eitaa logo
هجرت|د. موحد
20.4هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
285 ویدیو
20 فایل
مادرانگی هایم... 🖊️هـجرتــــــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی من (👈در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس 💕) تصرف در متن‌ها ممنوع تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
بین الحرمین شلوغ بود. گفتم حالا که اینجام شلوغه خب پس بریم حرم! هرچند که دوستام گفته بودن ضریح رو برا خانمها بستن و فقط از دور میشه دید و زیارت کرد😭😭 قدم ها رو تندتر کردیم اما حسابی نگران ورودی بودم. میگفتن حرم حضرت عباس خیلییی شلوغ تره. ناامید بودم اما مشتاق. رسیدیم به کفشداری. خلوت خلوت! ورودی هم خلوت خلوت! خدایا، ممنونتم 😭 وارد که شدیم رفتیم سرداب، گفتم حالا که نمیشه بریم ضریح اصلی، بریم ضریح سرداب و اونجا نماز بخونیم 😔 رفتیم. اونجام شلوغ بود نسبتا. اما کنار ضریح عقده دلی باز کردم و بوسه های نیابتی و دعا… برا نماز جا نبود، رفتیم بالا. جای خوبی نماز خوندیم. دلم بی تاب بود. به دخترم گفتم میشه سرگرمش کنی من برم ضریحو ببینم و بیام؟ میگن بسته است، فقط میتونم از دور نگاه کنم، زود میام😭 بی منت گفت باشه. رفتم. نگاهم که به ضریح سقای علمدار ابی عبدالله که افتاد، قلبم پر از شاپرک نورانی شد😭😭 حس حرم حضرت عباس، حس خیلی خاصیه. بعد از عرض سلام و ادبی، چشم چرخوندم ببینم حائل بین زن ها و ضریح کجاست😞 دیدم نیست‌! باز بود… گفتم خدایا، فقط کمی برم جلوتر 🥺 روضه خوان شدم «پاشو بریم برادرم، داره خواهرت میمیره😭... بلند شو عباسم، بلند شو همه لشکرم، بلند شو پناه خیمه گاه😭» رفتم جلو؛ راحت و روان. نگاه کردم دیدم چقدر نزدیکم، بی هیچ فشار و سختی! گفتم آقاجان، تا همین جا منت دار شمام😭 همنقدر هم، من روسیاه کجا اینجا کجا😭 میخواستم در ادامه بگم جلوتر هم منو نبرید، من حرفی ندارم آقا 😭 اما در لحظه کلامم چرخید؛ واقعا چرا باید به خاندان کرم اینطور گفت؟! 😭 به جای اون حرف، گفتم: منت دار شمام ولی اجازه بدید دستم به شبکه‌های ضریح تون هم برسه😭 درست همون موقع، یک موج مُقَرِّب از اون دریای عشق عشاق، منو سوار کرد و برد جلو؛ درست مثل نسیمی که قاصدکی رو سوار میکنه😭 به لحظه، دستم متصل شد به ضریح سقای آب و ادب😭😭 مویه و اشک و دعا و نجوا در هم شد. بوسه امانتی ضریح علی بن موسی الرضا علیه السلام رو با سرانگشتان دست منتقل کردم به ضریح عموجان. و باز هم مثل همیشه، رسیدم به عذرخواهی… برای رفتن… ببخشید مولاجان، باید برم، به بچه‌ها گفتم زود برمی.... ساکت! این کلمه رو اینجا، در محضر ساقی کربلا، امید خیمه ها، پناه حرم حسین علیه السلام نباید گفت 😭😭😭😭 با چند خط روضه جلو رفته بودم، با چند خط روضه عقب برگشتم. با دلی تفتیده، مثل تشنه ای که فقط جرعه ای آب به لب خشکیده زده… به دخترم که رسیدم بوسیدمش و تشکر کردم. گفتم ممنونم ازت، همه بدقلقی ها و بدغذایی هات به این همراهیت در... با عجله برگشتیم. برادرم و مادرم و دوستش اومده بودن. اما دو نفر دیگه نه. حدود یک ساعت نشستیم... خم به ابرو نیاوردیم هیچکدوم. هیچی نگفتیم، گفتیم و خندیدیم، بچه‌ها خوشحال بودن با مامان جون هستن اما به بابام گفتم خب ما بری چرا نشستیم😢 مقصدمونم یکی نیست! اونا میرن نجف، ما وسط راه پیاده میشیم و راحت میریم موکب. گفت نه حالا که اینجاییم با هم باشیم 😢 تو دلم میگفتم آخه مگه ما با هم همسفر بودیم، چرا آخه باید اییینهمه معطل بشیم؟ با چهارتا بچه که وقت خوابشونه… حدود دو ساعت کنار خیابون… بالاخره اومدن. کیف و مدارک و... رو گم کرده بودن و معطل اون بودن. الحمدلله پیدا شده بود. طفلک ها خسته شده بودن. از ما خسته تر و اذیت تر. سلام و احوالپرسی کردیم و راه افتادیم. کاروان مون بزرگ شده بود، قشنگ بود. رفتیم سمت گاراژ و سوار ون شدیم. سال گذشته با ما که میخواستیم وسط راه پیاده بشیم، کرایه رو نصف حساب کرده بودن اما امسال همه گاراژی ها متحدالقول میگفتن کرایه کامل. منصفانه نبود اما همین بود که بود! سوار شدیم و حدود نیم ساعت بعد، عمود ۷۰۰ و خردی، موکب همسر، پیاده شدیم. بچه‌ها ذوق دیدن بابا رو داشتن؛ من هم. باز هم گشتیم و به این و اون سپردیم تا بابا بین کارهای موکب پیدا شد. مارو راهنمایی کرد سمت اسکان خانمها. رفتم تو. گرم و شلوغ. باب میلم نبود. جاری‌م از یکی دو روز قبل اونجا بود و باتجربه تر. گفت دوتا موکب اون طرف تر، موکب خود عراقی ها، یه سالن بزرگ و راحت هست. ما برای خواب میریم اونجا. رفتیم موکب بغل، یک جای راحت و بزرگ و خنک. بچه‌ها بعد از کمی گشت و گذار با بابا در موکب های اطراف و گرفتن دو سه ظرف شیربرنج داغ خوششششمزه، خوابیدن؛ در یک شب پر از آرامش و راحتی در ❤️ @hejrat_kon
چرا باز یادم رفت از بستنی بگم😁 مامانم براشون گرفت وقتی منتظر نشسته بودیم. چرا آبمیوه رو انتخاب نکردن؟ 😒 حتماً باید اون حجم از رنگ مصنوعی رو میخوردن؟ 😒 لااقل آبِ میوه رو جلو چشم خودمون می‌گرفت 😌😢
غروب موکب… عمود ۷۴۳
پشمک شب اول رو نگفتم! پشمک آخه 🤪😅
اینم یادم رفت بگم که چرا به این اشاره کردم چون همین غذا به داد همسفرهای مامانم رسید که گرسنه و خسته به هم رسیده بودن. میوه ها رو هم تو ماشین و بعد تو موکب دادم به بچه‌ها و با لذت خوردن. الحمدلله رزقشون در جنت و رضوان الهی، افزون
چندتا عکس ببینیم
اینجا کسی تشنه نمی‌ماند؛ در ❤️ @hejrat_kon
نذر ظهورت مولاجان ❤️ @hejrat_kon
هدایایی که آماده کرده بودن، با عشق
🤭😋 کباب موکب
نذری جالب کارت اسم @hejrat_kon
بچه‌ها حسابی اینجا خوشحالن @hejrat_kon
💉💊
اگر گذرتون افتاد😊
کمک خانمها @hejrat_kon
حاشیه
فلافل 🙄
ارزاق متصل به بی نهایت @hejrat_kon
سایر خدمات
ادامه سفرنامه رو مینویسم ولی عجالتاً، الان رسیدیم نجف. یه زیارت خیلی کوتاه، دو سه ساعته، و برگشت به موکب یا امیرالمؤمنین شما که بابای خوب ما دخترهایید، پس چرا حرمتون رو به روی خانم‌ها بستن😭 من مستی بوسه به انگور ضریحتون رو میخوام 😭
😍😭🥺 دعاگو و نایب‌الزیاره
سهم من از حرم شما حضرت پدر....
به نیابت از همه شهدا و امام شهدا و رهبری و ذوی الحقوق و ملتمسین دعا 😔💔 @hejrat_kon
اونجا واستی اول از حضرت رسول بعد از خود امیرالمؤمنین بعد از بانوی خانه، همه هستِ امیرالمؤمنین، فاطمه زهرا علیهاالسلام اجازه ورود بگیری 😭 بگی فان لم اکن اهل لذلک، فانتم اهل لذلک بعد اشکت جاری بشه که یعنی نگاهت کردن، که یعنی وارد شو دخترم 😭😭😭 آاااه... @hejrat_kon
طلبم یا امیرالمؤمنین 😭😭