﷽
#سفرنامه ۱
بعداز کش و قوس هایی، دوشنبه هفته گذشته ساکها را جمع کردم که پنجشنبه همراه همسر عازم شویم. عراق شلوغ (درگیری داخلی) شد، همراهی ما لغو.
از پدرم خواستم بیاید تهران و باهم برویم، با مادرم. که گفت مامان با دوستهایش بلیط گرفته و پنجشنبه عازم است. شوهرم هم پنجشنبه رفت، خادم موکبی شده بود. با برادرم و خانواده و دوستشان همسفر شدیم. ۳ زن و ۳ مرد و ۸بچه.
پدرم هم مثل من اولین بارش بود.
ظهر دوشنبه از تهران راه افتادیم، نماز صبح سهشنبه را طرف عراقیِ مرز چذابه خواندیم.
صبحانه نخورده و خسته، سوار ون شدیم تا نجف، نفری ۱۵ دینار.
حدود ۵ساعت که رفتیم راننده نگه داشت و اولین پذیرایی را چشیدیم. رشته پلو با گوشت.
بچهها نخوردند. یک لیوان آب طالبی خوردند و راه افتادیم.
دم ظهر رسیدیم نجف. شلوغ ،گرم، سرگردان.
درست سر چهارراه مزار شهید حکیم. پناه بردیم به آنجا (بزرگ و مجهز) تا بعد اذان مغرب برویم سمت حرم.
کولر قطع بود اما تهویه برقرار. از خیابان هم هزاربرابر بهتر. پدرم کمی استراحت کرد، من با سروکله زدن با بچهها و صف دستشویی تک تک شان و سرگرم کردنشان، خسته تر شدم…
شب رفتیم حرم، راه طولانی. بین راه برای بچهها که از دیشب -در ایران- گرسنه بودند، خوراک مرغ گرفتم. چند لقمه مختصری خوردند.
بعد تفتیش حرم، کالسکه و بچهها را از پدرم گرفتم و از جمع جداشدم. نمیخواستم با بچههایم دست و پاگیر زیارت کسی بشوم یا سختی همآهنگی، اندک فرصت زیارتم را بگیرد.
کالسکه را دادم امانات، بچهها را زدم زیر بغل و جاری شدم به ورودی #خانه_پدری
گفتم فرزندانتان،امانتیها را آورده ام عرض ادب و دستبوسی، اجازه ورود هست؟
دلی لرزید، اشکی جاری شد، اذن داده شد.
رفتیم که ببرمشان کنار ضریح دیدم خیلی شلوغ است و یک تنه نمیتوانم هرچهارتا را…
برگشتیم همه را گذاشتم همان نزدیک، کنار نردههای چوبیِ انگورنشان.
گوشی بازی را دادم دست بچهها. پسر کوچک بهانه گرفت. با آرامش دل به دلش دادم. شیرخورد و خواب رفت؛ در خنکای رواق خانه پدری…
سپردمش به خواهر بزرگ و رفتم برای عتبه بوسی و دست آویختن به شاخههای رَز ضریح و توشه گرفتن…
برخلاف دوران مجردی، سالهاست زیارت هایم همیشه رنگی از عجله دارند. سالهاست باید زیارت را مختصر کنم، عریضه را کوتاه، برسم به بچهها.
دل کندن سخت است اما حس میکنم دست میکشند روی سرم که برو دخترم، برو به بچهها برس، هواداری ات باما
راضی و شاد برگشتم.
پسرک خواب، بچهها در حال نوبت گردانی.
قرار ساعت۱۱ بود، به امین الله و زیارت عاشورایی میرسیدم.
نیت کردم؛ به نیابت از همه ذویالحقوق، به نیابت از همه دلهایی که توی کولهام جا داده بودم…
#ادامه_دارد
🖋هـجرٺــــ
بله https://ble.im/hejrat_kon
ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشربامنبع
﷽
----
#سفرنامه ۲
در همان تشرف اول، زیارت وداع را هم خواندم. دم باب الفرج، با لبخندی بغض آلود خداحافظی کردم.
بچهها سر اینکه کدام، دستم را بگیرد دعوایشان شد. با مسابقه سر پیداکردن شماره کمد کفشها سرگرمشان کردم. دیدم نیم ساعتی معطل میشوم، پیه دعوایشان را به تن مالیدم و خودم کمد کفشها را پیداکردم.
سر قرار، خستگی از روی همه میریخت. بچههای همسفرها روی دوش مادر و پدر خواب رفته بودند. بچههای من اما شارژ بودند، خودم هم. میخواستم همین امشب برویم. پدرم خسته بود. گفتم باشد، فرداصبح. پدر دوست داشت با پسرش همسفر بماند. من گفتم نه، از اول قرار همین بود، برنامه ما جداست، فشرده ست، آنها نه. منعطف، پذیرفت.
صبح تا ۹-۱۰ خوابیدیم. تازه از دم صبح کولرها راه افتاده بود. دلم نمیخواست بلند شوم ولی فکر گرسنگی بچهها سیخم میزد. چندوعده غذا نخورده بودند. پسر کوچکم از دیشب داغ شده بود. صبح کمی بهتر بود. تب بود یا شدت گرما؟ نمیدانستم.
زدیم بیرون که چیزی پیدا کنیم. خیلی دیر بود، لذا چیزی پیدا نشد. به یک استکان چای شیرین راضی شده بودیم که دیدم جایی یخمک میدهند. بچهها با ذوق گرفتند و با لذت خوردند. برگشتیم. وسایل را جمع کردم. نگاهم افتاد به تسبیح هدیه جشن تکلیف دخترم، یادم رفته بود ببرم برای #تبرک.
زیر سایهای در حیاط نشستیم، دختر کوچک را فرستادم قسمت مردانه دنبال پدرم. یک نفر به بچهها چندبسته آجیل داد. چقدردعای خیر برایش کردم. پدر آمد و گفت نزدیک اذان ظهر است، بعد نماز برویم. از همسربرادرم خداحافظی کردم و بعد نماز راه افتادیم. سرظهر توی خیابان دنبال ماشین. زود پیدا شد. کولر داشت. بچهها خوشحال بودند. داشتیم میرفتیم پیش بابا. روی کاغذ نوشتیم عمود۷۴۱ و اشاره کردم قِف هُنا. نمیتوانستم این عددرا به عربی بگویم!
پیاده شدیم اما بابایی نبود. پرنده پرنمیزد. موکب را پیدا کردیم. اما هرچه سراغ بابا را گرفتیم نبود. جوانمردی افتاد دنبال پیداکردنش. پیداشد.جایی حسابی مشغول کار بود. مارا برد بخش بانوان خدمه موکب.
در را که باز کردم یک سالن خشک و خالی و گرم، حالم را گرفت. باالتماس سقف را نگاه کردم یک پنکه ببینم. نبود. گفتم اشکالی ندارد. تا شب چیزی نیست.
خانمی جلو آمد. گفتم همسر فلانی ام، مرا در آغوش گرفت و گفت خدا خیرش دهد، دست گرم است، آچار فرانسه موکب است. با لبخند گفتم وظیفه است. اما توی دلم گفتم احتمال میدهم یک ساعت خدمت پدرم به زن و بچه ایشان، با دو هفته خدمتشان در اینجا برابری کند😊
جاگیر شدیم.
فهمیدم کولر و پنکه هست اما برق مکرر قطع میشود. کوله نوشته را کندم، شد بادبزن همه مان، نوبتی…
#ادامه_دارد
🖋هـجرٺــــ
بله https://ble.im/hejrat_kon
ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشربامنبع
﷽
----
#سفرنامه ۳
بابا با همه خستگی اش، رفت دنبال نهار برای ما. قیمه ایرانی بود. در تمام سفر دلم نجفی میخواست اما خوشحال شدم که حتما بعد اینهمه گرسنگی،خوب میخورند. نه… باز هم ناز آوردند.
دراز کشیدیم برای کمی استراحت. پسرک حسابی به گوشی اعتیاد پیدا کرده بود. ویرم گرفته بود با همه خستگی ام تلاش کنم برای کاهش دادنش - حداقل در این جمع پر از بچه-. کمی نقاشی و بازی کرد و خوابید. از شدت گرما تمام لباس و تشک و بالشت خیس شد.
حمام موکب خراب بود. مهم نبود. بچه را سپردم به خواهرها و رفتم. سبک شدم.
هوا خنک، گفتم خب خستگی در کردیم، برویم کربلا! آرام نداشتم. نه که شور مشایه و اینها باشد نه، شنبه اول صبح باید سر کار میبودم! تعهد اخلاقی هم بود نه قرارداد کاری و اداری.
شوهرم گفت شام میخوریم بعد. فهمیدم کباب است و بچهها حتماً میخورند. ماندیم.
طبقه دوم موکب بودیم. از بالکن، مسیر مشایه و پشت صحنه موکب کناری دیده میشد. ماهی پاک میکردند. پسر کوچک را سپردم بابا، با بچهها رفتیم گشت و گذار. تا چند موکب عقب تر. به صرف چند لیوان شربت و چای. و چندتا عکس. و تماشا؛ محو در حجم بی نهایتی از بذل و عشق.
بخش همیشه منتقد و متفاوتبینِ مغزم گفت شاید هم عادت و سنت! ساکتش کردم. تو حظ و بهرهات را ببر و خود را باش، چه کار داری به نیتخوانی مردم؟
و از ذهنم گذشت مولا بودن و خدا بودن چه سخت است.
.
.
شب بابا برای بچهها و من کباب گرفت. خودم هم رفتم بیرون. اول تمایلی نداشتم بایستم در صف کباب، بعد خوشم آمد گدای حسین شوم و جا بگیرم توی صف.
.
.
ساعت ۱۰ راه افتادیم. بابا کربلا و زیارت هایش را رفته بود، برای همراهی و کمک به ما میآمد. گفتیم کمی اینجا پیاده برویم کمی نزدیک کربلا. جاده مشایه خلوت بود. با اولین قدم نیت کردم. اسم و التماس دعاها میآمد جلوی چشمم. از همه بیشتر هم که مدیون حاج قا🥀سم بودم. این سفر را از او گرفته بودم، یک ماه پیش، سر مزارش. از همه بیشتر هم یاد #مادرها بودم. میگفتم آقا، مردها عاشقند، زنها عاشقهای عاشقپرور. پابند و دستبسته بودنشان را بخر.
اشکم ریخت. حتما خریدند.
.
.
سر ادامه برنامه اختلاف شد. من میگفتم از امشب تا فردا کربلا بمانیم که شب جمعه آنجا باشیم. پدرم مایل بود، همسر مخالف. میگفت خیلییی شلوغ است، اصلاً نمیشود!! اما میفهمیدم خستگی شدید و دل به فکر موکب بودنش نمیگذاشت با ما راه بیاید و همراهی کند. کوتاه آمدم. حوصله کشاکش نداشتم. نور سفر را هم نمیخواستم بخاطر یک اصرار و جدل از دست بدهم. گفتم خب، حالا که شب جمعه همه کربلایند ما برویم سامرا و کاظمین، خلوت!
.
.
ادامه دارد
🖋هـجرٺــــ
بله https://ble.im/hejrat_kon
ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشربامنبع
#اربعین 🏴
دوستانی از من درباره #اربعین و تجربیات و... میپرسن. چی ببرن، چی نبرن، چقدر ببرن، چه تدابیری برا مشکلات و...
من هم میگم که من متاسفانه فقط یک سال رفتم و تجربه اندکی دارم. تازه اونم سه روزه بدون پیادهروی. که همونو هم تو #سفرنامه براتون نوشتم.
(از برنامه مغناطیس - شبکه ۲ - زنگ زدن که بیا به عنوانِ یه مادر اربعین رفته تجربیاتتو بگو. گفتم نه بابا من کلا یه سال رفتم چیز زیادی نمیدونم چی بیام بگم😅)
اما خب
انشاءالله وسایلی رو که این چندروز جمع میکنم، محتویات کولهای که میبندم رو باهاتون به اشتراک میذارم. شاید مفید باشه.
سه تا کانال هم هست که من نخوندم دقیق ولی دیدم تجربیات این سفرو میذارن.
یکی راه اربعین با بچه (تو بله)
https://ble.ir/arbaeenbabacheh
یکی پیادهروی اربعین
@arbaeen40
یکی هم دوتا کافی نیست
https://eitaa.com/dotakafinist
فقط کسی که رفته
این حجم از مهر، سخاوت و وسعت رو درک میکنه؛
این حجم از تفاوت با همه اَشکال و زمانهای زندگی انسانها…
مشایه گویی به واقع،
نمایی از دوران #پساظهور است
@hejrat_kon
عجّل علی ظهورک یا صاحبالزمان 💔
هجرت | مامان دکتر 🇮🇷
#سفرنامه_اربعین قسمت۳ - استیصال خب آدم ها همیشه که نمیتونن محکم باشن... گاهی دیگه بغضشون میترکه،
این نوشتهها، فقط #سفرنامه شخصی منه.
اصلاً به معنای نبود امکانات و سختی زیاد و... نیست.
من شرایطم خاصه، همین.
و شاید کمی بچههام مدلشون سخت گیره (دوستای نزدیکم میشناسن بچههامو و سختگیری هاشون رو)
و با همین شرایط تصميم گرفتم که بیام؛
و پاشم هستم و مشکلی هم ندارم. بچههامم با وجود این مسائل، خوشحالن و مشتاق ادامه سفر.
خلاصه نکنه نوشتن هام، سیاه نمایی باشه برا این سفر عشق، برا راه اباعبدالله 🥺😢
اگر اینطوری باشه دیگه نمینویسم...
ولی خب در کل من فانتزی نویس و سانسوری نویس نیستم… روایت میکنم واقعیت ها رو… که گاهی خيلی شخصی ان.
همین 💚
الانم حالم خوبه. صبرمم سرجاشه. مشکلی هم نداریم. جامونم خیلی راحته😅 تازه با این حال و کشمکش ها، تصمیم گرفتیم بریم مامانم رو که کربلاست، پیدا کنیم و شب بریم جایی که اونا هستن😅
انشاءالله که بتونیم پیداشون کنیم.
#ارسالی_شما
سلام خانم دکتر عزیز و مهربان
من دیروز برای اولین بار #سفرنامه #اربعین سال گذشته شما را خوندم...
کلی کیف کردم،
چقدر قشنگ تعریف کرده بودید.
من باهاتون همسفر شدم.
خیلی عالی بود....
امیدوارم سایه محبت شما و همسرتون بالای سر گلهای زندگیتون باشه 🌸🌸
@hejrat_kon
#ارسالی_شما
سلام خانم دکتر
امیدوارم حال دلتون خوب باشه
خواستم بگم از تک تک مطالبتون درس میگیرم 🌸🍃🌸🍃
دوسه روز پیش #سفرنامه ی #اربعین تون رو داشتم میخوندم
از این همه صداقت در گفتار و صبوری و دل بزرگ داشتنتون به معنای واقعی کلمه حظ کردم.
خدا حفظتون کنه❤️
امیدوارم پرقدرت راهتونو ادامه بدین🌹
@hejrat_kon
#ارسالی_شما
سلام.
من پارسال یه کوچولوی پنج ماهه داشتم و از سفر #اربعین محروم شدم ولی با #سفرنامه هرروز شما همراه شدم،
اشک ریختم و خودمو کنار شما و در مشایه تصور کردم
و کلی حال خوب بهم رسید.
خدا حفظتون کنه. واقعا ممنون🌸😭
@hejrat_kon
#ارسالی_شما
سلام. من تا حالا کربلا نرفتم.
دیروز #سفرنامه رو خوندم و با گریه خوابیدم.
و کل خوابم تو مسیر کربلا بود 😭
هنوزم بهش فک می کنم اشک می ریزم.
دعا کنین بطلبن
@hejrat_kon