دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک خاورمیانہ جاے عجیبے اسٺ... 🌸 @hejabuni
#داستانک
📝خاورمیانه جای عجیبیاست.
🔰قسمت اول
در یک سال و نیم گذشته،
از وقتی که موهایش را با نمرهی چهار چیده بودو با یک چمدان بیست وپنج کیلویی، پریده بود، خیلی چیزها عوض شده بود.
موهایش حالا گوشهایش را پوشانده بود و رنگ آلبالوییاش زیر نور آفتاب، مات و کدر به نظر میرسید. ابروهایش آنقدر با میکروبلندینگ اُخت شده بود که خط قیطونی را گم کرده بود. همه چیز عوض شده بود، حتی رنگ چشمانش که هر روز مهمان یک رنگ لنز آکوا بود...
پاهای باریک و کشیده، بالاتنهی کوتاه، تنها چیزهایی بود که از قبل برایش مانده بود.
-اگر امروز اینجا بمیرم، حتی شناسایی هم نمیشم. با عکس پاسپورتم، زمین تا آسمون فرق کردم ؛ مزخرفه.
عدنان هیکل درشتش را روی صندلی جابهجا کرد.تکهای پیدهی بفر برداشت ؛ داخل تخممرغ عسلی زد و به دهان برد.با دستمال پارچهای دور دهانش را پاک کرد. چشمان سیاه ریزش را به او دوخت.
-لاتحزن سمیه. لا تخف. یعنی...
بعد از چند بار یعنی یعنی کردن با ترکی دست و پا شکسته ای گفت:
-نترس. ما نمیمیریم. مرکز زلزله، دریای مرمره بوده. الانم ۱۵ساعت ازش گذشته. تمام پسلرزههاشم اومده. بخور پیدهات رو.
عدنان لباسش مثل مردم محله تارلاباشی، کهنه و رنگ و رو رفته بود. تکهای دیگر پیده به دهان برد.
سمیه بیحوصله آینه کوچکش را از جیب برداشت و نگاهی گذرا به خود کرد.
-نگاه کن! عین میت شدم. از دیشب پلک روی هم نذاشتم. تو کشور غریب. بلایی هم سرمون بیاد ما شهروند درجه دو حساب میشیم. میفهمی عدنان. نه تنها دلشون برامون نمیسوزه، دوست دارن بمیریم.
خدا لعنتشون کنه، اونایی که باعث شدن ما از کشورمون آواره بشیم.
⬅️ادامہ دارد ...
✍ نویسنده : مریم حقگو
#تولیدی_کامل #داستان_کوتاه
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک 📝خاورمیانه جای عجیبیاست. 🔰قسمت اول در یک سال و نیم گذشته، از وقتی که موهایش را با نمرهی
#داستانک
📝خاورمیانه جای عجیبیاست.
🔰قسمت دوم
لب پایین را زیر ردیف دندانها گذاشت و با هر خطی که روی لب انداخت، سوزشی احساس کرد اما دست بردار نبود.
پل گالاتا یک لحظه هم از دست عابرانش، آسایش نداشت. صدای بوق بلندی سمیه را به خود آورد.
عدنان لیوان پر از بوزار را مقابل او گذاشت.
-نمیخوام نمک به زخمت بپاشم، اما چرا خودت رو آواره کردی؟ هیچوقت برای هم تعریف نکردیم. میخوای اول من بگم؟ بعد تو؟
مردم از کنار صندلی رستوران که در گوشه پیاده رو چیده بود، عبور میکردند.
پیرمردی به گلهای شمعدانی چیده شده پشت پنجره رستوران، آب داد. پیش هر گلی که رسید، ایستاد. قربان و صدقهشان رفت و بعد رفت سراغ گل دیگر. گلدان ها پر از آب شدند و آب مثل ناودان پر شده از باران روی سنگفرش خیابان فرو ریخت
-تو وضعیت ایران رو نمیدونی. اصلا آزادی نداریم میفهمی؟!. مدام بگیرو ببند... برای هر کاری اذیت میکنند، آرامش نداریم. همهی استعدادها اونجا حروم میشه.🤬
لبخند عدنان کمکم کش آمد و به قهقه تبدیل شد. دندانهای زردش نمایان شد. همانطور که خم شد،از فرط خنده دست راستش را محکم روی میز کوبید.
پیرزن میز کناری، بهشان لبخند زد.
-خفهشو عدنان😡. منظورت اینه که من هیچ استعدادی ندارم؟
عدنان خندهاش را جمع کرد. با پشت دست سبزهاش به مژههای فر شدهاش دست کشید و اشکش را پاک کرد.
-ببخشید. قصدم توهین نبود. ولی یه دفعه یاد کارت افتادم. واقعا استعداد تو، کار کردن تو خانه سالمندانه؟ تو ایران خانه سالمندان نیست بری کار کنی؟
-گفتم دهنت رو ببند. تو از هیچی خبر نداری. من اگه میخواستمم اونجا چیزی نمیشدم.
عدنان نفس عمیقی کشید. با حرکت دست، پیشخدمت را فراخواند.
-قهوه یا چای؟
-هیچی. هنوز بوزار رو نخوردم.
-پس یه چای لطفا.
-حالا ولش کن. دوست داری داستان من رو بشنوی؟ هان؟سمیه، با توام؟
سمیه سرش را پایین و شانههایش را بالا انداخت.
-قهر نکن حالا. ببخشید. گفتم که منظور بدی نداشتم. گوش بده. دوست دارم با یکی حرف بزنم. سمیه؟
سمیه سرش را بالا آورد. گوشوارهی آویزان شده از لالهی گوش راستش در غضروف فرو رفته بود. با یک حرکت سریع بیرون کشیدش. صورتش از درد جمع شد. گوشهایش به سرخی سیب دماوند شد.🍎
-خیلی خوب. بگو...
⬅️ادامہ دارد ...
✍ نویسنده : مریم حقگو
#تولیدی_کامل #داستان_کوتاه
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک 📝خاورمیانه جای عجیبیاست. 🔰قسمت دوم لب پایین را زیر ردیف دندانها گذاشت و با هر خطی که رو
#داستانک
📝خاورمیانه جای عجیبیاست.
🔰قسمت سوم(پایان)
دست برد به لالهی گوش سمت چپ.
پیشخدمت چای را روی میز گذاشت.
-امنیت سمیه خانم.
سمیه گوشواره را در کیفش انداخت. با دست گوشهایش را ماساژ داد.
-خیلی مسخرهاس عدنان. تو اصلا تا حالا ایران بودی؟ چی از امنیت ایران میدونی؟
-نه. به ایران سفر نکردم.
-پس حرف کلیشهای نزن. شعار نده.
-چیزیه که برای شما کلیشهای شده اما برای من آرزوئه. بابام مخالف حزب بعث بود اما تو جنگ ایران و عراق کشته شد. اونم در سال آخرش.سال هزارو نهصدو هشتادوهفت. من هنوز دوسالم بود. با شش تا خواهر و برادر دیگه. بزرگترین بچه سیزده ساله و کوچکترین سه ماهه بود. فکر کن مادرم چی کشید.😭
عموم سرپرستی ما رو به عهده گرفت. تا اینکه پای امریکا به عراق باز شد. درست تو بیست مارس دو هزار و سه، یعنی، یعنی فکر کنم سال هشتاد و یک شما. امریکاییها به بهانههای مختلف وارد عراق شدن. مهمترینش مثلا ایجاد امنیت بود. اما نتیجهاش چیشد. هزاران کشته، هزاران آواره. تخریب تمام زیربناها و ساختمانها و از همه بدتر، اونا باعث شدن، سرو کلهی القاعده هم پیدا بشه.
چشمان سمیه گرد شده بود. آب دهانش را قورت داد.
-این جنگ هم خانوادهی من رو کوچیکتر کرد. برادربزرگم و عموم هر دو کشته شدند.
سمیه با شوک عجیبی مدام تکرار میکرد:
-متاسفم عدنان. واقعا متاسفم.😔
-نه هنوز تموم نشده❗️میدونی ما چرا اینجاییم❓ نه جنگ با ایران، نه وجود آمریکاییها، داعش❗️
داعش سمیه‼️ اونها به پشت در خونههای ما رسیده بودند. دخترامون رو به کنیزی میبردند.
تو بازار میفروختن.میفهمی اینا رو⁉️
عدنان مشتش را روی میز کوبید. استکان کمر باریک چای بالا پرید.
-من! من خیلی خیلی متاسفم عدنان.
-ما با خانواده به ترکیه فرار کردیم. معنی فرار رو میفهمی؟
میبینی؟ ما از چی فرار کردیم تو از چی؟ الانم مردهای کشور تو، دارن مردم کشور من رو نجات میدن.
لعنت به من. لعنت!
خاورمیانه جای عجیبیه...جای غریبیه.
🌤خورشید بر ایاصوفیه میتابید. دریا آرام بود. عدنان و سمیه جایی وسط هیاهوی مردم نشسته بودند که زلزله بار دیگر استانبول را لرزاند.
🔚 پایان
✍ نویسنده : مریم حقگو
#تولیدی_کامل #داستان_کوتاه
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
چادرم واربعین🏴
#داستان_کوتاه
چای روضه را جلوی من گرفت. پفی کشیدم و گفتم: زود باش دیگه... گفتی اگه بیام اینجا با من میای خرید!
_ چشم لیلا جون... هنوز وقت هست... بذار مراسم تموم شه حتما میام.
شانه ای بالا انداختم و حواسم پرت جمعیت شد. صدای الهی آمین جمعیت، صدای سخنران را تازه به گوشم وصل کرد:
_ خدایا به زنان ما عفت و به مردان ما غیرت عطا فرما.. (الهی آمین)
_ انشاالله قدر این امانت و هدیه مادرمون زهرا را بدانیم صلوات.
نگاهم از میان جمعیتی که خارج میشد به سمت دختر بچهای خزید. مقداری قند توی دستان کوچکش بود. مادرش با دستکش دستمالهای مچاله روی زمین را جمع میکرد. به سمتش رفتم. کنارش زانو زدم. یک شکلات روکش دار از داخل جیبم درآوردم و به طرفش گرفتم. با نگاه معصومانه اش به من خیره شد.
_ کوچولو! این قندا رو دوست داری بخوری یا این شکلات منو؟
نگاهی به قندهای لوش شده توی دستانش انداخت. لحظه ای لبانش را کشید و چنده اش شد. شکلات را گرفت و قندهارا به روی دستمال کاغذی توی دستانم ریخت. انگار با وجود سن کمش شکلات روکش دار را ترجیح می داد. تشکر کوتاهی کرد و به سمت مادرش رفت.
ازجا بلند شدم. به ساعتم نگاهی انداختم و خودم را به جلوی در رساندم. مریم خونسردانه با مهمان ها خوش و بش میکرد. انگار قرارمان را فراموش کرده. مرا که دید لبخندی روی لبش نشست.
_ لیلا جان پذیرایی شدی؟
_ ممنون عزیزم دیرم شده... نمی خواستی بیای چرا منو کشوندی اینجا! وگرنه تاحالا خریدم رو کرده بودم و رفته بودم خونه. حالا باید همه روبدرقه کنی؟!
_ ای وای چشم ببخشید بریم.
سریع از بقیه عذر خواهی کرد وراهی شدیم.
اولین تاکسی به سمت فروشگاه دربست گرفتم و هردو عقب تاکسی، با فاصله نشستيم.نگاهم سمت پنجره بود. نزدیکترامدو گفت:
-من الان همراه شما و درخدمت شماهستم، شما مهمان امام. حسین بودی یکم صبورتر، خوشگل تر خوشروتر آهان... بخند اخم نکن!
به این سبک دلجویی اش عادت داشتم خندیدم و بعد از خرید برای برگشت سوار اتوبوس شدیم
- راستی لیلا دعا کن امسالم زائر اربعین آقا باشیم بابا دیشب گفت:مثل این چند سال برای زیارت اربعین جمع وجور کنیم وراهی کربلا بشیم. کاش توام میومدی. پول وپاسپورت که داری.
- مریم جان رسیدی، پیاده شو. من و چه به کربلا؟
-اه چه زود رسیدم باشه! باشه!من رفتم خداحافظ
با خودم گفتم من... کربلا..... اربعین
چند روز بعد وقتی رسیدیم به ایستگاهی که مریم پیاده می شد من هم بلند شدم
-پیاده میشی؟
-اوهوم، امروزم میخام مهمان امام حسین باشم
-میخای تو برو من دیرتر میام چون نیم ساعت دیگه جلسه شروع میشه.
-نه مشکلی نیست، خرید که نداری احتمالا؟
-با خنده و شوخی باقی راه را طی کردیم
رسیدیم این بار چشمم به پرچم سر در خانه شان خورد. به مجلس عزای امام حسین (ع) خوش آمدید.
انگار رفته رفته مانوس میشدم . چند مدت برنامه روزهایی که با مریم از دانشگاه بر می گشتیم،شرکت در مجلس عزاداری بود.
حس خوبی داشتم مثل یک پناهگاه امن که لحظاتی دور می شدم از خریدوسفرو دغدغه های همیشگی..
وقتی به خونه برمی گشتم، مادرم از شورو نشاطم تعجب می کرد.
یک روز که بعد برگشت باعلی خیلی خوش وبش کردم مادر پرسید:
-این کلاست که چندروز درهفته شش عصر بر می گردی خونه چطور کلاسی هست؟
-چطور مگه؟
-هیچی گفتم ببین اگر میشه ماهم بیاییم مثل قبلا طلبکارانه برنمی گردی و"خیلی شادتری.
مجلسی که گریه اش انرژی بخش بود.
بچه که بودیم محرم ها بامادر و پدرو علی، برادرم به امام زاده می رفتیم حس خوبی که درآن مجلس برایم تداعی می شد.
لحظاتی خاطرات کودکی ام را مرور می کردم که مادر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:کجایی دختر، کلاس جدیدت رو میگم چه کلاسی هست؟
-بله چشم می پرسم حتما
چند وقتی گذشت.بعد روضه همراه مریم مشغول شستن ظرف ها بودم.
