eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
22.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
306 ویدیو
22 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حوضچه‌هایی که در طول مسیر ایجاد شده بودن کوچک و بزرگ... عمق برخی به اندازه یک متر و بیشتر هم میرسه 😃🥲 و جون میده برای آب تنی😎😍
اینجا که رسیدیم دیگه بالاتر نرفتیم و برگشتیم نزدیک غروب شده بود و بچه‌های کوچکتر هم باهامون نبودن و پیش بقیه بودن
حالا اینها به کنار یک عیدی دارم برای ماه ربیع و عید مولود 😍 و اون چیزی نیست جز یک وبینار درباره...... ❓🧐 😎 پوسترش رو آماده میکنم و میذارم☺️ مُبتلابِه خیلی از مامان ها🤕 در کانال گوش به زنگ باشید و دوستانتون رو هم دعوت کنید ظرفیت محدوده و اطلاع رسانی در همین کانال انجام میشه @hejrat_kon
یادم هم نرفته که به مناسبت ربیع یک مسابقه هم میخواستم برگزار کنم🌷
صوت «کارگاه بلوغ دختران» رو هم ان‌شاء‌الله تا آخر هفته آماده میکنم. خیلی تأخیر افتاد اما اواخر این هفته دیگه ان‌شاء‌الله قابل تهیه خواهد بود (جزئیاتش رو در همین کانال میگم) صوت‌های «مراقبت های قبل بارداری» و «مراقبت های دوران بارداری» رو هم یک به روزرسانی میکنم و مجدد قابل تهیه خواهد بود (محتوای علمی صوت های قبلی مشکلی نداره. به روزرسانی شاید در حد اضافه شدن چندتا نکته) @hejrat_kon
از کرمان براتون گفتم دیروز که رفتم بازار کرمان، چند شاخه از این ها خریدم. مس هستند با آبکاری نقره. گفتم اگر تهران خواستم برم جایی مهمانی، به عنوان هدیه ببرم. (اینارو بدیم به گلفروشی برامون بپیچه، جذاب میشه) خلاصه همین روز اول برگشت، یک مهمانی پیش اومد و دارم به عنوان هدیه میبرم ☺️ این چهار شاخه رو هم، قیمت یک، یک و نیم کیلو شیرینی تَر اما ماندگار و اصیل 👌 @hejrat_kon
@hejrat_kon وبینار بدغذایی کودکان شامل: - شروع تغذیه تکمیلی - آلرژی غذایی، حساسیت به پروتئین شیر گاو - مکمل ها - مواجهه با بدغذایی کودکان - ایجاد عادات غذایی صحیح - نکات کلی طب سنتی تغذیه تکمیلی و بدغذایی 👨‍🏫ارائه: خانم دکتر پوریزدان پناه | مادر، پزشک و متخصص تغذیه بالینی، هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی ایران 👨‍💻میزبان (و ارائه بخش طب سنتی): خانم دکتر زهرا موحدی‌نیا | مادر، پزشک و دستیار تخصصی پزشکی پیشگیری و اجتماعی دانشگاه تهران، گواهی طب سنتی ایرانی دانشگاه شهید بهشتی 🍃〰🍃〰〰🍃〰〰〰🍃 🔆 زمان: یکشنبه ۲۵ شهریور ۰۳ ساعت ۱۷ تا ۱۸:٣٠ 🔆 هزینه: ١٨٠ هزار تومن ۲۵% تخفیف ویژه خانواده سه فرزند و بیشتر 🔆 مهلت ثبت‌نام: تا ساعت ۲۰ پنجشنبه ۲۲ شهریور 👈کلاس برخط (آنلاین) در فضای اسکای روم ❣ ثبت‌نام فقط این آیدی (ایتا) 👇 @Admin_drmother ❗ظرفیت محدود ❗️ https://eitaa.com/joinchat/3726770221C1bdbde7697
هجرت | مامان دکتر |موحد
@hejrat_kon وبینار بدغذایی کودکان شامل: - شروع تغذیه تکمیلی - آلرژی غذایی، حساسیت به پروتئین شیر
فعلاً قولی برای فایل ضبط شده نمیدیم. اگر تونستیم، چشم آماده میکنیم و اون رو هم میتونید با پرداخت هزینه تهیه بفرمایید. ولی خب ممکنه مثل کارگاه بلوغ، چند هفته تأخیر بیفته. @hejrat_kon
