دانشگاه حجاب 🇮🇷
#هجوم_خاموش موضوع:✡ صهیونیسم جهانی و پوشش✡ #قسمت_شانزدهم با ما همراه باشید.... #تولیدی 🌸@hejab
#هجوم_خاموش
موضوع:✡ صهیونیسم جهانی و پوشش✡
#قسمت_هفدهم
با ما همراه باشید....
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_شانزدهم سال نحس یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ..
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_هفدهم
وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ...
یه خانم؟ کی هست؟ ...
هیچی مرد ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ... .
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... .
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ...
شما اینجا چه کار می کنید؟ ... .
چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ... .
بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
🌼 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطان😈 #قسمت_شانزدهم🎬 امروز روز عاشورا بود چشم که بازکردم خودم را روی ت
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان😈
#قسمت_هفدهم 🎬
❌اگر اضطراب و استرس شدید دارید از خواندن این قسمت خودداری نمایید❌
قران را محکم چسپوندم به سینه ام
و مدام تکرار میکردم(یاصاحب الزمان الغوث و الامان)
,لنگ لنگان در کابینت داروها رابازکردم وچندتا چسپ برداشتم ,نشستم کف اشپزخونه ومشغول چسپ زدن به پاهام شدم....
یک دفعه..دیدم....
همینجورکه چسب دوم را روی زخم میزدم وپیش خودم (یاصاحب الزمان ,الغوث.والامان) را می گفتم
احساس کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میاد بالا,همینجور آمد و آمد و آمد و یکباره یه دود غلیظ و سیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود,بیرون میامد...
دود، درمقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخن های بلندی داشت,
پاهاش مثل سم بود و یک دم هم پشتش داشت...😱
واااای خدای من ,این ابلیس داخل تن من لانه کرده بود؟؟
خوشحال شدم از اینکه بالاخره از تنم بیرون کشیدمش,جن یک نگاهی به من کرد ویک نگاه به خونهای کف آشپزخانه و شروع به لیسیدن خونها کرد .
حالا میفهمیدم که هیچ ترسی از این ابلیسک ندارم,مگر من انسان اشرف مخلوقات نیستم؟؟
مگر خدا برای نجات من قرآن و پیغمبران و دوازده نور پاک ,بر زمین فرونفرستاده؟
پس من قوی تر از این اهریمن هستم ,تا نخواهم نمیتونه آسیبی به من بزند...
آروم و بی تفاوت از کنارش رد شدم...دید دارم میرم تو اتاق,به دنبالم آمد,دیگه همه چی دست خودم بود به اختیار خودم.
با خیال راحت به نماز مستحبی ایستادم وای چه آرامشی داشتم...
اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من ,حرفهای بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد...
بی توجه بهش ادامه دادم...
نمازم که تموم شد ,متوسل شدم به ارباب,برای دل خودم روضه میخوندم و گریه میکردم و اونم با صدای بلند و بلندتر فحش میداد,
اما انگار میترسید بهم نزدیک بشه.
عزاداریم بهم چسبید.
از اتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود,
اونم مثل سایه پشت سرم میومد.
رفتم آشپزخونه تا یک نهار ساده برای بابا و مامان درست کنم.
یکدفعه ایفون را زدند...
کی میتونست باشه؟؟
بابا و مامان کلید داشتند.کسی هم قرار نبود بیاد.
ایفونمون تصویری بود,تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد...
خدای من....
دونفر تو مانیتور ایفون ,یک تن بی سر را نشونم دادند
بعدش ,جسد را انداختن
وسر خونین پدرم را بالا آوردند.
از عمق وجودم جیغ میکشیدم
,حال خودم را نمیفهمیدم
,نگاه کردم گوشه ی حال اون جن خبیث با صدای بلند بهم میخندید
دوباره ایفون ,
دوباره سر خونین بابام
,جلوی در از حال رفتم ودیگه چیزی نفهمیدم...
نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که آب رو صورتم میریخت چشام را باز کردم.
درکی از زمان و مکان نداشتم,
مامان چرا سیاه پوشیده؟؟
,یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد جلوی نظرم ,
بدنم به رعشه افتاد,
خدایااااااا
نکنه بابام را کشتن؟؟
تا شروع کردم به لرزیدن مامان صدا زد:محسن زود بیا , آب قند را بیار, داره میلرزه,
بابا با لیوان آب قند از آشپزخونه آمد بیرون
نفس عمیقی کشیدم
و خیالم راحت شد که بابا زنده است .
خواستم بگم من خوبم,چیزیم نیست,اما هرچه کردم نتونستم حرفی بزنم,انگار که قدرت تکلم را ازم گرفتن.
مادرم گریه میکرد و یاحسین میگفت.
به یکباره از گوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم,
بازم اون شیطان خبیث روبه مادرم فحشش میداد!
دیگه طاقت نیاوردم,حمله کردم به طرفش ,میخواستم دهنش را خورد کنم,,
رسیدم بهش میزدمش...
مامان و بابا به خیالشون من دیوونه شدم
, آخه اونا جن را نمیدیدند.
محکم گرفتنم و بردن تو اتاقم به تخت بستنم...
#ادامه_دارد ...
#رمان
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_شانزدهم مادرم مرا از چهار سالگی برای یادگیری #قرآن به مکتب خانه فرس
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_هفدهم
#فصل_چهارم
#تولد
بچه ششم را باردار بودم که به ما یک خانه ی شرکتی دو اتاقه در ایستگاه 4 فرح آباد کوچه 10 پشت درمانگاه سر نبش خیابان دادند.
همه ی خانواده اعتقاد داشتند که قدم تو راهی خیر بوده است، که ما از مستاجری و اثاث کشی راحت شده و بالاخره یک کواتر شرکتی نصیبمان شد. خیلی خوش حال بودیم.
از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این یعنی همه ی #خوشبختی برای خانواده ی ما.
مدتی بعد اثاث کشی به خانه ی جدید دچار درد زایمان شدم. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد، برای اولین بار و بعد از پنج بچه ، مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند.
آن زمان شهر آبادان بود و یک خانم دکتر مهری. مطب در لین 1احمد آباد بود.
منتها آن زمان خبر از دکتر و دوا نداشتم، حامله میشدم و جیران که قابله ی بی سوادی بود می آمد و بچه هایم را به دنیا می آورد.
خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم. #اذان_مغرب حالم خیلی بد شد جیران را خبر کردند و باز هم او به فریادم رسید.
در غروب یکی از شب های خرداد ماه برای ششمین بار #مادر شدم و خدا به من یک #دختر قشنگ و دوست داشتنی داد. جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد.
مهران که پسر بزرگ و بچه اولم بود بیشتر از همه ی بچه ها ذوق کرد و خواهرش را در بغل گرفت.
هر کدام از بچه ها را که به دنیا می آوردم، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند. من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت میکردم. جعفر بابای بچه ها بود و حق پدری اش بود که اسم آنها را انتخاب کند،
مادرم هم که یک عمر آرزوی بچه دارشدن و همه ی دلخوشی اش من و بچه هایم بودیم نمی توانستم دل مادرم را بشکنم او که خواهر و برادری نداشت مرا زود شوهر داد تا بتواند به جای بچه های نداشته اش، نوه هایش را ببیند. جعفر هم فقط یک خواهر داشت.
تقریبا هر دوی ما بی کس و کار و فامیل بودیم.
جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت او به اسم های ایرانی و فارسی خیلی علاقه داشت. مادرم که طبع جعفر را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد.
جعفر اسم بچه سوم را مهری گذاشت و اسم بچه چهارم را مادرم مینا گذاشت.
بچه پنجم را جعفر شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ششم را #میترا گذاشت.
من هم نه خوب می گفتم و نه بد، دخالتی نمی کردم، وقتی میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوش حال هستند برایم کافی بود.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
بسم حبیب 🍁نقاب نغمه #قسمت_شانزدهم خب به قسمت جدیدی از نغمه نقاب رسیدیم و امروز قراره با نقاب های خو
بسم حبیب
🍁نقاب نغمه
#قسمت_هفدهم
←← فشار خون
دیدن وقتی آهنگ پر از احساسی گوش میدین بعد یهو ولوم صدای خواننده میره بالا و میرسه به جای حساساش یه دفعه قلب آدم تند تند میزنه😅
در این قسمت قراره این موضوع جذابِ تلخ رو براتون شفاف سازی کنیم،
با ما همراه باشید🌹
یکی دیگه از عوارض موسیقی پیدایش بیماری فشار خونه که البتّه این هم عوامل مختلفی داره و موسیقی یکی از اون عوامل هست. این مسئله رو پزشکان با بررسیهای خود دریافتن و به کسانی که با موسیقی و سر و صدای زیاد در ارتباطند در مورد عوارض اون هشدار دادهاند. دکتر «گورلدواین» پس از مطالعات زیاد به این نتیجه رسید که رادیو، علّت اساسی فشارخون به شمار میره و برای اطمینان از این موضوع بازوبند فشار خون رو به خود بست و این نتیجه به دست اومد که هر قدر انسان از یک قطعه موسیقی بدش بیاد، همون اندازه فشار خونش بالا میره، دکتر «واین» از تغییر فشار خون در اثر شنیدن چند قطعه موسیقی در تعجّب بود و بالاخره برای این که دچار خطر رادیو نشه رادیو رو خاموش کرد.
از همه مهمتر مشاهده حالات روانی خودِ موسیقیدانان هست که بزرگترین نمایش تجربیات و آزمایشهای علمی و عملیه که زیان موسیقی رو در این قسمت برای ما تشریح میکنه، زیرا اونها به تدریج، گرفتار اختلالات عصبی و حسّاسیتهای بیجا شده و در نتیجه، اغلب دچار انقباض عروق و فشارخون و سکتههای مغزی میشن و حتّی بعضیها در هنگام نواختن موسیقی، فشار خونشون بالا رفته و در اثر سکته ناگهانی جان خود رو فدای تحریکات و ارتعاشات موسیقی کردهاند......
آیا همین سکتههای نوازندگان، در هنگام اجرای برنامههای موسیقی خود، دلیل روشنی نیس؟
اینها بخشی از مضرّات موسیقی بود، چرا که موسیقی، مضرّات دیگری هم به همراه داره، از جمله: مشکلات مغزی، مشکلات قلبی، تهییج و غیره.....
خلاصه خواستم بگم موسیقی سالم اونم درحد اعتدال گوش بدید تا سالم بمانید🙂🌷
#تولیدی_کامل
#موسیقی #غنا #انواع_موسیقی_غنا
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
💗نگاه خدا💗 #نگاهخدا #قسمت_شانزدهم تا لباسم را عوض کردم، بابا رسید. -سلام بابا جون خسته نباشین؟ باب
💗نگاه خدا💗
#قسمت_هفدهم
-چه خوب ،منو که فراموش کرده ،لااقل جای شکرش باقیه که هنوز شما رو فراموش نکرده.
-عه سارا این حرفا چیه میزنی؟
- مگه دروغ میگم ،شما چه میدونین حال این روزامو؟خوب مادر جون نگفتین چه خوابی دیدین؟
- خیلی نگرانت بود ، نگران حاج رضا بود.
- مادر جون حرف دل خودتونو با خواب مامان مطابقت ندین...
- ای چه حرفیه میزنی دخترم
- فعلن من برم اصلا حالم خوب نیست.
-سارا به مامان فاطمه چه قولی دادی ،تو بیمارستان؟
خشکم زده بود،یعنی چی؟ چه قولی دادم.
سارا جان مامان فاطمه ناراحت بود خیلی ،میگفت سارا قول داده.
حرفی نداشتم بزنم.
از خانه رفتم و مستقیم راا بهشت زهرا را در پیش گرفتم.
" مامان خانم ،حالا میری تو خواب مامان جونت اره؟
تو که از درونم باخبری ،تو حال این روزامو میدونی ،چرا رفتی تو خواب مادرت بی معرفت، یادته همیشه بهم یاد میدادی که حق ندارم حرف دلمو به کسی بزنم ،یادته گفتی غمی داشتی بیا پیش خودم ،پس تو چرا زیر حرف زدی ،چرا این روزا هر کسی داره زیر حرفاش میزنه ،من به کی اعتماد کنم ."بغضم ترکید.
"چشم مامان خانم خواسته تون انجام میشه.
به خانه برگشتم.
ساعت ده شب بود که بابا آمد.
- بابا رضا! میخواستم بگم من راضیام اگه میخواین ازدواج کنین .
گفتم و به اتاقم پناه بردم.
بعد از کلاس، به پاساژ رفتم تا لباسی برای عقد عاطی بخرم .
چشمم به مانتویی سفید که با شکوفه های صورتی و نباتی و مروارید تزیین شدا بود افتاد.شال شیری رنگ با شلوار سفید خریدم .
گوشیم زنگ خورد.
- سلام بابا جون خوبی؟
-سلام بابا ،کجایی؟ نگران شدم.
- اومدم بازار واسه عقد عاطی لباس بخرم چیزی شده. مگه ساعت چند؟
-حتما خوش گذشته که آمار زمانو نداری بابا ساعت ۹ شبه.
به خانه برگشتم.
-سلام باباجون
- سلام سارا جان.بیا شام درست کردم که دستاتم باهاش میخوری.
شام املت بود.
بعد از شام سریع خوابیدم.
ادامه دارد...
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#رمان_مسیحا #قسمت_شانزدهم ﷽ حورا: کلیدبرق را زدم و لوستر درخشان بالای سرم متبلور شد. یکدفعه دلم خو
#رمان_مسیحا
#قسمت_هفدهم
﷽
حورا:
شالم را عقبتر زدم. میخواستم دکمه های مانتو را باز کنم که یک لحظه احساس کردم کسی با فاصله از پشت سرم رد شد. برگشتم. بیرون اتاق تاریک بود. صدا زدم: «ملینا،...»
یکدفعه صدایم در گلو خشک شد. باورم نمیشد. باتعجب اسمش را زمزمه کردم: «ایلیا!»
ایلیا سرش را خم کرد تا به لوستر پر از کریستال روی سقف، نخورد. جلو آمد و سلام کرد. لبخندی از سر شوق زدم و گفتم: «به بابا میگم سقف کتابخونه زیادی کوتاهه ها...البته نه برای همه»
این جمله را تحسین آمیز رو به او گفتم. ایلیا نگاهش را روبه کتابخانه چرخاند و گفت: «ملینا...نگفت اینجایی.. میخواستم یه کتاب بردارم»
خندیدم. خیال میکردم همیشه خنده هایم حالش را خوبتر میکند. اما زیادی دمق بود. گفتم: «هر کتابی میخوای بردار»
ایلیا کمی شانه هایش را جمع کرد و گفت: «یه...وقت دیگه میام»
ناراحت و کمی هم عصبانی گفتم: «هرجور راحتی»
ایلیا سرش را پایین انداخت و رفت. چند قدم دنبالش رفتم اما حتی نفهمید که به
رفتنش خیره شدم، که چطور با آن هیکل ورزیده آنقدر آهسته و سربه زیر از آن راهروی کم نور عبور میکند. از خودم میپرسیدم که چرا ایلیا این روزها آنقدر فرق کرده ؟!
چند دقیقه بعد با صدای خواهر کوچکم به خودم آمدم: «وایسادی به چی نگاه میکنی؟»
اخمی کردم و پرسیدم: « رفت؟»
ملینا گیج پرسید: «کی؟»
طرف ملینا چرخیدم و آهسته گفتم: «ایلیا»
چشمهای ملینا از شیطنت برقی زد و با صدای بلند گفت: «پس بگو یه ساعته منتظر ای... »
ضربه ای باگوشه مشت به شانه اش زدم و حرفش نیمه تمام ماند. بعد درحالی که شانه اش را می مالید گفت: «یکم پیش رفت خونشون»
بعد با نیش خند رو به چهره درهم کشیده ام، گفت: «چرا بهش نمیگی؟»
نگاهم را از چشمهای قهوه ای اش دزدیدم و گفتم: «چی رو؟»
ملینا خودش را به من نزدیک کرد و آهسته تر گفت: «اینکه دوستش داری»
نگاهی به اطراف انداختم و بعد رو به ملینا گفتم: «چی میگی برا خودت»
ملینا سرش را جوری تکان داد که موهای فر و کوتاهش روی صورتش ریخت بعد چشمهایش را چپ کرد و گفت: «منم که خرم »
به در تکیه زدم و گفتم: «آخه تو چی میفهمی عشق چیه بچه»
ملینا جست و خیز کنان گفت: «من یه فکری دارم... »
و در مقابل سکوتم، ادامه داد: «یه جوری بهش بفهمونیم که هم غرور تو حفظ بشه هم ایلیا
حالیش بشه»
بی حوصله پرسیدم:
+چه فکری؟
-میدونی که اگه دنیا دشمنت باشه ولی یه خواهر داشته باشی...
+دِ بگو دیگه
-شرط داره...
+میدونستم فکری نداری فقط لاف میزنی
-خیلی خب میگم وایسا...آخر هفته که همه خونه عزیزجون جمع میشیم فال حافظ میگیریم...
+که چی بشه؟
- فالش هرچی اومد تفسیرش میکنیم به تو
لبخندی زدم و گفتم: ولی ...عزیزجونو چطور راضی کنیم این حرفا رو بگه؟
ملینا درحالی که دنبالم به طرف اتاقم می آمد، گفت: از قدیم گفتن حرف
راستو از بچه بشنو
وقتی به اتاقم رسیدیم، ملینا بی مهابا خودش را روی تختم انداخت و گفت:
-حالا شرط همکاری من اینه که مامان و بابا رو راضی کنی برام سگ بخرن
+از رو تختم بلند شو
-من توله سگ می خوااااام
+صدبار این بحثو کردی بابا برات سگ نمیخره
ملینا مشتش را روی بالشت کوبید و گفت: کی این امل بازیو میذاره کنار؟ خب میشورمش
ابروانم را بالاانداختم و گفتم: «آخ گفتی...اما بهت گفته باشم منم با سگ خریدن مخالفم آلودگی هاش با شستن نمیره...
ملینا زبان کشید. منهم بازویش را کشیدم همانطور که او را از تختم پایین میکشیدم
گفتم: تو که حالیت نیست فقط هرچی دیدی دلت میخواد ...
لب و لوچه اش آویزان شد. نگاهم را بالاانداختم و گفتم : «از نظر علم پزشکی میکروبی توی بذاق سگ هست که برای آدم خیلی مضره درضمن ککای لای موهاش به کنار اصلا... یه چیز دیگه بخواه مثلا....
ملینا با دستش برایم ادا درآورد و از اتاق بیرون رفت.
رسیدنِ سه روز بعد تا جای ممکن کش آمد. لااقل برای من!
به قلم؛ سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شانزدهم تقریبا ساعت یکونیم بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفدهم
ساعت یازده صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه. بلند شدم و سرجام نشستم. دوباره یاد رفتن عمو افتادم. هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوستش داشتم و نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم . کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه. منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم. کاش حداقل دلیلش رومیپرسیدم. قانعش میکردم که نره. واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم.
با صدای زنگ در به خودم اومدم. دوباره این دوتا زود اومدن!
بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود. اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق.
شقایق: خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا.
برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد و طبق معمول شونه دختر خالههام قرارگاه اشکای من شد. هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید : چی شده؟
بین گریه هام فقط گفتم: عمو داره برمیگرده.
یه دفعه جیغ شقایق بلند شد: عه! حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که . اصلا بهتر بذار بره. بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم. همش عمو عمو.
_ خب من همش پیش عمو بودم، دلم براش تنگ میشه. میفهمی چی میگم؟ مثل پدرم میمونه. درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریاش رو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد.
یاسی: خوب حالا ابجی. با گریه تو که چیزی درست نمیشه. بیخیال. به جاش برو .....
با صدای موبایل شقایق حرفش قطع شد.
شقایق: اوه اوه یاسی مامانته خاک تو سرمون شد فکر کنم.
شقایق: جونم خاله؟
_
شقایق: اها . باشه. بای.
تلفن قطع کرد. خطاب به ما که منتظر چشم دوخته بودیم بهش گفت:
شقایق: برخیزید . پیش به سوی ناهار خوشمزه خاله!
_ ها؟
شقایق:کله پوک جونم. خاله گفت مامان من و مامان تو الان اونجان. تشریف ببریم منزل این یکی کله پوک( یاسمین) برای صرف ناهار.
_ من نمیام حوصله ندارم.....گفتن این حرف مصادف شد با کتکی که از یاسی جون خوردم.
نیم ساعت بعد دم خونه خاله اینا بودیم. دم در چشمم افتاد به امیر پسر چندش خاله زری. پس اونا هم اینجا بودن. امیر یه پسر ریاکار جانماز آب بکش و فوق العاده رو مخ بود. چون جلو همه وانمود میکرد که یه پسر پاک و معصومه در حالی که فقط من آمارشو داشتم. اون به لطف همون یه ترم دانشگاه! داشت دم در با تلفن حرف میزد که با دیدن ما تلفن رو قطع کرد و سرشو انداخت پایین و آروم ولی طوری که ما بشنویم گفت: استغفرالله.
استغفرالله و...... پسره..... وااااااای .
_ علیک سلام پسرخاله
امیر: سلام خواهر بفرمایید.
خیلی آروم ولی طوری که بشنوه گفتم: به خواهرای دانشگاه هم سلام برسون.
بدبخت کپ کرده بود. هه. فکرشم نمیکرد کسی، اونم من، آمار کاراشو داشته باشه. چون هیچ کس حتی خودش هم نمیدونست ما تو یه دانشگاهیم..... بعد از ناهار زود رفتم خونه و منتظر مامان اینا نموندم. چون میخواستم برای مهمونی شب آماده بشیم. از بابا سوییچ ماشین رو گرفتم. که سر راه هم برم برای عمو یه هدیه بگیرم و قرار شد مامان ایناهم با ماشین امیرعلی برگردن.
ساعت چهارونیم بود که مامان اینا اومدن. همزمان با اومدنشون اومدم از خونه برم بیرون که امیرعلی دستمو گرفت و آروم تو گوشم گفت: به عمو از اون حس و حالت چیزی نگی بهتره. مواظب خودت هم باش.
بعد دوباره همون لبخند که دل آدم رو میبرد. یه چشمک و لبخند جواب نگرانی داداش مهربونم بود.
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_شانزدهم خیلی ضایع شدیم دست از پا درازتر اومدیم بیرون... ولی دا
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_هفدهم
با دیدن این صحنه بین اون چیزی که می دیدم و چیزهایی که فکر می کردم دچار تردید شدم ! فرزانه هم این حالت رو کاملا حس میکرد یه چیزی این وسط می لنگید آخه چطور ممکنه.....
گفتم فرزانه کاش زودتر صبح میشد می رفتیم پیش خانم مائده ببینیم واقعا قضیه چیه ؟ این همه تناقض! یعنی جلالی هم؟!
فرزانه گفت: من یه پیشنهاد بدم؟
گفتم: نه دیگه نشد همون پیشنهاد اولت رفتیم ضایع شدیم کافی بود! بعدم برای اینکه ناراحت نشه ادامه دادم خانم امجد عزیز بالاخره فردا همه چی معلوم میشه، کی دوسته! کی دشمن!
فرزانه ابروهاشو بالا انداخت و گفت: حیف شد پیشنهاد خوبی بود ولی باشه ببینیم تا فردا چی پیش میاد....
با کلی سوالهای ایجاد شده تو ذهنمون از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم....
به سمت خونه راه افتادم داشتم تو مسیر فکر میکردم چطور ممکنه توی یکی ،دو روز اینقد اتفاقات عجیب برای یه مصاحبه بیفته تقریبا سابقه نداشت تو شرایط کاری که تا الان داشتم اینقد یه مسئله پیچیده بشه که نفهمم کی کجای بازی و چکاره است؟؟؟
رسیدم خونه ... بعد از کمی استراحت رفتم سراغ لپ تاپم شروع کردم سرچ کردن تفکر جهاد در داعش ...
مطلبی که نظرم رو جلب کرد تفاوت نگاه جهادی ما، در اسلام بود با داعشی ها...
اینطوری نوشته بود که گروههای تکفیری مانند جریانهای داعش، القاعده و سایر گروهای تروریستی مبتنی بر عقاید وهابیت اسم جهاد را پوشش بر جنایات و آدم کشی خود قرار داده اند. همگی به عیان می بینند و می شنوند که هدف و عملکرد این گروهها هیچ شباهتی با جهادی که در اسلام گفته شده ندارد زیرا:
اولا جنگهای این گروهها برعلیه مسلمانان و در سرزمین مسلمانان انجام گرفته و در این سرزمین ها جریان دارد. این گروه ها که به گروهای تکفیری معروف اند اول حکم به تکفیر مسلمانان داده و سپس آنان را می کشند!!!
ثانیا بر جنگهای این گروهها هیچکدام از عناوین جهادی صدق نمیکند، جنگ آنان نه دفاعی است نه برای نجات مظلومان و نه برای از بین بردن شرک و کفر انجام میگیرد چه اینکه جهاد ابتدایی شرایط خاص خودش را دارد که برای هرکسی قابل تحقق نیست و فقط با دستور پیامبر(ص) و جانشینان معصومش دارد جوازپیدا می کند و در شرایط فعلی هیچ کسی حق جهاد ابتدایی را ندارد.
بنابراین گروه های تکفیری بر فرض اگر بر کشورهای غیر اسلامی تجاوز کنند و کافر کشی راه بیاندازند هیچ دلیل شرعی و عقلی برای جواز این عمل آنان وجود ندارد.
ثالثا این گروه ها در عمل کرد جنگی نه تنها هیچ معیار شرعی و اسلامی را رعایت نمی کنند بلکه رفتار آنان صریحا مخالف شریعت و برخلاف معیارهای انسانی و عقلانی است. آنان زنان، پیر مردان ، کودکان را با بی رحمانه ترین وجه می کشند که همه اینها در جهاد اسلامی ممنوع است.
افزون بر اینها اکثریت آنان گرفتار اعمال منافی عفت و ظلم و تجاوز به اموال و ناموس مسلمانان هستند تا آنجا که حتی برای زنها جهاد نکاح را فتوا داده اند....
جهد نکاح....
جهاد نکاح...
جهاد نکاح...
دیگه حالم از این کلمه بهم میخورد ...
در لپ تاپ رو بستم روی تختم دراز کشیدم ....
خانم مائده.... جهاد نکاح.... رسول و دوستاش.... حمل اسلحه....جلالی.... ماشین پلاکِ.... چه پازل بهم ریخته ایی! یعنی اینا چه جوری بهم ارتباط دارن.....
اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_هجدهم
سخت ذهنم درگیر این پازل بهم ریخته بود که مامانم در اتاق در زد و اومد داخل بلند شدم نشستم ...
گفت: دخترم میخوای استراحت کنی ؟ گفتم نه مامان جون استراحت کردم ذهنم درگیر مصاحبه ی فردا صبحمه...
اومد کنارم روی تخت نشست ...
دستی به سرم کشید و گفت: الهی من قربونت برم اینقد خودت رو اذیت نکن دخترم، یه کم هم به آینده خودت فکر کن یه چیزی میخوام بگم نه نیاری...
گفتم: مامان تو رو خدا بی خیال دوباره خواستگار ...من که شرایطم رو قبلا گفتم....
دستم رو گرفت و گفت: آخه دختر این شرایطی تو میگی باید از تو آسمون بیارن ! بعد هم تا نبینی از کجا بفهمیم شرایط تو رو داره یا نه! تا کی مدام این و اونو رد میکنی؟؟؟
تا وقتی گل با طراوته خریدار داره یه کم عاقل باش مادرم من خیرت رو میخوام هر مادری آرزو داره عروسی دخترش رو ببینه...
امروز فاطمه خانم زنگ زد همون که مدیر مدرسه اندیشه است برا پسرش ...
تا می تونست از پسرش تعریف کرد می گفت: پسرش بچه خوب و متعهدیه از همه مهم تر هم فکر و عقیده دختر شماست!
منم روم نشد بگم دخترم از آسمون سفارش شوهر داده! گفتم این هفته بیان خونه...
خدا رو چه دیدی شاید این آقازاده بسته ی سفارشی شما بود...
لبخندی زدم و گفتم: چی بگم مامان شما که خودتون بریدید و دوختید این هفته من خیلی سرم شلوغه خیلی درگیرم ...
مامانم لپمو بوس کرد و گفت: کاری که نمی خوایم بکنیم یه سر میان و میرن...
سرمو تکون دادم و گفتم: چشم بیان ببینیم چه جوریه....
لبخند نشست رو صورتش و گفت: مامان
دانشگاه حجاب 🇮🇷
رمان واقعی«تجسم شیطان» ادامه #قسمت_شانزدهم🎬: ترانه با آتش دانی که در دست داشت و پر از ذغال سرخ و د
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفدهم 🎬:
روح الله تازه سرکار رفته بود، با اینکه قبل از اذان صبح به تبریز رسیده بودند، اما شغلش کلیدی و مهم بود و می بایست حتما سرکار حضور داشته باشد.
