🍃🌷
🍂خونریزی شَدیدی داشت...
داخِلِ اتاق ِ عمل ، دکتر اِشاره کرد که #چآدُرم رو در بیارم تا راحت تر مَجروح رو جابه جا کنم...
🍃گوشه ی چآدُرم رو گرفت و بُریده بُریده گفت:
"مَن دارَم میرَم که #چآدُرت رو در نیاری..."
چآدُرم تو مشتش بود که #شَهید شد...:)🌷
به روایت پَرستارِ #جنگ:)
#چادر♥️✨
🎓 دانشگاه حجاب 🎓
🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
💠اَينَ لِي الْخَيرُ يا رَبِّ وَلا يوُجَدُ اِلاّ مِنْ عِنْدِكَ وَمِنْ اَينَ لِي النَّجاه وَلا تُسْتَطاعُ اِلاّ بِكَ
💠خدایا خیر تنها به دست توست و هیچکسی به جز تو نمیتونه خیر رو برام فراهم کنه.
🔸تنها راه نجات و رستگاری، راهی هست که تو به من نشون دادی، من اشتباه میکنم اگر دل به بنده هات بستم!
✅ خداجونم، من و ببخش که یه وقتایی به خاطر حرف های بقیه #چادرم رو کنار میذارم😔
من میدونم که بهترین راه رو بهم نشون دادی...کمکم کن رو عقیده م ثابت قدم باشم 🍃
💗از عاشقانه های
💚امام سجاد (ع)
📖در دعای #ابوحمزه_ثمالی
🍁🍁🍁〰〰〰
#تولیدی_کامل
#پروفايل
#رمضان 🌜
🌸 @hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
🥀وقتی ساواک، طیبه را دستگیر کرد و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود:مرا بکشید ولی #چادرم را برندارید.
#شهیده_طیبه_واعظی
#شهدا_گاهی_نگاهی
هفته عفاف و حجاب گرامیباد
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_ونه
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم....
یک بار به #بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد.
اما این بار شش دانگ #حواسش به من بود.
با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم.
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. #چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد.
او هم داشت می دوید.🏃😭
_"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......."
بغضم ترکید.😭
اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم.
نگهبان در را باز کرد.
ایوب هنوز می دوید.🏃😭
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم.😣😞
ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود..
و داشت اشک هایش را پاک می کرد.
ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد
و با گریه گفت:
_"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"😢
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.😣😭
نمی دانستم چه کار کنم.
اگر او را با خود می بردم حتما به #خودش صدمه می زد.
قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت.
اگر هم می گذاشتمش آن جا...
با صدای ترمز ماشین 🚙به خودم آمدم،
وسط خیابان بودم😨😣
📚•°✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni