eitaa logo
حکایت های زیبا و آموزنده
456 دنبال‌کننده
525 عکس
80 ویدیو
1 فایل
🤗گلچینی از بهترین حکایت و داستان های مذهبی و .... . روایات داستان حکایت و..... ادمین تبلیغات و تبادل 👇 @tabadol74
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 انسانهای نالایق جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟ اصحاب: بلی یا رسول الله! فرمود: 1⃣ کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید. 2⃣ دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود. 3⃣ بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند. 4⃣ ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد. 5⃣ و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد. 📚داستان های بحارالانوار جلد 9 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
📌 شهیدی که داعشی ها جگرش را بیرون کشیدند 🔹️ از عــراق برڱشت .گفت: بابا من برگشتـم تا به سوریہ بروم؟! ◇ گفـتم :با چه خـاطرجمعے چنین حرفی می‌زنے؟؟ ◇ گفـت: بابابه من الهام شده که اگر اعزامی صورت بگیرد من در اعزام هستم. ◇ می‌گفت: یک روز ، بـعداذان صبح به حرم حضـرت عـباس (علیه السلام ) رفتم. خیلی دور ضـریح خـلوت بود. با قمر بنی‌هاشم (علیه السلام) عهـد کردم. از او که اولین مدافع حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) در این کره خاکی بودند خواستم که اگر مرا قابل بدانند اجازه بدهند راهی دفاع از حرم حضرت زینب شوم. ◇ مردد بودم اینجا بمانم یا به سوریه بروم، عاجزانه خواستم. در حرم را بسته بودند. ارتباطی قلبی برقرار شد خواب نبودم، اما الهامی به من شـد که دعوت شدم و آقا مرا پذیرفــت. 🔹️ تروریست ها در خان طومان جگرش را بیرون کشیدند و به حمزه شهدای مدافع حرم معروف شد. @Hekaiathaie_ziba
🔴 ورودبرخدای‌کریم مردی حکیم از گذرگاهی عبور می کرد ، دید گروهی می خواهند جوانی را به خاطر گناه و فساد از منطقه بیرون کنند و زنی از پی او سخت گریه می کند . پرسیدم این زن کیست ؟ گفتند : مادر اوست . دلم رحم آمد ، از او نزد جمع شفاعت کردم و گفتم : این بار او را ببخشید ، اگر به گناه و فساد بازگشت بر شماست که او را از شهر بیرون کنید . حکیم می گوید : پس از مدتی به آن ناحیه بازگشتم ، در آنجا از پشت در صدای ناله شنیدم ، گفتم شاید آن جوان را به خاطر ادامه گناه بیرون کردند و مادر از فراق او ناله می زند . در زدم ، مادر در را باز کرد ، از حال جوان جویا شدم . گفت : از دنیا رفت ولی چگونه از دنیا رفتنی ؟ وقتی اجلش نزدیک شد گفت : مادر همسایگان را از مردن من آگاه مکن ، من آنان را آزرده ام و آنان مرا به گناه شماتت و سرزنش کرده اند ، دوست ندارم کنار جنازه من حاضر شوند ، خودت عهده دار تجهیز من شو و این انگشتر را که مدتی است خریده ام و بر آن « بسم اللّه الرحمن الرحیم » نقش است با من دفن کن و کنار قبرم نزد خدا شفاعت کن که مرا بیامرزد و از گناهانم درگذرد . به وصیتش عمل کردم ، وقتی از دفنش برمی گشتم گویی شنیدم : مادر برو آسوده باش ، من بر خدای کریم وارد شدم 📚تفسیر روح البیان : 1 / 337 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده@Hekaiathaie_ziba
🔴 داستان آموزنده روزی حضرت ابراهيم علیه‌ااسلام در نزديكي بيت المقدس پيرمردی را ديد.حضرت با پیرمرد مشغول صحبت شدند و پرسیدند منزلت كجاست؟ پاسخ داد كه منزلم پای آن كوه است؛حضرت ابراهيم فرمودند مهمان هم ميپذيری؟ پيرمرد تاملی كرد و گفت عيبی ندارد ولی مانعی در مسير هست كه آبی است كه عبور از آن مشكل است و قایق هم نداریم! حضرت پرسيدند خودت چطور عبور ميكنی؟ پيرمرد که حضرت ابراهيم را نميشناخت ، جواب داد از روی آب رد ميشوم! حضرت فرمودند شايد ما هم رد شديم! به همراه هم به سمت آنجا رفتند تا به آب رسیدند. پيرمرد عابد از روی آب رد شد ، ناگهان ديد كه آن مهمان هم از روی آب عبور كرد! پیرمرد تعجب کرد ومهمان را احترام کرد و به منزلش برد. صبح روزبعد حضرت به عابد فرمودند دعايی كن كه من آمين بگويم. پيرمرد درد دلش باز شد و خطاب به حضرت گفت:چه دعايی بكنم!؟ دعای من مستجاب نميشود! سی‌وپنج سال است حاجتی دارم اما مستجاب نمیشود! حضرت پرسیدند حاجتت چیست؟ عابد پاسخ داد سی وپنج سال است از خدا ديدار ابراهيم خليل را ميخواهم اما مستجاب نميشود! حضرت فرمودند ابراهيم خليل من هستم! گاهی در مستجاب نشدن حاجات اسراری است… ۳۵ سال آه و‌ناله‌های عابد باعث شده بود چنان مقامی پیدا کند که از روی آب رد شود! تا میتوانیم به درگاه خدا دعا کنیم و نتیجه را به او‌ واگذاریم… 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
📘داستان‌های‌بحارالانوار یک شبانه روز خدمت، بهتر از یک سال جهاد! جوانی محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد: یا رسول الله! خیلی مایلم در راه خدا بجنگم. حضرت فرمودند: «در راه خدا جهاد کن! اگر کشته شوی زنده و جاوید خواهی بود و از نعمتهای بهشتی بهره مند می‌شوی و اگر بمیری، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردی، گناهانت بخشیده شده و همانند روزی که از مادر متولد شده ای از گناه پاک می‌گردی.... » عرض کرد: «یا رسول الله! پدر و مادرم پیر شده اند و می‌گویند، ما به تو انس گرفته ایم و راضی نیستند من به جبهه بروم. » پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: «در محضر پدر مادرت باش. سوگند به آفریدگارم! یک شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از یک سال جهاد در جبهه جنگ است. » 📚بحار: ج ۷۴، ص ۵۲. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
❤️ کرامتی از امام رضا (ع) که باعث میشود شهید ساکن مشهد شود مرحوم میرزا احمدکافی از بزرگان و علمای یزد بودند؛ مردم آن‌جا کاروانی تشکیل می‌دهند تا به مشهد مشرف شوند و از ایشان هم تقاضا می‌شود که کاروان را همراهی کنند، اتفاقاً ایشان چشم‌درد شدیدی هم داشتند، ولی با اصرار مردم به سمت مشهد حرکت می‌کنند و با ورودشان به مشهد نابینا می‌شوند و این مسئله ایشان را خیلی منقلب و ناراحت می‌کند و به زحمت به حرم امام رضا علیه السلام مشرف می‌شوند و با حالت انقلاب و انکسار قلب می‌گویند: «همه نابینا می‌آیند و بینا می‌روند، اما من چرا بینا آمدم و نابینا می‌روم؟!» سر بر دیوار حرم می‌گذارد و در بین خواب و بیداری، شخصی به ایشان می‌گوید: میرزا احمد دستت را باز کن! ایشان دستشان را باز می‌کنند. بسته‌ای میان دست ایشان گذاشته و به ایشان امر می‌شود، محتویات این بسته را به چشمانت بمال! و بعد از انجام این دستورالعمل، بینایی ایشان به کرامت ثامن‌الائمه‌ علیه السلام بازگردانده می‌شود و پس از آن ایشان دیگر به یزد برنمی‌گردد و تا آخر عمر در کنار مضجع امام رئوف علیه السلام زندگی می‌کنند. به برکت این کرامت رضوی چشم ایشان تا آخر عمر دچار ضعف نگردید و حتی از عینک هم استفاده نکردند و بزرگانی مانند حضرت آیت ‌الله مرواید رحمت الله‌علیه از ایشان استفاده‌ها بردند. ❌ از زبان شیخ محسن کافی فرزند شهید 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ماجرای حضرت عیسی (ع) و پیرزن عارف موعظه ای زیبا از شهید «کافی» :«حضرت عیسی بن مریم از خداوند تقاضا کرد که خدایا یکی از اولیائت را به من نشان بده. جبرئیل آدرس پیرزنی را داد که کنار ساحل در فلان خرابه بود. پیرزنی که فلج و کور بود و خیلی حالت رقت باری داشت ولی زیر لب زمزمه می کرد الحمدلله المنعم المکرم ...» 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
🔴 نمک و آب روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی. استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟» شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.» پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را ی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.» پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.» 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
✍حکایت های عبید زاکانی🔻 🌹رنج یا موهبت 🔸آهنگری با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید: 🔸تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ 🌸آهنگر سر به زیر اورد و گفت: 🔸وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار می گذارم. 🔸همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
🔴 حکایت کوتاه روزی مردی به نزد عارفی آمد که بسیار عبادت می کرد و دارای کرامت بود مرد به عارف گفت: خسته ام از این روزگار بی معرفت که مرام سرش نمی شود خسته ام از این آدم ها که هیچکدام جوانمردی ندارند عارف از او پرسید چرا این حرف ها را می زنی مرد پاسخ داد: خب این مردم اگر روزشان را با کلاهبرداری و غیبت و تهمت زدن شروع نکنند به شب نخواهد رسید شیخ پیش خودمان بماند آدم نمی داند در این روزگار چه کند دارم با طناب این مردم ته چاه می روم و شیطان هم تا می تواند خودش را آماده کرده تا مرا اغفال کند اصلا حس می کنم ایمانم را برده و همین حوالی است که مرا با آتش خودش بسوزاند نمی دانم از دست این ملعون چه کنم راه چاره ای به من نشان ده مرد عارف لبخندی زد و گفت: الان تو داری شکایت شیطان را پیش من می آوری؟؟!! جالب است بدانی زود تر از تو شیطان پیش من آمده بود و از تو شکایت می کرد مرد مات و مبهوت پرسید از من؟! مرد عارف پاسخ داد بله او ادعا می کرد که تمام دنیا از اوست و کسی با او شریک نیست و هر که بخواهد دنیا را صاحب شود یا باید دوستش باشد یا دشمنش شیطان به من گفت تو مقداری از دنیایش را از او دزدیده ای و او هم به تلافی ایمان تو را خواهد دزدید مرد زیر لب گفت من دزدیده ام مگر می شود عارف ادامه داد شیطان گفت کسی که کار به دنیا نداشته باشد او هم کاری به کارش ندارد پس دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را به تو برگرداند... بی خود هم همه چیز را گردن شیطان مینداز...تا خودت نخواهی به سمت او بروی او به تو کاری نخواهد داشت این تو هستی که با کارهایت مدام شیطان را صدا می زنی، وقتی هم که جوابت را داد شاکی می شی که چرا جوابت را داده است خب به طرفش نرو و صدایش نکن تا بعد ادعا نکنی ایمانت را از تو دزدیده است 📙منطق الطیر 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
🔆سرمايه عمر 🍁✨فخر رازى يكى از علماى معروف اهل تسنن مى گويد: يكى از بزرگان و وارستگان را ديدم ، مى گفت : شخصى را ديدم يخ مى فروخت ، و مكرر فرياد مى زد: ارحموا من يذوب رأ س ماله : 🍂 به كسى كه سرمايه اش ذوب مى شود رحم كنيد پيش خود كه انسان اين است معنى سخن خداوند در سوره عصر كه : والعصر ان الانسان لفى خسر: سوگند به عصر كه انسان در كاست و زيان است . 🍂آيا انسانى كه از عمرش ، روز به روز مى كاهد و در برابر آن ، كسب فضايل نمى نمايد، مانند يخى است كه آب مى شود و هيچ مى گردد. 👌چنانكه حضرت على (ع ) مى فرمايد: انه ليس لا نفسكم ثمن الا الجنة فلا تبيعوها الا بها: بدانيد كه جان شما بهائى جز بهشت ندارد، پس به كمتر از آن نفروشيد. 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
✅چرا سلام کردی؟! ✍ آخرین بار که آمده بود، شب ساعت ۱۱ بود که قدم می‌زدیم. یک مرد ناشناسی بود که نه من او را می‌شناختم و نه مصطفی. یک دفعه سلام کرد؛ یارو یک دفعه جا خورد گفت علیکم السلام، سریع جواب سلام داد و رفت. بعد گفتم مصطفی چرا سلام کردی؟ برگشت گفت: حدیث داریم در آخرالزمان مردمی که همدیگر را نمی‌شناسند به هم سلام نمی‌کنند. گفتم بگذار سلام کنم تا جزو این مردم نباشم. 📚 از کتاب | جستاری علمی دربارهٔ سیرهٔ تربیتی شهید مدافع حرم سید مصطفی صدرزاده @Hekaiathaie_ziba
🌾☘🌾☘🌾☘🌾☘🌾☘🌾 🔆پير زندانى ابوالعتاهيه از شعراء نامى و از ادبا زبر دست دوران عباسى بود و قصائد و اشعارش در مجالس خليفه وقت و رجال كشور با حسن قبول تلقى ميشد. او مدتى بر اثر آزردگى و رنجش خاطر از گفتن شعر خوددارى نمود و اين امر براى مهدى عباسى گران آمد، دستور داد زندانيش كردند. ميگويد: چون به محيط زندان قدم گذاردم و اوضاع زندانيان را از نزديك مشاهده كردم سخت ناراحت شدم ، در گوشه اى نشستم و اطراف و جوانب زندان را مينگريستم ، در اين فكر بودم كه يكى از محبوسين را به همصحبتى برگزينم ، با او انس بگيرم ، از تنهائى برهم ، و تشويش خاطرم كاهش يابد. در يكى از زواياى زندان ، پيرمردى را ديدم خوش سيما و جذاب ، لباس ‍ پاكيزه اى در برداشت و آثار فهم و فراست در قيافه اش خوانده ميشد. بنظرم آمد مرد شايسته و صالحى است بسويش رفتم و بى آنكه سلام گويم در كنارش نشستم ، خواستم آغاز سخن كنم كه او پيش از من بحرف آمد و دو شعر خواند كه مفادش اين بود: ((رنج و ناملايمات فراوان ، مرا بصبر و بردبارى ماءنوس نموده است . نااميدى از مردم ، اميد و اتكاء مرا بلطف الهى افزون ساخته است .)) ابوالعتاهيه ميگويد: شنيدن اين دو شعر حكيمانه و پرمحتوى و مشاهده سكون و اطمينان پير مرد در من اثر عميق گذارد، بخود آمدم و حالت اضطراب و نگرانيم زايل گرديد، درخواست نمودم دوباره آنرا بخواند. پيرمرد كه ابوالعتاهيه را مى شناخت و ميدانست خشم خليفه نسبت به او براى نگفتن شعر است نگاه تندى به وى كرد و گفت : اى اسمعيل ، مثل اينكه در عقل و اخلاقت نقصانى پديد آمده است . چرا وقتى نزد من آمدى سلام نكردى ، سنت اسلام را در اول ملاقات ، رعايت ننمودى و از علت گرفتارى من نپرسيدى ؟ اكنون كه دو بيت شعر خواندم مانند كسى كه با من سخن ميگوئى كه سالها رفيقم بوده و روى سوابق ممتد و دوستى ديرينه ، درخواست ميكند دوباره آنرا بخوانم . ابوالعتاهيه از سخنان آنمرد شرمنده شد، بخطاى خويش اعتراف نمود، از وى معذرت خواست و گفت : حقيقت اينست كه زندان در من ايجاد وحشت و دهشت نموده ، گوئى نيروى دركم را از دست داده ام و دچار بهت و حيرت شده ام . پيرمرد تبسمى كرد و گفت : جرم تو سهل است و گناه تو بيش از اين نيست كه شعر نگفته اى . احترام تو نزد آنان براى اشعارت بود و براى نگفتن شعر به زندانت افكنده اند و اگر دوباره شعر بگوئى و كارت را ادامه دهى از زندان خلاص ميشوى . اما كار من دشوار است ، زيرا اينان در جستجوى يكى از فرزندزادگان زيد هستند، تصميم دارند او را كه از ذرارى پيغمبر اسلام و از فرزندان حضرت زهرا عليهاالسلام است دستگير كنند و بقتل برسانند. ميدانم عنقريب احضارم ميكنند و از من ميخواهند كه بگويم او در كجا است و در چه نقطه اى پنهان شده است . اگر آنها را بمحل اختفاى وى دلالت نمايم بطور قطع او را ميكشند و در پيشگاه الهى مسؤ ل قتل او خواهم بود. من هرگز بچنين گناهى بزرگى دست نميزنم ، خدا را از خود خشمگين نميكنم و آن طاقت را ندارم كه در قيامت ، خصم من رسول خدا باشد، و اگر از راهنمائى آنان خوددارى كنم قطعا مرا خواهند كشت . بنابراين من بيش از تو سزاوار نگرانى و اضطرابم ، با اينحال صبر و سكون مرا مشاهده ميكنى ، آنگاه دو بيت شعر را مجددا خواند و آنقدر تكرار كرد كه من نيز ياد گرفتم . در اين موقع ابوالعتاهيه از پيرمرد تقاضا كرد كه خود را معرفى كند گفت : من از دودمان حضرت على بن الحسين عليه السلام م كه ناگاه در زندان باز شد و چند نفر ماءمور وارد شدند و مستقيما نزد آن دو رفتند و گفتند خليفه ، شما دو نفر را احضار نموده است . ابوالعتاهيه ميگويد: من و پيرمرد حركت كرديم ، از زندان خارج شديم ، حضور مهدى عباسى آمديم و در مقابلش ‍ سرپا ايستاديم . از پيرمرد پرسيد عيسى كجا است ؟ جواب داد من در زندانم و از محل او اطلاع ندارم ، سؤ ال كرد از چه وقت او را نديده اى ؟ گفت از موقعی كه متوارى شده نه او را ديده ام و نه از وى خبرى شنيده ام . مهدى عباسى قسم ياد كرد اگر نگوئى عيسى در كجا پنهان شده است و ما را به محل اختفاى او راهنمائى نكنى تو را خواهم كشت . پيرمرد در كمال رشادت و صراحت جواب داد هر چه ميخواهى بكن . ميگوئى تو را بفرزند رسول خدا دلالت كنم تا او را بكشى و در عرصه قيامت ، پيامبر اسلام خون او را از من طلب نمايد؟ بخدا قسم گفته ات را اجرا نميكنم و اگر عيسى در جامه من پنهان باشد تو را از وى آگاه نخواهم كرد. مهدى از شنيدن سخنان پير، سخت خشمگين شد، فرمان قتلش را داد و ماءمورين او را براى كشتن ، از مجلس خليفه بيرون بردند. سپس رو بمن كرد و گفت شعر ميگوئى يا از پى پير ميروى ، گفتم شعر ميگويم . دستور داد آزادم كردند. 📚داستانها و پندها (جلد اول)، مصطفی زمانی وجدانی 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
🔴 جـبرئـیل در پاے منـبر امام عـــــلـــــی علیه السلام روزی امیرالمؤمنین علی علیه السلام در بصره بر فراز منبر فرمود:ای مردم، پیش از آنکه مرا از دست بدهید، از من سؤال کنید. من به راههای آسمانها از راههای زمین آگاهترم. از میان جمعیت ، پیرمردی برخاست و پرسید : در این لحظه جبرئیل کجاست؟ امام با گوشه چشم نگاهی به آسمان کرد و به سمت مشرق و سپس به مغرب نگریست. آنگاه متوجه شخص سؤال کننده شد و فرمود :ای پیرمرد ، تو خودت جبرئیل هستی. با این کلام ، آن پیرمرد همچون پرنده ای از میان مردم پر کشید و رفت. فریاد جمعیت حاضر بلند شد که همگی می گفتند : گواهی می دهیم که تو جانشین بر حق رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستی. 📚بحارالانوار ، ج ۳۹ ،ص ۱۰۸ ، حدیث ۱۳ ، الفضائل. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
🔴 بصیرت جوان روایتی است از حضرت امام صادق(ع) که می فرماید: روزی گذر سلمان در کوفه به بازار آهنگرها افتاد. یک مرتبه دید جوانی بیهوش شده و مردم اطراف او را گرفته اند. سلمان که از آن نزدیکی عبور می کرد، یکی از آن افراد دوید و به او گفت یا اباعبدالله این جوان مریض و بیهوش است بیا یک دعایی بالای سر او بخوان که بهوش بیاید. حضرت سلمان وقتی نزدیک شد و به بالین جوان رسید او چشم باز کرد. تا سلمان را دید سر خود را بلند کرد و گفت یا اباعبدالله اینطور نیست که مردم گمان می کنند من بیمار هستم. وقتی گذر من به بازار آهنگرها افتاد و دیدم که با چکش های آهنی به میله های سرخ می کوبیدند، یاد این آیه افتادم: نگهبانان جهنم با چکش های آهنین بر دوزخیان می زنند. در این حالت دیگر نفهمیدم و از هوش رفتم. سلمان دید این فرد با معرفت است با او دوست شد. بعد از یک مدتی این جوان مریض شد، سلمان به عیادت او رفت و دید که موقع مرگ او است. سلمان به حضرت عزرائیل(ع) خطاب کرد که یا ملک الموت این جوان برادر و دوست من است، لطفاً مراعات او را بکن. حضرت عزرائیل فرمود: یا اباعبدالله من مراعات این جوان و تمام مومنین را خواهم کرد و با آنها دوست هستم. 📚برگرفته از سخنان استاد عالی 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
🔴 چرا میگن آب گرم در وضو کراهت داره و وضو با آب سرد بهتر از آب گرم است زیرا میکروب هایی که بر اعضاء وضو قرار دارند و ممکن است نفوذ جلدی پیدا کرده و وارد بدن شوند، فرمانهای آب سرد آنها را نابود می‌سازد و هر چه آب سردتر باشد اکسیژن آن بیشتر و فعالیت میکروب کشی آن زیادتر است. وقتی مقداری آب سرد بر اعضای وضو می‌ریزیم، آن عضو سرد شده و جریان خون برای گرم کردن آن قسمت با سرعت و شدت بیشتری به سوی آن قسمت حرکت می‌کند و باعث طراوت و شادابی پوست و بدن می‌شود همانطوری که امروز با ماساژ قلب احیاء انجام می‌شود و بیمار به زندگی برمی‌گردد شستن و دست کشیدن روی اعضای وضو هم باعث تسریع جریان خون در بدن می‌شود. امام صادق علیه السلام فرمودند: کسى که وضو بگیرد و با حوله اعضاى وضو را خشک کند، یک حسنه براى او نوشته می‌شود، اما کسى که وضو بگیرد و صبر کند تا دست و رویش خود خشک شوند، سى حسنه براى او نوشته می‌شود زیرا اگر وضو با آب سرد صورت پذیرد و پس از آن از خشک کردن آن اجتناب شود، بدن در برابر سرمائی که در اثر خشک نکردن آب وضو حس می‌کند، خود به خود درجه حرارتش بالا می‌رود تا آب وضو را خشک کند، که همین تحریکات حرارتی باعث باز شدن منافذ زیر پوست می‌شود و اکسیژن بیشتری به بافتهای پوست و مقداری هم عضلات زیر پوست می‌رسد و باعث نیرو و نشاط می‌گردد. 📚بحارالأنوار، جلد۸۰، صفحه۳۱۴، روایت۲، باب۵ 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
دعای افطار که بنده را تا عرش بالا میبرد 🌷امام صادق (ع) فرمودند: رسول خدا (ص) به امیر مؤمنان(ع) فرمودند: ای اباالحسن! این، ماه رمضان است که فرا رسیده؛ پس دعایت را پیش از افطارت قرار ده. همانا جبرائیل (ع) نزد من آمد و گفت: «ای محمد! هر کس در ماه رمضان قبل از افطار، این گونه دعا کند، خدای متعال دعای او را مستجاب و روزه و نمازش را قبول می کند، و برای او ده دعای دیگر نیز مستجاب می کند، و گناه او را می آمرزد، و نگرانی هایش را بر طرف می کند، و غمش را می زداید، و نیازهایش را برآورده می سازد، و او را به خواسته هایش می رساند، و عملش را با اعمال پیامبران و صدّیقان، بالا می برد.و روز قیامت در حالی می آید که رویش از ماه شب چهارده، نورانی تر است». گفتم: «ای جبرائیل! آن دعا کدام است؟» گفت: بگو: 👇 اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِیمِ وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفِیعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِیلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ ] الْعَظِیمِ وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبِینَ وَ الْأَنْبِیَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِینَ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِوَجْهِکَ [بِاسْمِکَ ] الْکَرِیمِ وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنِیرِ وَ مُلْکِکَ الْقَدِیمِ یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذِی أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِکَ الَّذِی یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ یَا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَیٍّ وَ یَا حَیّا بَعْدَ کُلِّ حَیٍّ وَ یَا حَیّاً حِینَ لا حَیَّ یَا مُحْیِیَ الْمَوْتَى وَ مُمِیتَ الْأَحْیَاءِ یَا حَیُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ. اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِیَ الْمَهْدِیَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِکَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِینَ عَنْ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِی مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ عَنِّی وَ عَنْ وَالِدَیَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ کَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ [کِتَابُهُ ] وَ أَحَاطَ بِهِ کِتَابُهُ [عِلْمُهُ ] اللَّهُمَّ إِنِّی أُجَدِّدُ لَهُ فِی صَبِیحَةِ یَوْمِی هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَیَّامِی عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَیْعَةً لَهُ فِی عُنُقِی لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّینَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِینَ إِلَیْهِ فِی قَضَاءِ حَوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِینَ لِأَوَامِرِهِ ] وَ الْمُحَامِینَ عَنْهُ وَ السَّابِقِینَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِی جَعَلْتَهُ عَلَى عِبَادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنِی مِنْ قَبْرِی مُؤْتَزِراً کَفَنِی شَاهِراً سَیْفِی مُجَرِّداً قَنَاتِی مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدَّاعِی فِی الْحَاضِرِ وَ الْبَادِی اللَّهُمَّ أَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشِیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِیدَةَ وَ اکْحُلْ نَاظِرِی بِنَظْرَةٍ مِنِّی إِلَیْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُکْ بِی مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ وَ أَحْیِ بِهِ عِبَادَکَ فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِیَّکَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِکَ، حَتَّى لا یَظْفَرَ بِشَیْ ءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبَادِکَ وَ نَاصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ نَاصِراً غَیْرَکَ وَ مُجَدِّداً لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْکَامِ کِتَابِکَ وَ مُشَیِّداً لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِینِکَ وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِینَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِکَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اکْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ . 📙ابن مشهدی، المزار الکبیر، ۱۴۱۹ق، ص۶۶۶-۶۶۳ 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
کسی آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد. در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت. 🍃عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف میفروشم. حکم این کار من چیست؟ 🔅آیت الله میلانی فرمود: این کار بی انصافی است. ♻️مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است، ♨️ کفشهایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج میشد. ✍ آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد! برگشت! 🍀آقا دهانش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟ گفت:بله! 🌺گفت: میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟ گفت: بله آقا، شنیده ام. آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم "بی انصافی" بود! 🌹این روزها باانصاف باشیم🌹 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانی زیبا و تکان دهنده درباره اینکه خدا کجاست و در کجای زندگی ما قرار دارد ! شاید این داستان تاثیرش روی شما از هر چیز دیگری بیشتر باشد ! پس کلیپ را باز کنید و تا انتها ببینید و بدانید دستان خدا هر لحظه در دستان شماست !🙏 @Hekaiathaie_ziba
❤️ راز شیرین شدن عسل زنبور عسل یک روز حضرت محمد صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین على(علیه السلام)، در میان نخلستانها نشسته بودند. که یک وقت سر و کله زنبورِ عسلى ظاهر شد، و شروع کرد دور پیغمبر اکرم چرخیدن. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: یا على ! مى دانى این زنبور چه مى گوید. حضرت على (علیه السلام ) فرمود: خیر. پیامبر فرمودند:این زنبور امروز ما را مهمانى کرده و مى گوید: یک مقدار عسل در فلان محل گذاشته ام ، آقا امیرالمؤمنین را بفرستید، تا آن را از آن محل بیاورد. حضرت على (علیه السلام) بلند شدند و آن عسل را از آن محل آوردند. رسول خدا(ص)فرمود:اى زنبور، غذاى شما که از شکوفه گل تلخ است. به چه علّتى آن شکوفه به عسل🍯 شیرین تبدیل مى شود؟ زنبور گفت : یا رسول اللّه ، شیرینى این عسل،از برکت ذکر وجود مقدّس ‍شما، و (آل ) شماست. چون هر وقت ، مقدارى از شکوفه استفاده مى کنیم ، همان لحظه به ما الهام مى شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم . وقتى که مى گوئیم : اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد به برکت صلوات بر شما، عسل ما شیرین مى شود... از امام صادق روایت شده که پیامبر (ص) فرمودند:از کشتن زنبور بپرهیزید،زیرا خداوند ارجمند به او وحی نمود و نه از شمار جنیان است و نه در زمره ی انسانها. 📕منبع: داستانهایى از صلوات بر محمد و آل محمد (ص )،ص ۲۱ 📒الخصال المحموده والمذمومه،ج 1-ص448،451،نوشته شیخ صدوق 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
❤️به بهانه سالروز شهادت آقا مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 🔹حاج رحیم صارمی تعرف می‌کرد یک روز گرم تابستان، آقا مهدی از محور به قرارگاه بازگشت. یکی از بچه ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان کمپوت را پایین آورد و پرسید: امروز به بچه های بسیجی هم کمپوت داده اید؟ 🔹جواب دادیم: نه، جزء جیره امروز نبود. مهدی با ناراحتی پرسید: پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ گفتیم: اونا که مثل شما شناسایی نبودن و اینقدر خسته نیستن، دیدیم شما خیلی خسته و تشنه‌اید و کی بخورد بهتر از شما 🔹مهدی این حرف ها را شنید، با خشم پاسخ داد: از من بهتر، بچه های بسیجی‌اند که بی هیچ چشمداشتی می‌جنگند و جان می‌دهند. گفتیم: حالا باز کردیم، این بار بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. مهدی با صدای گرفته ای پاسخ داد: خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی. ‌‌ @Hekaiathaie_ziba
🙏🤍 ✍️ غروری بی‌جا 🔹یک روز گرم شاخه‌ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به‌دنبال آن برگ‌های ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. 🔸شاخه چندین‌بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ‌ها جدا شدند. شاخه از کارش بسیار لذت می‌برد. 🔹برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان از افتادن مقاومت می‌کرد. 🔸در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت‌وگذار بود و به هر شاخه خشکی که می‌رسید آن را از بیخ جدا می‌کرد و با خود می‌برد. 🔹وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع‌کردنش صرف‌نظر کرد. 🔸بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین‌بار خودش را تکاند. 🔹تا اینکه به‌ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می‌داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت. 🔸باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی‌درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. 🔹شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد. 🔸ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می‌گفت: اگرچه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده‌ای بود بر چشمان واقع‌نگرت که فراموش کنی زندگی تو در دستان من بود. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