-لیلا نگفتی بالاخره میای؟
-راستش همه پس اندازم روبرای خرید ماشینم دادم. تازه من کجاو کربلا.
چند روز بعد
تنهااز خیابان رد می شدم آن طرف خیابان دختر بچه ای فال فروش، روی چمن های بلوارنشسته بود نگاهم به دخترک بود. صدای مهیب ترمز ماشین و سرو صدای مردم، وقتی چشم را باز کردم سنگینی پاهایم راحس کردم که مانع شد به پهلو برگردم.
نگاهم به قطره های سروم که با تیک و تاک ساعت هماهنگ بود خیره شدوخوابم برد.
گرمای دستان مادر و صدای ورود پرستار
-پاشو دخترخوب شام
-کی سروم رو جدا کردن؟
-، عزیزم، بخوابی برات خوبه،حتی مریم زنگ. زد دلم نیومد بیدارت کنم
-مریم؟کجاست؟
-کربلا
باز صدای زنگ تلفن بود مادر گوشی رابه دستم داد. مریم بود.
-الو سلام لیلا بین الحرمینم بهتری، سلام بده به آقا
دلم می خواست بایستم وسلام بدم اما دست روی سینه گذاشتم السلام علیک...
-آقا شفام بده سال بعد اربعین پیاده بیام پابوست. راستی منو هم لایق امانت مادرت زهرا کن.
-مریم بگو آقا دستمو بگیره منم چادری بشم.
✍️س. بیدار
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب
#داستانک
#داستان_کوتاه
#قسمت_اول
🌀میهمانی🌀
سر سفره میهمانی جمع بودیم، به به چه سفره ای...
😋😍
در گوش خانمم گفتم نگاه کن، یکم یاد بگیر، همش سرت تو کار و درسه،
ببین زنهای مردم چه کار میکنند.
≈≈
😠😒 آدم باید یا سرش تو کار باشه یا باید به زندگیش برسه، دوتاش باهم نمیشه.
در میهمانی پنج یا شش خانواده بودند و صاحب خانه یک خانم و یک آقا با چهار فرزند بودند...
👼👼👼👼
با خودم گفتم، نگاه کن به این میگن زندگی😌
خانمِ آدم باید در خانه باشه، به بچه ها و زندگی برسه، به به، عجب خونه و زندگی دارند!
عجب سفره قشنگی، آدم یا به این کار میرسه یا به کارهای دیگه...
بعد از خوردن شام، یه بحث سیاسی شد، خانم صاحب خانه هم نظر مهمی دادن که بعضیا این موضوع رو قبول داشتند و خوششون اومد ولی من اصلا موافق نبودم و این نظر رو دوست نداشتم ؛بلافاصله گارد گرفتم وگفتم:
- ببخشید خانم، بهتر هست، زنها خودشونو وارد سیاست نکنن چون اطلاعی از این موضوع ها ندارن، شما که وقت خودتون رو فقط پای خونه داری گذاشتید، چه طوری میتونید در مورد موضوع هایی که حتی از اون کم ترین اطلاعی ندارید صحبت کنید؟
خانم ها فقط تو خونه هستند و سرشون به کار های کوچیک خونه گرمه، نمیتونن وارد سیاست بشن و اظهار عقیده کنن.
دیدم سرشون رو پایین گرفتند، لبخندی زدند ولی چیزی نگفتند...
همه خیلی تعجب کردند، ۱۰ دقیقه بعد، یکی از آشناهامون من رو به کناری برد.
- چی گفتید شما؟
چرا همچین حرفی زدید؟
من هم گفتم، راست گفتم ولی قبول دارم یه خورده تند رفتم.
- آقای محترم، میدونی ایشون کی هستند که شما اینقد راحت در موردشون اظهار نظر میکنی؟؟
✍ادامه دارد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#داستانک | #داستان_کوتاه
قسمت دوم
بله میدونم، خانم آقای محمدی.
- بله عزیز، من هم این رو میدونم، و میدونی این خانم استاد دانشگاه تربیت مدرس هستند و یکی از فعالان و نظریه پردازان همین موضوعی هستند که شما داشتی در موردش بحث میکردی.
ایشون کلی کتاب و مقاله نوشتند، از ایشون مصاحبه های زیادی گرفته شده، خیلی از شبکه های تلوزیونی و خیلی از کشور ها و شهر های دیگه برای همایشها و کارهای علمی ازشون دعوت کردن، متوجه هستید با چه کسی اون طوری صحبت میکردی؟؟
_مطمئنی، اشتباه نمیکنی؟
این خانم ازدواج کرده و چهار تا فرزند داره، چه طور تمام این کارهایی رو که گفتی کرده؟؟
_اولا اگر ایشون این مدارج رو هم نداشتن شما حق نداشتید به صرف خانه دار بودن بهشون توهین کنید؛ چون یه بانوی خانه دار قلب خونه س؛ مدیرر خونه ست ؛ تربیت فرزند مگه اهمیتش کمه؟؟؟
و در مورد ایشون بعضی از آدمها خیلی پر تلاش هستند، توکلشون به خداست و برای زندگیشون برنامه دقیق دارن، من جای شما بودم یک عذرخواهی میکردم.
