دانشگاه حجاب 🇮🇷
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_سه -ریحانه خوبی؟ چیشد؟ سعی کردم خودم ر
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_چهار
بعد از هر بار خواندن وصیت نامه آنقدر سبک میشدم که دلم میخواست پرواز کنم...
تک تک کلمات بوی معنویت میداد!
واقعا خوش به سعادت خانواده ی شهید که صاحب این فرزند بودند...
هانیه سجاده اش را جمع کرد...
-قبول باشه ریحانه خانوم...
+قبول حق باشه عزیزم.
به سمت سالن غذاخوری روانه شدیم...
بچه ها یکی پس از دیگری از سالن خارج میشدند!
انگار کمی دیر کرده بودیم...
وارد که شدیم فقط چند نفر از مسئولین و سه نفر از بچه ها مانده بودند...
سر یک میز نشستیم و غذایمان را آوردند...
مرغ بود!
کمی به غذا نگاه کردم ،با قاشق برنج را کنار زدم...
کمی خوردم اما نمیدانم چرا خوشم نیامد!
+هانیه تو دوست داری غذاشو؟!
-قشنگ تابلوعه اولین بارته غذایی به جز غذای خونگی میخوریا! آره بابا بخور بره...من انقد گرسنمه که اصلا نمدونم چی میخورم...فقط میخورم که سیر شم.
+پس بیا غذای منم ماله تو...مامانم برام کتلت گذاشته میرم اونو تو اتوبوس میخورم...
اتوبوس بعد از اقامه نماز بچه ها حرکت کرد...
کتلت را خوردم !
به قول هانیه :
خدا بقیه سفر را به خیر بگذرونه ،چون دیگه کتلت هم نداری!
باز نوای دلنشین بنی فاطمه در اتوبوس پیچید...
دلمپر میکشید که زودتر برسیم...
تلفنم زنگ خورد...
عمو محمد بود!
جویای حالم شد و بعد از کمی سفارش که مراقب خودمباشم قطع کرد.
سرم را روی شانه ی هانیه گذاشتم...
آرام آرام داشت گریه میکرد.
اشک هایش را پاک کرد و سرش را روی سرم گذاشت.
-تا اینجای سفر خوش میگذره بهت؟
+مگه میشه تو باشی و خوش نگذره رفیق؟!
خندید و چشمانش را بست...
کی خوابمان برد و چه مدت در خواب بودیم نمیدانم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