eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.8هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#معرفی_کتاب 📕 "خاطرات سفیـر" • نویسنده: نیلوفر شادمهری🍃 • ناشر: سوره مهر #پیشنهاد_ویژه_رهبرانقل
● این کتاب برای پسران و دخترانی که هنوز از مسائل جنسی اطلاع ندارند، توصیه نمی‌شود... 🔞 این مسائل که گزارشهایی از دنیای غرب است در کتاب فوق هرچند بسیار عفیفانه بیان شده اما بهتر است برای خواننده‌ای که از آنها اطلاع ندارد مطرح نشود. ● نقل قولی که از رهبر انقلاب شده بود اصلاح شد: " این کتاب را بخوانند " 🎓دانشگاه حجاب🎓 💕 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 💕
کلید مرد دکتر حبشی1.mp3
زمان: حجم: 15.29M
✅ بخش اول حفظ اقتدار مرد 🎵 ✅خانمها زحمت زیادی در زندگی می کشند اما محصولی ندارند چون... ✅نشناختن این کلید باعث نتیجه معکوس است 😞 شوهرم خانومای دیگه روبه من ترجیح میده موضوع: نوع محتوا: رده سنی: مخاطب: 🌸@hejabuni|دانشگاه حجاب🎓
🌹💠 حضرت امام خامنه‌ای: بحمدالله ما در زمینه‌ی مسائل زنان در نظام جمهوری اسلامی پیشرفتهایی داشتیم، منتها این پیشرفتها متناسب با نیاز، توقع، و آن امکانی که در اسلام وجود دارد نیست. این عقب‌ماندگی را ان‌شاءالله شما بایستی به بهترین وجه جبران کنید. 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.☺️🙈 هفته تا وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. 💎یک دست لباس خریدیم و 💎ساعت و 💎 . ایوب شش تا برایم انتخاب کرده بود. آنقدر که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب🍛 گرفت با مخلفات. گفت: _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. از این سخت تر، روبرویم مرد ، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت.. _حیف است حاج خانم،پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد.😒 او که چند ساعت پیش سر النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد. از چلو کبابی که بیرون آمدیم گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین را می گرفت. گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم _اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟😳 سرش را تکان داد گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه را انجام بدهی میکشی؟؟😊✌️ ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni