دانشگاه حجاب 🇮🇷
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_پنج احساس ضعف شدیدی داشتم... خیلی گرسن
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_شش
راوی : "هانیه"
استرس گرفته بودم...
+ریحانه! ریحانه بیدار شو...چرا جواب نمیدی دختر...
دست خودم نبود ...
گریه امگرفت.
مسئول کاروان را صدا زدم...
آمد بالای سرش!
نبضش را گرفت، کند میزد.
نفس هایش نامیزون شده بود...
-چیشد هانیه ؟چی خورده؟ مشکل یا بیماری خاصی داره؟
+نه هیچ سابقه بیماری نداره...ناهار نخورد یه لقمه کتلت خورد، عصری هم یه عالمه لواشک و آلوچه خورد...خیلی ام با مداحی گریه کرد.
-فکر کنم افت فشار شدید داره الان...باید سریع اتوبوس رو نگه داریم...
راننده اتوبوس را نگه داشت!
همه ی ما نگران بودیم و استرس داشتیم که نکند بلایی سر ریحانه بیاید!
پس از چند دقیقه اورژانس رسید.
ریحانه را از اتوبوس پایین بردیم...
جلوی درب اتوبوس او را روی برانکارد گذاشتند و بردند...
همراهی اش کردم تا داخل آمبولانس.
فشارش را گرفتند...
هفت!!!
خدای من خیلی پایین بود...
همه دست پاچه شده بودند!
پرستار سریع آنژیوکت را داخل رگ زد و سرم وصل کرد...
نفسش همچنان به سختی بالا می آمد و هنوز بیهوش بود!
اکسیژن برایش وصل کرده بودند...
نگران بودم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید...
اتوبوس بیش از این نمیتوانست منتظر بماند.
تا اردوگاه شهید کلهر ۲ ساعت فاصله داشتیم و در اردوگاه منتظر ما بودند تا مراسم آغازین را شروع کنند.
من اصرار داشتم کنار ریحانه بمانم اما مربی قبول نکرد.
مسئول کاروان به همراه یک سرباز و ماشین سپاه ماندند تا وضعیت را ببینند ، اگر لازم شد منتقلش کنند تهران و اگر نه باهم به اردوگاه بیایند.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