و باز هم تصویر 👇😊
(تو اینستا متن سفرنامه رو نذاشتم، فقط استوری میذارم. همونارو هم اینجا میذارم)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاروان اسرا
و آخرین شتر که سواری نداره...
رقیه خاتون به اربعین نرسید 😭
@hejrat_kon
نمیدونم چطور باید اینجا رو ترک کرد...
نمیدونم چطور باید جایی غیر از اینجا رو تاب آورد...
چطور باید رفت به جاهایی پر از..... فاصله ... فاصله بین هست ها و بایدها....
@hejrat_kon
اللهم عجل لولیک الفرج بحق الحسین
تمام دعای ما در لحظه لحظه این سفر 😭💕
#اربعین، یک تجلّی از عصر ظهور است؛
یعنی نشان میدهد وقتی امام در روابط اجتماعی تجلّی کند، چه اتفاقی میافتد.
اُلفَتی که در اربعین اتفاق میافتد، اُلفَتِ حولَالإمام است؛ یعنی اُلفَتی که بر محور محبّت امام و ولایت امام اتفاق میافتد.
این اُلفَت میتواند به اُلفَت پایدار و ماندگار اجتماعی تبدیل شود.
#استاد_میرباقری
@mirbaqeri_ir
🔴 سخنان ٤٩ سال پیش رهبر حکیم انقلاب در خصوص کنگره جهانی اربعین؛ زمانی که هنوز مراسم اربعین، به شکوه امروز شکل نگرفته بود.
چرایی اهمیت زیارت اربعین
در #بیانات :
🔸 شیعه یک جمع متفرقی بود. یک جامعهای بود که در یک جا، در یک مکان زندگی نمیکردند. در مدینه بودند، در کوفه بودند، در بصره بودند، در اهواز بودند، در قم بودند، در خراسان بودند، اطراف و اکناف بلاد. اما یک روح در این کالبد متفرق و در این اجزا متشتت در جریان بود.
🔹مثل دانههای تسبیح یک رشته و یک نخ همه اینها را به هم وصل میکرد.
چه بود آن رشته؟
رشته اطاعت و فرمانبری از مرکزیت تشیع، از رهبری عالی تشیع یعنی امام.
همه این رشتهها به آنجا متصل میشد. قلبی بود که به همه اعضا فرمان میداد.
و به این ترتیب تشیع یک سازمان و یک تشکیلاتی بود. ممکن بود دو نفر از حال هم خبر نداشته باشند اما بودند کسانی که از حال همه با خبر بودند. اطاعت و فرمانبری آنها به حساب بود، فریاد زدنشان از روی دستور بود، سکوتشان بر طبق نقشه بود.
🔸همه چیزشان با حساب بود. فقط یک عیبی کار آنها داشت و آن اینکه همدیگر را کمتر میدیدند!
اهل یک شهر، شیعیان یک منطقه البته یکدیگر را میدیدند؛ اما یک کنگره جهانی لازم بود برای شیعیان روزگار ائمه علیهم السلام.
🔹 این کنگره جهانی را معین کردند.
وقتش را هم معین کردند.
گفتند در این موعد معین در آن کنگره هر کس بتواند شرکت کند.
آن موعد روز اربعین است و جای شرکت، سرزمین کربلا است.
چون روح شیعه روح کربلایی است، روح عاشورایی است.
در کالبد شیعه تپش روز عاشورا مشهود است.
شیعه هر جا که هست دنبالهروی عاشورای حسین است.
این هم که میبینی همه جا این تپشهایی که در شیعه مشهود شده، از آن مرقدِ پاک ناشی شده. این شعلههایی بوده که از آن روح مقدس و پاک و از آن تربت عالی مقدار سرکشیده. به جانها و روحها رسیده.
انسانها را به گلولههای داغی تبدیل کرده و آنها را به قلب دشمن فرو برده.
🔸بنابراین مسئله اربعین یک مسئله مهمی است، اربعین یعنی میعاد شیعیان در یک کنگره بینالمللی و جهانی برای سرزمینی که خودش خاطرهانگیز است آن سرزمین.
سرزمین خاطرهها است، خاطرههای باشکوه، خاطرههای عزیز، سرزمین شهدا، مزار کشتهشدگان راه خدا، اینجا جمع بشوند تشیع، پیروان تشیع و دست برادری و پیمان وفاداری هر چه بیشتر بدهند.
