eitaa logo
هجرت|د. موحد|dr.mother8
15هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
225 ویدیو
11 فایل
مادرانگی هایم..... 🖊️هـجرتــــــــــــ مادر پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن ها ممنوع 😢😊 نشر بدون منبع (لینکهای انتهای متن) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی نویسنده (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری و حفظ حقوق دیگران💕)
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ---- ۳ بابا با همه خستگی اش، رفت دنبال نهار برای ما. قیمه ایرانی بود. در تمام سفر دلم نجفی میخواست اما خوشحال شدم که حتما بعد اینهمه گرسنگی،خوب می‌خورند. نه… باز هم ناز آوردند. دراز کشیدیم برای کمی استراحت. پسرک حسابی به گوشی اعتیاد پیدا کرده بود. ویرم گرفته بود با همه خستگی ام تلاش کنم برای کاهش دادنش - حداقل در این جمع پر از بچه-. کمی نقاشی و بازی کرد و خوابید. از شدت گرما تمام لباس و تشک و بالشت خیس شد. حمام موکب خراب بود. مهم نبود. بچه را سپردم به خواهرها و رفتم. سبک شدم. هوا خنک، گفتم خب خستگی در کردیم، برویم کربلا! آرام نداشتم. نه که شور مشایه و اینها باشد نه، شنبه اول صبح باید سر کار میبودم! تعهد اخلاقی هم بود نه قرارداد کاری و اداری. شوهرم گفت شام میخوریم بعد. فهمیدم کباب است و بچه‌ها حتماً میخورند. ماندیم. طبقه دوم موکب بودیم. از بالکن، مسیر مشایه و پشت صحنه موکب کناری دیده میشد. ماهی پاک می‌کردند. پسر کوچک را سپردم بابا، با بچه‌ها رفتیم گشت و گذار. تا چند موکب عقب تر. به صرف چند لیوان شربت و چای. و چندتا عکس. و تماشا؛ محو در حجم بی نهایتی از بذل و عشق. بخش همیشه منتقد و متفاوت‌بینِ مغزم گفت شاید هم عادت و سنت! ساکتش کردم. تو حظ و بهره‌ات را ببر و خود را باش، چه کار داری به نیت‌خوانی مردم؟ و از ذهنم گذشت مولا بودن و خدا بودن چه سخت است. . . شب بابا برای بچه‌ها و من کباب گرفت. خودم هم رفتم بیرون. اول تمایلی نداشتم بایستم در صف کباب، بعد خوشم آمد گدای حسین شوم و جا بگیرم توی صف. . . ساعت ۱۰ راه افتادیم. بابا کربلا و زیارت هایش را رفته بود، برای همراهی و کمک به ما می‌آمد. گفتیم کمی اینجا پیاده برویم کمی نزدیک کربلا. جاده مشایه خلوت بود. با اولین قدم نیت کردم. اسم و التماس دعاها می‌آمد جلوی چشمم. از همه بیشتر هم که مدیون حاج قا🥀سم بودم. این سفر را از او گرفته بودم، یک ماه پیش، سر مزارش. از همه بیشتر هم یاد بودم. میگفتم آقا، مردها عاشقند، زن‌ها عاشق‌های عاشق‌پرور. پابند و دست‌بسته بودنشان را بخر. اشکم ریخت. حتما خریدند. . . سر ادامه برنامه اختلاف شد. من میگفتم از امشب تا فردا کربلا بمانیم که شب جمعه آنجا باشیم. پدرم مایل بود، همسر مخالف. می‌گفت خیلییی شلوغ است، اصلاً نمیشود!! اما می‌فهمیدم خستگی شدید و دل به فکر موکب بودنش نمیگذاشت با ما راه بیاید و همراهی کند. کوتاه آمدم. حوصله کشاکش نداشتم. نور سفر را هم نمیخواستم بخاطر یک اصرار و جدل از دست بدهم. گفتم خب، حالا که شب جمعه همه کربلایند ما برویم سامرا و کاظمین، خلوت! . . ادامه دارد 🖋هـجرٺــــ بله https://ble.im/hejrat_kon ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8 🏴
کاراکترهای اینستا محدوده و نمیتونم متن طولانی بنویسم ان‌شاء‌الله به زودی حذفش میکنم و راحت میشم ازش😌
دیشب تا سحر در رؤیا و خیال (و نه خواب)، در سفر حج بودم.... - و از آن سفر خیالی و ذهنی، در ذهنم چندین صفحه سفرنامه هم نوشتم! - مُحرم شدم، طواف کردم، زیر ناودان طلا آب باران جمع کردم، حجر الاسود را بوسیدم، اول به یاد حضرت هاجر و فرزند تشنه اش، بعد به یادِ از این خیمه به آن خیمه رفتن رباب و زینب و سُکَینه و باقی زنان حرم - علیهن السلام- به دنبال آب برای طفل شیرخواره حسین علیه السلام، بین صفا و مروه هروله کردم. نشستم و به کعبه خیره شدم. مردم را با لبخندی اشک آلود نگاه کردم و در دل گفتم سرشار از حس وحدت و همدلی هستید، خیلی یکی هستید و اید، اما اگر مشایه ارباب ما را میدیدید چه میگفتید! محکم دندان فشردم و لب گزیدم که یک نفر از درونم بی اختیار نام حسین را آنجا فریاد نزند. به جایی بین رکن و مقام نگاه کردم؛ به هوای روزی که ندا میرسد «ألا يا أهل العالم أنا الصمصام المنتقم، ألا يا أهل العالم إن جدّي الحسين قتلوه عطشانا، ألا يا أهل العالم إنّ جدّي الحسين عليه السّلام طرحوه عريانا، ألا يا أهل العالم إنّ جدّي الحسين عليه السّلام سحقوه عدوانا».... @hejrat_kon
دوستانی از من درباره و تجربیات و... میپرسن. چی ببرن، چی نبرن، چقدر ببرن، چه تدابیری برا مشکلات و... من هم میگم که من متاسفانه فقط یک سال رفتم و تجربه اندکی دارم. تازه اونم سه روزه بدون پیاده‌روی. که همونو هم تو براتون نوشتم. (از برنامه مغناطیس - شبکه ۲ - زنگ زدن که بیا به عنوانِ یه مادر اربعین رفته تجربیاتتو بگو. گفتم نه بابا من کلا یه سال رفتم چیز زیادی نمیدونم چی بیام بگم😅) اما خب ان‌شاء‌الله وسایلی رو که این چندروز جمع میکنم، محتویات کوله‌ای که میبندم رو باهاتون به اشتراک میذارم. شاید مفید باشه. سه تا کانال هم هست که من نخوندم دقیق ولی دیدم تجربیات این سفرو میذارن. یکی راه اربعین با بچه (تو بله) https://ble.ir/arbaeenbabacheh یکی پیاده‌روی اربعین @arbaeen40 یکی هم دوتا کافی نیست https://eitaa.com/dotakafinist فقط کسی که رفته این حجم از مهر، سخاوت و وسعت رو درک میکنه؛ این حجم از تفاوت با همه اَشکال و زمان‌های زندگی انسان‌ها… مشایه گویی به واقع، نمایی از دوران است @hejrat_kon عجّل علی ظهورک یا صاحب‌الزمان 💔
اشکم روان شده به هوای عراقِ تو پابند نوکرت شده‌ام در فراقِ تو❤️‍🩹 🏴اربعین نگار @iranjamiat
سفر ما یک
سفر ما دو
سفر ما سه
هزینه شلمچه تا کربلا نفری ۱۷ دینار تا نجف ۱۵ دینار ون
، یک تجلّی از عصر ظهور است؛ یعنی نشان می‌دهد وقتی امام در روابط اجتماعی تجلّی کند، چه اتفاقی می‌افتد. اُلفَتی که در اربعین اتفاق می‌افتد، اُلفَتِ حولَ‌الإمام است؛ یعنی اُلفَتی که بر محور محبّت امام و ولایت امام اتفاق می‌افتد. این اُلفَت می‌تواند به اُلفَت پایدار و ماندگار اجتماعی تبدیل شود. @mirbaqeri_ir
آقای امام حسین، سلام! گفته بودید وقتی به منزل رسیدیم‌ خبر رسیدنمان را به شما بدهیم‌ تا خیالتان‌ راحت بشود. خواستم بگویم خیالتان راحت! ما زائرها روی بال فرشته‌ها قدم گذاشتیم و به خانه‌هایمان برگشتیم. شکرخدا همه‌ی کودکان در سلامت به سر می‌برند و مجبور نشدیم حتی یکی از آنها را در خرابه‌ی کشور غریب بگذاریم و برگردیم. روسری و چادر همه‌ی خانم‌ها پر از خاک شد اما از سرشان‌تکان نخورد. اصلا عموهای کاروان آنقدر غیرتی بودند که حتی اجازه ندادند کسی نگاه چپ به آنها بکند، چه برسد به اینکه بخواهند به چشم کنیز نگاهشان کنند! مردم خیلی ما را دوست داشتند. برایمان لقمه می‌آوردند و اصرار می‌کردند بخوریم. خداروشکر لقمه‌ها صدقه نبود. نگران حالمان بودید، خواستم بگویم هیچ خاری در پایمان فرو نرفته ، روی دست‌هایمان جای طناب نیست و موهایمان آتش نگرفته. فقط کمی آفتاب سوخته شدیم، همین! سراغ شش ماهه‌ی کاروان را گرفتید، خواستم بگویم الان توی بغل مادرش خواب است و احتمالا دارد رویای شیرین سفر را می‌بیند. شما خیلی تاکید کرده بودید تشنه نماند. خواستم بگویم همه خیلی دوستش داشتند، بغلش می‌کردند و برایش آب می‌آوردند. دخترها هم کلی بازی کردند و از این طرف به آن طرف‌‌ دویدند. ولی خداروشکر در بین انبوه جمعیت نه گوشواره‌ای گم شد و نه دامنی آتش گرفت. همسفرهایمان همه عالی بودند، همه مودب و متین صحبت می‌کردند و هیچ کس به شما و خانواده تان بد نمی‌گفت..... آقای مهربانم، خواستم بگویم همه چیز خوب است. همه به خانه‌هایمان برگشتیم و هیچ چیز و هیچ کس را در صحرای کرب و بلا جا نگذاشتیم به جز "دلمان" .... چقدر عجیب است که شما اصلا اجازه نمیدهید ما حتی یک جرعه از مصیبت شما را بچشیم.... ✍ اکرم نجفی @khatterevayat