دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_ششم چند صفحه از سوره ی مبارکه بقره را خ
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_هفتم
از دفتر با مریم تماس گرفتم...
گوشی را جواب داد و با عجله شروع به صحبت کرد...
-سلام ریحانه ...جانم زود بگو باید از بریم برای رد شدن از مرز...
به سرعت قضیه را برایش تعریف کردم و از او خواستم با مادر صحبت کند و بگوید که امروز برای ثبت نام به مدرسه بیاید.
تلفن را قطع کردم و با استرس زیاد پشت در دفتر منتظر ماندم...
عقربه های ساعت پشت سر هم میدویدند...
از نگرانی هیچکدام از کلاس هایم را نتوانستم بروم...
ساعت ۱۰ بود که مامان زهرا آمد...
آنقدر ذوق زده شده بودم که جیغ زدم و بالا و پایین پریدم!
هانیه از من خوشحال تر بود...
مامان که به ما رسید محکم بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم.
به سمت دفتر رفتیم و مامان مرا ثبت نام کرد و رضایت نامه را امضا کرد...
باورم نمیشد که من هم میتوانم بروم...
تمام نگرانی ها و استرسم تبدیل شد به شور و اشتیاقی که قابل توصیف نیست!
بالافاصله بعد از تعطیلی مدرسه با هانیه به خانه رفتیم .
خیلی وقت نداشتم باید چمدانم را جمع میکردم...
باید چادر بپوشم!
اولین باری بود که با علاقه میخواستم چادر سر کنم.
چادر و مقنعه و باقی لباس هایم رو یکی یکی اتو کردم ...
قرآن و جا نمازمرا برداشتم...
لباس گرم و پتو مسافرتی.
همه ی وسایل ضروری امرا جمع کردم داخل چمدان و فقط تغذیه مانده بود!
با شنیدن صدای اذان مغرب بیخیال بقیه کارها شدم و نمازم را خواندم...
خسته بودم اما مگر اشتیاق سفر اجازه خوابیدن را به من میداد؟!
تصمیم گرفتم از اتاق دل بکنم و سری به مامان بزنم...
از پله ها پایین رفتم، عمو محمد آمده بود و مشغول تماشای تلویزیون بود...
مامان زهرا هم در بالکن مشغول پهن کردن لباس ها بود.
+سلامعمو جون،خوبین؟
-بَه ،سلااام خانم مسافر! شنیدم رفتنی شدی...خوبم عمو جون تو خوبی؟
+خوب نیستم ، عااااالی ام...عمو خیلیییی خوشحالم...شاید باورت نشه ولی واقعا دارم بال درمیارم...
-خوشحالم که داری میری و از این بابت خوشحالی...منم خیلی دعا کن، فقط خیلی مراقب خودت باش مریض نشی.
+چشممم قربون عموی مهربونم برم!
مامان زهرا که از بالکن آمد به سمتش رفتم...
روبه رویش ایستادم و دستانش را در دستمگرفتم...
در چشم های مهربانش نگاه کردم و هر دو دستش را بوسیدم!
+مامان واقعا ازت ممنونم که اجازه میدی برم...بهترین چیزی که میتونست حالمو خوب تر از خوب کنه همین بود...
-خواهش میکنم عزیزدلم...وقتی شهدا طلبیدن دیگه من چرا جلوتو بگیرم...برو خدا به همرات مادر...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_هفتم از دفتر با مریم تماس گرفتم... گو
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_هشتم
به روایتی امروز آخرین روز مدرسه قبل از اردوی راهیان نور بود...
تمام ساعت کلاس حواسم به فردا بود.
زنگ که خورد ،برای اولین بار برای رفتن از مدرسه خیلی زیاد عجله داشتم...
امروز باید تغذیه ام را آماده میکردم.
به خانه که رسیدم مامان زهرا در آشپزخانه بود...
بوی کتلت تمام خانه را برداشته بود.
+سلام مامان مهربونم ...خوبی؟
-سلام خوشگل مادر...خسته نباشی عزیزم.خوبم دخترم تو چطوری؟ از مدرسه چه خبر؟
+خداروشکر...انقد ذوق فردا رو دارم که اصلا نفهمیدم مدرسه چطور گذشت...
-سفرت بی خطر باشه دخترم...تغذیه ات رو برات درست کردم. میذارم یخچال...فکر کن ببین چیزی لازم داری بریم تهیه کنیم...
+دستت درد نکنه مامانم...الهی فداتبشم من. چرا شما زحمت کشیدی؟
-از دست این زبون تو دختر...اینطوری قربون صدقه منمیری از فردا من دلم برات یه ذره میشه ...
خندیدم و مامان را محکم در آغوشم فشردم.
خلاصه تمام وسیله هایم را در چمدانی بزرگ جمع کردم و با خیال راحت روی تخت نشستم و به اطرافم نگاه کردم...
در اتاق به شدت باز شد و قامت عمو محمد در چهارچوب در نقش بست...
+عمو فکر کنم باید یه کاغذ بچسبونم پشت در که توش نوشته باشه ،لطفا قبل از ورود به اتاق در بزنید😕
-یه بار شد من بیام تو حرف نزنی؟
+خب عمو هر دفعه میای با ورود هیجان انگیزت منو سکته میدی...
-حرف نزن بچه پاشو لباساتو بپوش بریم بیرون...
از آنجایی که خیلی دلم میخواست این چند ساعت بگذرد و راهی سفر شوم چشمی گفتم و بلند شدم تا آماده شوم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_هشتم به روایتی امروز آخرین روز مدرسه ق
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_نهم
عمو رفت طبقه ی پایین تا من آماده شوم...
کمدم را کمی گشتم تا لباس مناسبی پیدا کنم و بپوشم...
هیچکدام از لباس هایم دیگر باب میلم نبود...
مانتوهای کوتاه و رنگ های خیلی جیغ و جذب!
در فکر بودم که چشمم خورد به لباس هایی که برای اردو کنار گذاشته بودم...
به فکرم زد که مثل مریم لباس بپوشم تا ببینم میتوانم فردا هم به مدت پنج روز این پوشش را تحمل کنم یا نه!
لباس هایم را پوشیدم، نوبت روسری بود...
مریم همیشه روسری اش رو لبنانی میبست.
من هم نگاهش میکردم تا روز مبادا بتوانم مثل او روسری ام را لبنانی ببندم...
تمام تلاش و دقتم را یک جا جمع کردم و دست آخر هم بهتر از مریم توانستم😍
چهره ام خیلی تغییر کرد، موجه و با وقار جلوه ام میداد...
میخواستم چادرم را بردارم که لحظه ای مکث کردم...
در آینه به خودمنگاه کردم.
برای اینکه چهره ام از حالت بی روحی در بیاید کمی رژ لب زده بودم، اما وقتی به چادرم نگاه کردم ،حس کردم که چادر و آرایش هیچ ارتباطی به هم ندارند...
راستش یک لحظه از چادرم خجالت کشیدم...
رژ لب را پاککردم ...
بسم الله گفتم و چادرم را سر کردم.
برای اولین بار از ته دلم خواستم که هرگز این چادر از سرم نیافتد...
خودم هم از این خواسته تعجب کردم!
انگار داشتم پوست می انداختم...
ریحانه ی جدید، با علایق جدید...
از این تغییر خیلی خوشحال بودم.
کیفم را برداشتم از پله ها پایین رفتم، مامان زهرا از آشپزخانه چشمش به من خورد و لحظه ای مات نگاهم کرد.
لبخندی زدم و سمتش رفتم...
دست مادر را گرفتم و بوسیدم.
+مامان دعامکن...خیلی به دعای خیرت احتیاج دارم...
مادر سرم را در آغوشش گرفت و بوسید...
-الهی عاقبت بخیر بشی مادر.
خداحافظی کردم و با حیاط رفتم.
عمو ماشین را روشن کرده و بود نشسته بود ...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_نهم عمو رفت طبقه ی پایین تا من آماده شو
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتاد
در ماشین را باز کردم و روی صندلی شاگرد نشستم.
عمو چشمش که به من خورد چند لحظه خیره به من نگاه کرد...
لبخندی زد و حرکت کرد...
چیزی نگفت اما همین لبخند رضایتش برایم دلنشین بود.
-ریحانه برای سفرت چی لازم داری عزیزم؟
+همه چیز رو جمع کردم عمو،مامان هم برام تغذیه درست کرده ...
کمی جلوتر، عمو رو به روی یک فروشگاه نگه داشت و پیاده شدیم!
وارد فروشگاه شدیم و عمو یک چرخ برداشت و کنار هم حرکت کردیم...
+عمو چیزی لازم داری؟
- یکم خوراکی و اینا بگیریم ،هم برای فردا سفرت هم امشب که میدونم خوابت نمیبره تا صبح...
عمو خوب مرا میشناخت...
راست میگفت!
من هر وقت هیجان زده میشدم خواب و خوراکم بهم میخورد...
-ریحانه اصلا دلم میخواد هر چی دلت میخواد بگیری...
+عمو منکه چیزی لازم ندارم ...ولی حالا که اصرار میکنی تا ورشکستت نکنم از اینجا نمیرم
-منو از چی میترسونی بچه؟
هرچی دوست داری بردار...
چرخ را از دست عمو آزاد کردم و حرکت کردم...
من عاشق قفسه چیپس ها و شکلات و لواشک بودم...
ترجیح دادم حرف عمو را زمین نندازم و تا میتوانم خرید کنم...
بعد از خرید کمی دور زدیم و آبمیوه خوردیم...
برای شام باید به خانه میرفتیم...
مامان زهرا قرمه سبزی بار کرده بود...
اینرا از عطر و بوی غذایش که حتی در حیاط هم پیچیده بود فهمیدم...
+سلاااام مامان ...خسته نباشی
مامان اول به ۸ تا کیسه ی پر از خرید در دست های من و عمو خیره شد و با تعجب پرسید :
-اینا چیه؟ خیر باشه نذری میخواین بدین؟
عمو خنده ای سر داد و گفت:
-نه زن داداش ،برای ریحانه اس...
مامان همچنان در شک خرید های ما بود!
به سمت گاز رفتم و در قابلمه قرمه سبزی را برداشتم...
چشمانم را بستم و از لذت بویی کشیدم ...
+به بهههه چی کار کرده ماماااان...
میز را چیدیم و مشغول خوردن غذا شدیم...
تمام حواسم پی فردا بود.
استرس و هیجان شدیدی داشتم.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتاد در ماشین را باز کردم و روی صندلی شاگرد
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_یک
توی تخت خواب نشسته بودم و کتاب میخواندم.
ساعت ۲ بامداد بود، ۴ ساعت وقت داشتم تا کمی بخوابم...
کتاب را بستم و آباژور کنار تخت را خاموش کردم تا زودتر خوابم ببرد.
***
با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم ...
بالاخره وقتش رسید!
از تخت بلند شدم و وضو گرفتم.
نمازم را خواندم و لباس هایم را پوشیدم...
چادرم را روی دستم انداختم و چمدان را برداشتم.
آهسته از پله ها پایین رفتم، مهدی در اتاقش خواب بود...
رفتمگونه اش را بوسیدم ...
مادر تدارک صبحانه را دیده بود و عمو هم نان تازه خریده بود.
صبحانه را خوردیم ...
مامان قرآن را برداشت و داخل سینی گذاشت.
ظرفی پر از آب کرد و گل های محمدی را روی آب گذاشت...
رقص گل ها در آب خود نمایی میکرد...
عطر گلاب حالم را بهتر از هر وقتی کرد.
از زیر قرآن رد شدم...
بوسه ای رویش زدم و با لبخند سوار ماشین عمو شدم...
مامان زهرا جلو نشسته بود من عقب...