☀️مرد اگر مثل امام رضاش غیور باشد چه شود!😔 📖 در مشهد، به خدمت شرفیاب شدم. صحبت از کرامات حضرت رضاعلیه‌السلام شد. آقا فرمودند: من بچه بودم که به مسجد پدرم در بازار می‌رفتیم. در مسجد، مکبری بود به نام کربلایی که بود و حتی به او کربل رضای عاجز می‌گفتند. (آقا فرمودند که مشهدی‌ها به نابینا عاجز می‌گویند.) کربلایی رضای عاجز به مسجد می‌آمد و تکبیر می‌گفت. ما بچه بودیم و سال‌ها بود که او را می‌شناختیم و کوری او را دیده بودیم. روزی من پیش پدرم بودم که این کربلایی رضا آمد، اما بینا شده بود. پدرم از او پرسید: کربلایی رضا من را می‌بینی؟ گفت: بله آقا و سپس قیافه پدر من را شرح داد. پدرم شنیده بودند که کربلایی شفا گرفته است و می‌خواستند خودشان ببینند. من هم آن‌جا بودم و دیدم همان کربلایی رضایی که هر روز کور می‌آمد، امروز بینا شده بود. این کربلایی دختری داشت که در وقت کوری دست کربلایی را می‌گرفت و پدر نابینایش را به مسجد می‌آورد. بعد از اینکه در مسجد مستقر می‌شد، دیگر به کسی نیاز نداشت. ما جستجو کردیم که چرا شفا داده‌اند. گفتند: سال‌ها بود که این دختر بچه دست کربلایی را می‌گرفت و به مسجد می‌آورد. کم‌کم بزرگ شد و به‌اصطلاح آب و رنگی پیدا کرده بود. روزی بعضی از بچه‌های بازار متلکی گفته بودند و کربلایی هم شنیده بود. او نتوانسته بود تحمل کند و به دخترش گفته بود دست من را بگیر و مرا به حرم ببر. در حرم، کربلایی به دخترش می‌گوید تو برو خانه من این‌جا می‌مانم. او به امام رضاعلیه‌السلام عرض کرده بود: آقا! من سال‌هاست که نابینا هستم و حتی یک‌بار هم گله نکردم، زندگی من با فقر گذشته است، اما یک‌بار هم گله نکردم و گفتم تقدیر خداست و من هم راضی هستم به رضای خدا، اما تعرض به را تحمل نمی‌کنم؛ یا من را شفا بدهید یا همین‌جا مرگم بدهید. من دیگر طاقت ندارم متلک‌های مردم را به خودم تحمل کنم. کربلایی به حضرت متوسل می‌شود و بعد از مدتی خوابش می‌برد. در خواب، حضرت رضاعلیه‌السلام او را شفا می‌دهند. مقام معظم رهبری خودشان این داستان را نقل کردند و فرمودند من خودم این جریان را دیده‌ام. 📚منبع:بیانات حضرت آیت‌الله مصباح در جمع بسیج دانشجویی خوزستان و دانشگاه شهید چمران اهواز - 1391/04/17 @Hekaiathaie_ziba
✍️آرزوی مرگ 🔰مردی خدمت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و عرض کرد: اجازه می‌فرمایید من آرزوی مرگ کنم؟ حضرت فرمودند: «مرگ چاره ای ندارد اما مسافرت درازی است که هر کس خواست برود باید ده تحفه با خود ببرد. » پرسید: چه تحفه هایی؟ فرمودند: «برای عزرائیل، قبر، نکیر و منکر، میزان، پل صراط، دربان دوزخ، دربان بهشت، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، جبرائیل و خداوند متعال؛ 🍃برای عزرائیل چهار چیز: رضایت ذوی الحقوق، قضای نمازها، اشتیاق به خدا، آرزوی مرگ. 🍃برای قبر چهار چیز: ترک سخن چینی، استبراء از بول [1]، تلاوت قرآن، نماز شب. 🍃برای نکیر و منکر چهار چیز: راستگویی، ترک غیبت، حق گویی، فروتنی برای همه. 🍃برای میزان چهار چیز: فرو خوردن خشم، تقوای راستین، رفتن به جماعت ها، دعوت مردم به کارهای خیر. 🍃برای صراط چهار چیز: اخلاص، خوشخوئی، ذکر زیاد، تحمل آزار دیگران. برای دربان دوزخ چهار چیز: گریه از خوف خدا، صدقه مخفی، ترک گناه، خوش رفتاری با پدر و مادر. 🍃برای دربان بهشت چهار چیز: صبر در ناملایمات، شکر نعمت، صرف مال در راه خدا، رعایت امانت در مال وقف. 🍃برای پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چهار چیز: دوستی پیغمبر، پیروی از سنت او، محبت اهلبیت او، عفت زبان. 🍃برای جبرائیل چهار چیز: کم خوری، کم خوابی، ادامه ی شکر (چهارمین مطلب افتاده است. ) 🍃برای خداوند چهار چیز: امر به معروف، نهی از منکر، خیرخواهی برای مردم، مهربانی با همه. » [1]: یعنی خود را از ترشحات ادرار، پاکیزه کردن. 📗نصایح، ص295. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba