eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
22.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
303 ویدیو
22 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر شلمچه کربلا طولانی بود بدون موکب فقط یه توقف تو یه رستوران بین راهی برا نماز اول وقت
وا حسیناه ..... صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین قربون این خیل زائرانتون آقا سلام من رو از طرف دل‌های شکسته‌ای که همراهم اومدن بپذیرید مولا ❤️
قسمت۲-وصال اسکان، یه جایی که نمیدونستم دقیقاً کجاست! همون حدود زیر تل زینبیه. یک بنای نیمه ساخته سیمانی. همسرم ما رو که گذاشتن رفتن به سمت موکب، میانه راه نجف-کربلا. الحمدلله که ساکن شدیم و بچه‌ها به استراحت رسیدن اما جای ایده آلی نبود. مشکل اصلی، دغدغه‌ای بزرگ مادرانه بود: سرویس بهداشتی خیلی دور… باید دو طبقه میومدیم با پله بالا، بعد کلی پیاده روی تا برسیم به سرویس بهداشتی های حرم، روبروی باب الرأس! غصه بزرگ من… خیلی سخت بود کربلا رسیده باشی اما نتونی بری حرم. مثل گرسنه‌ای که کل وجودش مثل یه دست کشیده میشه سمت غذاهای رنگین سفره اما هنوز صاحبخانه تعارف نزده… قطعاً نمیشد که اون شب برم زیارت. بچه‌ها رو چه میکردم؟! فردا باید یا بچه‌ها رو میسپردم به بابام و میرفتم یا با بچه‌ها… شام بهمون رسید الحمدلله. همون همسفر برامون جور کرد. چیزی شبیه استانبولی. ولی خب طبق انتظار، دختر بزرگم و پسرها نخوردن. خداروشکر که یه مقدار سیب و هویج داشتم همراه… آجیل و تنقلات رو گذاشته بودم برای ادامه سفر. شب اول که نباید تخلیه میشدیم! جایی جلو کولر بی رمق اون فضای باز بزرگ پیدا و پهن کردیم. دختر و پسر وسطی اعلام کردند که… آماده شدیم که بریم. پسر کوچیک بهونه گرفت که میخواد بیاد. بغلش کردم و وسایل رو به دختر بزرگ سپردم. و راه طولانی رو شروع کردیم. سرویس بهداشتی اندکی شلوغ بود اما صف دستشویی اذیت کننده نبود. تو راه برگشت از جلوی درب‌های بهشت، باب الرأس و باب القبله رد شدیم. نورانی و کِشنده… و به نسبت خلوت برای زیارت… اما من نمیتونستم حتی به وارد شدن فکر کنم… بخاطر بچه‌ها… سهم من از زیارت، یک آه سوزان و همون «السلام علیک یا ابن امیرالمؤمنین» با دلی شکسته و روحی تشنه… برگشتیم محل اسکان. سکوت خواب‌آلود آدم ها بود و صدای دوتا کولر زحمتکش. خواب شبانگاهی بدی نبود. برای نماز صبح، من و دخترم همونجا با بطری آب وضو گرفتیم. در حقيقت، این محل اسکان هنوز تجهیز و مناسب نشده بود. صبح ساعت ۷-۸ مردها یا الله یا الله گویان، اومدن داخل تا تجهیز رو کامل کنن. من هم ناچار، بیدار شدم. بچه‌ها خواب بودن. چادر نماز نازک رو روی سر دختر بزرگم کشیدم. بابام هم اومد سمت ما. گفتم من میرم حرم،بچه‌ها خوابن. به همسایه بغلی(😊) هم گفتم. رفتم همون سرویس بهداشتی خیلی دور که وضو بگیرم. شلوغ بود. (از معضلات اصلی همراهی بچه‌ها تو این سفر، همین ازدحام برای دسشوییه. حالا فک کن عجله هم داشته باشن…) و بعد، سرحال اومده و سبکبال رفتم حرم؛ خیلی خوب و شیرین بود 😭 زیارت تحت قبه اباعبدالله الحسین (با صف نه چندان طولانی) اما کوتاه… زیارت های مادرها خیلی وقت‌ها کوتاهه. گفتم یا اباعبدالله خودتون میدونید که مادرم و مضطر…باید زود برگردم پیش بچه‌هام… ببخشید که نه تونستم عرض ادبی محضر پسرانتون داشته باشم نه اصحاب… باشه طلبم 😭 @hejrat_kon
السلام علی ذبیخ العطشان 😭 خیلی خیلی به یاد همه و دعاگو تک تک قدم هام به نیابت و دعاگو @hejrat_kon
با حالی خوش، برگشتم پیش بچه‌ها. صبحانه خاصی نداشتیم. از نون و پنیرها و میوه های توشه راه خوردیم. گرم بود. کولرها چرا راه نمیفتاد پس؟! گفته بودن یکی دو ساعته حلش میکنن… اما حالا همون دوتا کولر و اصلا کل برق اونجا قطع بود. گوشیمو کجا میزدم به شارژ؟! 11% خیلی کم بود😢 از گرما و سختی، فرار کردیم به حرم مولا. از باب السدره که وارد میشدی، پله برقی‌ها… طبقه اول نه، دوم. خنک و عالی😍 راست گفته ان که «فروا الی الحسین» 🥺😭❤️ بچه‌ها اصلا دلشون نمی‌خواست از حرم بیایم بیرون. اما چه کنیم که نیازهای فیزیولوژیک غلبه کردند. نیاز به سرویس و گرسنگی باعث شد از اون بهشت خنک و راحت بیرون بزنیم. بردمشون دستشویی. شلوغ و صف دار. یه خانم مهربون بهم گفت بیا با بچه‌هات جلوی من، بچه(پسر کوچکم که مدام بغلم بود) و وسایلتم بده دست من. تشکر کردم و گفتم نه نیازی نیست. خسته و اذیت نبودم، اصلا. از شلوغی و حتی محیط دستشویی هم کلافه نبودم. سرخوش بودم و سرمست. اما بهرحال خداخیرداده، بچه‌ها رو راه انداخت. طاقت بچه‌ها کمتره… اومدیم بیرون. از سخت ترین کارها، نهار گرفتنه؛ گرما و آفتاب و کم بودن مواکب… تو شهرها البته. تو مشایه که نعمت فراوونه. اما از اون سخت‌تر، داشتن بچه‌های بدغذاست. قیمه، قرمه، قیمه نجفی، استانبولی، اصلاً… نمیخورن! دیگه چی میمونه؟! هیچی. یه فلافل که اونم فلافل های اینجا تنده و مناسب بچه‌ها نیست. البته باز هم میگم، هوا خیلی گرم اذیت کن نبود. نه که نباشه، اما اونجور که ترسان و نگران بودم، نبود. شبها که خیلی بهتر و قابل تحمل. اومدیم موکب. بی غذا. یکهو پسر کوچک که تو راه چایی دیده بود، با گریه و ضجه شدید و ساکت نشونده بهانه چای گرفت!! به هیچ وجه ساکت نمیشد (کلا مدلشه، کوتاه نمیاد و منحرف نمیشه). دم ظهر، بعضی از زوار در حال استراحت… بابام از مردونه اومدن دم در و بچه‌ها رو صدا کردن که بیاید بریم تو صف غذای نزدیک اونجا. فهمید پسرم هوس چایی فرمودن! قرار شد اونم بگیرن. دوتا از بچه‌ها با بابام رفتن. بعد از نیم ساعت دست خالی برگشتن؛ قبل از اینکه صف به اونها برسه، غذا تموم شده بود😢 چای رو البته آورده بودن. پسرم خورد. خودم هم شریکش شدم. چسبید. بيسکوئيت مادر، ظرف مویز و برگه زردآلو و انجیر خشک و بادوم و پسته رو گذاشتم جلوی بچه‌ها. کمی خوردن. اما ترجیح دادم جمع کنم و محدود، چون اگر زیاده روی میکردن، گرفتار رودل میشدن. یک و نیم ساعت بعد، یه خانم یه ظرف غذا آورد داد به بچه‌ها. استانبولی مانند. دوتاشون خوردن، دوتاشون نه. احتمالا باید صبر میکردم تا جایی که کباب یا یه پلومرغ معمولی (نه عجیب غریب عراقی) گیرمون بیاد. اینها رو نمیشه هم خرید. از کجا کباب خوب تو شهر غریب زائرخیز؟! همونجا فکر کردم که بچه خوش غذا، نصف سختی این سفرو کم میکنه… 🤕😞 کولرهای موکب هنوووز راه نیفتاده بود! گرما، سخت و بی‌تاب کننده نبود اما خب راحت هم نبودیم. بُعد مسافت تا سرویس بهداشتی، اونم عمومی (همون سرویس های اطراف حرم) همه چیزو سخت تر میکرد. دوستم نشانی یک موکب رو بهم داده بود. بهمون خیلی دور نبود، پشت خیمه گاه. ولی بچه‌ها فعلاً حاضر نبودن بریم بیرون، تو گرما. با تفنگ آب پاشی که مخفیانه خریده بودم و اونجا رو کردم، سرگرم شدن. خوبی اونجا، بزرگیش و آزادیِ بدوبدو و حتی سروصدای بچه‌ها بود. چون هم سقف ها بلند بود، هم صدای تهویه! گفتم، یه ساختمان نیمه کاره بود زیر تل زینبیه. کل محوطه صبح توسط آقایان خادم موکت، و پتو پهن شده بود. اگر کولر راه میفتاد (که از صبح داشتن کارهاشو میکردن!) جای خیلی بدی نبود. جز پله‌های خیلی زیاد و نَمور بودن و حس تنفس آهک و سیمان و سرویس بهداشتی نداشتن... (🙄 چی موند؟! 😅🤦‍♂️) ذهن و دلم مشغول بود و بی تاب. حرم حضرت عباس نرفته بودم. و حس میکردم باتوجه به ناراحتی بابام از شرایط و اصرار برای رفتن از کربلا به سمت موکب همسرم، و اینکه نمیتونستم تو اون شرایط بچه‌ها رو تنها بذارم (دستشویی شون بگیره چی؟ پسر کوچکم بهانه بگیره چی؟) شاید اصلاً نتونم برم 😭 دلم، با قل قل ریز، می‌جوشید. تا باشه از این جوشش ها، بی تابی ها… باز هزار الحمدلله که این موکب نزدیک حرم اباعبدالله بود و این زیارت رو رفته بودم… 🖤 ✍ هـجرتــــــــــــ بله و ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8 ای به فدای اطفال گرسنه کاروان اُسرا…
باز هم میگم هوا اونجور وحشتناک گرم نیست. البته احتمال روز به روز فرق داره. شب ها هم قابل تحمله، برا آدم بزرگ ها که حتماً. و پارسال هم گفتم. به نظرم قسمت سخت ماجرا، تو شهرهاست. تو راه اسکان و غذا و... خیلی راحت تره. باید در نجف و کربلا زیارت کرد و رفت. مگر کسایی که جای مشخص خوب و حتی شخصی دارن. برا ما آدم های معمولی که نابلد هستیم و کسی هم مبیت نمیردمون😅 و خب من که همسرم هم نیستن که دنبال جا بگردن، تو شهرها موندن سخته. عاشق سختیهای راهتم یا حسین 😭
اینجا بود. عیبش همون ها که گفتم… بوی نم و حس تنفس آهک و سیمان اذیت کننده بود برام
قسمت۳ - استیصال خب آدم ها همیشه که نمیتونن محکم باشن... گاهی دیگه بغضشون میترکه، اشکشون جاری میشه… آدم ها آدمن، ربات که نیستن… بچه‌ها رو با وعده راهی کردم. بابام رو صدا کردم. گفت بریم نجف. گفتم نه، بریم خونه‌ای که دوستم گفته. یه دوش بگیریم یه شب با آرامش استراحت کنیم و بعد بریم. بابام گفت باشه، اینجوری باشه خوبه. راه افتادیم. اون پله‌های زیاد، کالسکه، بچه‌ها، کوله‌ها... یه جوون کمک بابام کرد برا بالا بردن کالسکه. پسرم هم طبق معمول بغلم. ۸-۹ دقیقه پیاده روی داشت اما چون تو یه شارع (خیابان) قشنگ بود، بابا و بچه‌ها اذیت نشدن. - مامان خونه‌شون بزرگه؟ - نمیدونم. فک کنم خونه عراقی ها از ماها بزرگتر باشه. مهم نیست حالا. خیابون قشنگی بود. عکس هم گرفتیم. ماشین برقی هم داشت. اما ما سوار نشدیم. رسیدیم. اسمش حسینیه بود. دلم شور افتاد از واکنش بچه‌ها. ازینکه خانه نبود. مبیت نبود. گاهی میفتن به بدقلقی و ناز و ادا و من باید فقط صبوری کنم در برابر کج خلقی ها و بازخواست ها. خانومی دم در بود: بفرمایید؟ با خوشحالی گفتم زائریم، فلانی معرفی کرده برای مزاحمت. گفت باید خواهرم بیاد. خواهرش اومد. با لبخند و امید بهش سلام کردم. جواب داد. گفت: هیچی جا نداریم. من هیچ وقت اهل اصرار و التماس که نیستم، در چشمهای من چه استیصالی دید که پرده رو کنار زد و گفت: «بیا خودت ببین، هیچی جا نداریم» ؟ هیچ منطقی نداشت ولی بدجور دلم شکست. بغضم گرفت... با خنده گفتم نه بابا چه حرفیه، وقتی میگید حتما همینطوره. نمیدونستم به چشمهای بچه‌ها و بابام چجوری نگاه کنم. اینهمه راه، اینهمه وعده... شاید ده نفر به من نشانی موکب و محل اسکان داده بودند. هیچکدوم رو نپذیرفته بودم چون اصلا دلم نمیخواست ۴ تا بچه و پدرم رو بکشونم جایی که نمیدونم کجاست، چجوریه. اما اینجا رو با اطمینان اومده بودم… خیلی خجالت زده بودم، خیلی دلشکسته... خانم با شرمندگی خونه ای ته کوچه رو نشون داد. گفت اونجا هم زائر میپذیرن. برو ببین جا داره؟ حال رفتن و پرسیدن و امید دادن به هیچکس رو نداشتم اما گفتم شاید قسمت اونجاست و بهترم هست. اونجا هم جا نداشت. دیگه دلم نشکست. با وجودی سراسر خجالت گفتم بابا، بریم سمت نجف، موکب. بابام خیلی مأخوذ به حیاست و هیچی نمیگه. گفت بریم. بچه‌ها اما حسابی… اومدیم که برگردیم. دیدیم سر کوچه یه در بازه. یه سالن مانند. بابام گفت بریم اینجا ببینیم چیه. رفتم بیینم اصلا خنک هست با اون پنکه‌های سقفی؟ دیدم آره. خنک بود. کمی جا داشت. اما فقط یک سالن کوچیک که با یک پرده، زنونه مردونه شده بود. بابام گفت خوبه، بریم تو، شب بمونیم. بی هیچ حرف و نظری گفتم باشه. پسرها و دختر کوچکم رفتن تو. دختر بزرگ توی کوچه تکیه به دیوار زد و نشست. گفت پامو نمیذارم. گفتم خنکه، خوبه گفت اصلا نمیام گفتم نیا! و رفتم تو. بعد از دو سه دقیقه دوباره رفتم دنبالش و نازش رو کشیدم. اومد تو. بابام صدام کرد. دوتا غذا داد دستم. گفت اینم رزق غذاشون. دختر کوچکم با خوشحالی گرفت. رفتیم تو. نشستن جایی، غذا رو باز کردن. چشمشون درخشید! برنج خالی!! غذای مورد علاقه دختر بزرگم و پسرها هم رسید! مثل قحطی زده‌ها شروع کردن به خوردن. با خوشحالی! الحمدلله! جا تنگ بود دیدم اون طرف تر چند نفر رفتند. سریع کوله‌ها رو برداشتم گفتم بچه‌ها جابجا شیم. بچه‌ها سریع تر از همیشه بلند شدن و اومدن دنبالم. قبل از اینکه کمر صاف کنم از گذاشتن کوله ها، یه خانم بلند گفت: خانوم، بیا برنج هایی که بچه‌هات ریختن رو جمع کن. شوکه شدم. خب معلومه که جمع میکردم! دیگه هرچی تاب آوری بود، تموم شد. با اون زمینه دلشکستگی، بغضم ترکید؛ نشستم به جمع کردن دونه‌های برنج و هق هق اشک ریختن... آدم های محکم هم گاهی… @hejrat_kon ای به فدای لحظاتی که مستأصل و حیران، خجالت زده و شرمگین، با مشک پاره و آب بر زمین ریخته، ایستادی، یا قمر بنی هاشم 💔😭 فوَقفَ العباس مُتحیرا....
خیابون زیبا
غذای محبوب!
واقعاً ممنون از محبت همه برام نشانی موکب و مبیت و... نفرستید هیچ جا نمیرم… هرجا بابام گفت، همونجا…
❓در سفر اربعین، برای کمک به مادرهای بچه دار چه کنیم؟ 🔹 یک. هرجا تو شرایط سخت، دیدیم مادری با بچه یا بچه‌هاش حضور داره، جلوی خودمون رو بگیریم و با دلسوزی، این افاضه رو نفرماییم: «وااای🥺 بچه هلاک میشه که، کاش با بچه نمیومدین!» اگر میتونیم کمکی بکنیم، بکنیم. اگر نه، سکوت مون بهترین کمکه!! (حالا که اومدیم! با یه عقل و منطقی این تصمیم رو گرفتیم که بیایم! همون که شما رو دعوت کرده، ماروهم کرده… اصلا با وجود همه سختی‌های ظاهر، یه و برکاتی تو سفر ما هست که شاید تو سفر شما…) 〰➖〰➖〰➖〰➖〰 تو صف ورودی حرم اباعبدالله، درحالی که پسرم بغلمه در شرایط راحت: خانومه: وای خانوم مواظب بچه‌ت باش! من تو دلم: واقعاً؟ آدم باید مواظب بچه‌ش باشه؟ نمیدونستم! من بر لبم: استغفرالله... خدایا کمک کن تو این سفر هیچی به زائران امام حسینت جواب ندم.... جلوتر، تو صف تفتیش: خانومه: وای خانوم خب میدادی دست باباشون این یکی بچه‌تو. من: …… و خانومه: به راحتی خودش رو جلوی ما کشیده و تو صف میزنه… @hejrat_kon توصیه ها فقط همین یک مورد رو داره! همین، مارو کفایت....
هجرت | مامان دکتر |موحد
#سفرنامه_اربعین قسمت۳ - استیصال خب آدم ها همیشه که نمیتونن محکم باشن... گاهی دیگه بغضشون میترکه،
این نوشته‌ها، فقط شخصی منه. اصلاً به معنای نبود امکانات و سختی زیاد و... نیست. من شرایطم خاصه، همین. و شاید کمی بچه‌هام مدلشون سخت گیره (دوستای نزدیکم میشناسن بچه‌هامو و سختگیری هاشون رو) و با همین شرایط تصميم گرفتم که بیام؛ و پاشم هستم و مشکلی هم ندارم. بچه‌هامم با وجود این مسائل، خوشحالن و مشتاق ادامه سفر. خلاصه نکنه نوشتن هام، سیاه نمایی باشه برا این سفر عشق، برا راه اباعبدالله 🥺😢 اگر اینطوری باشه دیگه نمینویسم... ولی خب در کل من فانتزی نویس و سانسوری نویس نیستم… روایت میکنم واقعیت ها رو… که گاهی خيلی شخصی ان. همین 💚 الانم حالم خوبه. صبرمم سرجاشه. مشکلی هم نداریم. جامونم خیلی راحته😅 تازه با این حال و کشمکش ها، تصمیم گرفتیم بریم مامانم رو که کربلاست، پیدا کنیم و شب بریم جایی که اونا هستن😅 ان‌شاء‌الله که بتونیم پیداشون کنیم.
وای باورم نمیشه بچه‌هام اینجوری تا دونه آخر این برنج های سفید خالی رو خوردن 😅 چه بچه‌های خوش غذایی داشتم و نمیدونستم! 😁 (اما خدا نکنه یه ذره کنارشون خورشت میبود!)
والا!! 😅😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علیک یا قتیل العبره @hejrat_kon تو اینستا لایو کوتاه گذاشتم، گفتم اینجام ویدئو بذارم...
دیروز تا امروز رو خواهم نوشت ولی الان یه مبیت هستیم الحمدلله
دعای ویژه امروز صبح من برای همه شما 🌼 @hejrat_kon و خط بعدش، دعا برای خودم 🥹🥺😍 «و اشرکنی فی صالح ادعیتهم»
خیلی برای چشم انتظارها دعا کردم خیلی و برای همه مادرها. گفتم مولاجان، مادرتون تاج افتخار مادری برای شیعیان شما رو به سر ما گذاشتن. ممنونتونیم 😭 پس خودتون مدد کنید خوب امانت‌داری کنیم. به ما که فرزند و فرزندانی داریم، و به همممه چشم انتظارها، اولاد صالح کثیر و کوثر عطا کنید. این افتخار و عزت ماست در دنیا و آخرت ان‌شاء‌الله… و اگر کسی اولاددار نمیشه، حتماً حکمت و مصلحت خداست. اجرش با خودتون... @hejrat_kon
باورتون میشه دو روزه کربلام اما رنگ بین الحرمین رو هم ندیدم؟ چه برسه حرم قمر بنی هاشم آقا یعنی چه خبطی کردم که راهم نمیدین؟ 😭😭😭 التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجان چقدر زود دعای این بنده‌های خوبت رو در حق منِ کمترین مستجاب کردی😭 ممنونم آقا 😭
خب ما رسیدیم به موکبی که همسرم خادم هستن خدایی هوا خوبه 😅 یعنی گرم اذیت کن نیست اصلاً. با اون هوای سر ظهر خرمشهر که اصصلا قابل مقایسه نیست! من و بابام چایی میخوریم، بچه‌ها رفتن که باباشون رو پیدا کنن. احتمالا پشت سازه موکب… @hejrat_kon
حسینیه خنک بود؛ حمام دستشویی خلوت و تمیز. یکی یکی ساکنین اونجا میرفتن زیارت و حسینیه خلوت تر میشد. چادری که به عنوان زیرانداز آورده بودم رو پهن کردیم. برای اینکه بچه‌ها راحت تر خوراکی بخورند و اگر ریخت هم، ریخت! لباس پسرها رو عوض کردم، دخترها موها رو شونه زدن و برای یکیشون بافتم تا راحت تر باشه. بعد با خوشحالی و این حالت 😏😌، دوتا از کتاب‌هایی که آورده بودم رو رو کردم؛ که متاسفانه در کمتر از ۵ دقیقه خونده شد و بی سلاح شدم. دوباره گوشی به دادم رسید برا سرگرم کردنشون (بازی کوزه سازی let's create poetry) نشستم به نوشتن و دوباره ترکیدن بغض سر اون عبارت «استیصال در نگاه». بابام از پشت پرده گفت من دوشم رو گرفتم، بریم زیارت. تمام دلم تو حرم حضرت عباس بود. پسر کوچکم تازه خوابیده بود؛ گفتم نه بابا، نمیتونم… شما برید…❤️‍🔥😭 بابا گفت باشه، بلافاصله بعد نماز میام که با هم بریم مجدد. گفتم باشه. بابام رفت. منم کمی استراحت و جواب دادن به پیام‌های محبت آمیز بی شمار در شخصی. پسر بزرگ و دختر کوچکم رو فرستادم دستشویی. امتناع کردن. گفتم قرار قبل سفرمون این بود هررررجا من گفتم میرید دستشویی! 😠 «ندارم» نداریم! 😒😌 رفتن. تا نبودن دختر بزرگم رو تنها گیر انداختم و گفتم موافقی ببینم مامان جون و دایی کجا هستن اگر جای خوبی بود بریم پیششون؟ موافقت و تمایل دختر بزرگم از مهمترین عوامل موفقیت طرح ها بدون خون جگر شدنه! 😩😢 چون اگر اون نخواد بقیه هم ازش تبعیت میکنن در نخواستن و غرغر و.... گفت آره خوبه. مرحله اول رد شد! دوتای دیگه که اومدن به اونها گفتم. با ذوق گفتن آره خوبه. مرحله دوم هم رد شد؛ میموند پدرم. پدر همیشه موافق. بعد گفتم البته اگر جای خوبی نداشتن میشه به اونها بگیم بیان ها! با این پیشنهاد هم موافقت شد! اذان شد. نماز که خواندیم بابا اومد. مطرح کردم، موافقت کرد. البته گفت وسایل اینجا باشه، اگر جا داشتن من میام دنبال اینها. هم اینها رو نکشونیم دنبال خودمون هم همین جا رو از دست ندیم. درست بود. پول و گذرنامه و وسایل ضروری رو برداشتم. بقیه رو روی چادر پهن شده باقی گذاشتیم. راهی شدیم. حدود ساعت ۸ بود. بابا گفت بیاید ازین طرف بریم، موکب هست و چای و شام. با اینکه راه دور میشد و از گذر از خیابون زیبا (شارع محمد امین) خبری نبود، گفتم باشه. همونجا یه خانم به بچه‌ها ساندویچ با نون سَمون(نون لوزی شکل عراقی) داد. بچه‌هام عاشقشن. مرغ و سبزی بود. دوست نداشتن 😩 اما به زووور نونش، خوردن. الحمدلله. رفتیم و رفتیم، دریغ از یک موکب! بابا گفت بریم اون جلو، چای هست. رفتیم. چندده متر. نبود. گفتم «بابا میشه بریم تو مسیر اصلی؟! بخاطر یه چایی آخه؟... 😢» توی دلم خوشحال بودم، احساس سر به سر شدن😅 اونهمه راه بخاطر وعده من، اینهمه راه بخاطر «یک استکان شای عراقي» 😌😁😈😁 بابا گفت اون جلوتر هست. نبود. زدیم به خیابان منتهی به حرم (موازی خیابان زیبا) کمی جلوتر رفتیم، ارزاق الهی حسینی شروع شد. شام و چای و آب خنک و… به من یک قیمه معمولی دادن، بابا سه تا نجفی گرفت؛ این ظرفهای کوچک. گفتم بابا بچه‌های من که نمی‌خورن! نگیرید. یکی رو پس دادیم. من و بابا و دختر کوچکم(همون که خوش خوراکه و همیشه همراهمون در خوردن🥹) خوردیم، پسرها و دختر بزرگ نه. به زور چند قاشق برنج خالی دهن پسر بزرگم کردم. گفتم بچه‌ها شام همینه خواهش میکنم بخورید! 😭 فایده نداشت… یک ایرانی کنارمون اومد و غذاش رو رو همون میزمانند گذاشت. گفت حاج‌آقا ازین بگیرید؛ لوبیاپلو (استانبولی ما) با برنج ایرانی، گوشت گوسفند، خوشمزه. من غذای عراقی ها رو خیلی دوست دارم ولی کسایی که معده‌شون اذیته میدونن برنج ایرانی چه نعمتیه. منم از همونام. از اونا که با قیمه ایرانی چرب هم اذیت میشن. درواقع معده‌‌م تو سالهای دانشجویی، نابود و جانباز شد😅 ولی خب من سیر بودم. باامید نگاه به بچه‌های گرسنه کردم بلکه بگن خوبه، میخوریم. سر تکون دادن، نخواستن. بابام گفت میرم میگیرم برا مامانت اینا، شاید شام پیدا نکرده باشن. رفت. دختر کوچکم هم گفت منم میخوام؛ رفت و گرفت. رسیدیم کنار خیمه گاه. اجازه ورود کالسکه و غذا که نبود. بابا گفت من اینجا منتظر میمونم شما برید مامان جون رو پیداکنید. بچه‌ها ذوق دیدار داشتن. رفتیم. دختر بزرگم مسئول دادن کفش ها و گرفتن پلاک کفشداریه همه جا. خلاصه کنم. حدود چهل دقیقه طول کشید این پیدا کردن. شام نخورده بودن و قرار بود برادرم براشون شام بخره. به مامانم گفتم ما براتون گرفتیم، من و بچه‌ها اینجا میشینیم شما برید بیرون غذارو بگیرید. بعد چند دقیقه برگشت! بابام دیده بود خیلی دیر کردیم، همه غذاها رو بخشیده بود! مامانم ازین کار بابام عصبانی بود و حتماً یه غری سرش زده بود😜 حس کردم جای خواب خوبی تو خیمه گاه نیست. @hejrat_kon