دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وچهارم ﷽ حورا: اکثر جمع میگفتند صدام و بعثی ها اما خانم قدیریان سری تکان داد و
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_وپنجم
﷽
حورا:
اخمی کردم و به صندلی تکیه زدم. به سرعت خوابم برد. نمیدانستم چقدر بعد بود که با صدای هم آوایی جمع بیدار شدم:
«همه جا دنبال تو میگردم، که تویی درمان همه دردم، یا اباصالح مددی مولا»
چشمانم را برهم فشردم و آخرین رمق های خورشید را از پنجره تماشا کردم. خانم قدیریان جلو آمد و گفت: «بچه ها وارد کرمانشاه شدیم. یه ناهماهنگی پیش اومده اول میریم اردوگاهی تو کردستان امشبو می مونیم تا فردا بریم کرمانشاه ان شاالله »
کمی بعد در دل جاده خاکی به ساختمانی دو طبقه رسیدند. همگی پیاده شدند و به دنبال خانم قدیریان حرکت کردند. وارد ساختمان که شدند یک فضای بزرگ پر از تخت دیدند، خانم قدیریان گفت: «اینجا مستقر بشید. دستشوییا بیرونه ولی یه روشویی برا وضو انتهای راهرویی که پشت سرمه هست. من
میرم پتو بگیرم و قبله رو بپرسم چندتا خواهر داوطلب بیان کمک »
چادر و کیفم را گذاشتم روی یک تخت که در گوشه بود، و رفتم سمت روشویی ریملم را
از جیبم بیرون آوردم که یکدفعه دوتا از دخترها آمدند کنارم یکی شان به آن یکی گفت: «صابونتو بده منم ضدآفتابمو بشورم الان میخواییم وضو بگیریم. » نگاهی به آیینه انداختم و با خودم گفتم: «خب یک ساعت دیگه هم صبرمیکنم. »
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یک اتوبوس دیگر هم به جمع اضافه شد. حسابی شلوغ شده بود. صدایی بلند شد: «بچه های اصفهان سالن کناری نماز جماعته زود باشین. »
خیل جمعیت مثل پروانه ها از جاهایشان پراکنده شدند و به سمت بیرون راهی شدند. وضو گرفتم و رفتم دنبالشان، اذان و اقامه را که میخواندند، تماشایشان کردم که چطور یکدست و هماهنگ منتظر ایستاده اند. ناگاه صدایی در گوشم شنیدم، جوری که انگار هیچکس جز من نمی شنود: ”السلام علیک حین ترکع و تسجد”
اول ترسیدم. بعد فکر کردم کسی از میان جمع این را گفته، چه صدای غریب و دلنشینی بود!
بعد از نماز رفتم کنار بقیه اما پیش از آنکه سوال بپرسم. دو طرف صف کنار رفتند و جایی برایم باز کردند. آرام رو به خانمی که هم سن و سال مادرم به نظر میرسید، گفتم: میخوام نماز بخونم با جماعت باید چیکار کنم؟
خانم لبخندی زد و آهسته در گوشم گفت: «نیت نماز مغرب به جماعت کن. حمد و سوره رو نخون بقیه ذکرا رو بخون. بلافاصله بعد از امام جماعت ارکان نمازو به جا بیار، نه از امام جلو بزن نه عقب بمون که با جماعت بمونی. »
لحظاتی بعد نماز جماعت شروع شد. این یک کار متفاوت بود احساس متفاوتی هم داشت. موج انرژی و گیرایی فضا باعث میشد قلبم تندتر بتپد. بعد از نماز داشتم به طرف بیرون سالن می رفتم که خانم قدیریان را دیدم. لبخندش را با لبخند جواب دادم اما پیش از آنکه از کنارم عبور کند، گفتم: «میشه یه چیزی بپرسم؟»
خانم قدیریان سجاده اش را در جیب لباسش گذاشت و به نشانه تایید سرش را تکان داد. مکثیکردگ و پرسیدم:
«السلام... علیک... حین... تر... ترکع و تسجد... این جمله معنیش چیه؟»
خانم قدیریان مقنعه اش را جلوتر کشید و پرسید: « کجا شنیدیش؟»
دستانم را درهم فشردم و گفتم: « قبلِ نماز...حالا معنیشو بهم میگید؟»
خانم قدیریان با حسرت و عجله گفت: «کی زیارت آل یاسین خوندن که من نفهمیدم؟...چه حیف...»