سفرنامه اربعین ۰۳ منزل هفتم چهارشنبه بود و از فکر اینکه به اواخر سفر رسیده ایم، یک لایه آه روی پرده های قلبم مینشست. بچه‌ها را برداشتم برویم بیرون. جای خالی شتر موکب سید حامد، میگفت که امروز به کمال شتری‌اش رسیده. خوش به حالش. خوش به حال ما بیشتر. او شتری بود در دم و دستگاه اباعبدالله، ما انسان هایی هستیم در مشایه اباعبدالله… او به جبر اینجا آمد و به کمال رسید، ما به اختیار آمده ایم و باید برسیم. و دنیا دنیا فرق است بین جبر و اختیار. و البته که هیچ چیز از عدل خداوندی خارج نیست. و عدل خداوند هم که عین رحمت خداست، و عین علم خدا، و عین حکمت خدا و... شربتی خوردیم و بخشی دیگر از هدایا را در طریقه، بین زوار الحسین پخش کردیم و خواب پسرک که کامل شد، برگشتیم استراحتگاه. دخترم از بیرون آمد. کجا بود؟ خانم‌ها فرستاده بودند که از دو موکب جلوتر، برای همه بامیه بگیرد. یک بار هم فرستاده بودند خرما بگیرد. کمی از دستش ناراحت شدم. که بی اجازه من رفته بود. از خانم ها هم. که بچه ای را بی اجازه و اطلاع مادرش فرستاده اند. مشغول بودیم که مسئول خانم ها آمد و گفت برای امشب باز هم یک اتوبوس برای کربلا هماهنگ شده. اما فقط برای کسانی که نرفته‌اند. خادم هایی که نرفته‌اند بیایند اسم بنویسند. دلم هوایی شد. حسرت در دهلیزهای قلبم موج انداخت. دختر کوچکم کنار من بود و گفت: «مامان😢 من که این بار نرفتم کربلا!» چشمانم برق زد و گفتم: «راست میگی. برو بگو اسمت رو بنویسن. خادم هم که هستی! اگر ننوشتن بگو من بیام بگم کی بود براتون بامیه و خرما گرفت؟» 😌😏😉 رفت و به خانم مسئول گفت. من هم از دور تأیید کردم و گفتم: «دخترم خادمه و نرفته کربلا خب. تنها هم که نمیتونه بره، باید مادرش رو هم باید بنویسین» 😌😊 خانم مسئول به نرمی قبول کرد. جا داشتند. جاری جان هم گفت ما هم دوست داریم دوباره برویم. زن دایی هم. مسئول گفت کسانی که رفته اند را رزرو مینویسد. به همین اسم نوشتن، سطح انرژی همه‌مان یک درجه بالا رفت. حسین جان چه کرده‌ای با دلها که حتی با اسم و خیال زیارت‌تان اینگونه روح هایمان به پرواز درمی‌آید؟ ادامه 👇 @hejrat_kon
یکی از خانم‌ها «دهین» آورد و تعارف کرد. به به. این حُلویات هم قسمتمان شد😋 جای چای خالی بود. به دخترم گفتم برایم بیاورد. نیاورد😒 ۹ ماه حمل کن و ۲ سال از شیره جان بنوشان که یک چایی برایت نیاورند. هعییی روزگار. انقدر دلم چایی میخواست که حاضر شدم خودم حجاب کنم و بروم بیرون و چای بگیرم 🙄 غروب شد و نماز خواندیم و رفتیم روضه خیمه. یک گروه از شبکه قرآن برای تهیه مستند به عمود ما رسیده بودند. دختر کوچکم مشغول پذیرایی شربت بود. اجازه گرفتند که در مستند باشد. اجازه دادیم. بچه را سپردم و کوتاه رفتم درمانگاه. بین بیماران، همکاران موکب با یک بیمارنَما آمدند داخل که فیلم بگیرند (این بار مستندسازی خود موکب). یک مرد حدود ۳۵-۴۰ ساله سرزنده و خوش‌رو که فکر کردم عرب است. با اشاره به صندلی، «اتفضل» (بفرمایید) ی گفتم و نشست. نمیدانم چه کسی چه چیزی گفت که من ازش به انگلیسی پرسیدم که میتواند انگلیسی صحبت کند یا نه. به انگلیسی جوابم را داد که بله البته، ولی به فارسی ادامه داد که وقتی ما دو مسلمان هردو فارسی و عربی بلدیم چرا به زبان بلاد کفر صحبت کنیم؟ گفتم بله. ولی با این حال چند جمله‌ای به انگلیسی ازش شرح حال پزشکی گرفتم. همینجوری برای اینکه فیلمشان خوشکل شود😅 او هم البته با همان گشاده رویی اولش، به انگلیسی جواب داد. بعد هم همانجور که فشارش را - نمادین- میگرفتم، چند جمله ای زدیم شبکه فارسی😅 رفتند و من چند بیمار دیگر ویزیت کردم. الحمدلله مشکلات ساده بود. سوزش گلو و گرفتگی عضلات و بدن درد و... برگشتم استراحتگاه. تا ساعت رفتن به کربلا چیزی نمانده بود. تندتند بچه‌ها را آماده کردم. دختر بزرگم را به خودش و خدایش سپردم، پسر کوچکم را که در روضه خیمه خواب رفته و همانجا مانده بود به پدرش. پسر بزرگم هم که در استراحتگاه مردانه بود. با دختر کوچکم و نی‌نی و کالسکه، با اتوبوس موکب راهی کربلا شدیم. جاری، همه بچه‌هایش را آورده بود. گویی چند شب پیش که نوبتشان بوده، نیامدند و زیارت نرفته بودند. خوشا به همتش! نیتم از این عزیمت، حرم حضرت عباس علیه السلام بود. یعنی آغاز زیارت از آنجا، ادامه‌اش هر چه شد. در اتوبوس بچه‌ها خواب رفتند. من باز مشغول نوشتن و خواندن در گوشی شدم. حدود همان ساعت رسیدیم اما جای متفاوتی توقف کرد. دخترم به عشق حرم بی اذیت بیدار شد. یکی از پسران نوجوان کمک کرد و کالسکه را گذاشت پایین. بچه را خواباندم. بیدار نشد. یک نفر موقعیت مکانی محل توقف را در گروه فرستاد و راهی حرم شدیم. زن دایی همراه ما شد. بهشان گفتم برنامه من حرم حضرت عباس است و معلوم نیست بعدش چه شود. گفتند اشکالی ندارد، اتفاقا ایشان هم در زیارت چند شب پیش حرم حضرت عباس نرفته اند و دلشان آنجاست. ما چهار نفر شدیم یک گروه. جاری و بچه‌هایش یک گروه. تا یک جایی از مسیر با هم بودیم ولی جدا شدیم. گفتیم دو گروه بچه دار، معطل هم نشویم. مسیر و کوچه ها متفاوت ولی باز به همان ورودی چند شب قبل رسیدیم. دختر را همان اول راه فرستادم دستشویی تا در این ۳-۴ ساعت دردسر پیدا نکنیم. از جلوی باب الرأس به حرم اباعبدالله الحسین رسیدیم و سلام دادیم. از کشوانیه سلطانیه عبور کردیم. از باب السدره نیز. از جلوی آن بستنی فروشی نیز. با دختر کوچکم هم یاد آن شب را کردیم و هردو در سکوت مسیر، بغض دلتنگی را فروخوردیم. به مدد جدا شدن مسیر رفت و برگشت، راه رفتن خیلی راحت تر و برخورد با نامحرم بسیار کمتر و برای ما، صفر شده بود. به آغاز بین‌الحرمین رسیدیم. به زن دایی گفتم برویم جلو، اگر با کالسکه راه داد می‌رویم اگر نه، نه؛من واقعا نمیتوانم بچه به بغل بروم. قبول کردند. رفتیم جلو و خادم با مهربانی گفت نمی‌شود و باید کالسکه را داد امانات. می‌دانستم. فقط محض اطمینان و امتحان بخت برای قدم برداشتن در بهشت بین‌الحرمین بود. که نشد. رفتیم تا حرم حضرت عباس و سمت چپش که محل امانت کالسکه بود. دادیم و بچه به بغل رفتیم در صف ورودی. دیدیم مردم کفش به دست وارد صف می‌شوند، گفتیم لابد اشکالی ندارد. ما هم بدون رفتن به سمت کفشداری، کفش ها را داخل نایلون گذاشتیم و دل به شک، رفتیم برای ورود به حرم. همین طور بود و اجازه میدادند با پلاستیک کفش، وارد شد. ورودی حرم برخلاف انتظار، اصلا ازدحام و شلوغی خاصی نداشت. راحت وارد شدیم اما حرم بسیار شلوغ بود. اصلا نمیدانستم وضعیت ضریح چطوری است. برای خانمها یحتمل بسته بود. حرم شلوغ بود و با چشم چرخاندن، جا برای نشستن پیدا نکردیم. باز هم سرداب را انتخاب کردیم. اما به میانه پله‌ها که رسیدیم فهمیدیم در صف زیارت قرار گرفته ایم. ضریح سرداب قمر بنی هاشم برای خانمها شبیه ضریح اصلی شده بود و صف دار.