دو پاکت سمت من گرفت و گفت:
-دخترم پاکت صورتی رو عمو زحمت کشیده داده بهت، پاکت سبز رو من ...هرچیزی خواستی تهیه کن. اگر کم آوردی بگو برات واریز میکنم...
+دستتون درد نکنه عزیزای من، تا اونجایی که هانیه گفته پول لازم نمیشه...
-پیشت پول باشه ضرر نداره مادر...خیال ما راحت تره...
تشکری کردم و پاکتها را گرفتم.
اتوبوس جلوی در مدرسه ایستاده بود...
بچه هایی که عازم راهیان نور بودند، با چمدانهایشان گوشهی حیاط ایستاده بودند.
هانیه را که دیدم برایش دستی تکان دادم...
سمتم آمد، من از اشتیاق و ذوق فراوانی که داشتم در آغوش گرفتمش!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_یک توی تخت خواب نشسته بودم و کتاب میخوا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_دو
-ریحانه خیلی خوشحالم که توی این سفر کنارمی...
+منم عزیزدلم😍واقعا حالم خوبه هانیه...بی صبرانه منتظرم تا بریم!
مادر به همراه عمو محمد جلوی درب مدرسه ایستاده بودند...
مدیر مدرسه، یکی یکی همه مان را از زیر قرآن رد کرد...
یکبار دیگر مامان و عمو را درآغوش گرفتم و خداحافظی کردیم.
سوار اتوبوس شدیم و به سمت اداره آموزش و پرورش حرکت کردیم...
قبل از حرکت در نماز خانه آموزش و پرورش برایمان مراسم بدرقه گرفته بودند...
حس و حال خوبی داشتم.
من و هانیه تمام مدت از کنار هم دیگر تکان نخوردیم.
مراسم شروع شد.
قاری قرآن تلاوتش را آغاز کرد...
چشم هایم را بستم و تمام حواسم را به نوای دلنشین قرآن دادم.
حال و هوای اینجا مملو بود از حس خوبی معنوی...
هرگز فکرش را نمیکردم بتوانم اینقدر با این فضا ارتباط برقرار کنم.
در من چه اتفاقی داشت می افتاد نمیدانم، اما هر چه که بود ،زیبا بود...
بعد از تلاوت قرآن ،فرمانده ی سپاه ناحیه کمی سخنرانی کردند و برایمان آرزوی سلامتی کردند...
برای بار سوم ،از زیر قرآن رد شدم و سوار اتوبوس های اصلی شدیم...
ردیف اول ،صندلی دوم اتوبوس نشستم و هانیه هم کنارم نشست.
مسئول کاروان یک کیف که مزین به نام شهدا بود به همه ی ما هدیه داد.
سربند یا زهرا(س)، چفیه ،یادبود از یک شهید و خیلی چیز های دیگر در آن بود...
هانیه پکش را باز کرد...
شهیدی که به عنوان یاد بود، وصیت نامه اش را در پک او گذاشته بود ،شهید ابراهیم هادی بود...
-خب اینم از رزق اول سفر من...ریحانه توام باز کن ببین وصیتنامه کدوم شهیده
کیف را باز کردم...
پاکت رزق شهید را برداشتم.
از دیدن عکس شهید اشکم سرازیر شد...
همان عکس بود...
همان شهید!
شهید مدافع حرم،شهید محمدرضا دهقان امیری
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_دو -ریحانه خیلی خوشحالم که توی این سفر
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_سه
-ریحانه خوبی؟ چیشد؟
سعی کردم خودم را کنترل کنم...
نگاهی به هانیه کردم و عکس را به او نشان دادم.
هانیه چند لحظه خیره به عکس در دستش شد...
-عجب رزقی ...خوش به سعادتت ریحانه.
اتوبوس حرکت کرد.
از شیشه به بیرون نگاه میکردم...
اولین سفر بدون خانواده بود، بخاطر همین کمی دلم گرفته بود.
مامان همیشه کنار من بود، همه جا...
صدای بلند مداحی رشته افکارم را پاره کرد و دو متر پریدم هوا...
خیلی صدایش نزدیک بود.
