eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماکرون: دستگیری پاول دوروف سیاسی نیست 🔹فرانسه عمیقاً متعهد است به آزادی بیان، اما در رسانه‌های اجتماعی، مانند زندگی واقعی، آزادی‌ها در چارچوب قانون اعمال می‌شوند تا از شهروندان محافظت شود و به حقوق اساسی آن‌ها احترام گذاشته شود. ✍ فلسفه در کلام ماکرون! آزادی در چارچوب قانون برای محافظت از شهروندان ✍ البته این استدلالی هست که در فرانسه فقط هر جا دلشون بخواد بهش عمل میکنن ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_پنجم 🎬: فتانه توی خانهٔ آقای عظیمی بزرگ آقا مسلم که برادر آقا محمو
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه برای چندمین بار نگاه روی ساعت مچی دستش کرد، دقیقا دو ساعت از زمانی که قرار بود دنبالش بیایند، گذشته بود و هنوز خبری نبود، فاطمه اینقدر استرس کشیده بود که شک نداشت الان رنگ و رخ همچون این ساعت زرد و طلایی،به زردی میزد. نگاه خیرهٔ آرایشگر و شاگردانش،بدتر از همه چیز او را اذیت می کرد، انگار با نگاهشان به او می گفتند: برو دیگه، ما خسته ایم و گاهی حس می کرد که با تمسخر دربارهٔ او درگوشی صحبت می کنند. فاطمه خیره به عکس خودش در آینه روبه رو شده بود که زیباتر و غمگین تر از همیشه به او چشم دوخته بود، او مطمئن بود که هر چه هست زیر سر فتانه هست،چون برخورد او را در محضر دیده بود و پشت چشم نازک کردنش هم شاهد بود، تمام اینها باعث دلسردی فاطمه می شد اما وقتی به روح الله و چهره مظلوم و لیخند مهربانش فکر می کرد،تمام دلسردی ها زایل میشد. فاطمه غرق در افکارش بود که صدای یا الله در فضا پیچید، با هیجان از جایش بلند شد، این صدا جز صدای روح الله نمی توانست باشد. روح الله با دسته گلی پر از غنچه های صورتی رنگ که دورش را با توری زیبا قاب گرفته بودند و پاپیونی بلند به شکل پروانه به طرف فاطمه آمد، فاطمه که در لباس سفید و بلند عروسی، قدش بلندتر و زیباتر به نظر میرسید، مانند پری دریایی شروع به لبخند زدن کرد و زیر لب گفت: الهی قربونت بشم که به فکر دسته گل هم بودی. عروس و داماد سپار بر پرایدی سفید رنگ که روح الله به عاریت گرفته بود شدند و به طرف خانه عروس خانم حرکت کردند. بوی عود و کندر و اسپند با بوی ادکلن داماد در هم آمیخت و صدای کل کشیدن از همه طرف بلند شد. فاطمه از زیر چادر حریرش اطراف را نگاه می کرد و نگاهش روی فتانه قفل شد، انگار که نه به عروسی بلکه به عزا آمده بود، فاطمه یک لحظه با دیدن چهره اخمو فتانه، دلش لرزید، اما فشار آرامی که روح الله به بازوی او داد و گرمی آغوش همسرش، او را در عالمی دیگر کشانید. فاطمه و روح الله روی مبلی که جلوی سفرهٔ نقره ای رنگ عقد بود، نشسته بودند و در آینهٔ بختشان، غرق در نگاه یکدیگر شده بودند. وقت، وقت دادن هدیه اقوام بود. نوبت اول را به اقوام عروس دادند، زهرا خواهر فاطمه جلو آمد تا هدایا را جمع کند، هرکس در خور توانش تکه ای طلا چشم روشنی برای عروس و داماد گرفته بود،یکی انگشتر و یکی النگو، یکی سکه و یکی پلاک طلا.. اقوام عروس سنگ تمام گذاشتند،زهرا کادوها را داهل کیف کوچک سفید رنگ با زنجیر نقره ای که متعلق به عروس بود گذاشت و غافل از این بود که فتانه چشم از این هدایا بر نمی دارد و شمارش همه شان را دارد حالا نوبت اقوام داماد بود، قبل از اینکه کسی نزدیک برود فتانه سر در گوش زیور دختر شمسی کرد و گفت: برو تو هدایای قوم و خویشا را جمع کن و با صدای بلند بگو...زیور از خدا خواسته دست شراره را که دخترکی ریز نقش بود در دست فتانه گذاشت و گفت: حواست به شراره و بقیه بچه ها باشه من الان میام.. زیور جلو رفت و زهرا را به کناری زد، اقوام روح الله یکی یکی جلو می آمدند و هدیه یشان را می دادند و زیور هم باصدای بلند به همه اعلام میکرد اما در کمال تعجب تمام هدایا را در کیفی که فتانه به او داده بود،چپاند و بعد از پایان کار کیف در کمتر از آنی ناپدید شد و روح الله خوب میدانست که این هدایا هم دنباله رو ان پول های بی زبانی بود که مادرش برایش کنار گذاشته بود و فتانه با لطایف الحیل از چنگش درآورده بود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
43ـ حجاب در مقطع هفت سال دوم و سوم.mp3
13.15M
💠 حجاب در مقطع ⬅️ هفت سال دوم و سوم ═‌ೋ۞°•🧕•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨💢 💪 خودت رو قوی کن چون 🔻وقتی تو گناه زندگی می کنی 🔺شیطان باهات کاری نداره، اما... ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴به روز باشیم. دعوا شد بر سر نظرات تبیینی و روشن کننده ی رهبری!!! سوال پیش اومد که خب الان آقای عراقچی رو حضرت آقا میشناختند یا نه؟! حالا عراقچی جزء کدوم دسته هستند از نظر رهبری؟ تایید شده تاکید شده یا ناشناس هر چند نقد سازنده در مورد مسیر رای اعتماد به وزراء رو می پذیریم. اما اینکه برخی شروع کردند به هدف قرار دادن رئیس مجلس و با انواع و اقسام ترفندها می خواستند جوری القا کنند که ایشون نه برای پیروزی خودش بلکه برای پیروزی پزشکیان وارد کارزار انتخاباتی شد و ایشون بر ضد رئیسی بودند و همراه اصلاحاتیها هستند و غیره نشان از یک مریضی خیلی بدی در جریان رسانه ای انقلابیها داره... عدم تشخیص هم که دیگه غوغا می کنه. برای مثال طرف نمی خواد متوجه بشه که رئیس جمهور منتخب آقای پزشکیان با سوابقی خاص، هستند که دیگه ظفرقندی و عراقچی باید پیشش لنگ بندازن... حالا طرف اومد گیر داد به عراقچی!!!! خب این نشه یکی بدترش رو میارن و مجلس هم نهایتا باید بپذیره. نمی تونه تا آخر دوره چهارساله همه رو رد کنه. نکته ی مهم دیگه هم اینه که خب همونطور که مشخص بود رهبری نظرشون رو تحمیل نکردند و نمی کنند. فقط در مورد نظر رئیس جمهور نظراتی دادند، در مورد خیلیا هم نظر ندادند. رئیس جمهور هم نشون دادند که اگرچه ممکنه مسیر قطارش هم جای خوبی بره هم ممکنه بابت برخی کنشها ایجاد اختلال کنه اما در حالت کلی با رهبری هستند و هیچگونه ضدیتی با رهبری چنانچه برخی کانالهای انقلابی القا می کنند و فضا رو وحشتناک جلوه میدن ندارند. اما نماینده ی طیف خودشون هستند. و طبق نظرات و تفکراتی که رای گرفتند عمل میکنن. جریان انقلابی هم باید بدونه که اگر می خواد به این چه کنم چه کنم نیفته، دنبال گزینه ای باشه با اقبال مردمی و تفکر انقلابی که مسیر رو درست بره. نه دنبال تعصب و صفر و صدی دیدن و اختلاف و تفرقه افکنی و با رد صلاحیت شورای نگهبان دنبال رای آوری گزینه خود بودن... ═‌ೋ۞°•🧕•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
هدایت شده از KHAMENEI.IR
26.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 رهبر انقلاب: اگر به لایه‌های زیرساختی هوش مصنوعی نرسیم ممکن است در دنیا آژانسی برای هوش مصنوعی مثل انرژی اتمی تشکیل دهند و مانع پیشرفت کشور شوند 📩 رهبر انقلاب در نخستین دیدار اعضای هیئت دولت چهاردهم: ✏️ امروز هوش مصنوعی با یک شتاب حیرت‌دهنده‌ای یعنی انسان متحیر می‌شود از شتابی که این فناوری عجیب در دنیا پیدا کرده و دارد پیش میرود. خب، دستگاه‌های ما، الان دستگاه‌های مختلف ما، نظامی و غیرنظامی از هوش مصنوعی دارند استفاده میکنند بهره‌برداری میکنند اما این ما را فریب ندهد. در مسئله‌ی هوش مصنوعی بهره‌بردار بودن امتیاز نیست، لایه‌های عمیقی دارد این فناوری باید در آن لایه‌ها مسلط شد. آن لایه‌ها دست دیگران است. ✏️ اگر شما نتوانید لایه‌های عمیق و متنوع هوش مصنوعی را، این فناوری را تأمین کنید فردا اینها یک ایستگاهی مثل ایستگاه اتمی، آژانس اتمی درست می‌کنند برای هوش مصنوعی که الان دارند مقدماتش را فراهم میکنند، که اگر چنانچه به آن ایستگاه رسیدید باید اجازه بگیرید در فلان بخش از هوش مصنوعی استفاده کنید در فلان بخش دیگر حق ندارید استفاده کنید اینجوری. زرنگ‌های دنیا دنبال این چیزها هستند. فرصت‌طلب‌ها و قدرت‌طلب‌های دنیا یک آژانس هوش مصنوعی هم به وجود می‌آید آن وقت اجازه نمی‌دهند شما از این  منطقه عبور کنید. ✏️ خودتان باید برسید به فناوری‌های عمیق و ژرف این مسئله‌، لایه‌های زیرساختی. لایه‌های زیرساختی هوش مصنوعی را باید در کشور دنبال کنید. ۱۴۰۳/۶/۶ 🖼 💻 Farsi.Khamenei.ir
دانشگاه حجاب
📢 رهبر انقلاب: اگر به لایه‌های زیرساختی هوش مصنوعی نرسیم ممکن است در دنیا آژانسی برای هوش مصنوعی مثل
حرف های دقیقی در این جلسه زده شد که متاسفانه به خاطر بولدشدن حواشی کمتر به اونها پرداخته میشه. لطفا همه به اون قسمت های کمتر مورد توجه رسانه ها رجوع کنید و از عمق راهبردی یک رهبر برای همه ی اقشار یک ملت لذت ببرید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_ششم 🎬: فاطمه برای چندمین بار نگاه روی ساعت مچی دستش کرد، دقیقا دو س
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: یک روز بعد از مراسم بود، فاطمه سیراب از عشق و مردانگی روح الله و روح الله در بند مهربانی و زیبایی فاطمه شده بود، فاطمه که خانواده روح الله را همچون خانواده خودش می دانست و اصلا خبر نداشت که روابط در این خانواده چگونه است، پس پیشنهاد داد تا به همراه روح الله و محمود و فتانه به حرم حضرت معصومه مشرف شوند. فتانه که هنوز به خاطر اتفاقات گذشته که بر وفق مرادش نبود پر از باد بود و شب گذشته هم چون توقع داشت تمامی هدیه ها حتی هدیه های خانواده عروس را دو دستی تقدیم او کنند که هدیه های خانواده عروس از دستش پریده بود، حالش بد بود و تمام این بد حالی را از چشم فاطمه می دانست، اما چون از محمود چشم میزد نمی توانست علنا با رفتن به زیارت مخالفت کند. بنابراین عروس و داماد همراه فتانه و محمود به زیارت حضرت معصومه رفتند. ورودی حرم ایستادند، روح الله و فاطمه همانطور که دستهایشان در دست هم قفل شده بود، روبه روی گنبد زرد و طلایی حضرت معصومه دست بر سینه گذاشتند و اولین سلام دوران متأهلی را به بانو دادند، وجودشان سرشار از احساساتی خوش بود و روح الله سرش را خم کرد و می خواست در گوش فاطمه عشق زمزمه کند که ناگهان با صدای تیز و عصبی فتانه به خود آمدند. اه این اداها چیه زودتر برین زیارت کنیم بیاین دیگه، ما کلی کار داریم باید بریم روستا، مثل شما از هفت دولت آزاد نیستیم. با این حرف فتانه، روح الله و فاطمه از هم فاصله گرفتند، فتانه و فاطمه از ورودی خواهران و روح الله و پدرش هم از ورودی آقایان وارد حرم مطهر شدند. فاطمه زیارتنامه ای برداشت و چون میدانست فتانه سواد ندارد، کنارش ایستاد تا بلند و شمرده بخواند که اگر فتانه خواست تکرار کند،زیارتنامه را باز کرد و هنوز شروع نکرده بود که ناگهان فتانه با دستش، مچ‌دست فاطمه را محکم چسپید، فاطمه که با این حرکت ناگهانی فتانه جا خورده بود،به سمت او برگشت و می خواست بپرسد منظورش از این کار چیست؟! هنوز حرفی نزده بود که چشمش به نگاه پر از خشم و نفرت فتانه افتاد و حرف در دهانش خشکید، فتانه همانطور که دندانی بهم میسایید رو به فاطمه گفت: ببین دخترهٔ پر فیس افاده! فکر نکن من برا سعید عروسی مثل روح الله میگیریم، تو و روح الله لیاقتتون خیلی کمتر از عروسی دیشب بود، اما سعیدِ من باید عروسی براش بگیرم که توی خاطر همهٔ شهر بمونه و صدا از خودش درکنه فهمیدی؟! فاطمه تازه فهمیده بود که بله برون و خواستگاری و جشن دیشب که توی خانه باباش برگزار شده بود از دید فتانه و این طرفیا عروسی بوده، فاطمه دلش شکسته بود و همانطور که خیره به عبارات زیارتنامه بود یک لحظه از ذهنش گذشت: ان شاالله که آرزوی جشن عروسی سعید روی دلت بمونه و قطره اشکی از گوشهٔ چشمش چکید، ناگهان فتانه نیشگونی از بازوی فاطمه گرفت به طوریکه سوزشی در بازویش پیچید، فاطمه درحالیکه با دستش جای نیشگون فتانه را می مالید گفت: چی شده؟! چرا اینکار می کنی؟! فتانه با چشمان به خون نشسته به او خیره شد و گفت: چی گفتی دخترهٔ چش سفید؟! حالا دیگه آرزوی مرگ سعید را میکنی؟! حالا دیگه می خوای آرزوی عروسی پسرم روی دل من بمونه؟! فاطمه با تعجب به فتانه خیره شد و گفت:‌چی میگین ؟! من که حرفی نزدم!! فتانه سری تکان داد و همانطور که بازوی فاطمه را محکم گرفته بود او را به طرف در خروجی کشید و گفت: زیارت میزنه به کمرت ، بیا بیرون اینقدر سجاده آب نکش و فاطمه متعجب از حرکات فتانه، آخر او چیزی نگفته بود، یعنی فتانه چطور توانست ذهنیات او را بخواند.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدا ۰۰۴.m4a
4.19M
💎فرستادن این صوت در گروه ها صدقه ی جاریه است🌧 🎧 صوت شماره ۲ 🎙 فاطمه کفاش حسینی 🌹 در خانواده🌹 آیه ۵۹ سوره احزاب درباره میزان پوشش مسئولیت والدین تربیت دخترانی عفیف و پسرانی با غیرت است. ادامه دارد... | | @Hejabuni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙 خرده روایت حیا 🔹موکب داشت همان اوایل مسیر. یقه اش باز بود و داش مشتی حرف می زد. گفتم آقا برای چی روز بعد از حادثه هم آمده اید؟ ناراحت شد و باعصبانیت گفت: بیا آبجی، بیا اینجا. 🔻 رد خونی از محل انفجار را دنبال کرد تا کنار جوب. گفت: یه خانم ترکش خورد، چادرشو محکم گرفت و خودشو کشوند تا اینجا. رفتم سمتش کمکش کنم ولی با بی رمقی گفت نه، نه، نمی‌خواد. بعد پاشد بره که افتاد توی جوب. باز رفتم کمک که گفت نه، نه، نمی‌خواد. و به سختی از جوب خودش رو کشید بیرون و تا پشت موکب ما کشون کشون رفت. دلم طاقت نیاورد دویدم پشت سرش و دیدم همونجا شهید شده🌷 ... 🔹امروز اومدم این خاطره رو واسه همه تعریف کنم و بگم اون خانم حتی برای کمک هم نذاشت دست یه نامحرم بهش بخوره! 📝 زهرا السادات اسدی ═ೋ❅🍁 دانشگاه حجاب 🍁❅ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیست دلیل عقلی و روانشناختی برای حجاب برتر.pdf
431.6K
. 🔗 فایل پی دی اف 🔎 ۲۰ دلیل 🧠 عقلی و روانشناختی 🧕 برای حجاب برتر ‌‌ ═ೋ❅🧕❅ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با توجه به درخواست شما همراهان کانال دانشگاه حجاب از این به بعد هر شب دو پارت از رمان تجسم شیطان بارگزاری خواهد شد✔
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_هفتم 🎬: یک روز بعد از مراسم بود، فاطمه سیراب از عشق و مردانگی روح
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: چند روزی از مراسم پیوند خوردن روح الله و فاطمه میگذشت، مراسمی که قرار بود ، بله برون و نهایتا یک جشن عقد کنان باشد، اما انگار از نظر فتانه و دور و بریهایش، حکم جشن عروسی را داشت، فاطمه و روح الله، پیلوتی کوچک در محله قدیمی قم کرایه کردند، خانه ای که آقا محمود در هنگام عقد به خانواده عروس قول داده بود که برای زندگی این دو جوان بگیرد از زمین تا آسمان با این پیلوت کوچک و مستعمل تفاوت داشت. اما روح الله و فاطمه به همین آلونک کوچک که حکم لانهٔ عشقشان را داشت، راضی بودند، روح الله که سختی کشیدهٔ دوران بود و فاطمه هم خوب می دانست یک طلبهٔ جوان که هیچ حامی مالی جز لطف خدا ندارد، نباید بیش از این از او انتظار داشت، پس با عشق زندگی را شروع کردند. آخر هفته بود و روح الله عزم رفتن به خانه پدری را کرده بود، البته زنگ های فتانه هم بی تاثیر نبود، انگار موضوعی اتفاق افتاده بود که وجود او و فاطمه ضروری بود.پس صبح زود به سمت ایستگاه ماشین های خطی راه افتادند تا به روستا بروند. فاطمه سرشار از احساسات متفاوت بود، برای اولین بار بود که می خواست پا به خانه پدر شوهرش بگذارد و نمیدانست چگونه از او استقبال می شود اما انتظار میرفت با توجه به اینکه نوعروسشان پا به خانه آنها می گذارد،برخوردی خوب داشته باشند. مینی بوس در حرکت بود که به دو راهی سرسبز پر از درختان سربه فلک کشیده رسیدند، فاطمه از شیشه به بیرون نگاهی انداخت، چقدر این مکان برایش آشنا بود،ناگهان تصویری از گذشته در ذهنش شکل گرفت، درست سیزده به در امسال بود که با خانواده برای گردش به اینجا آمده بودند و فاطمه سر این دوراهی که انتهای یکی از راه هایش به روستا و باغی که روح الله در آن کودکی هایش را به جوانی رسانده بود، میرسد. آنزمان حس خاصی به او دست داده بود به طوریکه فاطمه به پدرش گفته بود: اینجا که هستیم حس بسیار خاص و قشنگی دارم، حس یک وابستگی و محبت و پدرش با خنده به او گفته بود: شاید اینجا را در خواب دیده باشی ‌و شاید... و حالا فاطمه معنای آن حس را میفهمید. بالاخره آنها به مقصد رسیدند و روح الله با شوخی و خنده او را به سمت خانه پدری راهنمایی کرد، جلوی در رسیدند روح الله انگشت فاطمه را در دست گرفت و روی زنگ در قرار داد و گفت: از همین جا همه چی باهم...ما یک روحیم در دو جسم و فاطمه درحالیکه از خنده ریسه می رفت دستی به بالای روسری سفید رنگی که زیر چادر پوشیده بود کشید و با هم زنگ در را فشار دادند. فاطمه درونش غوغایی به پا بود، صدای قدم هایی که به در نزدیک میشد، مانند ریتم ضربان قلب او تند و کند میشد، در باز شد و قامت کشیده و صورت اخمو و استخوانی سعید از پشت در پیدا شد، سعید سرش را بیرون آورد و روح الله همانطور که لبخند میزد گفت: به به...آقاسعید حرف هنوز در دهان روح الله بود که سعید بدون آنکه محلی به آنها بدهد و سلام علیک یا تعارفی پشتش را به آنها کرد و باسرعت به طرف ساختمان رفت،انگار که می خواهد از دام شکارچی مهار بگریزد و پنهان شود. فاطمه با تعجب نگاهی به روح الله کرد و روح الله شانه ای بالا انداخت و همانطور که دست فاطمه را در دست داشت وارد خانه شدند. داخل خانه هم سکوتی اذیت کننده حاکم بود، فتانه سلام و علیکی کرد و خود را به آشپزخانه رساند تا به بهانه چای در جمع آنها نباشد. بابا محمود هم که اصلا نبود و سعیده و مجید هم گوشه هال خودشان را با نگاه کردن به تلویزیون، سرگرم کرده بودند اوضاع خیلی عجیب بود تا اینکه.. ادامه دارد به قلم : ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_هشتم 🎬: چند روزی از مراسم پیوند خوردن روح الله و فاطمه میگذشت، مرا
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: ساعتی از آمدن روح الله و فاطمه گذشته بود که صدای در حیاط بلند شد و پشت سرش آقامحمود وارد خانه شد. فتانه که خودش را داخل آشپزخانه سرگرم کرده بود با صدای یاالله محمود مانند گلولهٔ توی تفنگ خودش را به هال رسانید و‌گفت: به به، آفتاب از کدوم طرف سر زده که یه روز قبل از نهار آقااا پیداشون شده؟! محمود اخم هایش را کشید توی هم و گفت: اینم در عوض سلام و علیک و خسته نباشیدت هست؟! فتانه چشمهایش را از حدقه بیرون آورد و گفت: از کی تا حالا یللی تللی کردن، خسته نباشید گفتن داره؟ محمود به سمت فتانه خیزی برداشت و دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به او بزند که روح الله از جا بلند شد و گفت: سلام بابا! محمود که انگار تازه متوجه حضور بچه ها شده بود،دستش را که توی هوا بالا مانده بود، پایین آورد و آغوشش را باز کرد و‌گفت: سلام، گل پسرم، خوش آمدی و بعد رو به فاطمه که او هم به تبعیت از روح الله بلند شده بود کرد و ادامه داد: تو هم خوش آمدی عروس گلم، چرا بی خبر اومدین؟! و بعد رو به روح الله گفت: نه اینجوری نمیشه، بیا بابا بریم یه گوسفندی چیزی بگیرم، بیام جلو پای عروس بزرگم قربانی کنم. فتانه که هر لحظه عصبی تر میشد گفت: تو‌کجا بودی که خبر بشی عروس میاد تا پاگشاش کنی؟! شکر خدا خودت یه عروس داخل بغچه ات قایم کردی که کلا شده سرگرمیت و همه زندگیت، لازم نکرده برا اینا گوسفند قربانی کنی، برو از گوشت هایی گوسفندی که ماه تا ماه توی خونه اون سوگلیت می کشی،یه پاکت برداربیار تا برا بچه هاتم یه غذا درست حسابی بار بزارم.. محمود مانند اسپند روی آتش به طرف فتانه خیز برداشت و گفت: چی میگی زنیکهٔ فلان فلان شده؟! یکی منو نشناسه فکر میکنه سال تا سال شما رنگ گوشت و خورد و خوارک خوب نمیبینین، بیا الان در اون فریزر لامصب را باز کن و ببینم گوشت گوسفند و مرغ و ماهی و میگو و بوقلمونت به راه نیست عجوزهٔ هزار رنگ! بعدم از کدوم سوگلی حرف میزنی؟! چرا تهمت میزنی؟! فتانه که از ترس خودش را در پناه سعید که الان با سر و صدا از خلوت خودش بیرون آمده بود کشید و گفت:هه...تهمت؟! این عروسی روح الله هر چیش که نکبت بود اما باعث شد من اون زنکهٔ هرزه را که سر تو رو از راه به در کرده بشناسم... باید به عرضت برسونم که من از روز اول اول از رابطه تو و اون س..گ.... با خبر بودم، فقط ننیشناختمش که اون روزای گیر و دار عروسی روح الله اینقدر حواست پرت بود که نفهمیدی مثل سایه دنبالت میکنم و زنکه را که پیدا کردم هیچ، خونه اعیونی هم که براش تو شهر گرفتی،اونم پیدا کردم.. روح الله و فاطمه هاج و واج صحنه را نگاه میکردند و حرفهای فتانه، آنها را گیج کرده بود. ولی محمود از آنها هم گیج تر بود، چون مطمئن بود از رابطهٔ خودش و منور هیچ کس جز خدا خبر نداشت، این فتانه از کجا خبر شده بود؟! اونم تازه ادعا می کرد از روز اول میدانسته ادامه دارد... 📝به قلم : ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872