دانشگاه حجاب 🇮🇷
#معرفی_کتاب 📕 "خاطرات سفیـر" • نویسنده: نیلوفر شادمهری🍃 • ناشر: سوره مهر #پیشنهاد_ویژه_رهبرانقل
#تذکر_مهم
● این کتاب برای پسران و دخترانی که هنوز از مسائل جنسی اطلاع ندارند، توصیه نمیشود... 🔞
این مسائل که گزارشهایی از دنیای غرب است در کتاب فوق هرچند بسیار عفیفانه بیان شده اما بهتر است برای خوانندهای که از آنها اطلاع ندارد مطرح نشود.
● نقل قولی که از رهبر انقلاب شده بود اصلاح شد: " #خانمها این کتاب را بخوانند "
🎓دانشگاه حجاب🎓
💕 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 💕
کلید مرد دکتر حبشی1.mp3
زمان:
حجم:
15.29M
✅ بخش اول حفظ اقتدار مرد
#اموزش_طرح_نیاز_صحیح
🎵#دکتر_حبشی
✅خانمها زحمت زیادی در زندگی می کشند اما محصولی ندارند چون...
✅نشناختن این کلید باعث نتیجه معکوس است
😞 شوهرم خانومای دیگه روبه من ترجیح میده
موضوع:#اقتدار_مرد
نوع محتوا:#استدلالی_دینی
رده سنی:#نوجوان #جوان #بزرگسال
مخاطب:#خانمها
🌸@hejabuni|دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #نهم
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.☺️🙈
هفته تا #عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم.
💎یک دست لباس خریدیم و 💎ساعت و 💎 #حلقه.
ایوب شش تا #النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر #اصرارکردم که به دو تا راضی شد.
تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید:
_ گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم.
گفت:
_ من هم خیلی گرسنه ام.
به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس، چلوکباب🍛 گرفت با مخلفات.
گفت:
_بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد.
سرش را پایین انداخته بود، انگار توی #خانه اش باشد.
چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند.
از این سخت تر، روبرویم #اولین مرد #نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید.
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید
_ نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود.
سرم را انداختم بالا
_ مگر گرسنه نبودی؟؟
+ آره ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت..
_حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد.😒
او که چند ساعت پیش سر #خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.
از چلو کبابی که بیرون آمدیم #اذان گفته بودند.
ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین #مسجد را می گرفت.
گفت:
_ اگر #مسجد را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به #نماز
اطراف را نگاه کردم
_اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟😳
سرش را تکان داد
گفتم:
_زشت است مردم تماشایمان می کنند.
نگاهم کرد
_ این #خانمها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه #دستورخدا را انجام بدهی #خجالت میکشی؟؟😊✌️
✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni