eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
آیا بیماری واگیردار اخلاقی هم داریم؟😳😲 ، زیاد هم داریم یکیش همین بدحجابیه که نمونه هاش دمه دست و زیاده ندیدی تابحال زنهاودخترایی که وقتی وارد یه محیط غیردینی میشن،سریع رنگ عوض میکنند؟؟😗 نشنیدی ازقول برخی از خود همین بدحجابها،که میگن ما دوست نداریم اینجوری بگردیم،ولی چه کنیم جامعه مارو به این سمت کشونده!!😥😟 ودقیقایکی از دلایل واجب بودن امره به معروف همینه که میکروبه واگیرداره گناه به دیگران سرایت نکنه😷 🎓دانشگاه حجاب🎓 🌺http://eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872🌺
دانشگاه حجاب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت حرف ها شروع شد... ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. 👈گفت از هر راهی رفته است. بسیج، جهاد و . 👈حالا هم توی کار می کند. صحبت های مردانه که تمام شد،.. به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی است. 😊 تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد ✨دست هایش✨ بود. جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه بالبخند من را نگاه کرد، او هم بود.☺️ سرم را پایین انداختم... مادر بزرگم در گوشم گفت؛ _تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،.. جوان نیست که هست،.. آن انگشتش هم که توی راه جانتان این طور شده... توکه دوست داری. توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید... هیچ کس نمیدانست من قبلا 🙈 را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود. وقتی مهمانها رفتند... هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود.😳😆 گفت: _مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید.😁حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟ لپ های مامان گل انداخت و خندید.☺️ ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها... آقا جون به من اخم😠 کرد. ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما !😅🙈 چند باری رفت و آ مد و به من چشم غره رفت.😠 کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد. می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که ارام شد برمی گردد خانه.👉 مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد. اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم.😋😊 بعد از شام ایوب پرسید: _الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟☺️😌 مامان لبخندی زد و گفت؛ _خب همین جا بمان. پسرم،فردا صبح هم لباس هایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.😊 ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni