eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وپنجم ﷽ حورا: اخمی کردم و به صندلی تکیه زدم. به سرعت خوابم برد. نمیدانستم چقدر
﷽ حورا: خانم قدیریان با نگاه مهربانی به صورت مشتاقم، گفت: «امام زمان(عج)، تو این زیارت با امام عصر حاضرمون حرف میزنیم»حورا این پا آن پا کردم  و گفتم: «ولی...امام زمان که هنوز ظهور نکرده!» خانم قدیریان باتعجب گفت: «ظهور نکرده حضور که داره...میگیم امام زمان(عج) یعنی امام همین دوره از زندگی بشر» و در مقابل چهره گیجم، ادامه داد: «ببین...ممکنه یه نفر الان همین حوالی باشه شاید کنارت نایستاده باشه یا بهت نگفته باشه اینجاست ولی همین اطراف باشه، اینکه اعلام نکرده اینجاست، دلیل نمیشه که نباشه...متوجه میشی چی میگم؟» به نشانه تأیید سرم را تکان دادم و زمزمه کرد: «این یکی رو خوب میفهمم» تشکری کردم و به سمت محوطه قدم برداشتم. بلافاصله چشمانم مجذوب آسمان شد. آسمان پر ستاره، شبیه  پارچه بزرگی بود که در آغوشش اکلیل های ریز و درشت پراکنده باشند. حرف پدرم به خاطرم آمد: « رهبر گفتن: "با این ستاره ها راه را میشود پیدا کرد.” » زیر لب رو به آسمان گفتگ: «به کجا می کِشانی ام؟ چه شود ختم کار من؟» آن شب خواب عجیبی دیدم. چیزی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم. یک مسجد را دیدم که دو طرفش مردانی سربلند با لباس خاکی صف کشیده بودند. منکه که وارد شدم نگاههایشان وقف زمین شد. یکدفعه محمد بروجردی را دیدم که دارد در جمعی که دورش حلقه زده اند صحبت میکند. اوهم مرا  دید، با دست اشاره کرد که جلو بروم... ناگاه  از خواب پریدم. همزمان صدای اذان در فضا پخش شد. کنار بقیه ایستادم به نماز، آنجا بود که درک کردم نماز صبح با همه نمازها و عبادتها فرق دارد، آنوقت انگار به آسمان نزدیکتری! بعد از صبحانه دوباره سوار اوتوبوس شدیم. خانم قدیریان گفت حالا که تااینجا آمدیم حتما شهدا دعوتمان کرده اند و به منطقه سری بزنیم. حرفش را جدی نگرفتم. وقتی اتوبوس ایستاد، همراه جمع  پیاده شدم. هوا خیلی سرد بود. باد شدیدی میوزید و من به سختی چادرم را نگهداشته بودم. جاده پر از ماشین های تندرو بود. یک پل آهنی بالای سرمان قد برافراشته بود. از پله های پل کهنه بالا رفتم. هرچه بالاتر میرفتم آدم ها و ماشینها دورتر میشدند. کمی سرم گیج رفت. آن طرف جاده آرام از دستان غول پیکر پل پایین آمدم. یک ساختمان دیدم که روی دیوارش جمله ای نقاشی کرده بودند:”منافقین از کفار بدترند” کنجکاو شدم بروم داخل ساختمان، جلوتر از بقیه از دو سه پله ساختمان بالا رفتم و وارد شدم. در یک لحظه همه اطراف  در چشمانم چون یک آیینه محدب، منعکس شد. یک سالن بزرگ پر از تابلو و بنر و ماکت، و جوانهایی که با لباس خاکی رنگ در بین جمعیت قدم میزدند انگار که به گذشته سرک کشیده بودم. دیوار کوچکی سمت راست جلب توجهم کرد. پوسترها و بنرهای روی دیوار را از نظر گذراندم. به چشمانم التماس کردم تا به عکس ها نگاه کنند. نفس عمیقی  کشیدم و سرم را جلو بردم. پیکرهای پاره پاره و غرق خون جرأت نگاهم را گرفت. کنار این همه عکس غمبار تصویر  صورت خندان یک روحانی را دیدم  زیر عکسش نوشته شده بود: "شهید مظلوم آیت الله بهشتی، از شهدای خادم به مردم بود که در هفتم تیر توسط منافقین کور دل، به شهادت رسید." به عمق ساختمان پیش رفتم. با اینکه جمعیت زیادی داخل ساختمان بود اما گویی برای بقیه هنوز همجا بود. صدای خانم قدیریان را از پشت سرش شنید: «اینجا تنگه مرصاده که دوستتون گفت.... » جلوتر رفتم. عکس شهدا را نگاه کردم. به تماشای چشمهایشان ایستادم.یکدفعه یاد خوابم افتادم. انگار همگی به رویم لبخند میزدند اما من از آنها خجالت میکشیدم. این قدم هایی که با آرامش و در امنیت برمیداشتم مدیون دست ها و قدمهایی بود که این مردها  روزگاری دراینجا جاگذاشتنه بودند. غصه دار بودم. به عکس محمدبروجردی که رسیدم گریه ام گرفت. انگار انتظار داشتم اینجا که میرسم خودش را ببینم نه عکسش را! یکدفعه صدای ناآشنایی شنیدم: بچه ها دارن... به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_سی_وپنجم با تردید و ترس پرسیدم: شما چکار می کنید یعنی شغلتون چی
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح بعد از رفتن مهمونها اینقدر حالم بد بود که خانوادم ترجیح دادن بعداً راجع به خواستگاری صحبت کنن. رفتم داخل اتاق خودم، دلم گرفته بود و آروم و قرار نداشتم... مدام رفتارهای خودم را بررسی میکردم که کجا پا کج گذاشتم که اینطوری شد... از اون آدم های هم که برای هر چیزی طلبکار خدا میشن نبودم... می دونستم هیچی بی حکمت نیست یا تنبیه و باید متوجه خطام می شدم یا امتحان و با صبر ارتقا می گرفتم و رشد میکردم... دلم آرامش می خواست، سجادم را باز کردم رفتم سجده و اینقدر اشک ریختم و گریه کردم که وقتی از سجده بلند شدم سجادم خیس شده بود... فردا صبح با آقای جلالی هماهنگ کردم زودتر برم خونه ی خانوم مائده تا سریع تر مصاحبه را تموم کنم و ببینم واقعا شوهر این خانم چکاره است؟ آخر این ماجرا به کجا می رسه! فرزانه که مرخصی بود تنهایی به سمت خونه خانم مائده راه افتادم هنوز تاثیرات حال بد دیشبم در چهرم نمایان بود رسیدم خونه خانم مائده زنگ را که زدم ایندفعه به جای خانم مائده صدای آقا رسول اومد بفرمایید کیه؟ کمی هول شدم و جا خوردم خیلی جدی گفتم: از خبر گزاری مزاحم میشم با خانم مائده کار داشتم گفت: بله بله بفرمایید بالا و در باز شد... کمی ترسیدم که چرا خانم مائده خودش آیفون را جواب نداد، دو دل شدم برم داخل یا نه! به خودم گفتم آدم عاقل ریسک نمی کنه! دوباره آیفون را زدم دوباره رسول برداشت کمی با استرس گفتم: میشه لطف کنید بگید خانم مائده بیان دم در گفت: چرا؟ خوب تشریف بیارید بالا! گفتم: ممنون میشم بگید بیان پایین کارشون دارم... گفت: باشه پس کمی صبر کنید... چند دقیقه ایی ایستادم ترجیح دادم صبر کنم و تحلیل های فرزانه را نداشته باشم که استرس بیشتری بگیرم! بعد از چند دقیقه خانم مائده اومد دم در و گفتن چیزی شده چرا تشریف نیا‌وردید بالا؟ گفتم ببخشید اومدید پایین خواستم خیالم راحت بشه شما هستید! البته جسارت نباشه ولی خوب دنیاست دیگه با آدم های عجیب غریب بهتر دیدم احتیاط کنم... لبخندی روی لبش نقش بست و گفت: آفرین خانم واقعا کار درستی کردید حالا بفرمایید بالا سر پا نایستید... نشستم روی صندلی و منتظر خانم مائده بودم، بعد از چند لحظه اومد نشست و گفت: دوستتون چرا نیومدن؟ گفتم: کاری براشون پیش اومد دیگه من تنها اومدم که مصاحبه تموم بشه اگه خدا بخواد... گفت: جواب سوال دوستتون اون دفعه موند... سری تکون دادم و گفتم: بله از همون جا شروع کنید دفعه ی قبل طوری صحبت کردید که انگار همسرتون خیلی مهربونه و منطقی بوده ولی گفتید که اذیتتون می کرد چطوری اینها با هم جمع میشه! نگاهی کرد و گفت: راستش هم مهربون بود هم منطقی ولی واقعا بعضی وقتها اذیتم میکرد حتی از همون اول ازدواجم که درست نمی شناختمش اینجوری بود! هر فردی ممکنه یه چیز خاصی اذیتش کنه یکی ممکنه حرف بد بشنوه، یکی ممکنه از کتک خوردن اذیت بشه، یکی دیگه ممکنه از دروغ گفتن اذیت بشه و هر کسی با هر روحیاتی نوع اذیت شدن آدم ها با هم فرق می کنه درسته؟ با چشمهام حرفهاش را تایید کردم. ادامه داد ولی چیزی که من را زجر میده و واقعا اذیت میشم اینه که طرف نه تنها که هیچ کاری نکنه و به روم نیاره حتی بدتر در عوض کار بدم خوبی کنه، یعنی شرمندم کنه! و این یکی از ویژگی های بارز همسرم بود اصلا یادم نمیاد دعوام کرده باشه حتی وقتی خیلی غر میزدم یا کم صبری می کردم ... من دوست ندارم شرمنده بشم ولی همسرم بارها در مقابل جر و بحث های من نه تنها چیزی نمی گفت که رأفت به خرج میداد و این خیلی برای من سخت بود... البته صبوری هاش بی تأثیر نبود و خیلی به من کمک کرد تا معنی جهاد و مبارزه را بهتر بفهمم... وقتی رفتیم سوریه پسر دومم هم به دنیا اومده بود و این ویژگی همسرم توی سوریه خیلی به دادم رسید خصوصا اینکه بیشتر وقتها نبود و من با بچه ها تنها بودم... گفتم: ببخشید ولی من گیج شدم همسر شما کارش چی بود؟ اصلا شما برای چی رفتید سوریه؟! 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