بدن و پاهام سست شده بود، داشتم به حرف هام فکر میکردم، نمیدونستم باید چی کار کنم، همون جا ایستاده بودم و انگار خشک شده بودم و نمی توانستم تکون بخورم...
میهمانی که تمام شد، پیش اون خانم رفتم و ازشون عذر خواهی کردم و گفتم:
ببخشید، من اصلا نمیدونستم با کی داشتم انقدر بد صحبت میکردم.
من از جایگاه اجتماعی شما اصلا خبر نداشتم...
ایشون گفتند:
یعنی اگر یک نفر دیگه که خانهدار بودند و بیرون کار نمی کردند، نمی تونستند نظر بدهند، منظور شما الان این هست که به خاطر جایگاه اجتماعی من، دارید معذرت خواهی میکنید و هنوز هم فکر میکنید، افرادی که فعالیت بیرون از خانه ندارند نمی تونن در مورد مسائل مختلف اظهار نظر کنند؟
گفتم:
نه خیر خانم، منظور بنده این نبود.
شما درست میگید.
هیچ کس حق نداره با فرد دیگری با هر جایگاهی، اینطوری صحبت کنه.
من ازتون معذرت میخوام، بی ادبی من رو ببخشید.
😔
ایشون هم گفتند خواهش میکنم؛ خدا ببخشه.
از میهمانی رفتیم.
خیلی برام جالب بود که بدونم این خانم چه طوری تونسته به اینجا برسه.
خیلی بعد ها در برنامه های تلوزیونی دیدم که همین سوال رو پرسیدند و ایشون هم گفتند:
(((موفقیت حق همه هست و تمام آدم ها میتوانند کسبش کنند، من از خدا کمک خواستم و جلو رفتم، کارهایی انجام میدادم که تاثیرات زیادی بر روی زندگی ام داشت))).
🏅🥇🥇🥇🏅
مجری هم خیلی با اشتیاق از ایشون پرسید، چه کار هایی؟؟
گفتند:
(((من بعد از نماز صبح نمیخوابیدم و درس میخواندم و سخت تلاش میکردم.
هر روز زیارت عاشورا میخواندم و هدیه به تمام گرفتار ها، شهیدان و معصومین میکردم، بعضی ها میگند وای چه کار سختی ولی باور کنید اصلا سخت نیست و وقتی این کار را انجام می دهید، واقعا شیرین و راحت برایتان می شود؛کارهایم که زیاد میشدند ذکر تسبیحات حضرت زهرا را میگفتم))).
تعجب کرده بودم و تحت تاثیر زیادی قرار گرفتم...
سعی کردم بعضی از این کار ها رو انجام بدم، واقعا تاثیر داشت...
سعی میکنم نه به کسی بی احترامی کنم، نه کسی رو زود و بیجا قضاوت کنم.
🌹
#داستانک #داستان_کوتاه
♥️ بـا من بمان ...
✨ #پارت_اول.....
*
🕙حالا سه سال از اون روز میگذره....
امیررضا تو حیاط حرمِ صاحب نام اش، مشغول بازیه....
ولی به من بگی، میگم دیروز بود...
همین قدر تازه.... همین قدر نزدیک....
*
.
🗓 بیست و پنج روز گذشته بود....
اصلا زود گذشته بود یا دیر؟؟خواب بودم یا بیدار؟چرا هیچ چی سر جاش نبود؟
☀️ الان باید آفتاب افتاده باشه وسط خونه...آوین تو تخت اش خواب باشه...
همون تختی که برای خریدنش کل شهر رو زیر پا گذاشتم.آخرم رفتم ترکیه...
مارک پراگ رو گرفتم....بهترین و لاکچریترین اش ...
↪️ کاش زمان به عقب برمیگشت...
کاش هیچی نداشتیم...
کاش امروز دکتر میگفت جواب آزمایش ها خوبه و مرخص میشه....
خودمم به ساده لوحی ام خندیدم...
"سحر....حاضر شدی؟"
⚡️به خودم اومدم؛ حوله رو از دور سرم باز کردم و سریع با سشوار موهامُ خشک کردم و حالت دادم.
رفتم جلوی کمد... مانتو کتی ،شال حریرِ ستِ کتم و شلوار لی زاپدارم رو برداشتم....
💄غرورم اجازه نمیداد که بد تیپ باشم. عادت کرده بودم به ظاهرم برسم ....
کرمپودر ... ریمل ... رژ جیغ ...
