eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
4.1هزار ویدیو
201 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ایلیا: هرجور بود باید این ترم درسم تمام میشد. استاد صادقی معروف بود به سختگیری ولی چاره ای نبود. دلم را به دریا زدم و پروژه را با او برداشتم. خودم را برای هر سختی آماده کرده بودم و فکر هرچیزی را میکردم جز اینکه بگوید پروژه لیسانسم بازطراحی خانه های روستایی ست آنهم کجا؟ کرمانشاه! از همه بدتر گروهی بود که مرا با آنها یکجا گذاشته بود. سه نفر از دوستان نزدیک یکی از ترم پایین ترها بودند که این سردسته شان اصلا سر کلاسها نمی آمد. جروبحث، تطمیع و تهدید، هیچ کدام جواب نداد و نظر استاد تغییر نکرد. سراغ سردسته گروه را گرفتم بلکه کاری کنم بیخیال این پروژه شود. ادرس اتاقی را در طبقه بالای دانشکده به من دادند. تا جلوی در اتاق رسیدم پوفی زدم زیر خنده. نگاهی به اطراف انداختم تا قبل از آنکه کسی مرا ببیند از آنجا بروم اما یکدفعه در باز شد و پسر ریش بلندی با صورت مهتابی جلویم قد علم کرد. قبل از آنکه چیزی بگویم گفت: +سلام علیکم😊 _سلام علیکم و رحمته الله و برکاته🙄 +میخوای عضو بسیج بشی برادر؟😌 _خدانکنه برادر😐 این را که گفتم یک دستش را گذاشت پشت کمرم و با دست دیگرش به داخل اشاره کرد و گفت؛ بفرما تمام هیکلش روی هم به اندازه نصف من هم نبود فقط مثل مناره مسجد، قدش بالا رفته بود. می خواستم با یک دست هولش بدهم تا هم ردیف عکس های روی دیوار بشود اما یاد پروژه افتادم. نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و داخل رفتم. غیر از در و دیوار، سقف را هم پر از سربند و پلاک  کرده بودند. رفت سمت میزش و خم شد تا چیزی بردارد. یک آن چشمم به ظرف در بازِ  چسب چوب روی میز خورد. با یک حرکت کوچک چسب را به طرف کاکل سیاهش هل دادم. تا به خودش بیاید موهای پر و موج دارش غرق چسب چوب شده بود. به سختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:ببخشید دستم خط خورد🤣 یک لحظه سکوت کرد. نگاهش عمق عجیبی داشت. انتظار هر واکنشی از او را داشتم اما او  چشمی برهم گذاشت و فقط گفت: چند دقیقه صبرکن برمیگردم. این را گفت و با گام های بلند از دفتر بسیج بیرون رفت. در دلم گفتم حتما رفته رفقایش را صدا بزند یا اصلا میرود و با حراست برمیگردد. اول خواستم بلند شوم و بروم اما بعد فکر کردم حتما در دانشگاه چو می افتد من از چندتا جوجه بسیجی ترسیده ام. نیم ساعت بعد با استاد صادقی کلاس داشتیم. به خودم تشر زدم که: نمی تونستی دو دقیقه آدم باشی؟! 😬 حالا دیگه پروژه پر، آزمون استخدامی که بخاطرش باید همین تابستون درسم تموم میشدهم پرید😓 عصبی و پشیمان در آن اتاق شش متری چشم می گرداندم که چیزی به سرم خورد و روی زانویم افتاد. بلندش کردم. یک پلاک بود. زیرلب غرولندی کردم که: ایناهم هیچی شون مثل بقیه نیست. برداشتن دیزاین کردن برا خودشون😒 پلاک را که روی میز گذاشتم نوشته رویش را دیدم؛  (اگر برای خداست) دهنم به پایین کش آمد که یعنی چه؟ : " اگر برای خداست"؟؟؟!!!! حالم حسابی گرفته بود پیش خودم گفتم منکه آب از سرم گذشته.... بلند شدم کاری کنم که حال و هوایم عوض شود. کشوی میزش را کشیدم. باز بود. نیش خندی زدم و یک دسته کاغذ را بیرون آوردم. اما یکدفعه چشمم خورد به چراغ سیستم که روشن و خاموش میشد. موس را تکان دادم و دیدم که بله کامپیوتر پایگاه روشن است😏 کاغذها را رها کردم و خیره صفحه شدم. خوشبختانه رمز نداشت. عکس صفحه چند آخوند بودند که از بینشان فقط آقای خامنه ای را میشناختم. روی دسکتاپ یک پوشه بود به اسم : "اردوی95" پر از عکس بود. در اکثرشان هم ردی از او بود. با خودم فکر کردم: لامصب از دو سال پیش هیچ فرقی  نکرده حتی یه ذره هم کچل نشده😕 کلی از عکس هایش را پاک کردم دلم کمی خنک شد😌 تااینکه یک فایل وورد پیدا کردم به محض اینکه بازش کردم در اتاق کوبیده شد. از جابلند شدم دهنم باز مانده بود... به قلم✍️؛ سین. کاف. غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌀میهمانی🌀 سر سفره میهمانی جمع بودیم، به به چه سفره ای... 😋😍 در گوش خانمم گفتم نگاه کن، یکم یاد بگیر، همش سرت تو کار و درسه‌، ببین زن‌های مردم چه کار می‌کنند. ≈≈ 😠😒 آدم باید یا سرش تو کار باشه یا باید به زندگیش برسه، دوتاش باهم نمیشه. در میهمانی پنج یا شش خانواده بودند و صاحب خانه یک خانم و یک آقا با چهار فرزند بودند... 👼👼👼👼 با خودم گفتم، نگاه کن به این میگن زندگی😌 خانمِ آدم باید در خانه باشه، به بچه ها و زندگی برسه، به به، عجب خونه و زندگی دارند! عجب سفره قشنگی، آدم یا به این کار میرسه یا به کارهای دیگه... بعد از خوردن شام، یه بحث سیاسی شد، خانم صاحب خانه هم نظر مهمی دادن که بعضیا این موضوع رو قبول داشتند و خوششون اومد ولی من اصلا موافق نبودم و این نظر رو دوست نداشتم ؛بلافاصله گارد گرفتم وگفتم: - ببخشید خانم، بهتر هست، زن‌ها خودشونو وارد سیاست نکنن چون اطلاعی از این موضوع ها ندارن، شما که وقت خودتون رو فقط پای خونه داری گذاشتید، چه طوری میتونید در مورد موضوع هایی که حتی از اون کم ترین اطلاعی ندارید صحبت کنید؟ خانم ها فقط تو خونه هستند و سرشون به کار های کوچیک خونه گرمه، نمیتونن وارد سیاست بشن و اظهار عقیده کنن. دیدم سرشون رو پایین گرفتند، لبخندی زدند ولی چیزی نگفتند... همه خیلی تعجب کردند، ۱۰ دقیقه بعد، یکی از آشناهامون من رو به کناری برد. - چی گفتید شما؟ چرا همچین حرفی زدید؟ من هم گفتم، راست گفتم ولی قبول دارم یه خورده تند رفتم‌. - آقای محترم، میدونی ایشون کی هستند که شما اینقد راحت در موردشون اظهار نظر میکنی؟؟ ✍ادامه دارد 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
💖 ‍ دوباره روسریم رو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . "اه . حجاب چیه آخه." _ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه؟ مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا بذاری تو که چیزیت نمیشه! _ هوووووووف. نمیشه! نمیشه!نمیشه! موهای من لخته خب. هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چه‌جوری میخوام سرم کنم؟ گفتم نیاما نذاشتید. بابا_ دخترم انقدر غر نزن. حالا الان هنوز مونده تا برسیم. با این ترافیک به نماز که نمی‌رسیم . بذار هر وقت رسیدیم، دم حرم درست کن. _ خب بابا جان. کلا نمیشه! مامان خداییش تو چه‌جوری این چادرتو نگه میداری؟ امیر علی: خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت . _ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم؟ امیر علی : بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد. بابا_ باشه . _ تنکس ددی . میسی داداشی . ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم . 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودش انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانواده‌ام و دین انتخاب کردم .البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدم رو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قربونش برم خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقه‌اش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم. خلاصه تشریف آوردیم با خانواده مشهد. من بعد از یازده‌سال اومدم. مامان، بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهد رو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم. چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت. عقایدش کاملا مخالفه . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد . برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خودآگاه زیر لب گفتم: سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .انگار یه حس خوب و دوست‌داشتنی . برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرم رو به شیشه تکیه دادم و حواسم رو دادم به آهنگ . "کبوترم هوایی شدم، ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم پنجره‌ی فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده چجوری از تو دست بکشم؟ بدون تو نفس بکشم؟ تویی که تنها – دل سوز منی! آرزومه دوباره بیام حرمت بدم یه سلام بهونه‌ی هر روز اشکای هر روز منی... بی تو می میرم آقام... یه فقیرم آقام... که تو حج فقرایی... ای کس و کارم آقاجون تو رو دارم آقاجون من و دستای گدایی ای سلطان کرم سایه‌ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم.... میبینم عاشقای تو رو، اشکای زائرای تو رو آرزومه منم بپوشم، لباس خادمای تو رو همه ی داراییم رو به تو بدهکارم من جون جواد آقا خیلی دوست دارم من! " 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
namayesh zan zendegi azadi 1 j.mp3
22.17M
📢 | نمایش رادیویی «زن زندگی آزادی » 💢 روایتی شنیدنی از اتفاقات این روزهای کف خیابون.... 💢 برای 💢 صدای من رو می‌شنوی؟ خانم؟! داره از سرتون خون میاد😱 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
♻️مهاجرت معکوس ♦️این روزها اخبار زیادی از مهاجرت معکوس ایرانیان می شنویم. دوستان ایرانی مان در فرانسه و هلند که بعد از سالها زندگی و تحصیل و کار به ایران برگشتند و یا دیگر ایرانی ها که در حال بررسی و مقدمه چینی هستند. گروه های تلگرامی بالای هزار نفری هم هستند که افرادی که مهاجرت معکوس کرده اند به افرادی که در حال برنامه ریزی هستند کمک و مشاوره می دهند. ولی معمولا خبری از مهاجرت معکوس نمی شنوید چون مهاجرت کلاسش بالاتر است. 🔥 یکی از مهمترین دلایل مهاجرت معکوس ایرانیان، فرار از مدارس خارجی است. نمی توانند بپذیرند که بچه هایشان در مدارس خارج از کشور تحصیل کنند. اگر ما در ایران الزام قانونی داریم در خارج از کشور اجباری هست. از سنین کم بچه ها در مدارس باید به صورت مختلط به استخر بروند، باید با هم در رختکن لباسهایشان را عوض کنند، باید آموزشهای جنسی و جلوگیری از بارداری ببینند، باید درباره همجنس گرایی آموزش ببینند و همه چیز اجباری و سیستماتیک است و والدین اجازه هیچ دخالتی ندارند و اساسا از خیلی از برنامه های آموزشی مدارس مطلع نمی شوند. @MojtabaInFrance 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دختر و حجاب _1.mp3
4.8M
🧕چگونه دخترم را به حجاب علاقمند کنم ؟ 🔸رکن اول حجاب :اعلام وفاداری به خانواده ✅احترام به مادر خانواده ✅مادر به خودش احترام بگذارد و شیک پوش باشد ✅خوش اخلاق بودن مادر خانواده ... ادامه دارد 🎙 حسین افشاری @hejabuni
