eitaa logo
هجرت|د. موحد|dr.mother8
15هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
225 ویدیو
11 فایل
مادرانگی هایم..... 🖊️هـجرتــــــــــــ مادر پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن ها ممنوع 😢😊 نشر بدون منبع (لینکهای انتهای متن) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی نویسنده (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری و حفظ حقوق دیگران💕)
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت حدود ۸:۰۵ بود؛ باز هم خداحافظی با همون جمله همیشگی باید خیلی زود برم آقا، بچه‌هام… در تمام مسیر تا قرار، چندبار خداروشکر کردم که بدون بچه‌ها اومدم، از شدت شلوغی. از طرفی نجف خیلی گرم تر بود. شاید هم به علت ازدحام. با خودم میگفتم واقعاً جز و چی میتونه اینهمه آدم رو در این شرایط سخخخت یک جا جمع کنه؟! جز چی میتونه آدم ها رو از زندگی راحتشون جدا کنه و بکشونه تو این ازدحام و گرما و بی جایی و...؟ واقعی که میگن اینه، نه اونی که خیلیها ادعاشو دارن! تو پیچ خیابون قبل قرار، یک صف کوتاه غذا بود. گفتم ممکنه تو راه ضعف کنم، بهتره مراعات خودمو بکنم، برم بگیرم. با عذاب وجدانِ دیررسیدن، رفتم تو صف. و ۸:۲۵ دقیقه سر قرار بودم. توقعم این بود که بابا منتظرم ایستاده باشه، اما نبود. خیلی شلوغ بود، شروع کردم به گشتن. نبود. گفتم من که ضریح نرفتم این موقع رسیدم، مردها که وارد حرم شدن حتما براشون سخت تر بوده خروج! صبر کردم. کمی که گذشت نگرانی شروع شد. مردهای ما نه اهل زیاد تو حرم موندنن نه اهل یواش راه رفتن نه هیچی. چرا بابا نمیاد؟ زنگ زدم، متصل نمیشد (بابا رومینگ نخریده بود) پیام دادم، جوابی نیومد. شد نیم ساعت. نیم ساعت تأخیر برای ما تو قرارها کم نبود! باتوجه به اون جمعیتی که من دیده بودم، نگرانیم هرلحظه بیشتر میشد. چشمم، هر مرد مو خاکستری-سفید که میدید، شکار میکرد، اما خیلی زود ناامید میشد. زنگ میزدم. یا اشغال میخورد یا وصل نمیشد یا جواب نمیداد. شده بود ساعت ۹ای که قرار بود موکب باشم. حالا از هردو طرف، دلشوره، تشویش. فشار دوطرفه از بدترین فشارهاست… به برادرم پیام دادم بابا نیومده سر قرار، دیر کرده [یک چیز محال برای ما] دارم از نگرانی میمیرم. برخط نبود. به همسرم پیام دادم که حداقل بدونه چرا سر قولم نبودم، چرا دیر کردیم. مدام زنگ میزدم و زنگ. فایده نداشت. فکرم هزار جا رفته بود، تا ته خط. از طرفی فشار روانی موکب و بچه‌ها. من آدم خونسرد و کم نگران شونده ای هستم اما اینجا دیگه واقعاً جای نگرانی بود. توی گروه ها پیام گذاشتم که برا این مسئله صلوات بفرستن. عمیقاً امیدوار بودم بعد دو دقیقه، این صلوات ها بشه «پدری که بالاخره به قرار رسید» اما نشد. یک نفر با این جمله مثلا مزاح، در اون شرایط سخت، آزرده ترم کرد: «نگران نباشید، میان، ولی این به اون یک ساعتی که باباتون منتظرتون موند تو کربلا در» در؟! اونجا پدر من کاملاً از ما مطلع بود، میدونست ما کجاییم، خیالش راحت بود هرچند عصبانی. قابل مقایسه بود با اینجا که من تا خود وادی‌السلام هم رفته بود فکرم؟! اینجا که هیچ خبری از پدرم ندارم؟! شد چهل و پنج دقیقه. دیگه رو نوک پا واستادن و چشم تو جمعیت گردوندن فایده ای نداشت. هیچ فکر مثبتی نمیشد تو ذهنم بیاد. اگر تو شلوغی گیر کرده بود، تا الان باید میومد، اگر سرویس بهداشتی رفته بود، اگر گم کرده بود،… شد یک ساعت. دیگه نمیتونستم صبرکنم؛ تصمیم گرفتم برم، تنها😞 گفتم اگر اتفاقی هم افتاده باشه، برادرم، پسرش، هست، همین حوالی… بهش پیام دادم. به موکب اونجا سپردم فلانی نامی اگر اومد بگید فلان. تمام وجودم نگرانی بود و عذاب وجدان؛ یاد آخرین جمله بابام قبل جداشدن افتادم: «نگران نباش تو تا آخر شب هم دیر کنی من همینجا منتظرت وامیستم» اما حالا من بخاطر بچه‌هام داشتم میرفتم 😭 به راحتی و خیلی نزدیک به حرم، ماشین گیر آوردم و سوار شدم. سردرد شروع شده بود. حق داشت! از شهر دور نشده بودیم که گوشی زنگ زد. شماره بابا بود. نگرانی مجددا هجوم آورد، آماده شنیدن صدای یک غریبه… 😭 اما بابا خودش بود! گفتم کجایی بابا😭😭 چرا جواب نمیدادین؟!😭 گفت: تو کجایی؟ من دارم میرم سمت موکب، بهت پیام دادم که. راه رو گم کردم، از یک‌طرف دیگه دارم میرم. تو هم دیدی من نیومدم میرفتی دیگه. وای به همین راحتی؟! 😵😵‍💫🤬 به همه اون نگرانی ها، حالا حرص و عصبانیت هم اضافه شده بود از این شدت خونسردی و بیخیالی! سرم سوت کشید. اصلاً توقع نداشتم. خداحافظی کردم و خداخدا کردم امشب با بابا چشم تو چشم نشم تو موکب. سردرد شدت گرفت. این نگرانی که رفع شد، نگرانی بچه‌ها فرصت عرض اندام بیشتر پیدا کرد. درست که باباشون بود اما بیکار که نبود. اونجا نرفته بود برای گشت و گذار و سرگرمی که! مخصوصاً شب ها، میدیدم که مدام پشت خیمه‌ها و موکب مشغول کاره. بهش زنگ زدم و گفتم که بابا پیدا شد🙄 منم دارم میام 😞 و سعی کردم با نگاه به خیل عشاق مشایه کننده، ناراحتی و خشمم رو کنترل کنم. اما ناراحتیم شدت گرفت. چون قرار بود با خانمهای خادم موکب امشب بریم کربلا😭😭 از صبح این بیت حافظ تو ذهنم مرور میشد: «دیگران را مِی دیرینه برابر می داد چون به این دلشده خسته رسید افزون کرد» 😭😭😭😭 تصورم این بود که امشب دوباره کربلام، دوباره سحر حرم مولام 😭