🔹اگر امروز هم بتوانند شیعیان آن سرزمین پاک و مقدس را یک چنین میعادی قرار بدهند. البته بسیار کار بجا و جالبی خواهد بود و همین دنبالهگیری از راهی است که از ائمه هدی عليهم السلام به ما ارائه دادند.
🔻سخنرانی امام خامنهای / مسجد امام حسن مجتبی (ع) / مشهد ۲۴ اسفند ۱۳۵۲
@hejrat_kon
موکب ابوعلی راحت بود. و البته سرد🥶
پتو و بالشت فراوان برای اهل مشایه، که بیان چندساعتی استراحت کنن و ادامه بدن. حمام و دستشویی تمیز و خلوت.
استراحت ما اونجا بود اما از حدود ظهر تا آخر شب میرفتیم مقابل موکب حسین نماد وحدت یا مواکب اطراف. دخترها تو پذیرایی شربت کمک میکردن. پسرم هم غیبش میزد با بازی با پسرعموش و دوستاش.
ظهر و شب گرسنه که میشدن، میرفتن تو صف کباب و فلافل و...، تشنه که میشدن، آب و شربت.
بابام اما از همون زمانی که رسیدیم موکب مریض شد. سرماخوردگی. و لذا برنامهمون شد همون موندن تو موکب. نه کاظمینی نه سامرایی… 😞💔 نجف هم فعلا هیچ.
قرار بود مامان و برادرم هم برسن به ما. اما خبر که گرفتم فهمیدم مامانم هم مریض شده و عمود ۱۴۷ موندن. مشایه برادرم هم شد موندن کنار مادر. فهمیدم تو همون موکب خادم آشپزخونه شده.
شب چهارشنبه بابام که بهتر شده بود گفت فرداصبح بدون بچهها فقط با پسر کوچیکه بریم نجف و بعد نماز ظهر برگردیم. خیلی سخت بود تو اون آفتاب و گرما اما گفتم باشه.
صبح خودش گفت نه، عصر بریم. گفتم میشه غروب و خیلییی شلوغ ها! ولی باشه.
عصر یه چرتی زدم، با بچهها تو موکب عراقی. پسر کوچکم کنارم خواب رفت. بابام اومد دنبالم. به دخترم گفتم به باباجون بگو باشه الان آماده میشیم. دخترم گفت چرا داداش رو میخوای ببری؟! بذار باشه!
خیلی خوشحال شدم🥹 گفتم واقعا؟! 😍بذارمش؟
گفت آره.
گفتم باااشه😭 ممنونتم❤️🔥 ما زود برمیگردیم. بعد نماز مغرب. ۹ اینجاییم انشاءالله.
رها و خوشحال مشغول شدم به مقدمات زیارت؛ غسل زیارت فوری و لباس تمیز و...
اون طرف جاده ون سوار شدیم. نفری سه دینار.
بابام گفت تو برگشت، بریم به مامانت سر بزنیم.
گفتم: خیلی دلم میخواد بیام، دلم پیششه😢 ولی نمیتونم برگشتنی 😞 باید زود برگردم پیش بچهها. شما تو راه برگشت عمود ۱۴۷ پیاده شید، من میرم تا همون ۷۴۱.
بابا گفت: باشه، بعدشم خودم یه کم پیاده میام تا عمود.
ماشین حدود ۵۰۰ تا عمود که رفت، ۹ تا از مسافراش پیاده شدن. چندتا عمود جلوترم بقیه شون! من موندم و بابام.
راننده یه کم که رفت، گفت من میخوام دور بزنم و برگردم 🫥 شما رو پیاده میکنم 😐😨
خیلی ناراحت شدیم؛ گفتیم نه! قرار نجف بوده. گفت نه نمیرم بیشتر🙄
راضی نبودیم اما چاره ای نبود. پیاده شدیم. اومدیم بگیم نصف پولو بیشتر نمیدیم که گفت هیچی نمیخوام، برید 🤲
نگاه کردم دیدم عمود ۱۴۹ مارو پیاده کرده🤩
گفتم بابا اینجا رو! بریم پیش مامان! 😍
خیلی خوشحال شدم از این توفیق؛ توفیق عیادت مادر.
رفتیم دوتا عمود قبلتر، اون طرف جاده شلووووغ (عبور از جاده ها تو عراق مثل بازی با زندگیه!!)
داداشم برخط نبود که جواب بده. یه موکب بود مال استان کرمان. حتم کردیم همونجان.
رفتم تو و مامانم رو درازکش و درحال استراحت پیدا کردم 😢 یکی از دوستاش هم مونده بود. از دیدنم جاخورد و حتماً خوشحال شد و براش ارزشمند بود حضورم. اما مثل همیشه به روم نیاورد (رفتارهای خاص والدین با فرزند ارشد😁🙄) حالش خیلی بد نبود الحمدلله. سرماخوردگی معمولی اما این، سرگیجه شدید بود که نارُو (نرفتنی) کرده بودش...
گفتم بیاید بریم موکب ما، جا و غذا خیلی خوبه. گفت نمیتونم. ازهمین جا با ماشین میریم کاظمین و بعد بغداد و بعد پرواز برگشت.
کاری از دستم برنمیومد. گفتم خیل خب، پس من برم. باید دو ساعته برگردیم. بچهها منتظرن، همسر هم شبها کار داره حسابی.
خداحافظی کردم.
داداشمو تو آشپزخونه پیدا نکردم. به آقایی اونجا گفتم بهش بگو پدر و خواهرت اومدن سرزدن و رفتن.
بابامو پیدا کردم و قرار شد بریم. اما تشنهم بود. گفتم میرم آب بگیرم. کمی عقب که رفتم، دیدم وای😋 همون چیزی که تو دلم بود که حتماً تو مشایه بنوشم اما نصیبم نشده بود 🫣🤭 شربت لیموعمانی!
خوردم و برا بابام هم بردم.
رفتیم اون طرف جاده. مسافر زیاد بود، ماشین نه! 😢 کلی مرد قبل ما واستاده بودن اما ماشینی توقف نمیکرد. یه دفعه یه ماشین لوکس جلو ما واستاد. یه مرد مسن. یه زن و مرد ایرانی مسافرش بودن. ما هم بدون پرسیدن از قیمت سوار شدیم؛ اصلاً مهم نبود تو این شرایط!
از کمربندی نجف، بدون ترافیک و سختی، ما رو برد پشت وادیالسلام و رسیدیم به محل توقف بقیه ماشین ها. اومدیم حساب کنیم که گفت نه، فقط التماس دعا 🥺🥹
گفتم مشهد الرضا نایبالزیاره انشاءالله 🥺🥲
کمی پیاده روی داشت. و دوباره شربت لیموعمانی😋🤭 این یکی خوشمزه تر.
حدود ساعت ۶:٣٠ غروب رسیدیم اطراف حرم. بسیااار شلوغ.
شلوغ تر از این ساعت میشد اومد حرم؟! نه!
با بابا جایی قرار گذاشتیم.
گفتم ساعت ۸:۱۵ تا ٨:٣٠. اصصصلا دیرتر نشه، باید زود برگردیم موکب.
البته درواقع خطاب به خودم گفتم؛ مردها که دیر نمیکنن…
گفته بودن ضریح برا خانمها بسته است، دو چیز دادم دست بابا، برام تبرک کنه.
راه افتادم سمت حرم. هیچ وقت ازین مسیر نیومده بودم. قاعدتاً هرچی جلوتر میرفتی، ازدحام بیشتر.
کلی رفتم تا بالاخره به دیوارهای اصلی حرم رسیدم؛ همین هم شوق انگیز بود😭
دیدم تا برسم داخل (چه خیالی!!) نماز اول وقت ازم فوت میشه. تو همون شلوغی، جایی که زن ها بیشتر بودن، ایستادم به نماز.
بعد نماز نگاهی به جمعیت و نگاهی به ساعت که کردم، دیدم اصلا معلوم نیست بتونم تو حرم توقف کافی داشته باشم برا زیارت امین الله؛ پس نقداً همینجا که نشستم، رو به حرم مولا، در همین سکون و آرامش نسبی، زیارت رو بخونم 💞
بعد زیارت، بلند شدم که برم سمت باب الفرج؛ قرار همیشگی من با خودم در نجف!
ازدحام جمعیت وحشتناک بود.
