ضمن ارج نهادن به تلاشهای بی شائبه کانال ، از صمیم قلب آرزوی موفقیت کرده و انشاء الله مورد تأیید حق تعالی باشید.
✍ مهران
❤️ تجلیل رهبر انقلاب از صبر و تحمل خانوادههای ناوگروه ۸۶: من تصویر خانوادهها را وقتی که ناوگروه به ایران بازگشت دیدم؛ این احساس افتخار شما به همسرانتان انگیزه میدهد
✏️ رهبر انقلاب ساعتی پیش در دیدار ناوگروه ۸۶ ارتش و خانوادههای آنان: یک مسئلهی دیگر در این کار شما، نقش خانوادههاست؛ عزیز شما روی آب در دریا، هشت ماه نگرانی، دلهره، دلواپسی، دلتنگی، جواب بچهها را دادن، پدرمادرها یکجور، همسرها یکجور، اینها صبر کردند، تحمل کردند. احساس افتخار کردند من تصویر خانوادهها را ــ وقتی که ناوگروه آمدند به ساحل ما رسیدند وارد شدند ــ دیدم فیلمش را آدم احساس میکند که خانمها همسران، پدرها مادرها، احساس افتخار میکنند به جوانشان که این کار بزرگ را انجام داده این احساس افتخار خیلی مهم است. این احساس افتخار است که انگیزه میدهد هم به خود شما هم به دیگران که این کارهای بزرگ را انجام بدهند.
۱۴۰۲/۵/۱۵
💻 Farsi.Khamenei.ir
دانشگاه حجاب
❤️ تجلیل رهبر انقلاب از صبر و تحمل خانوادههای ناوگروه ۸۶: من تصویر خانوادهها را وقتی که ناوگروه به
.
مصاحبه ای که صداوسیما همون موقع
با خانوادههای ناوگروه ۸۶ ارتش ،انجام
داده بود رو چند قسمتیشو دیدهبودم
تو ۸ ماه دوری، بعضیا عزیزشون رو از
دست دادند، بعضیا فرزندشون تو این
مدت متولد شد و نبودن کنار خانواده
چقدر تحمل کردند و صبر داشتند ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شماها چرا گناه میکنید
👤حجت الاسلام و المسلمین دانشمند
@hejabuni
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
#داستانک #داستان_کوتاه
♥️ بـا من بمان ...
✨ #پارت_اول.....
*
🕙حالا سه سال از اون روز میگذره....
امیررضا تو حیاط حرمِ صاحب نام اش، مشغول بازیه....
ولی به من بگی، میگم دیروز بود...
همین قدر تازه.... همین قدر نزدیک....
*
.
🗓 بیست و پنج روز گذشته بود....
اصلا زود گذشته بود یا دیر؟؟خواب بودم یا بیدار؟چرا هیچ چی سر جاش نبود؟
☀️ الان باید آفتاب افتاده باشه وسط خونه...آوین تو تخت اش خواب باشه...
همون تختی که برای خریدنش کل شهر رو زیر پا گذاشتم.آخرم رفتم ترکیه...
مارک پراگ رو گرفتم....بهترین و لاکچریترین اش ...
↪️ کاش زمان به عقب برمیگشت...
کاش هیچی نداشتیم...
کاش امروز دکتر میگفت جواب آزمایش ها خوبه و مرخص میشه....
خودمم به ساده لوحی ام خندیدم...
"سحر....حاضر شدی؟"
⚡️به خودم اومدم؛ حوله رو از دور سرم باز کردم و سریع با سشوار موهامُ خشک کردم و حالت دادم.
رفتم جلوی کمد... مانتو کتی ،شال حریرِ ستِ کتم و شلوار لی زاپدارم رو برداشتم....
💄غرورم اجازه نمیداد که بد تیپ باشم. عادت کرده بودم به ظاهرم برسم ....
کرمپودر ... ریمل ... رژ جیغ ...
از در اتاق بیرون رفتم.
مادر امیر نگاهی به من و تیپم انداخت و بعد به امیر....
" بیا صبحانه بخور سحرجان...رنگ به رخ نداری "
خودم رو به نشنیدن زدم...
"امیر! بریم...مامانم منتظره.خداحافظ"
سرم رو انداختم پایینُ از خونه خارج شدم ...
✍️نویسنده : مریم حقگو
⬅️ادامه دارد...
#داستان #تولیدی
❤️✨ @hejabuni ✨❤️