eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
27.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
339 ویدیو
23 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
های واقعی @hejrat_kon
من یک پزشکم اما هروقت میخوام برای امور درمانی نزد یک طبیب دیگه (دندانپزشک و متخصص و...) برم، اینطور با خدا نجوا میکنم: خداوندا من شفا رو از تو میدونم. تویی که میّت رو حیّ و حیّ رو میّت میکنی. تویی که گرسنه رو سیر میکنی و بیمار رو شفا میدی. من چشم به عنایت و امید به شفا از جانب تو دارم؛ اما چنان که فرمودند: «أبی الله أن یَجری الاُمور إلّا بأسبابِها» (خداوند امتناع دارد که امور عالم را جاری کند مگر از طریق واسطه و اسباب آن) و از اونجا که خودت در قرآن حکیم امر کردی: «وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها» (در هر چیزی از در اون وارد بشید نه از دیوار و از پشت؛ یعنی راه درست، نه کج و اشتباه) من به حکم عقل و به عنوان یک واسطه، به این بنده تو - که علمت رو نزدش امانت گذاشتی- مراجعه میکنم! خداوندا تو هم عنایت و لطف کن تا آنچه که خیر و شفا و صلاح من هست از زبان این واسطه خارج بشه و بر دستانش جاری بشه. خدایا من همه خیر رو از تو میخوام و از همه شر به تو پناه میارم و در تمام امور به تو امید و توکل دارم. لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ✍ د. موحد | هـجرٺــــ بله و ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8
کامل اون بخش از کتاب «انسان و سرنوشت» از استادمطهری: ابی الله ان یجری الامور الا باسبابها - یا ابی الله ان یجری الاشیاء الا باسباب - فجعل لکل شی‌ء سببا و لکل سبب شرحا و جعل لکل شرح علما و جعل‌ لکل علم بابا ناطقا خداوند امتناع دارد که امور عالم را جاری کند مگر از طریق وسائط و اسبابی . خداوند برای هر چیز سببی و برای هر سبب حکمتی و برای هر حکمتی‌ دانشی و برای هر دانشی دروازه گویایی قرار داده است @hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الی الحسين... چند قدمِ مادرانه به نیابت از همه مادرها🦋 @hejrat_kon بفرست برای همه مادرهایی که امسال نتونستن بیان
ادامه بعد از نماز و کمی استراحت، خانم‌ها در استراحتگاه مجلس روضه مختصری به پا کردند. پذیرایی روضه هم شد شربت های موکب بعلاوه آجیلی که یحتمل بارِ کوله و توشه راه یکی از خانم‌ها بود. ته ظرف پر از آجیل های ریزه خرده بود. یک نفر گفت اینها را چه کنیم؟ جای جوجه هایمان خالی که نوک بزنند و بخورند. گفتم: «وا جوجه چرا! اینا معجون بچه دار شدن هستن! » خانمها خندیدند. اما یک نفر منظور من را گرفت. گفتم «خنده چرااا، تو روایت اومده!😅» آن خانم تایید کرد: «راست میگه دیگه، حدیثه که خرده های غذای سفره فرزند رو زیاد میکنه» خلاصه آن سینی پر از خرده آجیل، به طرز بامزه‌ای چرخید و همه با شوخی و خنده، از محتویاتش برمیداشتند و میخوردند. ای خداااا چه میشود اگر همه اینها سال بعد گرفتار شده باشند 😎 گرفتار این شورِ شیرین بعد از افتادن داغی هوا، با پسرها رفتم بیرون. رفتیم شربت بخوریم اما پسرم دوست داشت خودش شربت بدهد. یک سینی گرفتم و داخلش ۳-۴ تا لیوان میگذاشتم و میدادم دستش تا ببرد وسط راه جلوی مردم. زن و مرد اگر شربت هم برنمی‌داشتند، دستی از محبت به سر بچه‌ها می‌کشیدند. کمی که داد خسته شد. برگشتیم عقب تر. دید آب میدهند. دلش خواست آب بدهد. از توی تشت های بزرگ یخ دار که بسته‌های آب در آن‌ها غوطه ور بودند، مای بارد(آب خنک) برمیداشتم و میدادم دستش و میرفت وسط راه و میگرفت بالا تا مردم بگیرند. چندتایی که داد گفت بسه. گفتم باشه. راه را کج کردم به سمت درمانگاه. گفتم بروم و خودم را حداقل نشان بدهم‌! یک حرکتی بکنم مگر خدا برکتی بدهد بتوانم بروم کمک. دوتا پسر را در کالسکه گذاشتم جلوی در (داخل نبردم که در معرض آلودگی نباشند) و گفتم «یک دقیقه همیییین جا، همین جا، واستا و مواظب داداش باش تا من بیام» رفتم داخل و مسئول را پیدا کردم و با هم صحبت کردیم و ساعت های شلوغ تر را گفت و قرار شد در آن زمان ها بروم کمک. شب ها و بعد نماز صبح. جرئت نکردم بچه‌ها را بیش از آن تنها بگذارم و بروم داخل درمانگاه چرخی بزنم و بخش‌های مختلف را بیینم. اشکالی ندارد همنقدر هم قدم خوبی بود 🤦‍♂ برگشتم و بچه‌ها را برداشتم و رفتیم کنار راه. نشستیم به تماشا. همسر را دیدم و بعد از خوش و بش، از نجف پرسیدم. گفت ان‌شاء‌الله امشب. شارژ شدم. رفتیم پیش شتر. یک گاو هم همسایه اش شده بود. مال موکب ما نبودند. قرار بود توی دیگ موکب ابوطاهر بروند. همان که طبقه ساختمانش را داده برای اسکان مردها. طبقه پایین برای عُموم زوار است. ادامه👇 @hejrat_kon پی‌نوشت: در روایت آمده: أَکَلْنَا عِنْدَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع فَلَمَّا رُفِعَ الْخِوَانُ تَلَقَّطَ مَا وَقَعَ مِنْهُ فَأَکَلَهُ ثُمَّ قَالَ إِنَّهُ‌ یَنْفِی‌ الْفَقْرَ وَ یُکْثِرُ الْوَلَد نزد امام صادق علیه السلام غذا خوردیم و هنگام جمع کردن سفره آنچه که از آن افتاده بود را خوردند و فرمود این عمل فقر را برطرف و فرزند را زیاد می‌کند.
کمی نشستیم و دوباره رفتیم اطراف موکب بگردیم. رفتیم به سمت عقب. ببینیم چه خبر از موکب محبوب سیب زمینی سرخ کرده! هنوز شروع نکرده بود. داشتند نان های همبرگر را می‌پختند. شبها بعد از اتمام سیب زمینی می‌روند توی کار همبرگر! آب پرتقال خوردیم. چای خوردیم. یک جا نان شیرینی داغ تازه میداد. پسرم گفت میخواهد و یکی گرفتم. زن دایی همسرم را دیدم. با دختر بزرگم. موکب کویتی ها را به من نشان داد. گفتیم برویم ببینیم. داخل کوچه ای بود کنار موکبی که بزرگ نوشته «ظهور قریب». حدود عمود ۷۴۲. رفتیم داخل و از خنکی (سردی🥶) و تمیزی اش کیف کردیم. سرویس بهداشتی هم بزرگ و تمیز و خلوت. همه تجدیدوضو کردیم و بچه‌ها دستشویی رفتند. و برگشتیم. اتاق پشتی آماده شده بود. یک کولر گازی نصب کرده بودند و مانده بود موکت شدن. خود خانم ها انجام دادند و جارو هم کشیدند. ولی خیلی گرم بود. زور کولر نمیرسید. که البته لابد زمان میبرد که آن فضا خنک شود. یک جای مناسب انتخاب کردم که کمی از گرما بیاساییم. تشک و بالشت های نو آورده شد (برای همه خدام تشک و بالشت و ملحفه نو داده میشد) و من رفتم آن سالن و همه وسایل را جمع کردم و نقل مکان کردیم. فعلا تنها ساکنین آن اتاق ما بودیم. قرار بود پزشک و پرستارهای هلال احمر هم بیایند. اما هنوز خبری نبود. حکومت فعلا دست ما بود😅 اما ای انسان آیا می‌پنداری دنیا به کسی وفا میکند؟! بچه‌ها کمی آن طرف بودند کمی این طرف. مزیت اینجا نزدیک تر بودن به دستشویی بود. ولی از جمع جدا شده بودیم. هرچند که توی دیوار بین این اتاق و آن سالن یک دریچه بود و کاملاً جدا نبودیم. پسر کوچکم را در آرامش و سکوت محل اسکان جدید خواباندم. آخیش. می‌توانست یک خواب عمیق ممتد برود. خودم هم بهتر بود استراحت میکردم که شب که می‌رویم نجف خواب‌آلود نباشم. سرم را که گذاشتم دیدم در باز شد و یکی از خانم‌های موکب و چندتا بچه آمدند تو. بله. چی بهتر از یک اتاق نسبتا خالی برای مهدکودک؟ خانم های دوتا سالن دیگر به حضور بچه‌ها اعتراض کرده بودند. و حالا کجا بهتر از محل اسکان یک مادر چندفرزندی برای سرگرمی و بازی بچه‌ها؟! هیچی. با خنده و شوخی، اعلام رضایت درونی کردم و کمی کمک به استقرار امور. و بعد پناه بردن به جای خواب! به برخی هردو مدل خواب میچسبد. هم در سکوت و تاریکی هم در همهمه و شلوغی! البته به شرط یکنواخت بودن سروصدا و نداشتن صداهای گوش خراش یا یکهو جیغِ «مامان مامان»! بچه‌ها خمیربازی را شروع کردند، من خواب را. همان اول بچه بیدار شد. سپردم دست دخترها و خوابیدم. یکی دو بار بیدارم کردند برای رتق و فتق اموری، اما دوباره خوابیدم و وقتی بیدار شدم که دیگر نه خبری از مهد بود نه بچه‌ها! @hejrat_kon ادامه 👇