از در اتاق بیرون رفتم.
مادر امیر نگاهی به من و تیپم انداخت و بعد به امیر....
" بیا صبحانه بخور سحرجان...رنگ به رخ نداری "
خودم رو به نشنیدن زدم...
"امیر! بریم...مامانم منتظره.خداحافظ"
سرم رو انداختم پایینُ از خونه خارج شدم ...
✍️نویسنده : مریم حقگو
⬅️ادامه دارد...
#داستان #تولیدی
❤️✨ @hejabuni ✨❤️
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک #داستان_کوتاه ♥️ بـا من بمان ... ✨ #پارت_اول..... * 🕙حالا سه سال از اون روز میگذره....
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان❤️ ...
#پارت_دوم .....
🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم!
با کی لجبازی میکردم؟؟....
😔چشمام به گودی نشسته بود.زیرش کبود بود.آخه بیست روزی میشد درست نخوابیده بودم،غیر از چرت های کوتاه روی صندلی بیمارستان...
🔸هر روز صبح،می اومدم خونه...فقط یه دوش میگرفتم،لباسمو عوض میکردم و بر میگشتم بیمارستان....
🔺از همه متنفر بودم...
امیر دکمه آسانسور و زد و با مِنّ و مِن گفت ...
"میگم سحر جان، مامانم...."
انگار که از گفتن حرف اش واهمه داشت.
😔یه نگاهی به چشم های سنگی من کرد.
سرشُ انداخت پایین و دوباره ادامه داد
" مامانم نذر کرده،،،،نذر کرده بچه که خوب شد،به قول خودش شفا گرفت، ببریم اش مشهد...اسم اش هم ....اسم اش هم بذاریم امیر رضا...یا علیرضا یا..."
🔺داد زدم...
"راحت باش... دیگه چی؟؟ ترجیح میدم بچه زنده نمونه تا...."
حرفمُ خوردم...
😡امیر گفت "تو چت شده سحر؟؟
همه سعی میکنن کمک کنن،هر کی هر کاری از دستش برمیاد انجام میده...
مادر منم اینجوری..."
😠با حرص در ماشین رو باز کردم.
خودمُ پرت کردم روی صندلی....
🗣فریاد زدم :"من از هیچ کس کمک نخواستم....از هیچ کس...حتی خدا...."
حتی خدا رو آهسته گفتم...
امیر سری به نشانه تأسف تکان داد...
کل میبر باهام حرف نزد....
🏴توی راه ایستگاه های صلواتی برپا بود...
بوی اسپند....
صدای نوحه و مداحی....
"ارمنی ها میان در خونه ات....بس که تو دردا رو دوا کردی....هر چی گره به کارمون افتاد،
با دستهای بریده وا کردی...."
ترافیک شده بود...
😰یه لحظه معذب شدم از تیپ و آرایش و رنگ لباسم....
جوانی با یه ظرف یکبار مصرف اومد سمت ماشینُ گفت "بفرمایید خانم "
حلیم بود...
عطر دارچین اش،دلمُ ضعف برد..
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
چند روز بود درست غذا نخورده بودم!
با کی لج کرده بودم؟؟؟
چند قاشق حلیم گذاشتم توی دهنم.. شروع کردم به خوردن...
پشت هم....بدون اینکه نفس بگیرم....
خوشمزه ترین حلیم دنیا بود....
🔺امیر هنوزم نگام نمیکرد....
🔸رسیدیم...
🔸مامان جلوی در منتظر بود.
تا من رو دید گفت: "پناه بر خدا....دختر نهم محرمه... سفید پوشیدی؟؟؟
ای خدا...
حتما همینجوری رفتی جلو مادرشوهرت؟؟؟! "
گفتم:"مامان ولم کن...امام حسین محتاج مشکی پوشیدن من نیست!هست؟؟"😏
با سرعت ازش دور شدم.
امیر تکیه داده بود به ماشینُ ما رو نگاه میکرد....
⬅️ادامه دارد...
📝نویسنده : مریم حق گو
#تولیدی #داستان
❤️✨ @hejabuni ✨❤️
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان❤️ ... #پارت_دوم ..... 🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم!
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان ❤️ ...
#پارت_سوم
.
دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در...تا مسئول ان آی سی یو...
مانتومُ درآوردم..گان به تن کردم....
تو بخش،بیست و چهارتا بچه بودن.اما حال "آوین" کجا؟! .....از همه شون بدتر بود.
با هیچ مادری دوست نبودم.
با اینکه از همه باسابقه تر بودم.
تنها یه نوزاد بود که توجه ام رو به خودش جلب کرده بود.
تخت شماره هشت...
زیر پنجره بود.
هیچ همراهی نداشت.
روز دهم که اتاق خالی بود،بچه مدام گریه میکرد.من کنار کابین آوین نشسته بودم،انگار نه انگار صدایی میشنوم.
پرستار اومد.نگاهی به من انداخت و گفت:"عزیزم...میشه یه کمک بدی؟"
مثل آدم آهنی رفتم پیشش.
شیشه شیر کوچیکی رو داد ."میشه به این نوزاد شیر بدی؟"با اکراه شیشه رو گرفتم
"پس مادرش کجاست؟"
پرستار در حالی که داشت اتاق رو ترک میکرد گفت "نمیدونم والا"
بچه گرسنه بود.با تموم شدن شیر خوابش برد.
شیشه رو بردم ایستگاه پرستاری.
خانم هرمزی گفت:"دستت درد نکنه گلم....خدا خیرت بده...این بچه زردی داشت...زدی بالای بیست وسه...تو خونه بهش داروهای سرخود دادن ، بعد مسمومیت هم اضافه شد به زردی اش... آوردنش اینجا،خون ش رو عوض کردیم اما مغزش آسیب دیده بود...
رهاش کردن اینجا و رفتن"
دوباره نگاهش کردم.
دلم براش میسوخت؟؟؟!
نه! ...مطمئن بودم میمیره...
اصلا کاش منم میمردم... چقدر خسته م...
ادامه دارد...
📝نویسنده : مریم حق گو
#تولیدی #داستان
❤️✨ @hejabuni ✨❤️
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان ❤️ ... #پارت_سوم . دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در.
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان ❤️...
#پارت_چهارم
برگشتم کنار آوین....
اتاق دوباره شلوغ شده بود.....
بیمارستان بیشتر از هر روز حال و هوای محرم داشت....
بالای در اتاق نوزادان یه پارچه سبز زده بودن با نوشته ی "یا علی اصغر(ع) "
تو نمازخونه ، مراسم زیارت عاشورا بود....
همه ی شش تا مادر رفتن...
من پشت به همه نشسته بودم.
رفتارم باعث شده بود،هیچ کس پیگیرم نباشه.....
بعد حدود یک ساعت،یه دفعه تو بخش ولوله شد...
من از جام تکون نخوردم.
سر پرستار با عجله اومد و گفت:
"خادم های حرم امام رضا اومدن"
سقفخادم های حرفم امام رضا اینجا چه کار داشتن؟؟
هزاران کیلومتر دورتر از مشهد؟؟
تو بخش نوزادان....
بچه تخت شماره هشت گریه می کرد.
بی هدف رفتم سراغش.
دیده بودم وقتی گریه میکنه،پرستار انگشت کوچک اش رو میزاره توی دهن بچه و اون آروم میشه.
با تردید دستکش به دست کردم و نشستم کنارش....
بغل اش کردم و انگشت کوچکم گذاشتم تو دهن اش.
بچه خیلی بی جون بود...
سه تا مک زده خوابش برد...
هنوز بغلم بود که بقیه مامان ها اومدن...
خادم ها اومدن تو بخش ان آی سی یو....
یکی همراهشون میخوند:"..........
اونا بین بخش چرخیدن....
همه اشک می ریختن.
اونجا دلها همه شکسته بود.
بالا سر منم اومدن.
گفتن :"خدا شفای خیر بده به حق ثامن الحجج"
ادامه دارد....
نویسنده : مریم حق گو
#داستان
@hejabuni | دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان ❤️... #پارت_چهارم برگشتم کنار آوین.... اتاق دوباره شلوغ شده
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان❤️ ...
#پارت_پنجم
آوین تنها تو تخت اش خواب بود.... بالاسرش رفتن.از تو پاکت یه چیزی درآوردن و سنجاق کردن به عروسکی که کنارش بود...
به سر پرستار گفتن:"هدیه اس...تبرکی امام رضا...."
و بخش رو ترک کردن.....
بین اون همه بچه؟؟چرا آوین؟
همه دور آوین جمع شده بودند.
من رفتم کنار تخت اش.
آروم بغل اش کردم.
یکی گفت "خوش به حالت...."
سرپرستار گفت"خّدام از ما پرسیدن بدحال ترین نوزاد بخش کدومه؟"
همه با ترحم به من نگاه میکردن....
آوین رو تو تخت اش گذاشتم و به صندلی تکیه دادم....
یدفعه انگار یه چیزی تو دلم شکست....
صدای شکستن ام رو شنیدم.
این غرور لعنتی من بود...
زنگ صدای خدام وصدای سر پرستار،مدام تو گوشم میپیچید...
بدحال ترین بچه....
بدحال ترین بچه...
شفای خیر...
تبرکی امام رضا....
چشم هام بستم...
اشک ها جاری بود....
