eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #نگاه_خدا💗 #قسمت_چهل‌وسه تا کنار ماشین، دستش را در دستم نگه‌داشتم. ساعت نه به خانه رسیدیم.
💗نگاه خدا💗 در مسیر، امیر فقط درحال دعا و قرآن خواندن بود. مریم جون کمی میوه داد تا پوست بکنم و با امیر بخوریم. میوه‌ها را داخل ظرف ریزریز کردم. - بفرما امیر آقا. لبخندی زد و من بالاخره خندیدنش را دیدم. -خیلی ممنون. بابا برای نماز و شام ایستاد. به همراه مریم جون به نمازخانه زنانه رفتم. گوشه‌ای نشستم ،تا نماز مریم جون تمام شود. بابا و امیرطاها هم به نمازخانه‌ی مردانه رفتند. بعد از شام حرکت کردیم . خوابم برد .با صدای امیر بیدار شدم. - سارا خانم ،سارا خانم ،بیدارشین رسیدیم. - ببخشید اصلا حواسم نبود. - اشکالی نداره. - بابا و مریم جون کجان؟ - رفتن واسه صبحانه ،گفتن صداتون کنم. بعد از صبحانه باز به راه افتادیم. ساعت هشت به مشهد رسیدیم. به هتل رفتیم. بابا دو اتاق کنار هم گرفت!یکی از کلیدها به امیر داد و گفت: امیر جان! تو و سارا برین داخل این اتاق ،یه کم استراحت کنید. بعد همه باهم واسه نماز ظهر میریم حرم. تا در اتاق باز شد، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوابیدم که باصدای امیر بیدار شدم. سارا خانم. بیدار شین میخوایم بریم حرم. بلند شدم موهایم را بستم. ،مانتو پوشیدم و روسری گذاشتم. چادر هدیه‌ی مادر جون را روی سرم گذاشتم. چادر به من می‌امد ولی نمیدانم چرا اصلا دوستش نداشتم؟ احساس می‌کرد جلوی راه ‌رفتن را می‌گیرد. امیر پشت سرم ایستاده بود. -خیلی حجاب بهتون میاد. لبخند زدم. بابا و مریم جون پایین منتظر ما بودند. بابا تا من را دید، جلو آمد. پیشانیم را بوسید. - چقدر شبیه مامان فاطمه شدی؟ دلم غنج رفت. وارد صحن حرم شدیم با دیدن گنبد طلایی اشک از چشمانم سرازیر شد. - ساراجان تو مریم برین زیارت ،منو اقا امیر هم میریم زیارت هرموقع زیارتتون تمام شد بیاین همینجا. داخل حرم خیلی شلوغ بود. دور سلام دادیم و برگشتیم به حیاط. بابا رضا و امیر روی فرش نشسته بودند. بابا رضا، با دیدنم ایستاد. -سارا جان، بیا اینجا بشین. منو مریم میریم هتل. شما بعدن بیاین. نشستم کنار امیر. زیارت عاشورا میخواند و آرام اشک می‌ریخت. - آقا امیر.میشه بلندتر بخونین منم گوش کنم؟ ا صدایش آرامم می‌کرد. بغضم شکست. چادرم را روی صورتم انداختم. شروع به گریه کردم. صدای امیر قطع شد. سرم را بالا گرفتم. - چیزی شده؟ - نه هیچی. بعد ادامه داد به خواندن دعا . بعد تمام شدن دعا برگشتیم هتل بابا زنگ زد به رستوران هتل بیایید. ناهار خوردیم وبرگشتیم به اتاقمان. سرم درد می‌کرد. لباسم را درآوردم و خوابیدم. ادامه دارد 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