#سفرنامه_اربعین
قسمت۱- عزیمت
بسم الله
سفر رو با اذن مادر ارباب و حضرت حجت عجلاللهفرجه شروع کردیم. درست که کمی دلشوره هم داشتم بابت این دست تنهایی نسبی و ترس از شدت گرمای هوا و شلوغی بیشتر امسال که میگفتند، اما غلظت و قدرت آرامشم بیشتر بود. مثل یک پتوی لطیف که خنکی شبهای اول پاییز رو به راحتی حریفه.
تو قطار جاگیر شدیم. قطار لوکس درجه یک؛ درواقع همین یه مدل بلیت بود و منم گرفته بودم. بچهها حسابی خوششون اومده بود. از همون اول پذیرایی و لاکچری بازیاشون شروع شد😅 و من نگران که اول راه اینا انقد بهشون خوش بگذره ادامه رو با سختیهاش چه کنم. و قطار برگشت که اینجوری نیست رو🤪
راه افتادیم از راه آهن تهران به مقصد خرمشهر (مرز شلمچه). دست به سینه گذاشتم، گفتم یا صاحبالزمان، من که نه معرفت دارم برا زیارت
نه توان و شرایطش رو دارم برا مشایه تمام مسیر و پيادهروی کامل همقدم با عاشقان جد بزرگوارتون.
فقط میام که… با بچههام، سیاهی لشکرتون باشم.
فقط میایم که این اجتماع مؤمنانه رو شلوغتر کنیم؛ ترس و وحشت جنود شیطان رو افزون کنیم.
میایم که هر لحظه، با دیدن این حد از وحدت و محبت، به یاد توصیفات دولت کریمه و تمدن آخرالزمانی مهدوی، زیر لب از عمق جان صدامون رو به عرش برسونیم: اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
@hejrat_kon
#سفرنامه_اربعین
قسمت۲-وصال
اسکان،
یه جایی که نمیدونستم دقیقاً کجاست! همون حدود زیر تل زینبیه. یک بنای نیمه ساخته سیمانی.
همسرم ما رو که گذاشتن رفتن به سمت موکب، میانه راه نجف-کربلا.
الحمدلله که ساکن شدیم و بچهها به استراحت رسیدن اما جای ایده آلی نبود. مشکل اصلی، دغدغهای بزرگ مادرانه بود: سرویس بهداشتی خیلی دور… باید دو طبقه میومدیم با پله بالا، بعد کلی پیاده روی تا برسیم به سرویس بهداشتی های حرم، روبروی باب الرأس! غصه بزرگ من…
خیلی سخت بود کربلا رسیده باشی اما نتونی بری حرم. مثل گرسنهای که کل وجودش مثل یه دست کشیده میشه سمت غذاهای رنگین سفره اما هنوز صاحبخانه تعارف نزده…
قطعاً نمیشد که اون شب برم زیارت. بچهها رو چه میکردم؟!
فردا باید یا بچهها رو میسپردم به بابام و میرفتم یا با بچهها…
شام بهمون رسید الحمدلله. همون همسفر برامون جور کرد. چیزی شبیه استانبولی. ولی خب طبق انتظار، دختر بزرگم و پسرها نخوردن. خداروشکر که یه مقدار سیب و هویج داشتم همراه… آجیل و تنقلات رو گذاشته بودم برای ادامه سفر. شب اول که نباید تخلیه میشدیم!
جایی جلو کولر بی رمق اون فضای باز بزرگ پیدا و پهن کردیم. دختر و پسر وسطی اعلام کردند که… آماده شدیم که بریم. پسر کوچیک بهونه گرفت که میخواد بیاد. بغلش کردم و وسایل رو به دختر بزرگ سپردم. و راه طولانی رو شروع کردیم.
سرویس بهداشتی اندکی شلوغ بود اما صف دستشویی اذیت کننده نبود.
تو راه برگشت از جلوی دربهای بهشت، باب الرأس و باب القبله رد شدیم. نورانی و کِشنده…
و به نسبت خلوت برای زیارت…
اما من نمیتونستم حتی به وارد شدن فکر کنم… بخاطر بچهها… سهم من از زیارت، یک آه سوزان و همون «السلام علیک یا ابن امیرالمؤمنین» با دلی شکسته و روحی تشنه…
برگشتیم محل اسکان. سکوت خوابآلود آدم ها بود و صدای دوتا کولر زحمتکش.
خواب شبانگاهی بدی نبود. برای نماز صبح، من و دخترم همونجا با بطری آب وضو گرفتیم.
در حقيقت، این محل اسکان هنوز تجهیز و مناسب نشده بود.
صبح ساعت ۷-۸ مردها یا الله یا الله گویان، اومدن داخل تا تجهیز رو کامل کنن. من هم ناچار، بیدار شدم. بچهها خواب بودن. چادر نماز نازک رو روی سر دختر بزرگم کشیدم.
بابام هم اومد سمت ما. گفتم من میرم حرم،بچهها خوابن. به همسایه بغلی(😊) هم گفتم.
رفتم همون سرویس بهداشتی خیلی دور که وضو بگیرم. شلوغ بود. (از معضلات اصلی همراهی بچهها تو این سفر، همین ازدحام برای دسشوییه. حالا فک کن عجله هم داشته باشن…)
و بعد، سرحال اومده و سبکبال رفتم حرم؛
خیلی خوب و شیرین بود 😭
زیارت تحت قبه اباعبدالله الحسین (با صف نه چندان طولانی) اما کوتاه… زیارت های مادرها خیلی وقتها کوتاهه. گفتم یا اباعبدالله خودتون میدونید که مادرم و مضطر…باید زود برگردم پیش بچههام… ببخشید که نه تونستم عرض ادبی محضر پسرانتون داشته باشم نه اصحاب… باشه طلبم 😭
@hejrat_kon
#سفرنامه_اربعین
قسمت۳ - استیصال
خب
آدم ها همیشه که نمیتونن محکم باشن...