سرم را چرخاندم و دیدم هانیه دارد با اسپیکرش ور میرود..
کل اتوبوس رفت روی هوا...
انگار فقط من نترسیده بودم!
+کمش کن دخترررر
-چییی؟! چی میگی نمیشنوم...
+خب لعنتی کمش کن بشنویییی
-چی میگی تو ریحانه؟!
اسپیکر را از دستش کشیدم و صدایش را کم کردم...
+الان که میشنوی الحمدالله؟!😐
-آره...ولی خودمونیما ! بدجور ترسیدی😂
سری تکان دادم و با اخمی ساختگی اسپیکرش را دستش دادم.
تمام مدت مداحی پخش میکرد...
انگار مسئول صوت اتوبوس بود!
وارد شهر همدان که شدیم برای ناهار نگه داشتند...
یک سالن غذا خوری بالای یک کوه بود...
یک امام زاده ،یا بهتر است بگویم حسینیه کنارش بود.
منو هانیه ترجیح دادیم اول نمازمان را بخوانیم و بعد برای ناهار برویم...
این موضوع را با مسئول اتوبوس خودمان در میان گذاشتیم و او موافقت کرد.
وضو گرفتیم و نمازمان را خواندیم...
پک را باز کردم تا وصیتنامه شهید دهقان را دوباره بخوانم...
«و فدیناه بذبح العظیم» او را به قربانی بزرگی بازخردییم. سوره مبارکه صافات آیه ۱۰۷
اینجانب «محمدرضا دهقان امیری» فرزند علی در سلامت کامل روانی و جسمی و در آرامش کامل شهادت میدهم و به یگانگی حضرت حق و شهادت میدهم به دین مبین اسلام و قرآن و نبوت خاتم الانبیاء. حضرت محمد (ص) و امامت امیرالمومنین حیدر کرار علی ابن ابی طالب (ع) و یازده فرزند ایشان که آخرینشان حضرت حجت قائم آل محمد (عج) برپاکننده عدل علوی در جهان و منتقم خون مادر سادات خانوم فاطمه الزهرا (س) میباشد (الهم عجل لولیک الفرج)
با سلام بر همه دوستان، آشنایان و اقوام و... این حقیر از همه شما عزیزان تقاضای حلالیت دارم و تشکر میکنم از پدر و مادر عزیزتر از جانم که تمام تلاش خود برای نشان دادن راه سعادت به فرزندشان انجام دادند و این حقیر حتی نتوانستم قدر کوچکی از این فداکاریها را پاسخ دهم از این دو بزرگوار حلالیت میخواهم و از صمیم قلب نیازمند دعایشان هستم؛ و تشکر میکنم از برادر عزیزم و امیدوارم که شهادت و روحیه جهادی را سرلوحه خود قرار دهی و همچنین خواهر عزیزم و حامی همیشگی من که نهایت لطف را بر من داشته است و من فقط با بدی پاسخش را دادم امیدوارم هم اکنون نیز دعایت را برای برادرت دریغ نکنی و همیشه به یادش و زینب گونه پایداری کنی.
از همه دوستان دانشگاه و مسجد و استادان و مربیانم و ... درخواست حلالیت دارم و از شما دوستان میخواهم این حقیر را از دعای خیرتان محروم نفرمایید و اگر کوتاهی کردم در حق شما عزیزان به بزرگواری خود عفو کنید و از حقی که بر گردنم دارید درگذرید.
براساس آیه مبارکه ۱۵۶ سوره بقره «الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا الله و انا الیه راجعون» آنها که هرگاه مصیبتی به آنها رسد صبوری کنند و گویند ما از آن خداییم و به سوی او بازمیگردیم.
صبر را سرلوحه خود قرار دهید و مطمئن باشد که هر کسی از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی میماند خداوند متعال است اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام الصائب خانوم زینب کبری (س) کوچک قرار است روضه ابا عبدلله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلها آرام میگیرد.