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ حجـــــاب‌ قانـــــون‌ کشوره‌ بایـــد بپـذیـری؟ نحوه‌ی درســــتِ پاسخگویی به یک نوجـوون دهــه هشتــادی دربـاره‌ی قانــون چیه⁉️ 🔺چرا جواب نمی‌گیریم؟ 🔺مشکل کجاست؟! 👤 🎬 تشکیلات دختران باران @Dbaran_ir
پله پله تامحجبه شدن همسرعزیزم 🔮 💠حفظ و عفت خانمها بدلیل رسالت مادر بودن وتاثیر تو حفظ کیان خانواده ،بسیار موضوع مهمی ه،که وظیفه ای سنگین رو دوش شوهر قرار میده 💠قرآن کریم در آیه ۶ سوره‌ی تحریم می‌فرماید: «یا ایها الناس قوا انفسکم و اهلیکم نارا …ای مردم خود و زن و فرزندانتان فرزندانتان را از آتش جهنم حفظ کنید…» 1⃣اول از همه، به اهل‌بیت،توسل داشته باشید بخصوص حضرت زهرا (س) تا یاریتون کنن تو این مسیر 💚 2⃣خودتون بیشتر از قبل به رعایت دستورات الهی مقید باشید*(درواقع رفتارو کردار شما باید نشون دهنده ی زیبایی دین باشه 📿) 3⃣ محبتتون رو عمیقاً به همسرتون بیشترکرده و روابط عاطفیتون رو قوی‌تر کنید💞 4⃣بر مبنای عقل وعلم و استدلال بحث کنید(گفتگوی دوستانه بدون تحکم،تنش و اصرار بیش ازحد🗣 ) 5⃣حتماً زمان و شرایط روحی همسرتون رو بسنجید هنگام گفتگو⏰ 6⃣گفتگو رو با بیان ویژگی های➕ همسرتون شروع کنید(بهش اطمینان بدین که عاشقش هستین❤️ و امنیت و آرامش روانیش توجامعه براتون مهمه) 7⃣براش به مرور کتابهای شامل دلایل حجاب، بهمراه یه دسته گل زیبا هدیه بدین 📚💐و باهم تو محیطی دوستانه کتاب‌ها رو بخونین وتحلیل کنید. *«آیا دیگران را به نیکى دعوت مى‌کنید در حاليکه خودتان را فراموش کرده ‏اید؟»(بقره : ۴۴) 🛑پ ن : برخي از مواردی که ذکر میشه رو برای محجبه شدن دختران نازنینتون هم میتونید بکارببرین✅ ⬅️ ادامه دارد... موضوع: مخاطب : رده سنی : محتوا: منبع : نمناک 🌻 @Hejabuni 🌻
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 به نام خدا رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم پناه می برم به خدا از شر شیطان رانده شده، پناه می برم به درگاه امن پروردگارم از شر جنیان و ایادی شیطان، پناه می برم به خداوند از شر آدمیان ابلیس صفت، پناه می برم به منبع خوبی ها از شر هر چه ظلمت و بدی ست. فاطمه کتاب را بست و دستانش را از هم باز کرد به پشتی صندلی تکیه داد، نفسش را آرام آرام بیرون داد، ذهنش را از تمام وقایع تلخ این چند ماه اخیر خالی کرد و دیگر نه میخواست به حرف های ناحق و نیش دار مادر شوهرش فکر کند و نه به رفتار سرد دوست و آشنا و نه حتی به جیغ های شبانهٔ پسر کوچکش حسین که نمی دانست از چیست؟ فاطمه می خواست فقط به موضوع کتاب پیش رویش فکر کند تا این آرامش به دست آمده بعد از چند هفته ورزش و مطالعه را از دست ندهد. و ناخودآگاه احساس شادی و نشاطی درونی به او دست داد، به ساعت منبت کاری که اسامی دوازده امام بر رویش حکاکی شده بود و بر دیوار روبه رویش خودنمایی می کرد، نگاهی انداخت. با شتاب از جا بلند شد، نزدیک آمدن همسرش روح الله بود، باید ناهار را حاضر میکرد و میز غذا را میچید تا وقتی همسرش رسید، قورمه سبزی را که خیلی دوست داشت نوش جان کند، باورش نمی شد این مطالعه و ورزش ، حتی روی ارتباطش با روح الله هم تاثیر بگذارد، فاطمه به یاد می آورد که چند ماه پیش دوست نداشت حتی به چهره همسرش نگاه کند، نمی دانست این احساسات از کجا نشأت می گرفت، اما واقعا وجود