eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب 🇮🇷
بسم حبیب 🍁نقاب نغمه #قسمت_ششم اهِم اهِم ... سلام مجدد به همگی 🥰♥️ تعطیلات نوروزی با نغمه‌ی بهار خ
بسم الحبیب 🍁نقاب نغمه سلامی به زیبایی پرده ی حیا که بر قلب های گرانبها آویخته شده❤️ خب بعد از اینکه در قسمت های قبل درمورد اثرات موسیقی صحبت کردیم امروز میخوایم بریم سراغ یک اثر دیگه: رفتن حیا😱👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 امام صادق (علیه‌السّلام) در این رابطه در حدیثی می‌فرمایند: «مَن ضُربَ فی بَیته بَربَطٌ اربعینَ یوماً سلَّطَ اللهُ علیه شَیطاناً یُقال له القَفَندَر فلا یَبقی عضوٌ مِن اعضائه الّا قَعدَ علیه فاذا کانَ کذلک نزعَ منه الحیاءُ ولم یُبال ما قال و لا ما قیل فیه؛  کسی که در خانه‌اش چهل روز بربط (نوعی تار) نواخته شود خداوند متعال شیطانی را به نام قفندر بر او مسلّط می‌کند که عضوی از اعضای وی باقی نمی‌ماند مگر اینکه او را در برمی گیرد و هنگامی که این گونه شد حیا از او گرفته می‌شود به گونه‌ای که نسبت به آنچه به او گفته می‌شود بی‌تفاوت می‌گردد.» در خصوص اهمّیت حیا نیز خوب است بدانید رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) در این باره فرموده‌اند: «حیا و ایمان با همدیگر وابسته‌اند چون یکی از میان برود، دیگری هم از میان می‌رود. حالا شاید بگید نه با شنیدن موسیقی حرام ما بی حیا نمی شیم فقط یکم حال میکنیم😉 چطوره داستانی رو با هم بخونیم📖   👇👇👇👇 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#دام_شیطان😈 #قسمت_ششم 🎬 رسیدم جلوی ساختمان سلمانی منتظرم بود . آومد جلو دستش را دراز کرد سمتم من که
🔥 🎬 از خدا و معنویات صحبت می‌کردند ,منم اینجور بحث‌ها را دوست داشتم اما یک چیزایی عنوان می‌کردند که با اعتقادات مذهبی من سازگار نبود! مثلا می‌گفتن تو قرآن آمده ,نماز را برپا دارید ,نه اقامه کنید و نماز هر کار خوبی هست که ما انجام می‌دیم ,پس کار خیر بکنیم همون نمازه و احتیاج نیست رو نمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم!! یا این‌که پیغمبران و امامان هم مثل ما هستند و هیچ اجر و قرب بیشتری ندارند و ما می‌توانیم با اتصال بر قرارکردن با شعور کیهانی و عالم ماورایی به مرتبه‌ی پیغمبران و امامان برسیم😳 و حتی به شیطان می‌گفتند حضرت شیطان , من برام سوال شد چرا حضرررت؟؟!! و فقط جوابم دادند شیطان عبادات زیاد کرده , روزی عزیز درگاه خداوند بوده ما نباید این امتیازات را نادیده بگیریم... (نعوذوبالله خودشان را یک پا خدا می‌دونستند) خلاصه کلاس طول کشید من یک احساس آرامش همراه با گیجی داشتم,نگاه کردم رو گوشیم ,وااای ساعت ۹شبه, من توذعمرم شب تا این موقع بیرون نبودم😱 ۱۵ تماس از دست رفته که از بابا و مامان بودند,تامن برسم خونه ساعت از ده هم گذشته.... بیژن نگاهم کرد و گفت:سه سوته می‌رسونمت نگران نباش...آینده از آن ماست... در حیاط را باز کردم ,مامان و بابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند.... یا صاحب وحشت حالا چکارکنم😱 وارد خونه شدم,بابام با یک لحنی که تا به حال نشنیده بودم گفت:به‌به خانوم دکتر , الآنم تشریف نمیاوردید.....چرا تلفن‌ها را جواب نمیدادی هاااا؟؟ کجابودی؟؟مردیم از نگرانی... تازگیا عوض شدی,چت شده ؟؟ مامانم گفت:محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه با ترس وارد هال شدم ,نشستیم روی مبل. بابا گفت:حالا بفرما ,توضییییح... گفتم:به خدا با یکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود)کلاس بودم. بابا:که کلاس بودی؟؟!!اونم تااین موقع شب,تو که کلاسات صبح و عصره, حالا چرا گوشیت را جواب نمی‌دادی؟؟ من:روی ویبره بود به خدا متوجه نشدم,عمدی درکار نبود. مامان یک لیوان آب دست بابا داد وگفت:حالا خداراشکر ,اتفاق بدی نیافتاده,هما جان توهم کلاسایی را که تا این موقع هست ,بر ندار دخترم یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:کلاسش,خیلی معنوی بود ,مطمئنم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد. بابا نگاهم کرد و گفت :مگه کلاس چی هست که ما هم با این سن و سطح سوادمون می‌تونیم شرکت کنیم. گفتم:یه جور تقویت روح هست و ربطی به سن و سواد نداره,بهش میگن عرفان حلقه.... بابا یکدفعه از جا پرید وگفت :درست شنیدم عرفان حلقه؟؟؟ ازکی این کلاس را میری دختره‌ی ساده؟ با تعجب گفتم:مگه چه ایرادی داره؟ امشب اولین جلسه ام بود نفس عمیقی کشید وگفت :خداراشکر, چندروز پیشا یک زنی را سوار کردم می‌رفت تیمارستان, توی تاکسی مدام گریه می‌کرد ,می‌گفت دختری داشتم مثل دسته ی گل,یک از خدا بی خبر فریبش میده و برای ارتباط بر‌ قرارکردن با عالم دیگه می‌برتش همین کلاسای عرفان و... بعد از چندماه کار دختره به تیمارستان می‌کشه ,حتی یک بار می‌خواسته مادرش را با چاقو بکشه..... رو کرد به من و گفت:دیگه نبینم ازاین کلاس‌ها بری هااا ,اصلا از فردا خودم می‌برمت دانشگاه و برت می‌گردونم... پریدم وسط حرفش و گفتم :کلاس گیتارم چی میشه؟ بابا:اونجا هم خودم می‌برمت و خودم میارمت,تو را به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدم,تا خودت بچه دار نشی نمیفهمی من چی میگم دخترم.... آمدم تو اتاقم,وای خدای من بابا چی می‌گفت؟؟ شاید مادر دختره دروغ گفته,شاید دخترش روحش قوی نبوده... . کاش ازاین خاطره درس گرفته بودم و دیگه پام را تواین جلسات شیطانی نمیگذاشتم. اما افسوس..... .. ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ‎‌‌‎‌‎‌‌ 🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_ششم باید کاری می‌کردم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم . اول به فکر
... 🌲🍃 شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز همه ی ما خیلی خندیدیم. شهلا گفت:مامان پس قشنگی چشم های زینب به خاطر خوردن چشم های گوسفند است؟ من گفتم: چشمهای زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند، درشت تر و قشنگ تر شد. دوباره اشک هایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و مادرم هم گریه می کردند. بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابانها دلم راضی نشد به کلانتری برویم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها نرسیده بود. مادرم گفت: کبری، بیا به خانه برگردیم،شاید خداخواهی زینب برگشته باشد. چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ در خانه به صدا درآمد. همه خوش حال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزه رو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود. شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود،اما وجیهه از طریق یکی از دوست هایش، خبر زینب را شنیده و به خانه ی ما آمد. وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت: باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛ زینب بعضی وقت ها برای به بیمارستان می رود. یکی دو بار خودم با او رفتم. من هم می دانستم که زینب هر چند وقت یکبار به ملاقات مجروحین می رود. زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود، ولی او هیچ وقت بدون اجازه و دیر وقت به اصفهان نمی رفت. خانه ی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه می دانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانواده اش هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم. ... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
رمان 💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_ششم بدون نگاه‌کردن به صفحه‌ی آیفون، گوشی را برداشتم. -هووووییی آدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان 💗نگاه خدا💗 به سمت پاتوق همیشه‌گی‌مان رفتیم. - خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی عاطی؟ -معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا! - خیلی خوشحالم. - اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم؟ - مگه میخوای بری بمیری اونجا؟ -لووووس پاشو، پاشو بریم بهشت زهرا. - هیچی باز این خانم دلش گرفت. راه افتادم سمت بهشت زهرا. اول سر خاک مامان فاطمه رفتیم . عاطفه فاتحه خوند و طبق عادت همیشگی رفت گلزار شهدا، تا دلی سبک کند. سرم را نزدیک سنگ بردم. -سلام مامان جونم،حتما میدونی که قبول شدم، ای کاش اینجا بودی و شادی توی چشماتو می‌دیدم. حرفام که تمام شد دم در بهشت زهرا منتظر شدم تا عاطفه بیاید. یه ربع بعد عاطفه با چشمای پف کرده و قرمز رسید. - حاج خانم زیر پامون علف سبز شد، بیچاره اون شهید از دستت خسته شده. عاطی: ببخشید بریم. عاطفه من را به خانه رساند و رفت. منم در اتاقم لباسم را عوض کردم. به اشپزخانه رفتم تا چیزی برای شام محیا کنم. تلفن زنگ زد. بابا رضا بود. - سلام بابا جون -سلام سارا جان خوبی؟ - خیلی ممنون -خواستم بگم شام درست نکن ،من غذا گرفتم دارم میام خونه. - چشم بابا جون. دستت درد نکنه. -تا ده دقیقه دیگه خونم - باشه، خداحافظ. " اخ جون ،غذا درست نمیکنم." ده دقیقه بعد بابا در را باز کرد. در دستش دو پیتزا بود. همراه دسته گلی مریم. - وااایییی بابا جون دستتون درد نکنه این ماله منه؟ -تو این خونه کی عاشق گل مریمه؟ - من من! داخل یک گلدان آب ریختم، گل را گذاشتم داخلش، که بعد شام به اتاقم. -سارا جان مبارکه قبول شدی. - شما از کجا متوجه شدین؟ -حاج احمد زنگ زد گفت. - بابا جون من خودمم امروز فهمیدم، اینقدر عاطفه هولم کرده بود، یادم رفت بهتون خبر بدم. ببخشید. اشکال نداره بابا ،خیلی خوشحال شدم شنیدم. ادامه دارد. 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و م
✍️ 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 💠 حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» 💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» 💠 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. 💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تا سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. 💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. 💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. 💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. 💠 شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. 💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ✍️نویسنده: 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#حجاب_آمریکایی #آزادی_و_استقلال #قسمت_ششم _ببین من الان میگم اینکه مدام چوب نصیحت و تذکر برداری و ب
صبر داشته باشه دختر خوب تا بگم😏 به نظر من شما داری جو میدی به قضیه...😶 شمایی که بدون ذره ای مطالعه داری بر علیه دین و قرآن حرف میزنی😐 اتفاقا خدا تو قرآن اول به مرد ها گفته چشماتون رو از نگاه حرام ببندید😎 بعد به خانم ها گفته زینت های خود را بپوشانید تازه در ادامه گفته که این کار برای سلامت جسمی و روحی زن مناسب تر است🙂 و اینکه میگی کی رو جهنمی کردی و کی رو از زن و بچه‌ش دلسرد؟!🤔 مگه حتما همون لحظه باید داد و فریاد راه بندازه و بگه که متوجه شی؟🙄 یه لحظه...فقط یه لحظه خودت رو اینطوری که میگم تصور کن شما خودت اگه همسرت تو جامعه حضور داشته باشه و هر روز هزار تا زن آنچنانی 👠💄از جلو چشماش عبور کنن دلت نمی لرزه؟ تازه فکر کن که یه درصد شما زیبا هم نباشی و بقیه خانم های تو جامعه عین طاووس بمونن چه حالی بهت دست میده🤦‍♀ بعدم قطعا همه چی گردن خانم های بی حجاب نیست و آقایون هم مقصرن ولی الان طرف صحبت من شمایی من الان اینجا آقایی نمی‌بینم که بخوام از وظایفش بهش بگم باید شمارو هوشیار کنم...فکر نمیکنی اگه همه بگن اول فلانی انجام بده بعد من انجام میدم چه اتفاقی می افته؟!😩 هرکسی باید وظیفه خودش رو انجام بده و اینکه خوب خواهر گلم... شما مطمئنی اون دنیا میتونی جواب گناهای خودت رو بدی؟🤔 (همونطور با ناراحتی بهم نگاه می‌کرد😒) _معلومه اون دنیا آدم برای گناه خودش هم میمونه😢چه برسه که یک آقا پسر یا دختر خانم با ظاهر نامناسب و حرف های محرک و زننده بیاد با چشم و دل و گوش هزار نفر دیگه گناه کنه😰 بعدشم کلا بحث من با شما این بود که شما که چادری هستی دیگه چرا آرایش و بی حجابی؟😲 آرایش و زینت های یک خانم زیر چادر پاک نمیشه😥 فقط این شیء ارزشی و میراث دختر پیامبر بی حرمت میشه! همونطور که باید ببینی کی نشسته زیر عمامه و لباس پیامبر مثلا امام حسن نشسته یا معاویه؟ باید ببینی زیر لباس زنان اهل بیت کی نشسته و با چه شکلی نشسته حضرت زهرا یا.....؟🤕 اینکه شما بیای با چادر آرایش کنی و عطر ملیح به لباست بزنی،دستات رو بدون ساق دست در معرض دید قرار بدی و با نگاه عشوه آمیز و مثلا پر از نجابت ،تو ملاء عام راه بری.هم با چشم و گوش بقیه گناه کردی و حق الناس به گردنته😧 هم ارث مادر سادات رو بی حرمت کردی و حق الله ... ⬅️ادامه دارد ... 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#رمان_مسیحا #قسمت_ششم ﷽ حورا: با پرویی گفت: یادته بار اول که دیدمت هیفده سالت بود گفتی بابات نمیذ
﷽ ایلیا: چند شب قبل از رفتن  اعلام کردم  برای کارهای پروژه ام با میثم چند روزی میرویم کرمانشاه. قرار شد نه من و نه میثم از بسیج و اردو حرفی نزنیم. جلسه توجیهی هم که  طاها گذاشت  نرفتم. شبِ قبل از رفتن، خانه عزیز مهمانی بود اما من و میثم نرفتیم. من رفتم خانه عموی بزرگم و تا صبح با میثم نقشه هایمان را مرور کردیم. صبح فردا آفتاب نزده راهی شدیم.  فکر کردم قرار است  با گروه پروژه برویم. کلی نقشه داشتیم. اما طاها تیم درسی را با اتوبوس جهادی یکی کرد😐 منهم هیچ وقت کرمانشاه نرفته بودم روستایی که استاد نشان کرده بود را هم بلد نبودم. اه سفر با بسیجی ها از آنچه فکر میکردم سختر بود. انگار نه انگار گروه دانشجویی بودیم. تمام مدت راننده ی   مداحی میگذاشت. تیپ و ظاهرشان را هم که نگو همه عهد دقیانوسی بودند. کم سن و سال ترینشان  همیشه بلوز یقه آخوندی می پوشید. و تسبیح دستش بود. وقت نماز ظهر که ماندیم به هوای اینکه سربه سرش بگذارم رفتم کنارش و گفتم: + حاج آقا مسألة😝 _بنده حاج آقا نیستم🙄 +پس چرا لباست شبیه اوناست🤔شاید هستی خودت خبر نداری😁 _خدا شفات بده😒 این را با بی توجهی گفت و رفت در صف نماز جماعت ایستاد. حسابی حرصم گرفت. میثم نمازش را جدا خواند منهم حال و حوصله نداشتم. نه که بی نماز باشم ولی یک خط در میان میخواندم. بعد از نماز آرام به میثم گفتم: با این سعیدشون اصلا حال نمیکنم. میثم فکری کرد و گفت: آره جوجه تیغی خیلی خودشو میگیره😬 یکدفعه سعید از بین شانه هایمان راهش را باز کرد و رد شد. گفتم: هوی این همه جا باید از اینجا بری؟ برگشت و گفت: وقتی یاد می‌دادن نباید غیبت کنین شما کجابودین؟ گفتم:همونجایی که وقتی یاد می‌دادن نباس گوش وایسی، تو بودی. طاها که سر از سجده طولانی اش برداشت، سعید ساکت شد و راهش را کشید رفت. میثم زیر گوشم گفت: اینم بذاریم تو برنامه؟ همانطور که به راه رفتنش نگاه میکردم، با سر تایید کردم. موقع ناهار که شد طبق رسم و رسوم جنگی کنسرو انداختند وسط سفره. اگر استاد اجبار نمیکرد باید باهم برویم یک لحظه هم با آنها همسفر نمیشدم. یکی از بچه ها که مثلا بی طرف تر بود هم مسئول گزارش رسانی پیشرفت پروژه و برخورد و اخلاق بچه های گروه به استاد بود. نگاهی به کنسرو های لوبیا انداختم و گفتم:ما با اینا سیر نمیشیم. سعید دهن باز کرد که: بیا ماروهم بخور دیگه! گفتم: خوردنی نیستی تیغات تو گلو گیر میکنه. سعید آمد جواب بدهد که طاها گفت: بسه سعیدجان سعید صدایش را کلفت کرد که: آخه اینا که از اول سفر دهنشون میجنبه... پوسخندی زدم و گفتم: شاید ماهم مثل تو دائم الذکر شدیم برادر طاها سرش را بلند کرد و گفت: نفری یه کنسرو تونو بگیرین فعلا تا به یه جایی برسیم هرکی بخواد چیزی بخره کنسرو هایمان را گرفتیم و سفره مان را جدا کردیم. به میثم گفتم صبر کند تا بروم دربازکنی چاقویی پیدا کنم. بعد از چند دقیقه گشت زدن بین بچه ها بلاخره چیزی پیدا کردم اما وقتی برگشتم نه از میثم خبری بود نه از کنسروها. 😶 کمی بعد میثم از دور آمد تشر زدم که: _کجابودی؟ +یه دیقه رفتم دستشویی _میمردی صبرکنی تا من بیام؟! +حالا مگه چی شده؟ _ناهارمونو دزدیدن +دهه مگه شهر هرته وایسا الان میام _نمیخوای که بری به طاها بگی؟ +چرا نگم؟ _بقیه دست میگیرن تا اخر سفر میگن اینا نتونستن دوتا کنسرو رو نگهدارن +پس گرسنه بمونیم؟ _میفهمم کار کی بوده من و میثم جداگانه بچه ها را زیرنظر گرفتیم. بعضی هایشان لقمه خالی برمیداشتند که کناری شان سهم بیشتری بخورد. نه کار اینها نمی توانست باشد. یا کار سعید بود یا خود طاها که مثلا اول راه بخواهد از ما زهر چشم بگیرد. 😡 در همین فکرها بودم که طاها رسید: +سلام علیکم😊 _عه باز تو😐 +این کنسرو اضافه اومده اگر شما هنوز سیر نشدین استفاده کنین کنسرو را گرفتم و باخودم گفتم:یه جورمیگه استفاده کنین انگار دستماله😒 کنسرو را بردم پیش میثم و باهم خوردیم. هرچه پرسید که از کجا آوردمش، چیزی نگفتم.  یکدفعه یکی از بسیجی ها جلو آمد و گفت: برادرا کم کم جمع کنید که بریم . راستی شما برادر طاها رو ندیدین؟ پیش ما ناهار نخورد. کنسروشو برداشت رفت. فکر کنم لایق ندونست پیش زیردستاش بشینه☹️ نگاهی به قوطی خالی کنسرو جلویمان انداختم و چیزی نگفتم. سوار اتوبوس شدیم میثم گفت: به نظرت کار طاها بوده؟ اخمی کردم و گفتم : نه کار جوجه تیغیه😤 میثم سیبیلش را خاراند و گفت: پس باید بذاریمش تو اولویت. 🤪 به سعید که دو ردیف جلوتر نشسته بود خیره شدم و گفتم: دارم براش😏 به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_ششم این سه روز مثل برق و باد گذشت. من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم
شوکه بودم. عمو: زن عموت رو که دیدی، هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش. تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه. بود و نبودش برای من فرقی نداره جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه. همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم. _ ولی عمو؟ شما که عاشق همدیگه بودید؟ برای ازدواج تو روی آقاجون و مامان جون ایستادین؟ عمو: بیخیال تانیا. خودت داری میگی بودید. دیگه نبودیم. حالا میخوام عوضش کنم . دیگه چه خبرا؟ _ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه. عمو: تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده یه یه سالی میشه باهم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی باهم آشنا میشید. نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد. یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده. _ باشه عمو. فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم. عمو: باشه بای . توقع داشتم وقتی قطع کردم، همه ازم سوال کنند. ولی حواسم نبود خانواده‌ی من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتند. خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم. خیلی ناراحت شدند. بابا: دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛ درست نیست . نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا. از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم، احساس می‌کنم شاید حرفای عمو درست نباشه؟ یه شک و تردیدی تو دلم ایجاد شد. الانم که فهمیدم عموم یه آدم هوس‌بازه. عمو و زن عمو با هم دوست بودند. وقتی خواستند ازدواج کنند،آقاجون و مامان جون فهمیدند دوستند، کلی ناراحت شدند. اجازه ازدواج ندادند. اما بالاخره باهم ازدواج کردند. حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیش رو عوض کرد! . 🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_ششم بعد از بیرون رفتن آقای جلالی فرزانه رو کرد به من گفت: چیه
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم در هر صورت ما باید کارمون رو انجام بدیم حالا ببینیم فردا چی میشه؟ قرار گذاشتیم فردا ساعت نه همدیگه رو ببینیم که با هم به محل مصاحبه بریم. خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خونه هنوز سرم درد میکرد ذهنم با هجمه ی از مطالب که امروز خونده بودم آشفته بازاری شده بود ... رسیدم خونه ترجیح دادم استراحت کنم شاید کمی سردردم بهتر بشه... چشمهام رو که روی هم گذاشتم خدا نصیب نکنه از وسط اردو گاه داعش سر در آوردم مردانی با هیکل‌های درشت، ریشها‌ی بلند و چاقو بدست به همراه زنانی با ردا و رو بند به سمتم می اومدن... چنان ترسی در خواب بر وجودم حاکم شده بود که اگر تلفن خونه زنگ نمی خورد در این کابوس داشتم قبض روح می شدم ... از خواب پریدم تمام صورتم خیس عرق بود ونفس نفس میزدم...تلفن همچنان زنگ میخورد تا اومدم جواب بدم قطع شد ... با خودم گفتم این که خواب بود من قالب تهی کردم ... یعنی فردا قراره با چه کسی رو به رو بشیم؟؟؟ سعی کردم خودم رو با کارهای ناتمومم مشغول کنم تا شاید کمی از استرس و فشارروحیم کم بشه... و بالاخره به هر سختی بود زمان گذشت ... آماده شدم راه افتادم سمت محل قرار دقیقا راس ساعت نه اونجا بودم چند لحظه ایی ایستادم فرزانه رسید با دیدنش چنان شوکه شدم که برای چند لحظه اصلا نمی تونستم صحبت کنم ... سلام کرد ولی من هنوز تو شوک بودم گفت: جواب سلام واجبه ها! مِن مِن کنان پرسیدم چیزی شده ؟کسی طوریش شده؟ زد زیر خنده گفت: نه بابا ... گفتم: پس چرا سر تا پات مشکیه؟ دستکش هم مشکی؟! با یه حالت خاصی نگاهم کرد و زد به شونم گفت: مشکی رنگه عشقه عزیزم... مگه رنگ پرِ پرستوی عشقو ندیدی... گفتم: تو دیوانه ایی فرزانه! یه رو بندم می‌زدی بایداز تو مصاحبه می‌گرفتم! گفت : سِت مصاحبه زدم دیگه! گفتم: سِت مصاحبه رو کجای دلم بذارم! گفت: جدی هدفمند این تیپی پوشیدم با خودم فکر کردم شاید کمک کنه به یاد آوری خاطرات خانمه....سری تکون دادم و گفتم چی بگم ! راه بیفت دیر نشه ... رسیدیم به آدرسی که آقای جلالی داده بود یه منزل مسکونی بود فرزانه با تعجب گفت تو خونشون باید ازش مصاحبه بگیریم؟ اگه یه بلایی سرمون آورد چی؟ گفتم فرزانه نگاه کن خواهش میکنم فکر نکن !حدس نزن ! هیچی نگو! تو رو خدا ! من خودم دارم همینجوری از استرس میمیرم.... با اشاره سر گفت باشه...زنگ خونه رو زدم...ضربان قلبم رفته بود رو هزار... خانمی از پشت آیفون گفت کیه؟ گفتم از خبرگزاری برای مصاحبه اومدیم. گفت بله بله بفرمایید داخل ... و تق در باز شد.... فرزانه بهم گفت تو اول برو داخل لااقل انتحاری زد یکیمون فرار کنه! یعنی تو موقعیت حساس هم این دختر دست از شوخی بر نمی داره... رفتیم داخل.... 📚 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
. رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_ششم🎬: فاطمه داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست، حسین که اشک چشمانش با
. رمان واقعی «تجسم شیطان» 🎬: با صدای حسین تازه فاطمه متوجه تاریکی هوا شد، از جا بلند شد، چادرش را تکاند و حسین را بغل کرد، حسین مظلوم تر از همیشه شده بود. فاطمه چادر را محکم دور تن حسین پیچید و حسین را به خودش چسپاند و به سمت خانه حرکت کرد. بالاخره بعد از دقایقی پیاده روی جلوی خانه رسید و چون با دستپاچگی بیرون آمده بود، کلید را یادش رفته بود با خود بردارد. دستش را روی زنگ در گذاشت. بلافاصله در باز شد، انگار روح الله منتظر همین زنگ، پشت در حیاط ایستاده بود. روح الله با صورتی قرمز از خشم و سرما در را باز کرد و گفت: کجا بودی زن؟ کل شهر را با ماشین دنبالت گشتم...تو واقعا نمی فهمی من نگراااانت میشم؟! چرا گوشیت را همرات نبرده بودی هااا؟ روح الله بی وفقه و تند تند سوال و توبیخ میکرد و اجازه حرف زدن به فاطمه را نمیداد.. فاطمه هیچ حرفی نزد و به سمت در ساختمان حرکت کرد، از باغچهٔ رنگ پریده که درست مثل زندگی فاطمه بود گذشت و به در هال رسید، روح الله با عصبانیتی بیشتر حرف میزد. وارد هال شدند و فاطمه حسین را از بغلش پایین گذاشت، زینب که انگار خیلی نگران شده بود با باز شدن در هال به سرعت خودش را به هال رساند و زانو زد و حسین را محکم در آغوش گرفت و گریه شدیدش نشان از نگرانی این دخترک مهربان داشت. فاطمه آه بلندی کشید و رو به زینب گفت: مامان، حواست به بچه باشه و بعد دست روح الله را گرفت و همانطور که به دنبال خودش می کشید گفت: شما هم بیاین داخل اتاق کارتون دارم. روح الله مثل پسرکی تخس که دنبال مادرش راه افتاده، دنبال فاطمه داخل اتاق شد. فاطمه روی تخت نشست و به روح الله اشاره کرد کنارش بنشیند، روح الله که مثل آدمی گیج بود،کنار فاطمه قرار گرفت. فاطمه خیره در چشم های سیاه و مهربان روح الله که روزگاری تمام عشق عالم هستی را در اون جستجو میکرد، شد و گفت: ببین روح الله، من خیلی فکر کردم، میفهمم که ما انسانیم وممکن الخطا و تو هم مستثنی نیستی، خطا کردی، الانم اومدی صادقانه اعتراف کردی، منم به حرمت صداقتت میبخشمت و می خوام زندگی خودم، تو و بچه هامون نپاشه و حفظ کنمش، من فرض می کنم هیچ اتفاقی نیافتاده اما به شرطی بی خیال شراره بشی، گفتی صیغه اش کردی، خوب این راه داره، رهاش کن، صیغه را باطل کن .. روح الله مثل مجسمه ای سنگی خیره به صورت زیبا و معصوم فاطمه شده بود و حرفی نمیزد. فاطمه با استیصال دست های روح الله را در دست گرفت و تکان داد و گفت: راه خوبیه مگه نه؟! تو راحت میتوتی بی خیال شراره بشی...بگو که صیغه را باطل می کنی،بگو روح الله...جان من بگوووو روح الله سرش را پایین انداخت و گفت: نمیشه فاطمه، نمیشه، مگه شراره جا تو و بچه ها را تنگ کرده؟! اونم زندگیش میکنه مگه تو نگفتی شیعه ها باید زیاد شن،مگه نگفتی باید ده دوازده تا بچه بیاریم حالا بزار دوتا بچه هم سهم شراره بشه... لرزشی شدید سراسر وجود فاطمه را گرفت و گفت: یعنی تو به خاطر بچه شراره را گرفتی؟ به خاطر دین اسلام و شیعه؟! شراره اگر بچه بیار بود برای داداشت بچه میاورد، بعدم اگر بهانه ات این بود، من خودم حاضرم هر چند تا بچه بخوای برات بیارم، روح الله شراره را ول کن... روح الله که انگار تبدیل به انسانی با قلبی از سنگ شده بود گفت: نمیشه چون شراره را عقد دائم کردم و الان چون می خواستیم ثبت محضرش کنیم می بایست تو در جریان باشی و از دادگاه نامه برات میومد تا به عنوان همسر اول اجازه عقد زن دوم را بدی ... با شنیدن این حرف دنیا دور سر فاطمه به چرخش افتاد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•📚•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
D1738864T17173226(Web).mp3
زمان: حجم: 13.89M
📓 روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی# 🧕پرستار جنگ نویسنده: زینب بابکی راوی معصومه عزیز محمدی . 🌱🌸 ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_ششم 🎬: زرقاط با اشاره به کلید برق، چند لامپ با نورهای خیلی ضعیف که ب
واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده ، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلک های شراره سنگین بود و هنوز خوابش می آمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد و با دیدن شئ ای آتشین،مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچ‌پایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانه اش چیزی شبیه دو مار که مدام تکان می خوردند روییده بود،به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز در بر گرفته بود، زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخن های بلند که انگار مانیکوری شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد. شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به ارایشگاه مراجعه می کردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخن های این زن، میلیونی پول خرج می کردند، از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت. ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد. زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود می توانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت: تو می خواستی مرا به استخدام بگیری،پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار می کنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم،قبول؟! شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت می داد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست،زن شروع کرد به صحبت کردن: اولین شرطم این است، روح الله را از راه راست منحرف کن، باید او را از خدا دور کنی، تو باید هر ماه زندگی زوج هایی را از هم بپاشی تو باید... درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد: اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، ارتباطی لذت بخش..اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو... تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سردادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست. تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون می کشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد: باشه تمام شرایطت را قبول می کنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچ وقت خودت را به من نشان نده و در حالیکه از ترس می لرزید از پله ها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872