قال الحسین (ع):
«إن کان دین محمّد لمیستقم الاّ بقتلی فیاسیوف خذینی»
اگر دین محمد تداوم نمییابد مگر با کشته شدن من، پس ای شمشیرها مرا در بر گیرید.
بال هایم هوس با تو پریدن دارد
بوسه بر خاک قدمهای تو چیدن دارد
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
غالبا آن گذری که خطرش بیشتر است
میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است
قیمت عبد به افتادن در سجادست
سنگ فرشی حرم دوست زرش بیشتر است
خانهای است در این جا که کریم از همه
سر این کوچه اگر رهگذرش بیشتر است
دل ما سوخت در این راه، ولی ارزش داشت
هر که اینگونه نباشد ضررش بیشتر است
بی سبب نیست که آواره هر دشت شدیم
هر که عاشق شود اصلا سفرش بیشتر است
هر گدایی برسد لطف که دارد، اما
به گدایان برادر نظرش بیشتر است
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﺩﺭ ﺟﻤﺎﻟﺶ ﻛﻪ ﺟﻼﻝ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ
وسعت روح بدن را به فنا میگیرد
غیر زینب چه کسی درد سرش بیشتر است
و من الله توفیق
محمد رضا دهقان امیری
۹۴/۶/۱۴
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_سه -ریحانه خوبی؟ چیشد؟ سعی کردم خودم ر
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_چهار
بعد از هر بار خواندن وصیت نامه آنقدر سبک میشدم که دلم میخواست پرواز کنم...
تک تک کلمات بوی معنویت میداد!
واقعا خوش به سعادت خانواده ی شهید که صاحب این فرزند بودند...
هانیه سجاده اش را جمع کرد...
-قبول باشه ریحانه خانوم...
+قبول حق باشه عزیزم.
به سمت سالن غذاخوری روانه شدیم...
بچه ها یکی پس از دیگری از سالن خارج میشدند!
انگار کمی دیر کرده بودیم...
وارد که شدیم فقط چند نفر از مسئولین و سه نفر از بچه ها مانده بودند...
سر یک میز نشستیم و غذایمان را آوردند...
مرغ بود!
کمی به غذا نگاه کردم ،با قاشق برنج را کنار زدم...
کمی خوردم اما نمیدانم چرا خوشم نیامد!
+هانیه تو دوست داری غذاشو؟!
-قشنگ تابلوعه اولین بارته غذایی به جز غذای خونگی میخوریا! آره بابا بخور بره...من انقد گرسنمه که اصلا نمدونم چی میخورم...فقط میخورم که سیر شم.
+پس بیا غذای منم ماله تو...مامانم برام کتلت گذاشته میرم اونو تو اتوبوس میخورم...
اتوبوس بعد از اقامه نماز بچه ها حرکت کرد...
کتلت را خوردم !
به قول هانیه :
خدا بقیه سفر را به خیر بگذرونه ،چون دیگه کتلت هم نداری!
باز نوای دلنشین بنی فاطمه در اتوبوس پیچید...
دلمپر میکشید که زودتر برسیم...
تلفنم زنگ خورد...
عمو محمد بود!
جویای حالم شد و بعد از کمی سفارش که مراقب خودمباشم قطع کرد.
سرم را روی شانه ی هانیه گذاشتم...
آرام آرام داشت گریه میکرد.
اشک هایش را پاک کرد و سرش را روی سرم گذاشت.
-تا اینجای سفر خوش میگذره بهت؟
+مگه میشه تو باشی و خوش نگذره رفیق؟!
خندید و چشمانش را بست...
کی خوابمان برد و چه مدت در خواب بودیم نمیدانم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_چهار بعد از هر بار خواندن وصیت نامه آن
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_پنج
احساس ضعف شدیدی داشتم...
خیلی گرسنه ام بود.
چشمانم را باز کردم ،هانیه زودتر از من از خواب بیدار شده بود.
کم کم داشت غروب میشد.
از شدت گرسنگی حالم داشت بد میشد، کیک در کیفم داشتم.
برداشتم و کمی خوردم...
چون شیرین بود کمی دلم را زد.
آلوچه و لواشک زیادی با خودمآورده بودم!
آن هم از نوع خیلی ترش!!!
به هانیه تعارف کردم و کمی از لواشک کند و خورد...
-اوه اوه ریحانه چجوری اینو میخوری؟!میمیریا!
+خیلی خوشمزه اس خدایی...
تا ته لواشک را خوردم...
دل ضعفه گرفتم اما مابقی خوراکی ها در چمدانم بود،در قسمت انبار اتوبوس
فراموش کردم با خودم بالا بیاورم.
با گوشی کمی ور رفتم که بتوانم تا اذان صبر کنم...
کمیسرگیجه داشتم!
اتوبوس برای اقامه نماز نگه داشت.
توانایی بلند شدن و پیاده شدن از اتوبوس را نداشتم...
به هانیه گفتم:
+منیکم ناخوشم هانیه شما برین من تو اتوبوس میشینم...
-پس وایسا برم منمنمازمو بخونم زود میامپیشت.
سرم حسابی گیج میرفت .
چشمانم را بستم...
راوی: "هانیه"
نمازم را زود تر از بقیه خواندم و برای جماعت نماندم.
رنگ ریحانه پریده بود...
سریع به سمت اتوبوس رفتم.
خوابیده بود، پتو رویش را کشیدم و کنارش نشستم...
رنگش مثل گچ سفید شده بود...
عصری خیلی با مداحی گریه کرد، شاید حالش بخاطر گریه زیاد بد شده...
دستمرا روی پیشانی اش گذاشتم، یخ بود!
دستش هم همینطور...
بچه ها وارد اتوبوس شدند...
صدایشان خیلی بلند بود، اما ریحانه کوچک ترین تکانی نخورد.
استرس گرفته بودم...
اتوبوس یک ربعی بود که حرکت کرده بود.
تمام یک ربع نگاهم به ریحانه بود!
تکان نمیخورد...
چند بار صدایش کردم...
تکانش دادم...
جوابی نداد!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_پنج احساس ضعف شدیدی داشتم... خیلی گرسن
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_شش
راوی : "هانیه"
استرس گرفته بودم...
+ریحانه! ریحانه بیدار شو...چرا جواب نمیدی دختر...
دست خودم نبود ...
گریه امگرفت.
مسئول کاروان را صدا زدم...
آمد بالای سرش!
نبضش را گرفت، کند میزد.
نفس هایش نامیزون شده بود...
-چیشد هانیه ؟چی خورده؟ مشکل یا بیماری خاصی داره؟
+نه هیچ سابقه بیماری نداره...ناهار نخورد یه لقمه کتلت خورد، عصری هم یه عالمه لواشک و آلوچه خورد...خیلی ام با مداحی گریه کرد.
-فکر کنم افت فشار شدید داره الان...باید سریع اتوبوس رو نگه داریم...
راننده اتوبوس را نگه داشت!
همه ی ما نگران بودیم و استرس داشتیم که نکند بلایی سر ریحانه بیاید!
پس از چند دقیقه اورژانس رسید.
ریحانه را از اتوبوس پایین بردیم...
جلوی درب اتوبوس او را روی برانکارد گذاشتند و بردند...
همراهی اش کردم تا داخل آمبولانس.
فشارش را گرفتند...
هفت!!!
خدای من خیلی پایین بود...
همه دست پاچه شده بودند!
پرستار سریع آنژیوکت را داخل رگ زد و سرم وصل کرد...
نفسش همچنان به سختی بالا می آمد و هنوز بیهوش بود!
اکسیژن برایش وصل کرده بودند...
نگران بودم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید...
اتوبوس بیش از این نمیتوانست منتظر بماند.
تا اردوگاه شهید کلهر ۲ ساعت فاصله داشتیم و در اردوگاه منتظر ما بودند تا مراسم آغازین را شروع کنند.
من اصرار داشتم کنار ریحانه بمانم اما مربی قبول نکرد.