صف طولانی نبود و ما هم تازه نفس. پسرک هم خوش‌حال و خندان. زیارت نامه خواندن و ذکر گفتن صف را کوتاه تر و گذر زمان را راحت تر میکرد. چندتایی هم عکس گرفتیم. در سرداب، دیگر جایی برای توقف و نشستن نگذاشته بودند. گوشه‌ای از سرداب پر بود از جعبه‌های آب. آب «الکفیل» خدام کنار ضریح خانم و باقی جاهای سرداب مرد بودند. با چوب‌پرهایی عجیب. نه عجیب؛ بلکه جوری که من ندیده‌بودم. بزرگ و سفید. به دخترم نشان دادم. نزدیک ضریح، همه به حال اشک و دعا نزدیک تر میشدند. برای خودم روضه خواندم؛ ای همه پناه حرم، ای همه لشکر حسین،... خانمی هم بلند روضه خواند. توقف کنار ضریح کوتاه بود. خانم خادم زوار را به ملایمت و گاه کمی تحکم، رد میکرد. کوتاه بود و شیرین با تمام وجود منت دار و متشکر بودم از قمر بنی هاشم. می‌توانست دعوت نکند. میشد که این اتوبوس آخر، جور نشود. می‌توانست حواله کند به سفرهای بعدی. اما نکرد. باب الحوائج دنیاست سقای آب و ادب، ذخر الحسین، کفیل الزینب، عباس بن علی... @hejrat_kon
زواری که در شارع شهداء زیر پنکه های مه پاش خوابیدن
کارتن های آب @hejrat_kon
چوب‌پرهای سفید بزرگ @hejrat_kon
صحن حرم مولانا عباس بن علی علیهماالسلام
ادامه تا رسیدن به تهران رو میذارم ان‌شاء‌الله
میگه مامان خیاره بچه‌شو بغل کرده 😊
عرض ادب به همه همراهان جدید ما🌻 سفرنامه اربعین ۰۳ به آخراش داره میرسه. شروعش رو از اینجا بخونید
هر زمان که از رفتاری از فرزندت عصبانی شدی، با خودت تکرار کن:.... @hejrat_kon https://eitaa.com/joinchat/3726770221C1bdbde7697
ادامه زیارت کوتاه تمام شد و به سمت پله برقی هدایت شدیم. دخترم خسته شده بود و دلش میخواست بنشیند. اما بالا جا نبود. رفتیم و رفتیم به دنبال جایی برای نشستن. نوشته بود به سمت سرداب ام البنین علیهاسلام. جای جدیدی به نظرم آمد .گفتم برویم آنجا. اما متوجه شدیم داریم از حرم خارج میشویم. به زن دایی گفتم خداحافظی کنیم و برویم! جا نیست. اما هرچه جلوتر میرفتیم هم جا نبود. از حرم خارج شدیم و رفتیم که کالسکه را تحویل بگیریم و برویم سمت حرم اباعبدالله و تا نماز صبح آنجا بمانیم. اگر آنجا جا میبود! کنار دیوار حرم بالاخره جایی کوچک برای نشستن پیدا شد. دخترم با کمی بدعنقی نشست. من عقب تر و پشت به خیابان مشغول تغذیه پسر شدم، زن دایی دخترم را سرگرم کرد. کمی که استراحت کردیم گفتم من میروم کالسکه را از امانات بگیرم و بیایم. تا بگیرم آن‌ها هم بلند شده بودند و آمده بودند در مسیر. به موازات بین‌الحرمین دلکَش، راه می‌سپردیم سمت حرم امام حسین علیه السلام. خیلی تشنه بودیم. تا یکجا دیدیم که آب میدادند هر سه رفتیم و آب گرفتیم. هوا که خیلی