گاهی دیگه بغضشون میترکه، اشکشون جاری میشه…
آدم ها آدمن، ربات که نیستن…
بچهها رو با وعده راهی کردم. بابام رو صدا کردم. گفت بریم نجف. گفتم نه، بریم خونهای که دوستم گفته. یه دوش بگیریم یه شب با آرامش استراحت کنیم و بعد بریم. بابام گفت باشه، اینجوری باشه خوبه.
راه افتادیم. اون پلههای زیاد، کالسکه، بچهها، کولهها...
یه جوون کمک بابام کرد برا بالا بردن کالسکه.
پسرم هم طبق معمول بغلم.
۸-۹ دقیقه پیاده روی داشت اما چون تو یه شارع (خیابان) قشنگ بود، بابا و بچهها اذیت نشدن.
- مامان خونهشون بزرگه؟
- نمیدونم. فک کنم خونه عراقی ها از ماها بزرگتر باشه. مهم نیست حالا.
خیابون قشنگی بود. عکس هم گرفتیم. ماشین برقی هم داشت. اما ما سوار نشدیم.
رسیدیم. اسمش حسینیه بود. دلم شور افتاد از واکنش بچهها. ازینکه خانه نبود. مبیت نبود. گاهی میفتن به بدقلقی و ناز و ادا و من باید فقط صبوری کنم در برابر کج خلقی ها و بازخواست ها.
خانومی دم در بود: بفرمایید؟
با خوشحالی گفتم زائریم، فلانی معرفی کرده برای مزاحمت.
گفت باید خواهرم بیاد.
خواهرش اومد.
با لبخند و امید بهش سلام کردم.
جواب داد.
گفت: هیچی جا نداریم.
من هیچ وقت اهل اصرار و التماس که نیستم، در چشمهای من چه استیصالی دید که پرده رو کنار زد و گفت: «بیا خودت ببین، هیچی جا نداریم» ؟
هیچ منطقی نداشت ولی بدجور دلم شکست. بغضم گرفت...
با خنده گفتم نه بابا چه حرفیه، وقتی میگید حتما همینطوره.
نمیدونستم به چشمهای بچهها و بابام چجوری نگاه کنم. اینهمه راه، اینهمه وعده...
شاید ده نفر به من نشانی موکب و محل اسکان داده بودند. هیچکدوم رو نپذیرفته بودم چون اصلا دلم نمیخواست ۴ تا بچه و پدرم رو بکشونم جایی که نمیدونم کجاست، چجوریه. اما اینجا رو با اطمینان اومده بودم…
خیلی خجالت زده بودم، خیلی دلشکسته...
خانم با شرمندگی خونه ای ته کوچه رو نشون داد. گفت اونجا هم زائر میپذیرن. برو ببین جا داره؟
حال رفتن و پرسیدن و امید دادن به هیچکس رو نداشتم اما گفتم شاید قسمت اونجاست و بهترم هست.
اونجا هم جا نداشت.
دیگه دلم نشکست.
با وجودی سراسر خجالت گفتم بابا، بریم سمت نجف، موکب.
بابام خیلی مأخوذ به حیاست و هیچی نمیگه. گفت بریم.
بچهها اما حسابی…
اومدیم که برگردیم. دیدیم سر کوچه یه در بازه. یه سالن مانند. بابام گفت بریم اینجا ببینیم چیه. رفتم بیینم اصلا خنک هست با اون پنکههای سقفی؟
دیدم آره. خنک بود. کمی جا داشت. اما فقط یک سالن کوچیک که با یک پرده، زنونه مردونه شده بود.
بابام گفت خوبه، بریم تو، شب بمونیم.
بی هیچ حرف و نظری گفتم باشه.
پسرها و دختر کوچکم رفتن تو. دختر بزرگ توی کوچه تکیه به دیوار زد و نشست. گفت پامو نمیذارم.
گفتم خنکه، خوبه
گفت اصلا نمیام
گفتم نیا! و رفتم تو.
بعد از دو سه دقیقه دوباره رفتم دنبالش و نازش رو کشیدم. اومد تو.
بابام صدام کرد. دوتا غذا داد دستم. گفت اینم رزق غذاشون. دختر کوچکم با خوشحالی گرفت.
رفتیم تو. نشستن جایی، غذا رو باز کردن. چشمشون درخشید! برنج خالی!!
غذای مورد علاقه دختر بزرگم و پسرها هم رسید!
مثل قحطی زدهها شروع کردن به خوردن. با خوشحالی! الحمدلله!
جا تنگ بود
دیدم اون طرف تر چند نفر رفتند. سریع کولهها رو برداشتم گفتم بچهها جابجا شیم.
بچهها سریع تر از همیشه بلند شدن و اومدن دنبالم.
قبل از اینکه کمر صاف کنم از گذاشتن کوله ها، یه خانم بلند گفت: خانوم، بیا برنج هایی که بچههات ریختن رو جمع کن.
شوکه شدم. خب معلومه که جمع میکردم!
دیگه هرچی تاب آوری بود، تموم شد. با اون زمینه دلشکستگی، بغضم ترکید؛ نشستم به جمع کردن دونههای برنج و هق هق اشک ریختن...
آدم های محکم هم گاهی…
@hejrat_kon
ای به فدای لحظاتی که مستأصل و حیران، خجالت زده و شرمگین، با مشک پاره و آب بر زمین ریخته، ایستادی، یا قمر بنی هاشم 💔😭
فوَقفَ العباس مُتحیرا....