ازدحام که البته برا من وحشتناک نمیشه، احتمال اختلاط با نامحرم وحشت آفرین بود. از یه گوشه، جاهایی که خانم ها نیمچه صف و مَمَرّی داشتند، راه رو گرفتم به سمت باب الفرج. درواقع «مدخل النساء»ای قبل اون نبود وگرنه خودمو گیر اونجا نمیکردم.
مقداری که رفتم، رسیدم به باب الساعه... جایی که زن ها جمع شده بودند جلوی یک حائل فلزی بلند، روبروی ضریح. ایستادم رو به حرم، ادب کردم، سلام کردم، تشکر کردم 😭 و نگاهی به ادامه مسیر تا رسیدن به داخل.
تا چشم کار میکرد جمعیت، و مردها…
گفتم یا امیرالمؤمنین، بابایی، نمیتونم!… چطور از بین اینهمه مرد رد شم بیام؟ اصلا این روزها، همه روضه ها، روضه دختر علیه و... 😭😭😭 ادامه ندادم. چطور روضه خوان ها بعضی روضه ها رو میخونن؟…😭😭
همونجا ایستادم. جا خالی شد، جا گرفتم پشت حائل، روبروی ضریحی که همونم فقط کمی ازش سهم چشمهای ما زنها میشد…
اشکالی نداشت
همون هم عالی بود
بی حد، کریمانه بود
بسیار بیشتر از لیاقت من بود…😭
باز هم نجوا و دعا و اشک، درهم شد. زیارت مطلقه (ششم) رو خوندم:
[…] السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بابَ اللّٰهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ النَّاظِرَةَ، وَيَدَهُ الْباسِطَةَ […] السَّلامُ عَلَىٰ قَسِيمِ الْجَنَّةِ وَالنَّارِ
السَّلامُ عَلَىٰ نِعْمَةِ اللّٰهِ عَلَى الْأَبْرارِ وَ نِقْمَتِهِ عَلَى الْفُجَّارِ
[…] السَّلامُ عَلَى اسْمِ اللّٰهِ الرَّضِيِّ وَ وَجْهِهِ الْمُضِيءِ وَ جَنْبِهِ الْعَلِيِّ وَ رَحْمَةُ اللّٰهِ وَ بَرَكَاتُهُ
رسید به اونجا که میگه «پس خود را به قبر بچسبان و آن را ببوس و بگو:…»، دوباره دلم شکست و اشکهام جاری شد و گفتم مولا، طلبم 😭
@hejrat_kon
ادامه دارد
همسر پیام داده از دیروز تو درمانگاه موکب مشغول شده، کمک دکتر 👨⚕🥸😄 (پزشک نیستن)
خدایی خیلی دست تنها بودن و کاش میشد بیشتر بمونم😢 (مرخصی ندارم بیشتر و باید از امروز میرفتم سر درس و دانشگاه / ما تمام سه سال رزیدنتی رو تمام وقتیم و شب و روز و تابستون و عید و... نداریم. البته رشته ما سبک تره و تعطیلات داره و شیفت شب نداره)
یه چندتا نسخه بهش یاد دادم و گفتم خواهش میکنم به ملت دارو بده! این دکترتون بنده خدا فقط گیاهی میره جلو😒 بابا ملت اونجا میان با درد فلان اذیت کننده و علائم سرماخوردگی شدید و عفونت و...، میخوان یه چیزی بخورن زودتر سرپا شن؛ مگه اونجا جای روغن بنفشه و دمنوش بابونه است؟! اصلا مگه اینا به اون یه باری که بهشون میدید جوابه؟!
دارو بده بخورن جواب بگیرن!
و اعتراف میکنم خودمم خیلی راحت تر و دست و دلباز تر دارو دادم پریشب😊 منی که انقدر سختگیرم تو تجویز دارو. خودم و بچههام که خیلییی کم دارو میخوریم، حتی گیاهی و خونگی. عادت ندادم و نمیدم بدن رو به دارو کلاً. چه اصطلاحاً شیمیایی چه گیاهی.
بیماری رو اول باید با اصلاح سبک زندگی و سته ضروریه درمان کرد؛ با تقویت بدن و با صبر و زمان و فرصت دادن به بدن برا اینکه خودش مقابله کنه. بعد با غذا، بعد با دوا، بعد دیگه اگرررر نشد با اعمال یداوی از جمله حجامت و زالو و جراحی و… (قاعدتاً مگر موارد خاص که از همون اول مداخله میخواد مثل شکستگی)
@hejrat_kon