eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.5هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
187 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_هشتم به روایتی امروز آخرین روز مدرسه ق
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 عمو رفت طبقه ی پایین تا من آماده شوم... کمدم را کمی گشتم تا لباس مناسبی پیدا کنم و بپوشم... هیچ‌کدام از لباس هایم‌ دیگر باب میلم نبود... مانتوهای کوتاه و رنگ های خیلی جیغ و جذب! در فکر بودم که چشمم خورد به لباس هایی که برای اردو کنار گذاشته بودم... به فکرم زد که مثل مریم لباس بپوشم تا ببینم میتوانم فردا هم به مدت پنج روز این پوشش را تحمل کنم یا نه! لباس هایم را پوشیدم، نوبت روسری بود... مریم همیشه روسری اش رو لبنانی میبست. من هم نگاهش میکردم تا روز مبادا بتوانم مثل او روسری ام را لبنانی ببندم... تمام تلاش و دقتم را یک جا جمع کردم و دست آخر هم بهتر از مریم توانستم😍 چهره ام خیلی تغییر کرد، موجه و با وقار جلوه ام میداد... میخواستم چادرم را بردارم که لحظه ای مکث کردم... در آینه به خودم‌نگاه کردم. برای اینکه چهره ام از حالت بی روحی در بیاید کمی رژ لب زده بودم، اما وقتی به چادرم نگاه کردم ،حس کردم که چادر و آرایش هیچ ارتباطی به هم‌ ندارند... راستش یک لحظه از چادرم خجالت کشیدم... رژ لب را پاک‌کردم ... بسم الله گفتم و چادرم را سر کردم. برای اولین بار از ته دلم خواستم که هرگز این چادر از سرم نیافتد... خودم هم از این خواسته تعجب کردم! انگار داشتم پوست می انداختم... ریحانه ی جدید، با علایق جدید... از این تغییر خیلی خوشحال بودم. کیفم را برداشتم از پله ها پایین رفتم، مامان زهرا از آشپزخانه چشمش به من خورد و لحظه ای مات نگاهم کرد. لبخندی زدم و سمتش رفتم... دست مادر‌ را گرفتم و بوسیدم. +مامان دعام‌کن...خیلی به دعای خیرت احتیاج دارم... مادر سرم را در آغوشش گرفت و بوسید... -الهی عاقبت بخیر بشی مادر. خداحافظی کردم و با حیاط رفتم. عمو ماشین را روشن کرده و بود نشسته بود ... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_هشتم🎬: با ورود دوباره فتانه به زندگی محمود، ورودی که قرار بود خر
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه آخرین نگاه را به وضع خانه کرد و وقتی مطمئن شد همه چیز مرتب است، لبخند کمرنگی زد و در همین حین صدای زینب بلند شد. فاطمه همانطور که به طرف گهواره زینب میرفت گفت: جانم عزیزم، الهی قربونت بشم که امروز با مامانت همکاری کردی و آرام خوابیدی، هم درسم را خوندم و هم وسائل پذیرایی را آماده کردم و در همین حین روح الله در حالیکه حوله را روی سرش انداخته بود بیرون آمد و همزمان صدای زنگ در خانه بلند شد. فاطمه اشاره ای به در کرد و گفت: میبینی که بچه داره شیر میخوره، سریع موهات خشک کن و در را باز کن، حتما بابات اینا هستن.. روح الله همانطور که با حوله موهایش را خشک می کرد به سمت آیفون رفت و بعد از اینکه مطمئن شد چه کسی پشت در است، دکمه باز شدن در رافشار داد و خودش را به سرعت به اتاق خوابشان رساند تا لباس مناسب بپوشد. فتانه همانطور که اطراف را از نظر می گذارند، نگاهش به تابلو فرشی که به دیوار زده بودند قفل شد و رو به فاطمه گفت: به به، میبینم وضعتون هم خوب شده، همه چی را نو نوار کردین و بعد رو به محمود گفت: یادت باشه داریم میریم ، بپرس این تابلو را از کجا خریدن، من لنگهٔ اینو میخوام. محمود که مانند غلامی حلقه به گوش بود، دستی روی چشمش گذاشت و‌ گفت: چشم خانم، شما امر بفرمایید... فاطمه که از تک تک حرکات فتانه متعجب شده بود، به طرف گهواره رفت و زینب را داخل گهواره گذاشت و به روح الله گفت: تا من میرم بساط نهار را آماده کنم، تو هم این بچه را یه کم باد بده بلکه بخوابه.. روح الله چشمی گفت و به طرف گهواره رفت..فتانه اوفی کرد و همانطور که نگاهش به دسته کتابهای روی اوپن بود گفت: زن بودن زنهای قدیم، کجا کار خونه را روی دوش مرد می انداختن!! یک تنه هزارتا کار می کردن، حالا همه باید کنن یاری که خانم خانما کنه خونه داری... فاطمه که جا خورده بود، همانطور که سفره نهار را وسط پهن میکرد گفت: منظورتون چیه؟! منم به تمام کارای خونه میرسم،والله روح الله بیشتر از همون کار بارا خودش نیست، اصلا وقت سرخاروندن نداره،چه برسه به... فتانه به میان حرف فاطمه دوید و‌گفت: ببین دختر، انچه تو توی اینه میبینی من تو خشت خام میبینم، تو با اون درس و دانشگاه کوفتی، به هیچی نمیرسی، همین امروز دور درس را خط بکش و به شوهر و بچه ات برس.. فاطمه که‌ واقعا ناراحت شده بود به روح الله نگاهی انداخت تا لااقل در برابر فتانه از او دفاع کند، اما روح الله خودش را سرگرم بچه کرده بود و انگار نه انگار چیزی میشنید. فاطمه آه کوتاهی کشید و از جا بلند شد و خیلی زود غذاهای رنگارنگ که از هنرهای فاطمه بود روی سفره چیده شد. محمود چندین بار از دست پخت فاطمه تعریف کرد اما هر بار با زهر چشم فتانه مواجه شد و حرفش را نصف و‌نیمه همراه لقمه غذا قورت میداد. ساعتی بعد از نهار، فتانه امر به رفتن کرد، انگار مأموریتی داشت که انجام شده بود و میبایست به سرعت مکان ماموریتش را ترک کند. با رفتن محمود و فتانه، فاطمه مشغول شستن ظرف ها و مرتب کردن آشپزخانه شد که صدای گریه زینب بلند شد. فاطمه از داخل آشپزخانه صدا زد: روح الله، آقایی، بچه را آروم کن من دستم بنده... ناگهان صدای پرخاشگرانهٔ روح الله فاطمه را از جا پراند: تو مادرشی و باید ساکتش کنی، به من چه...مردی گفتن، زنی گفتن...فتانه راست میگه، خودت را به درس و دانشگاه مشغول کردی و ما هم صدامون درنمیاد... فاطمه با تعجب خیره به کف روی ظرفشویی شد و زیر لب گفت: این چی داره میگه؟! واقعا روح الله بود این حرفا را زد؟! روح الله که همچی مردی نبود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•📚دانشگاه حجاب📚•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872