با رفتن روح الله هزاران فکر به ذهن فاطمه می رسید، حسی می خواست به او بفهماند که روح الله مرد زندگی او نیست و دیر یا زود به سمت شراره می رود و فاطمه می ماند با یک دنیا تنهایی و دربه دری ...
فاطمه دوست نداشت به اینگونه افکار بپردازد و برای خلاصی از این افکار بهترین راه، خواندن دو رکعت نماز وهدیه به روح یکی از ائمه یا پیامبران بود.
پس به سمت سرویس ها رفت تا وضو بگیرد، وارد سرویس شد، حس گرمایی ناخوشایند تمام وجودش را گرفت.
دست به شیر سرد آب برد تابازش کند اما انگار شیرآب قفل شده بود، هر چه تلاش کرد نتوانست دستگیره شیر آب را بچرخاند، پس دستش را به سمت شیر داغ برد که ناگهان چراغ دستشویی شروع به روشن و خاموش شدن کرد..
فاطمه که خیلی ترسیده بود، هراسان از سرویس ها بیرون آمد، بدون انکه بتواند وضو بگیرد.
پس به سمت آشپزخانه رفت و می خواست توی ظرفشویی وضو بگیرد، زیر لب بسم اللهی گفت و شیر آب را باز کرد، آب جاری شد و فاطمه وضو گرفت.
همانطور که آب وضو از سرو صورتش میچکید داخل اتاق شد، به سمت کمد لباس کنار تختخواب رفت، درکمد را باز کرد و سجاده را به دست گرفت، دست برد چادر نمازش را از روی چوب داخل کمد لباس بردارد، اما هر چه می کرد چادر بیرون نمی آمد، انگار به جایی گیر کرده بود،فاطمه سرش را داخل کمد لباس برد تا علت بیرون نیامدن چادر را بفهمد که ناگهان سرش به شدت به دیواره کمد خورد، انگار کسی واقعا سر او را فشار میداد..
فاطمه به سختی سرش را بیرون آورد، پشت سرش را نگاه کرد اما کسی نبود، دستی به گونه اش کشید و زیر لب گفت: انگار خیالاتی شدم، روح الله که رفته سرکار و بچه ها هم که خوابن، آخه خسته بودن، پس هیچ کس نیست که سر منو هل بده، حتما فشارم افتاده و دوباره خواست چادرش را بیرون بکشد که صدای آهنگ پیام گوشی اش بلند شد..
فاطمه می خواست بی خیال دیدن پیام شود و اول دورکعت نمازی را که قصد کرده بود بخواند، اما انگار کسی کنار گوشش وزوز میکرد که گوشی را بردارد.
فاطمه، چادر را رها کرد و همانطور سجاده را در بغل داشت به سمت گوشی رفت...
صفحه اش را روشن کرد و با کمال تعجب اسم شراره روی صفحه نقش بسته بود...بله چند عکس به همراه چند پیام در صفحه مجازی برای فاطمه چشمک میزد.
فاطمه روی تخت نشست و سریع پیام ها را باز کرد...دو تا اسکرین شات..عکس ها را بزرگ کرد...باورش نمیشد...پیام های عاشقانه روح الله به شراره و شراره به روح الله... و بعد چند پیام از شراره: دیروز بال بال زدن روح الله را کنارم دیدم، منو روی بغل تا اورژانس برد، انگار میترسید تنها عشقش را از دست بدهد...
فاطمه هر چه بیشتر به صفحه شراره نگاه میکرد، ضربان قلبش شدیدتر می شد
باران اشک دوباره به جوشش افتاده بود و انگار طغیان کرده بود، آنقدر گریه اش زیاد بود که دیگر صفحه موبایل را نمیدید و صفحه تار و کدر شده بود
و صدایی در مغزش اکو میشد...زودتر خودت را از این زندگی لعنتی راحت کن...خودت را بکش و بگذار روح الله از عذاب وجدان بمیرد...تنها راه همین است...زندگی تو دیگر به پایان رسیده، روح الله عشقی به تو ندارد و از طرفی خانواده ات با دیده تحقیر به تو نگاه می کنند، پس بهترین زندگی برای تو ، زندگی ابدی است، خودت را راحت کن
فاطمه زیر لب زمزمه کرد: درسته! این زندگی دیگه هیچ لذتی برای من نداره، باید تمومش کنم و با زدن این حرف از جا بلندشدگوشی را روی تخت انداخت و سجاده هم از روی زانوهایش به زمین پرت شد..
فاطمه فراموش کرده بود که سالها در حوزه زیر گوش آنان خوانده اند که بزرگترین نعمت برای هر بنده، «حیات» است و بزرگترین گناه که غیر قابل بخشش است«خودکشی»ست..
