eitaa logo
هجرت dr.mother8
13هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
215 ویدیو
11 فایل
مادرانگی هایم..... 🖊️هـجرتــــــــــــ پزشک مادر #مامان_دکتر / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن ها ممنوع 😢😊 نشر بدون منبع (لینکهای انتهای متن) فاقد رضایت نویسنده (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری و حفظ حقوق دیگران💕)
مشاهده در ایتا
دانلود
حتماً ببینید با خانواده؛ منهای بچه‌های کوچک روایت کومله وحشی و جنایتکار است دیگر... (هرچند در فیلم یک صدم جنایات و توحش هم به تصویر کشیده نشد...) همان‌ها که همصدا با دموکرات و مجاهدین خلق و... امروز داعیه دار آزادی و خیرخواهی برای ایرانند!! وحوشی که داعش یحتمل نزد آنها درس گرفته... اما به علت ضعف ما در و گفتن، برخی از مردم باورشان کردند و همراهشان شدند... کتاب برای آشنایی بیشتر شخصیت شهید محمد بروجردی و با جنایات این احزاب جدایی طلب
به مادرم گفتم میاید بریم فیلم () رو ببینیم؟ گفت نه اصلاً! مامانم ماه‌ها تو همین مناطق خدمت کرده؛ در همون زمان آشوب ها و جنگ و درگیری‌ها. خیلی خاطرات تلخ و شیرین داره ازونجا. برای امور فرهنگی و اجتماعی رفته بودند. برای بازگشایی مدرسه ها در مهاباد و پیرانشهر. اما انقدر اوضاع مشوش و پرآشوب و ناامن و خطرناک بوده که همه، مدتها در یک خانه بسیار کوچک با حداقل امکانات و غذا مونده بودند و امکان بیرون رفتن نبوده از شدت ناامنی. یکی از اتاق های اون خونه کوچک تبدیل میشه به زندان اعضای گروهک کومله و چریک خلق. زنان چریک و آموزش دیده و آماده هرگونه شورش و توحش در این اتاق نگه داشته میشدند و این خانمها که همه فرهنگی بودند و ناآشنا به جنگ، مسئول نگهبانی... (البته مامان من سابقه فعالیت در انقلاب رو هم داشت) برای کوچک ترین رفت و آمد خانمها دو سه پاسدار اونها رو اسکورت میکردن. مامان میگه گفته بودیم اگر کومله ما رو اسیر کرد، شما (پاسدارها) ما رو با تیر بزنید... چون اسارت های بسیار وحشیانه و هتاکانه ای اتفاق میفتاده... پوست کردن بدن اسرا به صورت زنده زنده، تکه تکه کردن بدن ها... کومله و دموکرات و چریک خلق، جنازه های زنانی رو برهنه به صخره‌هایی در مسیر و دیدرس سپاهی و پاسدارها میخکوب می‌کردند... خلاصه کمی که اوضاع آرام تر میشه خانمها معاون و مدیر مدارس میشن و کلاسها راه میفته. ولی خب بسیاری از معلم ها و دانش‌آموزها به عضویت فرقه ها و گروهک ها دراومده بودند... و برای هرچه ناآرام تر کردن فضا، در مدارس بمب گذاری انجام میشده... مامانم حتی با عبور از یه بخش گلزار شهدا که برخی از پاسدارهای همرزمش اونجا دفن شدن، منقلب میشه...
دیروز تا امروز رو خواهم نوشت ولی الان یه مبیت هستیم الحمدلله
شرح ماجرای دیروز و ایده نذر در فضای مجازی چرخیده. در دل دعا میکنم خدا کند این چرخش، فراتر از «فوروارد» و آفرین و احسنت باشد؛ دعا میکنم برکت کند؛ کسی برخیزد، زنانی همراه شوند. خداوند در خلقت زنان، قرار داده. زنان همراه شوند، جامعه را همراه میکنند. یادم میفتد به زنان قبیله بنی اسد و زنان نوغان طوس. مردانگی را مردانه نام گذاشته‌اند اما تاریخ گواه است که در بسیاری از برهه ها زنان، مردانگی و آزادگی را به مردها یادآور شده اند. بگذریم. دعا میکنم نذری های بیشتری آماده شود، در خانه‌های بیشتری زده شود، لشکر بزرگ تری بشویم، زنان بیشتری به چشم اماممان بیاییم. به واسطه همین چرخش روایت، آخر شب یک نفر پیام میدهد که یک همسر شهید شماره کارت خواسته که در هزینه نذری ساده ما شریک شود. شماره میدهم تا شریک شود. چه اشکالی دارد؟ عصر، خانم همسایه مان جایی کار دارد. من اما خانه بودم. گفتم تا می آید، بروم خرید کنم و چند خانه را تنهایی بروم. ترسم ریخته! این بار سوز برف، با برف همراه شده. گرچه ریز است و انگار آسمان توی رودربایستی گفته حالا این منطقه را هم بی نصیب نگذارم! خداراشکر. دم در مغازه چیزی به ذهنم میرسد. بچه همانجا گریه‌اش شروع میشود. چند دقیقه ای معطل ساکت کردنش میشوم. آرام که میشود، میروم داخل و میپرسم شکلات دارید؟ از مشتری قبلی خداحافظی میکند و نشان میدهد و میپسندم و وزن میکند. مغازه دار سن و سال دار همیشگی، پشت دخل نیست. این آقای جوان فکر می‌کنم پسرش باشد. اشکالی ندارد. صدایم را صاف میکنم و بدون مقدمه میگویم : جمعه ان‌شاء‌الله انتخابات شرکت می‌کنید؟ نه با قصد گفت و گو و اقناع. میخواستم ببینم اگر همراه است چیزی ازش بخواهم. محکم و قاطع گفت: بله، صدرصد. بقالی خوبی هم داریم! خوشحال میشوم که همیشه به همسر و بچه‌هایم اصرار میکرده‌ام به جای کوروش و جانبو و...، از بقالی سر چهارراه خرید کنند! حلالش! می‌گویم : الحمدلله، خدا خیرتون بده. آقا من اگر کاغذ و متن آماده کنم بیارم، شما میذارید تو کیسه خرید مشتری ها؟ می‌گوید : بله، بیارین. ولی با پاکت بیارین من راحت ترم. يعنی کاغذ تو نایلون باشه من نخوام بذارم یکی یکی. وقت نمیکنم. راستش من هم بعید است وقت کنم و بتوانم. می‌گویم : کاری نداره ها، همینجا بذارید زیر دستتون، حساب که میکنید و جنس رو میذارید تو نایلون کاغذم بذارید. تسلیم می‌شود. میگوید باشه حالا بیارین. ان‌شاء‌الله بتونم و مدیون نشم. درحالی که فکرم رفته روی متنی که باید آماده و چاپ شود، تشکر میکنم و با کیسه شکلات بیرون میروم. امشب سخت تر است. کاسب های محل به توجیهی و همراهیِ خانم های همسایه نیستند... یا فاطمة الزهرا اغیثینی💚 @hejrat_kon