سفرنامه اربعین ۰۳
منزل هفتم
چهارشنبه بود و از فکر اینکه به اواخر سفر رسیده ایم، یک لایه آه روی پرده های قلبم مینشست.
بچهها را برداشتم برویم بیرون.
جای خالی شتر موکب سید حامد، میگفت که امروز به کمال شتریاش رسیده.
خوش به حالش. خوش به حال ما بیشتر.
او شتری بود در دم و دستگاه اباعبدالله، ما انسان هایی هستیم در مشایه اباعبدالله…
او به جبر اینجا آمد و به کمال رسید، ما به اختیار آمده ایم و باید برسیم.
و دنیا دنیا فرق است بین جبر و اختیار.
و البته که هیچ چیز از عدل خداوندی خارج نیست.
و عدل خداوند هم که عین رحمت خداست، و عین علم خدا، و عین حکمت خدا و...
شربتی خوردیم و بخشی دیگر از هدایا را در طریقه، بین زوار الحسین پخش کردیم و خواب پسرک که کامل شد، برگشتیم استراحتگاه.
دخترم از بیرون آمد. کجا بود؟ خانمها فرستاده بودند که از دو موکب جلوتر، برای همه بامیه بگیرد. یک بار هم فرستاده بودند خرما بگیرد.
کمی از دستش ناراحت شدم. که بی اجازه من رفته بود. از خانم ها هم. که بچه ای را بی اجازه و اطلاع مادرش فرستاده اند.
مشغول بودیم که مسئول خانم ها آمد و گفت برای امشب باز هم یک اتوبوس برای کربلا هماهنگ شده. اما فقط برای کسانی که نرفتهاند. خادم هایی که نرفتهاند بیایند اسم بنویسند.
دلم هوایی شد.
حسرت در دهلیزهای قلبم موج انداخت.
دختر کوچکم کنار من بود و گفت: «مامان😢 من که این بار نرفتم کربلا!»
چشمانم برق زد و گفتم: «راست میگی. برو بگو اسمت رو بنویسن. خادم هم که هستی! اگر ننوشتن بگو من بیام بگم کی بود براتون بامیه و خرما گرفت؟» 😌😏😉
رفت و به خانم مسئول گفت. من هم از دور تأیید کردم و گفتم: «دخترم خادمه و نرفته کربلا خب. تنها هم که نمیتونه بره، باید مادرش رو هم باید بنویسین» 😌😊
خانم مسئول به نرمی قبول کرد. جا داشتند.
جاری جان هم گفت ما هم دوست داریم دوباره برویم. زن دایی هم.
مسئول گفت کسانی که رفته اند را رزرو مینویسد.
به همین اسم نوشتن، سطح انرژی همهمان یک درجه بالا رفت.
حسین جان چه کردهای با دلها که حتی با اسم و خیال زیارتتان اینگونه روح هایمان به پرواز درمیآید؟
ادامه 👇
@hejrat_kon
یکی از خانمها «دهین» آورد و تعارف کرد. به به. این حُلویات هم قسمتمان شد😋 جای چای خالی بود. به دخترم گفتم برایم بیاورد. نیاورد😒 ۹ ماه حمل کن و ۲ سال از شیره جان بنوشان که یک چایی برایت نیاورند. هعییی روزگار.
انقدر دلم چایی میخواست که حاضر شدم خودم حجاب کنم و بروم بیرون و چای بگیرم 🙄
غروب شد و نماز خواندیم و رفتیم روضه خیمه.
یک گروه از شبکه قرآن برای تهیه مستند به عمود ما رسیده بودند. دختر کوچکم مشغول پذیرایی شربت بود. اجازه گرفتند که در مستند باشد. اجازه دادیم.
بچه را سپردم و کوتاه رفتم درمانگاه. بین بیماران، همکاران موکب با یک بیمارنَما آمدند داخل که فیلم بگیرند (این بار مستندسازی خود موکب).
یک مرد حدود ۳۵-۴۰ ساله سرزنده و خوشرو که فکر کردم عرب است. با اشاره به صندلی، «اتفضل» (بفرمایید) ی گفتم و نشست. نمیدانم چه کسی چه چیزی گفت که من ازش به انگلیسی پرسیدم که میتواند انگلیسی صحبت کند یا نه. به انگلیسی جوابم را داد که بله البته، ولی به فارسی ادامه داد که وقتی ما دو مسلمان هردو فارسی و عربی بلدیم چرا به زبان بلاد کفر صحبت کنیم؟
گفتم بله. ولی با این حال چند جملهای به انگلیسی ازش شرح حال پزشکی گرفتم. همینجوری برای اینکه فیلمشان خوشکل شود😅 او هم البته با همان گشاده رویی اولش، به انگلیسی جواب داد.
بعد هم همانجور که فشارش را - نمادین- میگرفتم، چند جمله ای زدیم شبکه فارسی😅
رفتند و من چند بیمار دیگر ویزیت کردم. الحمدلله مشکلات ساده بود. سوزش گلو و گرفتگی عضلات و بدن درد و...
برگشتم استراحتگاه. تا ساعت رفتن به کربلا چیزی نمانده بود. تندتند بچهها را آماده کردم. دختر بزرگم را به خودش و خدایش سپردم، پسر کوچکم را که در روضه خیمه خواب رفته و همانجا مانده بود به پدرش. پسر بزرگم هم که در استراحتگاه مردانه بود.
با دختر کوچکم و نینی و کالسکه، با اتوبوس موکب راهی کربلا شدیم.
جاری، همه بچههایش را آورده بود. گویی چند شب پیش که نوبتشان بوده، نیامدند و زیارت نرفته بودند. خوشا به همتش!
نیتم از این عزیمت، حرم حضرت عباس علیه السلام بود. یعنی آغاز زیارت از آنجا، ادامهاش هر چه شد.
در اتوبوس بچهها خواب رفتند. من باز مشغول نوشتن و خواندن در گوشی شدم.
حدود همان ساعت رسیدیم اما جای متفاوتی توقف کرد. دخترم به عشق حرم بی اذیت بیدار شد.
یکی از پسران نوجوان کمک کرد و کالسکه را گذاشت پایین. بچه را خواباندم. بیدار نشد.
یک نفر موقعیت مکانی محل توقف را در گروه فرستاد و راهی حرم شدیم.
زن دایی همراه ما شد. بهشان گفتم برنامه من حرم حضرت عباس است و معلوم نیست بعدش چه شود. گفتند اشکالی ندارد، اتفاقا ایشان هم در زیارت چند شب پیش حرم حضرت عباس نرفته اند و دلشان آنجاست.
ما چهار نفر شدیم یک گروه. جاری و بچههایش یک گروه. تا یک جایی از مسیر با هم بودیم ولی جدا شدیم. گفتیم دو گروه بچه دار، معطل هم نشویم.
مسیر و کوچه ها متفاوت ولی باز به همان ورودی چند شب قبل رسیدیم. دختر را همان اول راه فرستادم دستشویی تا در این ۳-۴ ساعت دردسر پیدا نکنیم.
از جلوی باب الرأس به حرم اباعبدالله الحسین رسیدیم و سلام دادیم.
از کشوانیه سلطانیه عبور کردیم. از باب السدره نیز.
از جلوی آن بستنی فروشی نیز. با دختر کوچکم هم یاد آن شب را کردیم و هردو در سکوت مسیر، بغض دلتنگی را فروخوردیم.
به مدد جدا شدن مسیر رفت و برگشت، راه رفتن خیلی راحت تر و برخورد با نامحرم بسیار کمتر و برای ما، صفر شده بود.
به آغاز بینالحرمین رسیدیم. به زن دایی گفتم برویم جلو، اگر با کالسکه راه داد میرویم اگر نه، نه؛من واقعا نمیتوانم بچه به بغل بروم.
قبول کردند.
رفتیم جلو و خادم با مهربانی گفت نمیشود و باید کالسکه را داد امانات.
میدانستم. فقط محض اطمینان و امتحان بخت برای قدم برداشتن در بهشت بینالحرمین بود. که نشد.
رفتیم تا حرم حضرت عباس و سمت چپش که محل امانت کالسکه بود.
دادیم و بچه به بغل رفتیم در صف ورودی. دیدیم مردم کفش به دست وارد صف میشوند، گفتیم لابد اشکالی ندارد. ما هم بدون رفتن به سمت کفشداری، کفش ها را داخل نایلون گذاشتیم و دل به شک، رفتیم برای ورود به حرم. همین طور بود و اجازه میدادند با پلاستیک کفش، وارد شد. ورودی حرم برخلاف انتظار، اصلا ازدحام و شلوغی خاصی نداشت. راحت وارد شدیم اما حرم بسیار شلوغ بود. اصلا نمیدانستم وضعیت ضریح چطوری است. برای خانمها یحتمل بسته بود. حرم شلوغ بود و با چشم چرخاندن، جا برای نشستن پیدا نکردیم. باز هم سرداب را انتخاب کردیم.
اما به میانه پلهها که رسیدیم فهمیدیم در صف زیارت قرار گرفته ایم. ضریح سرداب قمر بنی هاشم برای خانمها شبیه ضریح اصلی شده بود و صف دار.
صف طولانی نبود و ما هم تازه نفس. پسرک هم خوشحال و خندان. زیارت نامه خواندن و ذکر گفتن صف را کوتاه تر و گذر زمان را راحت تر میکرد. چندتایی هم عکس گرفتیم.
در سرداب، دیگر جایی برای توقف و نشستن نگذاشته بودند. گوشهای از سرداب پر بود از جعبههای آب. آب «الکفیل»
خدام کنار ضریح خانم و باقی جاهای سرداب مرد بودند. با چوبپرهایی عجیب. نه عجیب؛ بلکه جوری که من ندیدهبودم. بزرگ و سفید. به دخترم نشان دادم.
نزدیک ضریح، همه به حال اشک و دعا نزدیک تر میشدند. برای خودم روضه خواندم؛ ای همه پناه حرم، ای همه لشکر حسین،...
خانمی هم بلند روضه خواند.
توقف کنار ضریح کوتاه بود. خانم خادم زوار را به ملایمت و گاه کمی تحکم، رد میکرد.
کوتاه بود و شیرین
با تمام وجود منت دار و متشکر بودم از قمر بنی هاشم.
میتوانست دعوت نکند. میشد که این اتوبوس آخر، جور نشود. میتوانست حواله کند به سفرهای بعدی. اما نکرد. باب الحوائج دنیاست سقای آب و ادب، ذخر الحسین، کفیل الزینب، عباس بن علی...
@hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صف ضریح سرداب
قمر بنی هاشم علیه السلام
@hejrat_kon
عرض ادب به همه همراهان جدید ما🌻
سفرنامه اربعین ۰۳ به آخراش داره میرسه.
شروعش رو از اینجا بخونید