حس قشنگی قلبم را قلقلک داد. با چشمانی منتظر به خانم قدیریان خیره شدم. خانم قدیریان نگاهش را به آسمان چرخاند و گفت: «السلامُ علیک حینَ تُصَلّی و تَقنُت، السلامُ علیک حینَ تَرکَعُ و تَسجُد، السلامُ علیک حین تُهَلِّلُ و تُکَبِّر، السلامُ علیک حینَ تَحمَدُ و تَستغفر... سلام بر تو آن هنگام که نماز
میخوانی و قنوت میکنی، سلام بر تو آن هنگام که رکوع و سجده میکنی، سلام بر تو آن هنگام که لاله الا الله و تکبیر می گویی، سلام بر تو آن هنگام که حمد میگویی و استغفار میکنی»حورا دیگر تاب نیاوردم با شوق و حیرت پرسیدم: «به کی این سلاما رو میگیم؟ مخاطب این سلاما کیه؟»
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
اعترافات یک زن از جهاد نکاح🗣 #قسمت_سی_وچهارم نفسهام به شماره افتاده بود به سختی روی پاهام ایستاده
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_سی_وپنجم
با تردید و ترس پرسیدم: شما چکار می کنید یعنی شغلتون چیه؟
یه دستمال از جعبه ی دستمال کاغذی برداشت و عرق پیشونیش را پاک کرد و گفت: بخوام مختصر بگم من با همسر خانوم مائده و داداششون همکارم...
گفتم: همکار! خوب همکار در چه کاری؟
سرش را آورد بالا مستقیم توی چشمام نگاه کرد...
نفسم بالا نمی اومد ایندفعه من جهت چشمهام را عوض کردم...
از نوع نگاهش دلم می خواست بشینم زار زار گریه کنم خدایا من چقدر بدبختم خواستگارمن کیه! خواستگار فرزانه کیه!
خدایا می دونم که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی من ظرفیت چنین چیزهایی ندارم...
دستی به محاسنش کشید و گفت: من راجع به شغلم باید مفصل باهاتون صحبت کنم چون شرایط خاص کاری دارم و می دونم هر دختری حاضر نیست این جور سختی ها را تحمل کنه...
بعد با یک حالت خاصی که صداش هم می لرزید ادامه داد با توجه به صحبتهای مامانم از روحیات شما احساس می کنم لطف خدا شامل حالم میشه اگر شما توی زندگی همراهم باشید...
ترجیح دادم دیگه حرف نزنیم ...
فشارم افتاده بود، دستهام مثل یک تیکه یخ منجمد چسبیده بودن به چادرم ...
خیلی خودم را کنترل کردم ولی چند قطره اشک که دیگه سد احساسات من نمی تونست جلوشون را بگیره از گوشه ی چشمم سرازیر شد روی گونه هام...
سکوت کردم...
سکوتم که طولانی شد و گفت: شما چیزی نمی خواید بگید؟
باتوجه به حرف مامان مستقیم نگفتم نه ! هر چند که دلم می خواست صراحتا با به چالش کشیدن عقایدش نابودش کنم که بره و دیگه هیچ وقت این اطراف پیداش نشه...
ولی به خاطر مامانم چاره ایی نبود گفتم: من باید بیشتر فکر کنم و بعد از روی صندلی بلند شدم...
با کمی تعجب پرسید: نمی خواید ملاک هاتون را بگید یا شرایط من را بدونید؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اگر به نتیجه رسیدم جلسه ی دیگه ایی راجع به بقیه ی موارد هم صحبت می کنیم ...
توی دلم گفتم: البته دیگه تو خواب اگر من رو ببینی...
ناچار بلند شد و گفت: باشه چشم پس منتظرم...
لبخند مصنوعی زدم و رفتیم پیش خانواده ها...
تا نشستیم فاطمه خانم گفت: چقدر زود حرف هاتون تموم شد خوب حالا دخترم نظرت چیه؟
خیلی سخته همه ی نگاهها به سمتت باشه و منتظر باشند ببینن چی می خوای بگی ...
سعی کردم لرزش دستم را با محکم گرفتن چادرم مهار کنم با همون لبخند مصنوعی و صدای لرزان گفتم: توکل بر خدا بعد هم سرم را انداختم پایین ...
مامانم به دادم رسید و گفت: فاطمه خانم هر چی خیره...
بعد هم خیلی حرفه ایی بحث را برد زمان خواستگاری خودشون و آداب و رسوم های آن زمان...
تمام این مدت من هم در سکوت محض نشسته بودم و شنونده ی از هر دری سخنی در جلسه ی خواستگاری بودم، مثل بقیه با ظاهری آرام ولی دلی آشوب...
او هم ساکت نشسته بود با همان جذبه ی خاصش! انگشت های دستش مدام بهم گره می خورد و باز می شد انگار درونش متلاطم بود نمی دونم شاید احساس کرد بود که جوابم منفیه...
#سیده_زهرا_بهادر
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