دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_دوم قطره های خون روی فرش جلوی آشپزخانه ته دلم ر
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_سوم
_آروم باش ریحانه جان،باور کن طوری نشده!
+اگر طوری نشده پس کجان؟نه مامان هست و نه بابا!
_خب عزیز من نمیتونستند که دست روی دست بذارن!مادرت با عموت تماس گرفت و اومدن پدرت را بردن بیمارستان.
بی معطلی تلفن را برداشتم و با عمو محمد تماس گرفتم.
با اولین بوق جوابم را داد...
_جان دلم دختر قشنگم؟
+عمو توروخدا بابام کجاست؟ حالش خوب است؟
_سلامت کو دختر؟ الحمدالله حالش خوبه نگران نباش.
+معذرت میخوام عمو جان ...سلام!واقعا بابا خوبه؟
_بله دخترم خیالت راحت!خوبه...
+مامان زهرا کجاست؟
_زهرا خانم خونه ی عمه هست...دخترم من باید برم .کاری با من نداری؟
+نه عموجان .فقط مراقب بابا باشید...
_به روی چشم...خدانگهدار
+خداحافظ
با مادرم تماس نگرفتم میدانستم او نیز حالش خوب نیست،نباید مزاحمش میشدم...
هنوز یونیفرم مدرسه ام را به تن داشتم...
به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم...
بهترین کار این بود که تدارک شام را ببینم، مطمئن بودم شب پدر و مادرم به خانه برمیگردند...
حال خوبی نداشتم ،بغض گلویم را میفشرد...
منتظر بهانه ای بودم تا زار زار گریه کنم....
اولین قدم را که در آشپزخانه گذاشتم تا مغز استخوانم سوخت!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
#داستانک #داستان_کوتاه بـا مـــــن بمـــــان❤️ ... پارت دوم..... 🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا مـــــن بمـــــان ❤️ ...
#پارت_سوم
.
دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در...تا مسئول ان آی سی یو...
مانتومُ درآوردم..گان به تن کردم....
تو بخش،بیست و چهارتا بچه بودن.اما حال "آوین" کجا؟! .....از همه شون بدتر بود.
با هیچ مادری دوست نبودم.
با اینکه از همه باسابقه تر بودم.
تنها یه نوزاد بود که توجه ام رو به خودش جلب کرده بود.
تخت شماره هشت...
زیر پنجره بود.
هیچ همراهی نداشت.
روز دهم که اتاق خالی بود،بچه مدام گریه میکرد.من کنار کابین آوین نشسته بودم،انگار نه انگار صدایی میشنوم.
پرستار اومد.نگاهی به من انداخت و گفت:"عزیزم...میشه یه کمک بدی؟"
مثل آدم آهنی رفتم پیشش.
شیشه شیر کوچیکی رو داد ."میشه به این نوزاد شیر بدی؟"با اکراه شیشه رو گرفتم
"پس مادرش کجاست؟"
پرستار در حالی که داشت اتاق رو ترک میکرد گفت "نمیدونم والا"
بچه گرسنه بود.با تموم شدن شیر خوابش برد.
شیشه رو بردم ایستگاه پرستاری.
خانم هرمزی گفت:"دستت درد نکنه گلم....خدا خیرت بده...این بچه زردی داشت...زدی بالای بیست وسه...تو خونه بهش داروهای سرخود دادن ، بعد مسمومیت هم اضافه شد به زردی اش... آوردنش اینجا،خون ش رو عوض کردیم اما مغزش آسیب دیده بود...
رهاش کردن اینجا و رفتن"
دوباره نگاهش کردم.
دلم براش میسوخت؟؟؟!
نه! ...مطمئن بودم میمیره...
اصلا کاش منم میمردم... چقدر خسته م...
ادامه دارد...
📝نویسنده : مریم حق گو
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان❤️ ... #پارت_دوم ..... 🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم!
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان ❤️ ...
#پارت_سوم
.
دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در...تا مسئول ان آی سی یو...
مانتومُ درآوردم..گان به تن کردم....
تو بخش،بیست و چهارتا بچه بودن.اما حال "آوین" کجا؟! .....از همه شون بدتر بود.
با هیچ مادری دوست نبودم.
با اینکه از همه باسابقه تر بودم.
تنها یه نوزاد بود که توجه ام رو به خودش جلب کرده بود.
تخت شماره هشت...
زیر پنجره بود.
هیچ همراهی نداشت.
روز دهم که اتاق خالی بود،بچه مدام گریه میکرد.من کنار کابین آوین نشسته بودم،انگار نه انگار صدایی میشنوم.
پرستار اومد.نگاهی به من انداخت و گفت:"عزیزم...میشه یه کمک بدی؟"
مثل آدم آهنی رفتم پیشش.
شیشه شیر کوچیکی رو داد ."میشه به این نوزاد شیر بدی؟"با اکراه شیشه رو گرفتم
"پس مادرش کجاست؟"
پرستار در حالی که داشت اتاق رو ترک میکرد گفت "نمیدونم والا"
بچه گرسنه بود.با تموم شدن شیر خوابش برد.
شیشه رو بردم ایستگاه پرستاری.
خانم هرمزی گفت:"دستت درد نکنه گلم....خدا خیرت بده...این بچه زردی داشت...زدی بالای بیست وسه...تو خونه بهش داروهای سرخود دادن ، بعد مسمومیت هم اضافه شد به زردی اش... آوردنش اینجا،خون ش رو عوض کردیم اما مغزش آسیب دیده بود...
رهاش کردن اینجا و رفتن"
دوباره نگاهش کردم.
دلم براش میسوخت؟؟؟!
نه! ...مطمئن بودم میمیره...
اصلا کاش منم میمردم... چقدر خسته م...
ادامه دارد...
📝نویسنده : مریم حق گو
#تولیدی #داستان
❤️✨ @hejabuni ✨❤️