گرم نبود، اما سراسر مسیر مه‌پاشی میشد. من دوست نداشتم. همه خیابان خیس و گاه گِلی. باید چادرها را بالا میگرفتی که با وضعیتی ناجور به حرم نرسی. هرچند درهرحال پایین پاچه شلوار بی نصیب نمیماند. دیوار حرم اباعبدالله که پیدا شد، گوشی را درآوردم و یک فیلم گرفتم؛ «چند قدم به نیابت از مادرها» شروع از نمای کالسکه پسرجان... باز از باب السدره رد شدیم و به کشوانیه سلطانیه رسیدیم. چقد شلوغ تر بود😢 اینجا هم کفش ها را تحویل ندادیم و در انبوه جمعیت قرار گرفتیم. ساعت حدود ۳ بود و پسرک خوابش گرفته بود. حتی اگر خواب هم نه، دلش آغوش و آرامش میخواست. جمعیت فشرده بود و هرچه به آن درگاه تنگ نزدیک تر میشدیم فشرده تر میشد. پسرک بی‌تاب شده بودو گریه میکرد. تا میشد بچه را بالاتر گرفتم تا اذیت نشود. خیلی زود مثل همیشه دلسوزیِ مهربانتر از مادرها شروع شد: وااای بچه خفه شد! وااای بچه طفلک! درحالی که بچه نه در فشار بود نه در آن سطح بالاتر از جمعیت، اکسیژن کم آورده بود. فقط از جمعیت و از خواب کلافه بود! همزمان با قربان صدقه بچه و تلاش مذبوحانه برای آرام کردنش، در ذهنم میگذشت که مسئولین عتبه با خود چه فکری کرده اند؟!! این چه درگاه و ورودی تنگی است؟! اصلا چرا انقدر حرم ها کوچک است؟! میدادند دست آستان قدس تا بهشان نشان دهد حرم ساختن یعنی چه! و بعد در همان حال با نگاهی به مغازه های اطراف خنده ام گرفت و گفتم اگر کار دست آستان قدس بود، یکی از شماها باقی نمیمانْد! 😎😅 دوباره یک نفر گفت «بچه خفففه شد!» با خودم گفتم اگر یک بار دیگر کسی بگوید بچه خفه شد، می‌گویم بله اصلاً من آمده ام بچه ام را در حرم امام حسین خفه کنم و برگردم! 😡😒😤 چرا انقدر مشوش اند؟ مگر تا به حال حرم یا مراسم و... نرفته اند؟ همه جا هنگام ورود و خروج، ازدحام هست. موقت. گذرا. داخل که اینطوری نیست. یکهو باز می‌شود. به خاطر پنج دقیقه شلوغی که نمی‌شود قید همه چیز را زد! اصلاً مشکل نه از خانم هاست نه از من نه از بچه. از این ورودی تنگ و نامتناسب است. ببخشید آقا جان که به حرم ایراد میگیریم ها. خب اگر قرار باشد یک جهان، با اسم رمز شما - «ان جدی الحسین» - شیعه شوند و عاشق و محب و دلداده شما، و زائر و عازم بارگاه شما، این حرم کفاف میلیارد میلیارد آدم را نمی‌دهد خب 😎 بفرمایید فکری کنند آقا 😌 بچه غرغر و بی قراری میکرد و به صورت من دست می انداخت؛ جمعیت به آرامی جلو میرفت. به اوج فشار، آن دم ورودی که رسیدیم، یک خانمِ پدرآمرزیده به جای غر زدن با کلیدی که در دست داشت بچه را سرگرم کرد. کاملاً آرام و سرگرم شد. پس نه داشت خفه میشد نه تحت فشار بود. فقط کلافه بود و بی حوصله. تا حدود صف تفتیش، بچه با همین کلید آرام گرفت. بعد هم خنکا و آزادی بیشتر روی آن سکوی فلزی تفتیش. و بعد هم رهایی. پیش به سوی حسین با ذکر «فرّوا الي الحُسَین». اینجا هم سراسر تشکر بودم و منت‌داری. فکرش را می‌کردم دوبار بیایم حرم؟ دوباره بایستم ورودی آن راه شیب دار خاطره انگیز که میرسد به بهشت؟ دوباره بگویم آقا من که همه بدی و سیاهی ام، من که سراپا خجالت و شرمندگی ام، مرا به خاطر دل هایی که با من همراه شده اند، مرا به خاطر مادرم که نایبش شده ام، مرا به خاطر سیدابراهیم و حاج قاسم و آرمان و روح الله و... راه بدهید؟ من اصلاً چگونه آنقدر خوشبخت بودم؟ از دعای چه کسی بوده؟ خدا هزار هزار برایش جبران کند… این بار بدون گشتن، صاف رفتیم سرداب. هم دخترم خیلی خسته بود هم بچه شیر میخواست هم باید برای نماز جایی گیر می‌آوردیم.
با آن حجم جمعیت خداخدا کردیم سرداب جا باشد. خب، الحمدلله حداقل ورودی که بسته نبود. رفتیم پایین، به وضوح شلوغ تر از شب قبل بود. سلام دادیم و عرض دلدادگی. نزدیک ضریح هیچ، جای نشستن نبود. طبق تجربه گفتم برویم جلو، پیدا میشود. به سختی از بین جمعیت فشرده رفتیم. جاها همه تک تک خالی بود نه برای سه تا بزرگتر و یک نی‌نی. به زن دایی گفتم هرجای خوبی پیدا کرد بنشیند، ما هم پیدا می‌کنیم. با دختر و پسرم رفتیم جلو و جایی نشستیم. باز هم در سرما. این بار لباس آستین بلند و شلوار همراهم بود😎 تنش کردم. گفتم شیر میخورد و میخوابد؛ خورد و شارژ شد! چیزی هم تا اذان نمانده بود. مشغول شدیم به زیارت و نماز و... پسرک نخوابید که نخوابید. دخترم هم بیدار ماند. اذان گفتند و نماز خواندیم و وداع کردیم و راهی شدیم. راه کم نبود. مسیر پر بود از موکب های صبحانه. هرچه که بخواهی. حال من هم که خوب. آخ اصلاً انگار آقا گفته بود آن دفعه که آمدی نشد خوب پذیرایی کنم، دوباره بیا صبحانه ای مهمان ما باش🥺😍😋😁 من هم گفتم چشششم آقا. یک استکان شیر هل دار خوردم و چند موکب جلوتر یک ظرف لوبیا گرم گرفتم. دخترم دلش ساندویچ نیمرو میخواست. جلوتر می‌دادند و گرفتم برایش. اواخر مسیر هم یک پیاله حلیم برای خودم. حالا روی همه اینها چای میچسبید؛ اما گرفتن چای با هل دادن کالسکه سختم بود و لذا به دلم ماند😁 رسیدیم به محل قرار. مثل دفعه قبلی اتوبوس تاخیر داشت. بالاخره رسید و سوار شدیم. همه اتوبوس در سکوت خواب فرورفته بود. پسر من هم خوابش می‌آمد. اما پسرعموها خواب هایشان را کرده بودند و همراه با دختر خودم، با خنده و سروصدا نمیگذاشتند ما چند نفر این قسمت اتوبوس چشممان روی هم بیاید. به خودم استراحتگاه و خواب راحت تا ظهر را وعده دادم و بیدار ماندم تا موکب، عمود ۷۴۳. خورشید طلوع کرده بود که رسیدیم. @hejrat_kon