ببخشید یهو قطع شد دیدم بچه خواب رفته، رفتم درمانگاه یه کم کمک بدم و این👇
شب آخر ماست 😭😭 دل کندن از این فضا خیلییی سخته😭 دلم میخواد همه صداها همه هوا همه تصاویر اینجا رو ببلعم😭 اومدم چندتا پیاز پوست بکنم بلکه با اشک این پیازها بخرن ما رو 😭 یکی يکی نیت کردم یکی به نیابت از مامانم، یکی مادرشوهرم، یکی شهید رئیسی، یکی حاج قاسم، یکی شهید آل هاشم، شهید آرمان، شهید عجمیان،.......... شب جمعه است ان‌شاء‌الله ما رو نزد ارباب یاد کنن... @hejrat_kon - یکی هم به نیابت از همه عشاق الحسین و شما عزیزان 🥺
و این....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت حدود ۱۲ شب بود. پسر بزرگم که در قسمت مردانه خواب بود (چند نفر از نزدیکان آنجا بودند) می‌ماند دختر کوچکم و پسر وسطی. جاری جان به همراه خانم‌ها مشغول بسته بندی صبحانه ها بود. دخترها هم همانجا بودند. پسرم را هم بردم آنجا و سپردم دست زن عمو و کنار پسرعمو مشغول کار شد. به دختر بزرگم گفتم سریع آماده شود. دختر کوچک بهانه گرفت که بیاید. گفتم گرم است و پیاده‌روی زیاد دارد. تو اینجا داری کمک میدهی. خادمی. بمان. قبول کرد. و ما راهی شدیم. با کالسکه و یک کیسه دستی کوچک حاوی دوتا پوشک و یک لباس اضافه و دستمال کاغذی و یک پارچه نخی. رفتیم آن طرف جاده. وای که این عبور از این جاده چه استرسی دارد! منتظر ایستادیم که یک ون یا سواری پیدا شود و برویم نجف. یک سواری لوکس توقف کرد. همسر رفت ببیند تا کجا می‌برد و چند. چندثانیه بعد برگشت و گفت «سوار شید. پول هم نمیگیره» آخی 🥺 خدا خیرش بدهد! البته گفته بود تا نزدیک حرم نمی‌تواند، نمیشود. در ماشین خنک که جاگیر شدیم و راه افتاد، پرسید: «وای فای؟» 🥺 وای فای رایگان هم بخشی از خدماتش به زائر بود! هرچند که برای ما کار نکرد😅 و خیلی هم تلاش نکردم برای دستکاری تنظیمات و... نیازم نبود. همسر انقدر خسته بود که خواب رفت. دخترم هم. و پسرم! چرا که نه؟ تاریک و خنک و ساکت. البته ساکت ساکت نه. صدای زمینه مداحی در مانیتور بزرگ ماشینش. چه سبکی شده این مداحی های عراقی 🤔 استودیویی، با کلی افکت صوتی تصویری! خوب است یا بد، نمیدانم. اصلاً مگر باید حتماً یک چیر یا خوب باشد یا بد؟ اکثریت قاطع امور انسانها در دنیا ترکیبی اند. هم خوبی دارند هم بدی. خوبی باید رشد کند و بدی باید کمرنگ شود. پارچه نخی را انداختم روی پسرم که یخ نکند. و رفتم سراغ گوشی تا از نت، فضائل و جایگاه زیارت امیرالمؤمنین را مرور کنم. چندتایی هم استوری در اینستاگرام گذاشتم. اینستای من در ایران هم بدون فیلترشکن بالا می‌آید اما به کندی و سختی زیاد. جوری که اغلب بیخیالش میشوم. حالا در عراق با اینستا راحت ترم. اینستا با من راحت تر است! رسیدیم نجف. کجا توقف کرد؟ همان جا که آن ون توقف کرده بود! 😅 اما نه سر ظهر بود نه بچه‌های خسته همراهمان بودند. پیاده که شدیم راننده بهمان یادگاری هم داد! دو بسته هرکدام حاوی یک کتاب دعا و مهر و تسبیح. چرا بسته زعفران همراهم نبود؟ 😢😞 دخترم خواب‌آلود بود و به سختی راه می‌آمد. اما غر نمیزد. چون خودش به اصرار آمده بود. پسرم در کالسکه دوباره خوابید. همسر سرحال بود. من و زن دایی هم. چقدر راه طولانی بود. و چقدر تصمیم آن روز ظهرمان در نظرم درست آمد. @hejrat_kon ادامه 👇