مسئول کاروان به همراه یک سرباز و ماشین سپاه ماندند تا وضعیت را ببینند ، اگر لازم شد منتقلش کنند تهران و اگر نه باهم به اردوگاه بیایند.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_شش راوی : "هانیه" استرس گرفته بودم...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_هفت
راوی : "ریحانه"
سوزش بدی را روی دستم احساس کردم...
چشمانم را باز کردم ،روی برانکارد آمبولانس بودم!
اکسیژن را از روی دهانم برداشتم...
دکتر بالای سرم بود.
-بهترین خانوم؟
+سرمگیج میره...
-تا سرم تموم بشه بهتر میشه...
کمی بعد سرم تموم شد و به کمک خانم قربانی ،مسئول کاروان از اورژانس پیاده شدم.
آقای بیگلری ، از مسئولین ناحیه روبه رویم ایستادن...
+خانم سلیمی نگرانمون کردین! بهترین؟
-ببخشید واقعا نمیدونم چیشد! بله خوبم...
+موردی نداره ،پیش میاد... الان با ماشین میریم پیش بقیه...وسیله هاتونم سپردم بچه ها کمک کنن دوستتون ببره با خودش اردوگاه.
تشکری کردم و سوار ماشین شدیم...
کمی سردم شده بود.
خاتم قربانی یک پتو رویم کشید و تا اردوگاه چشمانم را بستم...
وقتی رسیدیم جلوی درب اردوگاه صدای مداحی به گوش میرسید.
بچه ها نبودند!
به سمت حسینیه ای که در وسط اردوگاه بود حرکت کردیم...
کفش های جلوی درب نشان میداد که بچه ها در حسینیه هستند!
وارد که شدم هانیه را دیدم که به سرعت به سمت من میدوید...
مرا در آغوش گرفت و با گریه گفت:
-میدونی چقدر نگران شدیم؟ خدا خفت نکنه! چیشدی تو یهو؟
+ببخشید توروخدا! خودمم نمیدونم اصلا چی شد!
-حالا عیبی نداره بیا بریم بشینیم کنار بخاری سردت نشه...
کنار بخاری نشستم ...
مراسم شروع شد.
مراسم آغازین سفر راهیان نور، سال ۱۳۹۴...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_هفت راوی : "ریحانه" سوزش بدی را روی د
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_هشت
آغاز مراسم با قرائت قرآن بود...
سپس سخنرانی و مداحی و کلیپی از شهدای دفاع مقدس و ...
در تب و تاب شروع سفر بودم اما خسته و خوابالود...
داروها تاثیر خود را گذاشته بودند و چشمانم را نمیتوانستم باز نگه دارم.
بعد از مراسم به اردوگاه رفتیم ...
تخت ها رو طبقه بودند!
از آنجایی که هانیه خیلی نگران من بود دو تخت را بهم چسباند ...
من و هانیه طبقه ی پایین خوابیدیم و دو تا از بچه های شر و شلوغ مدرسه طبقه ی بالا ...
تا چشمانم را میبستم و خوابم میبرد بچه های تخت بالا میخندیدند و از خنده ی آنها تخت میلرزید و از خواب میپریدم...
چند بار این حرکت تکرار شد !
هانیه کنترلش را از دست داد و دمپایی را برداشت و از نردبان تخت بالا رفت...
لحنش ترکیب شوخی و جدی بود...
حالت گارد گرفت و دمپایی را سمت جفتشان پرت کرد...
-میخوابید یا جفتتون و سیاه و کبود کنم؟
مگه نمیبینید مریض داریم؟
این کار هانیه باعث شده همه ی ما بخندیم و بچه ها کمی آرام تر شوند...
پیش خودم با محبت های زیر زیرکی هانیه فکر میکردم!
چقدر این دختر دوست داشتنی و مهربان بود...
اما در عین حال جدی و مغرور !
بالاخره بعد از دقایقی سکوت همه جای اردوگاه را فرا گرفته بود و من هم میخواستم کم کم بخوابم !
که ناگهان صدای مهیبی به گوش رسید و همه از خواب پریدیم...
خیلی ترسیده بودیم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