eitaa logo
هجرت|د. موحد|dr.mother8
15.1هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
227 ویدیو
11 فایل
مادرانگی هایم..... 🖊️هـجرتــــــــــــ مادر پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن ها ممنوع 😢😊 نشر بدون منبع (لینکهای انتهای متن) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی نویسنده (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری و حفظ حقوق دیگران💕)
مشاهده در ایتا
دانلود
خب سفر مشهدمون به پایان رسید. سفری شیرین، ولی خب بی تعارف گاهی سخت… روزها از ساعت ۴ تا ۹ شب میرفتم حرم با بچه‌ها، ولی سهم من شاید فقط یه امین الله یا یه سوره قرآن بود. دو جا که رسماً گریه م گرفت از فشار امورات بچه‌ها😢 اولین جا وقتی بود که از توی اون شلوغی صحن ها، و صف طولانی چای چایخانه، با یه کالسکه که سر هل دادنش دعوا داشتن، رد شدیم و درست دم اذان رسیدیم رواق خلوت و خنک حضرت زهرا سلام الله علیها. بچه‌ها عاشقش شدن. تاااا نشستم و کمرم رو دادم به دیوار، و دلم رو صابون زدم برای یک نماز در آرامش همراه شادی بچه‌ها، پسرک گفت: مامان خیلیییی دسشویی دارم! 😩 پسر کوچکتر رو سپردم دست دخترها و راه افتادیم. با این دلشوره که «وقت اذان همه درها رو میبندن» 😰 و ما ممکنه بمونیم پشت درهای بسته و تا بعد نماز، بچه‌ها باید تنها تو رواق بمونن! آخه روز قبلش دقیقا همین اتفاق افتاده بود و ما چهل دقیقه بعدش برگشته بودیم! با این تفاوت مهم که خدا رحم کرد و دوستم پیش بچه‌ها بود... ولی خب متوجه شدم این رواق بسته نمیشه. راهپیمایی کیلومتری (!) به سمت سرویس بهداشتی رو شروع کردیم؛ درحالی که همه، تو صف نماز جماعت، تو اون صحن های چراغانی و تو اون هوای دلبر، قامت بسته بودن. اما من اونجایی گریه‌م گرفت که تو اون مسیر طولانی، به این فکر کردم که تا برگردیم، اون یکی -که هرچقد ازش خواهش کردم با ما بیاد، نیومده بود- خواهد گفت: مامان، دسشویی! 😭 بچه پنج ساله رو بخاطر شدت اضطرار و راه زیاد، بغل کردم و رسوندم به مکان معلوم و برگشتیم. دیدم به به! کیف ها و کالسکه یه گوشه رواق رهاااا، یه دخترم برا خودش تو صف نماز، کوچکتره تو صف آخر مشغول نماز، پسرم هم دوروبرش میچرخید! بهش «قبول باشه» ای گفتم و گفتم نباید ول میکردین کیف و کالسکه رو! حالا برو کنار وسیله‌ها و مراقب برادرها باش من نماز بخونم.... اما دفعه دومِ کم آوردن و گریه گرفتنم… روز میلاد امام، از ساعت سه و نیم عصر حدوداً، رسیدیم حرم. به اصرار بچه‌ها رفتیم سمت رواق کودک. تا پنج و ربع تو صف بودیم😩 نزدیک در ورودی که رسیدیم، پسرک دسشوییش گرفت😭 گفتم صبر کن تو رواق کودک حتماً دسشویی هست. دخترم گفت نخیر نوشته قبل آوردن بچه‌ها حتماً ببریدشون سرویس. واقعاً مستاصل بودم. گفتم دخترها چاره ای نیست. بیرون صف تو همین موقعیت خودتون واستید من برم و برگردم. خداروشکر خیلی دور نبود از سرویس. اما وقتی برگشتم انقدر دخترها عصبانی بودن و تلخی کردن بابت اینکه