شروع کردم به حرف دل، گریه امون و بریده بود:
"امام رضا...یعنی من رو یادت میاد؟
یعنی فراموشم نکردی؟؟دلم برات تنگ شده...دلم برات خیلی تنگ شده...شرمنده ام....خیلی شرمنده....خدایا...میشه به من رحم کنی؟میشه بدی ام رو با خوبی جبران کنی؟میشه به روم نیاری،هیچی رو؟؟خدایا آغوشت هنوزم برای من جا داره؟؟؟"
یک ساعتی تو همین حال بودم.
یکی از مامان ها که روسری اش رو لبنانی بسته بود.یه لیوان چایی داد دستم.
"عزیزم...این رو بخورید.نبات اش تبرک...
دیشب تو مجلس روضه پخش کردن.خدا ما رو یادش نمیره...مطمئن باش..."
چای خوش عطری بود.
بوی هل مشاممُ پر کرده بود.
لیوانش تمیز و براق بود،روش یه برچسب زده بودن
....به فدای لب عطشان حسین....
اشکم دوباره سرازیر شد.
"بخور عزیزم ....سلام بر امام حسین(ع).."
چایی رو یه نفس سر کشیدم.زیر بغلم گرفت و برد سمت سرویس بهداشتی.تو آینه خودم دیدم.
ترحم برانگیز شده بودم.
رژم پخش شده بود دور لبم تا چونه ام اومده بود.چشمام حالت بدی داشت.سیاهی های ریمل وحشتناک اش کرده بود.ریمل ضد آب اسنس ام ،انگار در برابر اشک های از ته دل ،مقاومتی نداشتن....
اینجا خبری از شیر پاکن اورال و لوسیون های گرون قیمت مک نبود.
با مایع دست شویی ،تمام صورتم رو شستم.
محکم.... اون قدر که انگار داشتم از چهره ام انتقام می گرفتم....
وقتی اومدم بیرون،همه نگاهشون رو از من دزدین....
بعد مدتی سرپرستار بخش اومد.
"خانم ها،
آقای دکتر دارن میان،آماده باشید."
⬅️ادامه دارد....
🖌نویسنده : مریم حق گو
┄┅─┅═༅𖣔❀ @hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان❤️ ... #پارت_پنجم آوین تنها تو تخت اش خواب بود.... بالاسرش رفت
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان❤️ ...
#پارت_ششم
مادرها رفتن بالای سر بچه شون....
من توان راه رفتن نداشتم.اینکه امروزم دکتر بگه باید بازم مهمان بیمارستان باشی ، برام سنگین بود.....
دکتر نوبت به نوبت بالای سر نوزادان میرفت.بچه های بیچاره.چه قدر معصوم بودن،چه قدر محیط غمگین بود....
اخی اون دختره چه بامزه اس....لپ هاش آویزونه...اون نوزاد چه پاهای خوشگلی داره....چطور چشمم رو،روی همه کس بسته بودم.طفلک های معصوم....
نوبت آوین بود....پرستار جواب آزمایش و اکو قلب رو نشون دکتر داد.یه سری اطلاعات پزشکی رد و بدل کردن....همه چشمشون به من بود.من چشمم به دکتر...
برگشت سمت من....بی اختیار اشکهام میریخت.
گفت:"اشک خوشحالیه دیگه خانم ساغری؟شما می تونید امروز آوین رو ببرید خونه....آزمایش ها نرمال شدن...
یه سوراخ روی قلبش داره که پیش بینی مون اینه که بسته میشه خودش....فقط هر سه ماه چکاپ لازم داره.پیش متخصص قلب نوزادان،دکتر فتحی،البته سعی کنید تا شش ماهگی،هر ماه تحت نظر باشه....دارویی هم نداره.فقط مراقبت از خودتون و آوین...."
دکتر رفت سراغ نوزاد بعدی....
من رفتم بالا سر بچه ام....بیدار بود و تو تخت تقلا میکرد.بهش شیر دادم.برای اولین بار با تمام امید....امید به بودن...
به زندگی....
زنگ زدم به امیر....
"میتونی بیای دنبال من و #امیررضا....
لطفا مانتو مشکی ام رو هم بیار.....
به مامانت بگو ،نذرش قبول شد....
امیررضا داره میاد خونه.....بیا....بیا تا برات بگم تو چند ساعت چی شد...."
گریه امون نمیداد تا حرفی بزنم...
اون #معجزه برای نجات امیررضا نبود....
بلکه برای نجات من بود....
نجات از دنیایی که برای خودم ساختم.
اون صدای شکستن، دنیای من رو ساخت....
باورم نمیشد....این امتحان فقط برای من بود...برای اینکه به خودم بیام...
تا من برگردم به آغوش امن خدا....
به حرم #امام_رضا....
اینجا برام حکم بهشت رو داره...
امیر تو این صحن اولین بار ایستاد...
راه رفت...
حرف زد و حالا مشغول بازی ....
🔚پایان
🖌نویسنده : مریم حق گو
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