داشت و او بی دلیل از همسر عزیزش نفرت داشت. میز غذا را چید و بچه ها را صدا زد: حسین، عباس، زینب بیاین ناهار بچه ها که انگار منتظر همین ندا بودند یکی پس از دیگری داخل آشپزخانه شدند. در همین هنگام صدای چرخش کلید در به گوش رسید و فاطمه متوجه آمدن همسرش شد، سبد نان دستش را روی میز گذاشت، نگاهی توی شیشهٔ کابینت روبه رو به خودش انداخت و چشمان مشکی و درشتش شادتر از همیشه در صورتش می درخشید، دستی به موهای نرم و بلندش کشید و بدو خودش را به در هال رسانید تا حالا که حال و هوایش خوب شده، این احساس را به دیگران هم منتقل کند و مانند سالهای اول زندگی مشترکش به استقبال روح الله رفت‌. در باز شد، فاطمه جلوی در تا کمر خم شد و مانند ایرانیان باستان، یک دست روی شکم و یک دست هم به جلو دراز کرد و گفت: سلام سرورم به ملک پادشاهی خود خوش آمدید.. و صدای خسته همسرش درگوشش پیچید: سلام فاطمه، به به چه استقبال گرمی! فاطمه لحن خسته روح الله، ناراحتش کرد، انگار انتظار داشت شوهرش بیش از این با کلام گرمش تحویلش بگیرد، سرش را بالا گرفت و تا نگاهش به نگاه محزون روح الله افتاد، تمام شور و نشاطی که داشت به یکباره دود شد و برهوا رفت، اما سعی کرد به روی خودش نیاورد پس دستش را جلو برد و عبای روح الله را از شانه های پهن و مردانهٔ او برداشت و گفت: بیا میز ناهار را چیدم.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
جنگ فرخنده.mp3
18.86M
📓 روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی# 🧕پرستار هشت سال دفاع مقدس نویسنده: زینب بابکی راوی معصومه عزیز محمدی . 🌱🌸 ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان تجسم شیطان #قسمت_پایانی_فصل_اول🎬: شراره دست لای موهای رنگ کرده اش که اینبار به رنگ سرخ در آمده
🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾 رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: فاطمه اسپندهایی را که از بیابان های اطراف تبریز با ریشه بیرون آورده بود،در چهار گوشهٔ خانه آویزان کرد، به گفتهٔ دایی جواد این اسپندها حتما میبایست از ریشه بیرون آورده شود و داخل خانه اویزان شوند چون اجنه از بوته اسپند با ریشه بدشان می آید. حالا نوبت توصیهٔ بعدی دایی جواد بود، فاطمه به سمت آشپز خانه رفت و دبهٔ سرکه که سرکهٔ خانگی انگور بود را جلو آورد و از آن داخل پیاله ای ریخت و از جا بلند شد و دوباره از سرکه ها به چهار گوشهٔ خانه پاشید، این سرکه ها را با مشقت و‌جستجوی زیاد پیدا کرده بودند، زیرا سرکه صنعتی در این مورد هیچ اثری نداشت و اجنه به شدت از هر نوع سرکه طبیعی گریزان هستند و با شنیدن بوی سرکه از خانه ای که آن بو می اید فراری میشوند. مرحلهٔ بعدی توصیه های دایی جواد را، زینب دختر خانه، انجام داد و همانطور که کندر و اسپند روی ذغال های سرخ شده میریخت مقداری پشم شتر را روی آن قرار داد، دود غلیظی به هوا برخواست و زینب منقل کوچکی را که در آن ذغال ریخته بود را روی سینی استیل، قرار داد و آن را داخل هال و تمام اتاقها چرخاند،بطوریکه همه جا را بوی خوش اسپند و کندر فرا گرفت و در روایات آمده که اجنه از بوی اسپند و کندر بدشان می آید.. فاطمه خودش را روی مبل انداخت و همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد رو به زینب گفت: بیا دخترم بشین، خسته شدی هااا زینب لبخندی زد و گفت: نه وقتی شما حالتون خوب باشه، خستگی از تن منم در میره، حالا الان باید چکار کنیم؟ فاطمه از جا بلند میشد و همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: حالا برا امروز کافیه، تا من یه دمنوش میریزم و میبرم اتاق کار بابات، تو هم چند بار آیه الکرسی را بخون و داخل خونه فوت کن.. فاطمه با سینی دمنوش سیب وارد اتاق شد، روح الله غرق در کتاب پیش رویش بود،به طوریکه اصلا متوجه ورود فاطمه نشد. فاطمه سینی را روی میز شیشه و بزرگ جلوی روح الله گذاشت و گفت: خسته نباشی آقا ! به کجاها رسیدی؟ روح الله سرش را بالا گرفت و گفت: علوم غریبه خیلی پیچیده اند، اسامی این کتاب ها را چند تا از اساتید حوزه بهم معرفی کردند و با هزارتا مکافات پیداشون کردم، تازه چند جلد بود که اصلا پیداشون نکردم، چه توی کتابخونه ها قم و چه اینجا و‌حتی تهران، هیچ‌جا نبودن، اما همین ها هم‌که به دستم رسیدن خیلی سختن، یعنی اگر بخوایم....اوووف فاطمه چه کنم؟! فاطمه لبخندی زد و گفت: تحقیق و‌پژوهش، کنکاش و جستجو و بدان عاقبت جوینده یابنده است و مطمین باش ما می تونیم یک راهی برای مقابله دائمی با دنیای شیاطین جنی و انسی پیدا کنیم.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت 🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾🪨 ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🌸من به عنوان یک دختر ایرانی به اسلام نیاز دارم،چون : 📮 1⃣قبل از ورود اسلام به ایران، در دین زرتشت زن را زاییده اهریمن میدانستند 📚 بندهش، بخش نهم، در باره چگونگی زنان 2⃣من به اسلام نیاز دارم چون، در ایران باستان و دین زرتشت ارثیه زن نصف مرد بود. نصف مرد بودن ارث زن در اسلام، مورد اعتراض عده ای قرار گرفته اما در کتاب «ماتیکان هزار داتستان» (قانون مدنی زرتشتیان در زمان ساسانیان) نیز چنین آمده است: «اگر مردی فوت کند، زن یک سهم و پسران خودش دو سهم و دختران او یک سهم از ماترک او ارث خواهند برد.» 📚 ماتیکان هزار داتستان ،ترجمه موبد شهزادی، ص ۱۰۶ 3⃣من به اسلام نیاز دارم چون، من را مجبور به ازدواج میکردند: در فقه زرتشتی چنانچه پدر نخواهد با دختر خود ازدواج کند، دختر می‌باید منحصراً با مردی ازدواج کند که پدرش برای او معین کرده است. چنانچه در زمینه انتخاب شوهر اختلافی بین پدر و دختر وجود داشته باشد، نظر پدرملاک عمل قرار می‌گیرد و دختر حق اعتراض ندارد. مگر آنکه سن او کمتر از 9 سال باشد که در اینصورت پس از رسیدن به 9 سالگی می‌تواند شوهر فعلی خود را با رضایت او تغییر دهد. 📚برای آگاهی بیشتر بنگرید به: رضی، هاشم، دانشنامه ایران باستان، جلد یکم، تهران، ۱۳۸۱، صفحه 382 تا 391؛ بارتلمه، کریستین، زن در حقوق ساسانی، ترجمه ناصرالدین صاحب‌الزمانی، چاپ دوم، تهران، ۱۳۴۴؛ متن پهلوی روایت آذرفرنبغ فرخزادان، ترجمه حسن رضائی باغ‌بیدی، تهران، ۱۳۸۴، صفحه 1 تا 12. 4⃣من به اسلام نیاز دارم،چون در ایران قبل از اسلام دختران و زنان را میفروختند: دکتر کتایون مزداپور از محققان پرتلاش زرتشتی است که تاکنون کتاب های متعدد در زمینه ی دین زرتشتی نگاشته و کتاب های کهن متعدد از زرتشتیان را احیا کرده است. وی در کتاب «چند سخن» مقاله ای با عنوان «خانواده باستانی ایرانی» دارد که وضعیت زن را در ایران باستان به ویژه در عصر ساسانی بیان می کند. در صفحه ی ۳۹۰ می نویسد: «… با منظور داشتن این واقعیت که تا زن در سالاری مرد بود و در درون دوده می زیست، حتی می شد او را فروخت…» 📚کتایون مزداپور،کتاب چند سخن،صفحه 391 🔘 ... @Anti_archaism