فاطمه به سرعت خود را به آشپزخانه و قفسه داروها رساند، خشاب داروهای اعصاب را که روزگاری قبل دکتر برای رفع ناراحتی های روحی فاطمه به او داده بود، در دست جای میداد...یک خشاب..دوتا..سه تا، فک میکنم بس است، اما نیرویی از او می خواست که بیش از آن را بردارد، چهارمی و پنجمی..
همه را در مشت جای داد..
فاطمه پارچ شیشه ای روی کابینت هم پر از آب کرد و در دست گرفت، قرص ها را به سینه چسبانید و راهی اتاق شد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_شانزدهم 🎬: زینب تشک خوابش را در کنار سجادهٔ پدر پهن کرد، همانطور که ب
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_هفدهم 🎬:
روح الله به سجده رفته بود و همراه با گفتن ذکر، دانه های تسبیح را میشمرد، آخرین دانه ها بود که با صدای پراز هیجان زینب و دست های او که شانه هایش را تکان میداد از عالم عبادت بیرون آمد.
بابا..بابا...بابا پاشو...
روح الله سر از سجده برداشت و رو به زینب لبخندی زد و گفت: چی شدی بابا؟! امشب حواسم بهت بود کابوس ندیدی، تازه تو خواب لبخند هم میزدی، معلوم خواب شیرینی میدیدی
زینب کنار سجاده نشست دست پدرش را در دست گرفت وگفت: خیلی خواب خوبی بود، اصلا انگار واقعی بود، یه جای خوشگل پر از گلهای محمدی، تازه گلهاش مثل گلهای دنیای ما نبود یک رنگ و یک بویی داشت بابا... یکدفعه یه فرشته نورانی از آسمان اومد یه کلید درخشان و نورانی بهم داد و گفت اینو بده به بابات و بعد سرش را به بازوی پدرش چسپاند وگفت: بابا خوابش خیلی خوب بود، معنیش چی میشه؟!
روح الله که انگار تپش قلبش زیاد شده بود، دستی روی سر زینب کشید و گفت: خوابش خیلی خوبه، ان شاالله فرجی بشه و مشکلات زندگیمون تموم بشه، حالام اگر دوست داری بگیر بخواب عزیزم، فردا با هم حرف میزنیم..
زینب نگاهی به سجاده بابا کرد و گفت: تا اذان صبح خیلی مونده؟!
روح الله سری تکان داد و گفت: اندازه اینکه یه نماز شب بخونیم همین..
زینب از جا بلند شد و همانطور که به طرف سرویس ها میرفت گفت: الان خیلی ناجور دلم می خواد نماز شب بخونم.
روح الله که با نگاهش زینب را دنبال می کرد گفت: برو وضو بگیر و بیا منم رکعت آخر نماز شب را می خونم، بعد با هم حسابی حرف میزنیم.
روح الله سلام نماز را داد، احساس میکرد بوی خیلی خوشی از سمت راستش می آید،به عادت همیشه بعد از سلام نماز، رویش را سمت راستش کرد و با دیدن چیزی که پیش چشمش بود یکه ای خورد، اما با صدای ملکوتی او آرامشش به او برگشت.
پیرمردی ملکوتی که نور از چهره اش می بارید، با محاسنی بلند و سفید که روی شانه هایش ریخته بود و دشداشه ای سفید که از تمیزی میدرخشید به او سلام کرد و گفت: قبول باشه فرزندم و دستش را به سمت روح الله دراز کرد.
روح الله دست گرم و مردانهٔ پیرمرد را در دست گرفت، آرامشی عجیب در جانش نشست.
پیرمرد لبخند زیبایی زد و گفت: من نتیجهٔ تمام دعاها و راز و نیازها و ریاضت های تو هستم، به من ابلاغ شده که در خدمت تو باشم و هر خواسته ای که داشته باشی عمل کنم.
روح الله که از شوق انگار زبانش بند آمده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: پس تو موکلی از موکلین روحانی و علوی هستی و در قبال خدمتت چه سوره ای باید تلاوت کنم و چه تعهدی بدهم.
لبخند پیرمرد پررنگ تر شد و گفت: آری من از روحانیت های علوی هستم و هیچ از تو نمی خواهم...آنکه آفریدگار من و توست، به من امر نموده که بی چشم داشت در خدمتت باشم، انگار خاطرت برای خدا خیلی عزیز است پسرم..
روح الله نمی دانست چه بگوید و از کجا شروع کند، انگار ذهنش هنگ کرده بود و در همین حین زینب با چادر سفید نمازش کنار پدر ایستاد و گفت: به به...بابا چه بوی خوبی اینجا میاد، درست مثل همون عطری که توی خواب شنیدم، یه عطر گل محمدی که نمونه اش را توی دنیا ندیدم و وقتی دید پدرش خیره به نقطه ای در سمت راستش هست و به حرفهای او توجهی نمی کند به شانه اش زد و گفت: بابا این بو را تو هم میشنوی؟
صدای اذان بلند شد، روح الله بدون اینکه کلامی حرف بزند، به نماز ایستاد..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872