کلی آدمِ عقب تر از اونها، جلو چشمشون رفته بودن داخل و اینها با اون خستگی مونده بودن… شیطنت های پسر کوچک تر هم که کلافه شون کرده بود، بماند. خلاصه بردمشون داخل. خدا رحم کرد دختر یه مقدار بیشتر از ۹ ساله و پسر کمی کمتر از ۵ ساله‌م رو قبول کردن. ولی اون پسرک کوچکتر موند برای خودم. منو باش دلمو صابون زده بودم برا زیارت 🥺😢 گفتن ۴۵ دقیقه دیگه بیاید دنبالشون. تو حرم وسیع مشهد، با یه بچه مخصوصاً ، ۴۵ دقیقه یعنی عملاً هیچی! تا بری یه صحن دیگه و برگردی شده ۴۵ دقیقه. با پسرک تو صف چایخونه وایستادیم؛ که از قضا بخاطر میلاد، شربت زعفرون میدادن. با اون خستگی حسابی میچسبید. بچه‌ها تمام مدت صف رواق کودک هی گفتن شربت شربت. نمیدونم چرا به ذهنم نرسید یکی یکی بفرستمشون بگیرن! شایدم به ذهنم رسیده بود اما کار امنی نبود. خب چرا خودم نرفته بودم براشون بگیرم؟ نمیدونم. بطری رو آماده کردم براشون شربت بگیرم و بعداً بهشون بدم. که یک «نه» محکم از خادم شنیدم. گفتم برای بچه‌هام میخوام. بازم گفت نه، بفرمایید. حق دادم. و عزت نفسم اجازه اصرار بیشتر نمیداد. اما همون موقع فهمیدم میتونستم سه تا استکان مثلاً، بردارم و بریزم تو بطری (خادم گفت به یکی دیگه. خب چرا؟! چه فرقی داره. پر می‌کرد بطری کوچیک من مادر رو). اما با کدوم دست ها؟ یه دست به کالسکه یکی هم استکان خودم. خلاصه خودم و پسرک با لذت شربتمون رو سرکشیدیم و رفتیم دارالمرحمه. آماده بودم خادم بهم بگه با کالسکه اجازه نداری با پله برقی بری تا یه چیزی بگم🤬 نکنه توقع داشت برم تا صحن آزادی که بتونم از آسانسور استفاده کنم؟! یه تذکر کوچک داد منم نشنیده گرفتم. گفتم: ممنون، بلدم، بارها رفتم چیزی نمیشه. وسط پله ها شنیدم میگه: اتفاق یه بار میفته. نفس عمیق کشیدم. ادامه دارد🥲🥴😁 @hejrat_kon
تا رسیدیم رواق و یک امین الله به نیابت از حاجی های امسال خوندم، دیدم ۴۵ دقیقه رد شده! حدود ساعت ۶ بود. رفتیم دنبال بچه‌ها. برگشتیم و جا گرفتیم تو رواق. بچه‌ها رو سپردم دختر بزرگم و گفتم من برم یه زیارت کوتاه و بیام. داشتم از پله ها میرفتم بالا دیدم ساعت ۶ و نیمه. تو صحن حال و هوای نماز مغرب بود؛ مرتب کردن صف ها… استرس گرفتم: بستن درها و موندن پشت در. با خودم گفتم طوری نیست، زود برمیگردم. و تو صحن آزادی با همه بی جونی پاهام سریع رفتم سمت ایوان طلا. از بین جمعیت که رد شدم و روبروی ایوان و ضریح که قرار گرفتم تا سلام بدم و اجازه ورود بگیرم، جلوی چشمم، درهای طلایی به روی من بسته شد و ضریح از نگاهم گرفته شد… اینجام دوباره بغضم شکست… و با اشک برگشتم پیش بچه‌ها. مشغول بازی بودن و گفتن چقققد زود برگشتی مامان! دروغ چرا، بهشون با ناراحتی گفتم درها رو بستن! از چهار تا شش و نیم معطل رواق کودک شما بودم و به یه زیارت کوچولو هم نرسیدم... دختر بزرگم ناراحت شد. چون بهش گفتم تقصیر اصرار تو بود، وگرنه اینا اگر بهشون میگفتم، بیخیالش میشدن. مخصوصاً که برنامه رواق براش خیلی بی مزه و غیرجذاب بود و حالش گرفته بود. خلاصه، در آخرین دقایق روز میلاد، با حال گرفته، شروع کردم به خوندن سوره مبارکه یاسین، به نیابت از همه، هدیه چشم روشنی به نجمه خاتون، مادر حضرت… نصفه نشده بود که… همون دیالوگ همیشگی…😩😭 باز هم دقایقی مونده به اذان. گفتم لطططفاً تحمل کن واقعا نمیتونم ببرمت. گفت باشه. ولی چند دقیقه بعد گفت مامان میشه بریم؟ سعی کردم صبور و خوش اخلاق باشم. گفتم باشه بریم. بچه‌ها رو سپردم به دختر بزرگم، اما ناراحت و عصبانی بود و قبول نکرد 😢 منم چاره ای نداشتم. «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین» ی خوندم و راهی شدم. رفتیم. خداروشکر کردم که به ذهنشون رسیده که سرویس ها خیلیی کم و دورن و لذا چندتا کانکس تو صحن پیامبر اعظم گذاشته بودن!! وگرنه معلوم نبود تو دقایق قبل نماز و بسته بودن همه درها، ما باید چه میکردیم! برگشتیم؛ کالسکه یه گوشه رواق بود، پسرها یه گوشه مشغول بازی، دخترم هم، بُق کرده، مشغول کتاب خوندن برای خودش! با دلخوری «واقعاً که» ای گفتم و وسایل رو سپردم به دختر دوم و رفتم تو صف نماز. بعد نماز با دختر بزرگم حرف زدم و از دلش درآوردم. بهش گفتم منظورم اینه که خواهر برادرهات تحت تاثیر تواَن. بیشتر وقت ها خوبه، گاهی هم بد 😊😘 بعد به بچه‌ها گفتم خب حالا بگید امشب قراره مهمون کی باشیم؟ امام رضا 😍 یکی از دوستام بهم فیش غذای حضرت داده 😍 در مقابل هیجان من، واکنش بچه‌ها: غذای حضرت یعنی چی؟ کدوم حضرت؟ امام رضا آشپزی میکنه؟ کجا؟ وا‌! حالا فیش یعنی چی؟ اصلاً ما نمیخوایم، زودتر بریم زائرسرا به پیتزای مرغش (و نه سبزیجات) برسیم 😐🙄🤦‍♂😄 سعی کردم کمی جو رو اصلاح کنم و بفهمونم این غذا تبرکه و خواستنیه. راه افتادیم که بریم. از رواق خلوت، وارد صحن شلووووغ شدیم. و من واقعاً به فکر رفتم که چجوری اینهمه راه خودمونو به صحن غدیر برسونیم! همون موقع دوست عزیزم زنگ زد و گفت با خانواده همون اطراف نشسته و بچه‌ها رو ببرم پیشش. رو هوا زدم و بچه‌ها رو سپردم بهش و رفتم. و تو راه فکر میکردم امشب دیگه از زیارت و ضریح و دعای تحت قبه دل بکن... اصلا نمیشه. خدا کنه همین خدمت به این بچه‌ها رو از ما قبول کنن؛ هرچند منت گذاشتم و ناراحتشون کردم… در مسیر استغفار میکردم… و از خدا خوش خلقی و ادب و افزایش آستانه تحمل میخواستم. دوستم بهم پنج تا فیش غذا داد😍 انتظار یکی داشتم فقط! برگشتم و یکی از غذاها رو به دوستم دادم. بقیه رو برای فردا که همسرم میرسید مشهد و معلوم نبود نهار و اسکان کجا هستیم نگه داشتم. اون شب به زیارت نرسیدم. فرداصبحش تا بچه‌ها خواب بودن خودمو رسوندم به حرم. اما مادریه و جنونش! تو اون حال و هوای صبحگاهی حرم، تو دلم گفتم جای بچه‌هام خالی😢🥺 البته فوراً به خودم یه نگاه اینجوری 😒 کردم و لحظه و فرصت رو دریافتم و یه دل سیر زیارت کردم. سیر که نه البته؛ گفتم آقا بچه‌هام تنهان و نگرانشونم، وگرنه من که از این رضوان خارج نمیشدم به این زودی 😭 منو به مادری‌م ببخشید 😔 و به حق مادرتون توفیق بدید همه جوره خادمه درگاه شما باشیم… زائرسرا که برگشتم، همه‌شون در خواب عمیق بودن هنوز. تکون نخورده بودن. با خودم گفتم لابد لالایی و نوازش ملائکه پرستارشون بوده؛ ممنونم یا ابالحسن الرضا از این مهمان نوازی❤️ @hejrat_kon
خلاصه خواستم کمی هم از سختی ها بگم همیشه شیرینی خالی نباشه، دلو میزنه 😉 ولی خب چه معلوم که از دل این سفر، برای اون سفر ابدی، چی ذخیره شده؟
سوره یاسین مذکور 😊 در شب مذکور 🤪
بزرگترین وصیّت من به تو فرزند عزیز، سفارش بسیار وفادار تو است. حقوق بسیار مادرها را نمی توان شمرد و نمی توان به حق ادا کرد. یک شبِ مادر نسبت به فرزندش از سال ها عمر پدر متعهد ارزنده تر است. تجسّم عطوفت و رحمت در دیدگان نورانی مادر، بارقه رحمت و عطوفت ربّ العالمین است. imam-khomeini.ir مادر بودن و اولاد تربیت کردن بزرگترین خدمتی است که انسان به انسان می کند. این را کوچکش کردند. این را منحطش کردند. در صورتی که اشرف کارها در عالم مادر بودن است و تربیت اولاد. همه منافع کشور ما از دامن شما مادرها تأمین می شود. و اینها نمی خواستند بشود. صحیفه امام، ج 7، ص446 بالاترین چیزی است که در همه جوامع از همه شغلها بالاتر است. هیچ شغلی به شرافت مادری نیست. و اینها منحط کردند این را. مادرها را منصرف کردند از .... صحیفه امام، ج 7، ص447 @hejrat_kon در سالروز رحلت آن مرد بی‌نهایت، حمد خدایی را که فرمود: ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها
آنچه میتواند مثل درّه‌ی خطرناکی در مقابل حرکت ما بُروز بکند، این است که ما این دشمنی را فراموش کنیم، این جبهه‌بندی را فراموش کنیم. هر وقت فراموش کردیم، ضربه خوردیم. این را هم بخصوص جوانهای ما توجّه داشته باشند که دشمنی استکبار با ملّت ایران با عقب‌نشینی‌های موضعی از بین نمی‌رود. بعضی‌ها اشتباه میکنند، خیال میکنند [اگر] ما در فلان قضیّه عقب‌نشینی کنیم، این موجب میشود که دشمنی آمریکا یا دشمنی استکبار جهانی یا صهیونیست‌ها با ما کمتر بشود؛ نه، این خطا است! در موارد متعدّدی عقب‌نشینی‌های ما موجب شد که آنها جلو آمدند و بیشتر متعرّض شدند. آنچه من به ملّت ایران، به شما جوانهای عزیز عرض میکنم، این است: من میگویم هر که ایران را دوست دارد، هر که منافع ملّی کشور را دوست دارد، هر که بهبود اوضاع اقتصادی را دوست دارد، از مشکلات اقتصادی و معیشتی رنج میبرد و میخواهد آن را اصلاح کند، هر که به دنبال جایگاه باعزّت ایران در نظم جهانیِ پیش رو است، هر که این چیزها را دوست دارد، باید برای ترویج ایمان و ترویج امید در ملّت تلاش کند؛ این وظیفه است؛ این وظیفه‌ی همه‌ی ما است؛ این همه‌ی حرف من با نخبگان، با هسته‌های انقلابی، با مجموعه‌های سیاسی، با همه‌ی آحاد مردم متعهّد است. سالروز رحلت امام @hejrat_kon
در این تصویر چی می‌بینید؟
جوجه تیغی 🦔 😍
بچه‌ها انقد ذوق کرده بودن😍 مشغول مراسم زردآلو چینی بودیم که ایشون رو دیدیم
نام اثر زردآلو چینی 😃