eitaa logo
حکایت های زیبا و آموزنده
440 دنبال‌کننده
501 عکس
74 ویدیو
1 فایل
🤗گلچینی از بهترین حکایت و داستان های مذهبی و .... . روایات داستان حکایت و..... ادمین تبلیغات و تبادل 👇 @tabadol74
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆جوانمردى و سخاوت حضرت على (علیه السلام ) زبيربن عوام پسر عمه پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) بود، مدّتى پس از مرگ او، يكى از فرزندان او به حضور على (علیه السلام ) آمد و گفت : در دفتر حساب پدرم ديدم كه پدرم از پدر تو (ابوطالب ) چند هزار درهم طلبكار بوده است . على (علیه السلام ) فرمود: پدرت راستگو بود، آن مبلغ را دستور دادم به تو بدهند (و طبق دستور به او دادند). پس از مدتى فرزند زبير به حضور على (علیه السلام ) آمد وعرض كرد: در حساب ، اشتباه كرده ام ، بلكه موضوع به عكس بوده و پدر شما آن مبلغ را از پدر من طلب داشته است . على (علیه السلام ) فرمود: بدهكارى پدرت را بخشيدم وآنچه را تو بابت طلب پدرت از من گرفتى ، آن را نيز به تو بخشيدم 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى @Hekaiathaie_ziba
قاضی درستکار در زمان مهدی عباسی، (عاتبه بن یزید) قاضی بغداد بود. روزی هنگام ظهر عاتبه همراه با دفتر دیوان قضاوت بر مهدی وارد شد و از او خواست که دفتر را از او بگیرد و استعفای او را بپذیرد. پرسید: سبب استعفا چیست؟ قاضی گفت: دو نفر برای حل مشکلی نزد من امدند و هر کدام دلیل و شاهدی اوردند که محتاج به تامل و اندیشه بود. انها را رد کردم تا شاید بروند اشتی کنند و نزاع بر طرف شود. یکی از انان متوجه شده بود که من به رطب علاقه دارم؛ لذا مقداری رطب عالی تهیه و به خادم هم پول قابل توجهی داده بود که ان را به من برساند. تا چشمم به رطب افتاد، به خادم گفتم: به صاحبش برگردان! امروز دوباره ان دو نفر برای قضاوت امدند. دیدم در نظر من صاحب رطب مقدم و محبت من به او بیشتر است. این است داستان من که هنوز هدیه را قبول نکرده، ان گونه تمایل به صاحب رطب دارم. بعد از قبول هدیه چه خواهد شد؟ من می ترسم فریب هدیه ها را بخورم و نتیجه اش فساد در میان مردم باشد؛ لذا مرا معاف دار!) مجله مبلغان مهر و آبان 1385، شماره 83 @Hekaiathaie_ziba
به او گفتم کار درستی نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی ، بیا شهرضا یک خانه برایت بخرم . گفت : نه ، نه ! حرف این چیزها را نزن ، دنیا هیچ ارزش ندارد شما هم غصه مرا نخور ، خانه من عقب ماشینم است ، باور نمی کنی بیا ببین . همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد : سه تا کاسه ، سه تا بشقاب ، یک سفره پلاستیکی ، دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر . گفت : این هم خانه … دنیا را گذاشته ام برای دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها . شهید ابراهیم همت🥀 @Hekaiathaie_ziba
🔴 به‌دوش گرفتن بار سنگین نیازمندان، دلت را سبک می‌کند در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (علیه‌السلام) مشرف شد. هر روز به حرم می‌آمد اما دریغ از یک قطره اشک. دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت. با خودش فکر کرد که دیگر فایده‌ای ندارد. به همین خاطر، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت. هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت. در کوچه‌ای راه می‌رفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخ‌دستی‌اش گذاشته و آن را به سختی می‌برد. تاجر کمکش کرد و هم‌زمان به او گفت: مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی؟ پیرمرد گفت:ای آقا! دست روی دلم نگذار، دختر دم‌بختی دارم که برای جهیزیه‌اش مانده‌ام. همسرم گفته تا پول جهیزیه را تهیه نکرده‌ام به خانه برنگردم. من مجبورم بارهای سنگین را جابه‌جا کنم تا پول بیشتری در بیاورم. تاجر ثروتمند، پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت. وقتی به خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد. وقتی از آن خانه بیرون می‌آمد، خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه می‌کردند. پیرمرد گفت: من چیزی ندارم که برای تشکر به شما بدهم. فقط دعا می‌کنم که عاقبت‌به‌خیر شوید و از امام رضا (علیه‌السلام) هدیه‌ای دریافت کنید. تاجر برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود. وقتی وارد حرم شد، چشم‌هایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
🔆مغرور نباش فضيل بن عياض يكى از جنايتكاران تاريخ بود، كه زندگيش غرق در گناه و انحراف بود و سپس توبه كرد. مى گويند: شخصى به او گفت : اگر در روز قيامت خداوند به تو بگويد: ما غرك بربك الكريم : چه چيز تو را به پروردگار كريم و بزرگت ، مغرور ساخت ؟ در پاسخ چه مى گوئى ؟ فضيل گفت : در پاسخ مى گويم : پوششها و پرده هاى فروگذاشته ات مرا مغرور كرد (از اينكه تو گناهان را مى پوشانى ، من مغرور شدم ). يكى از دانشمندان بنام محمد سماك در پاسخ او و افرادى كه چنين فكر مى كنند، دو شعر زير را گفته است : با كاتم الذنب اما تستحى الله فى الخلوة ياتيكا غرك من ربك امهاله وشره طول مساويكا يعنى : اى كه گناه را مى پوشانى ، آيا شرم ندارى ، خداوند در خلوت نزد تو است ، مهلت دادن خدا، تو را فريب داد، و پوشش او بر بديهاى تو، ترا مغرور كرد. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى @Hekaiathaie_ziba
⭐️🌙 📕_ قصه شب.... من دکتر متخصص اطفال هستم. سال‌ها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم. کنار بانک، دست‌فروشی بساط باطری، ساعت، فیلم عکاسی و اجناس دیگری پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفن‌های عمومی با سکه‌های دو ریالی کار می‌کردند. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم: «دو زاری بده.»او با خوش‌رویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: «این‌ها صلواتی است.» گفتم: «یعنی چه؟»گفت: «برای سلامتی خودت صلوات بفرست» و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد: «دو ریالی صلواتی موجود است.» باورم نشد، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آن‌ها هم همین را گفت. گفتم: «مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی می‌دهی؟» با کمال سادگی گفت: «۲۰۰ تومان، که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی می‌گیرم و صلواتی می‌دهم.» مثل این‌که سیم برق به بدنم وصل کردند. بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم، دیدم این دست فروش از من خوش‌بخت‌تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا می‌دهد. در صورتی که من تاکنون به جرأت می‌توانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم. احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم. آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: «برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم.» این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم. به او گفتم: «چه کاری می‌توانم برایت بکنم؟» گفت: «خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟گفتم: «پزشکم.» گفت: «آقای دکتر شب‌های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر. نمی‌دانید چقدر ثواب دارد!» صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم. دگرگون شده بودم، ما کجا این‌ها کجا؟! از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون: «شب‌های جمعه مریض صلواتی می‌پذیریم.» @Hekaiathaie_ziba
📚 داستان کوتاه روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت از شدت درد فریادی زد سوزن را چند متر دور تر پرت کرد. مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن آنگه که خارش خوری. این سوزن منبع در آمد توست این همه فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور می اندازی! درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا وسیله ای رنجشی آمد بیاد آوریم خوبی های که از جانب آن شخص یا فوایدی که از آن حیوان وسیله یا درخت در طول ایام به ما رسیده, آن وقت تحمل ان رنجش آسان تر می شود... 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
✨﷽✨ ✍در بنی اسرائیل یک نفر قاضی بود که بین مردم به حق قضاوت می کرد. او وقتی که در بستر مرگ قرار گرفت به همسرش گفت هنگامی که مُردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روی تخت بگذار که به خواست خدا چیز بد و ناگواری نخواهی دید. وقتی که او مُرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد و پس از چند دقیقه، روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگاه کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه می کند.از این منظره وحشت زده شد و روپوش را به صورتش افکند. همان شب در عالم خواب شوهرش را دید، به شوهرش گفت آیا از آنچه در مورد آن کرم دیدی وحشت کردی؟ زن گفت آری. قاضی گفت سوگند به خدا آن منظره وحشتناک به خاطر تمایل من به برادرت بود. روزی برادرت با یک نفر نزاع داشت و نزد من آمد. وقتی که آنها نزد من نشستند تا بین آنها قضاوت کنم، من پیش خود گفتم خدایا، حق را با برادر زنم قرار بده. وقتی که نزاع آنها بررسی گردید اتقاقاً حق با برادر تو بود، خوشحال شدم. آنچه از کرم دیدی مکافات عمل من بود که چرا چنین مایل بودم که حق با برادر زنم باشد و بی طرفی را در هوای نفس خودم حفظ نکردم. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
📔 مردی را علت قولنج افتاد. تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی خارج شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد می‌کرد، و می‌گفت بار خدایا بهشت نصیبم فرمای! یکی از حاضران گفت: ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازه آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟ ✍ ‎‎‌‌‎‎‌‌ @Hekaiathaie_ziba
داستان کوتاه ‍ تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه‌ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز میکنه و توش هشتاد و شش‌هزار و چهارصد دلار پول میگذاره، ولی دو تا شرط داره! یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می‌گیرند، نمیتونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه‌ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز میکنه، شرط بعدی اینه که بانک میتونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل میکنی؟ او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ... همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم؛ "زمان". این حساب با ثانیه‌ها پر میشه، هر روز که از خواب بیدار میشیم هشتاد و ششهزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که میخوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی‌تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه‌هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته دیروز ناپدید شده، هر روز صبح جادو میشه و هشتاد و شش‌هزار و چهارصد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک میتونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می‌کنیم و غصه می‌خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم، ازت تمنا میکنم ➥ @Hekaiathaie_ziba
از عارفی پرسیدند:‌ استادت در طریق الی الله چه كسی بوده است؟ گفت: یک سگ. روزی سگی را دیدم كه از شدت تشنگی در حال مرگ بود و هر بار كه خم میشد تا از آب دریاچه بنوشد، تصویرش را در آب میدید و تصور میكرد سگ دیگری در آب است و میترسید. پس از مدتی، ترس خود را كنار گذاشت و به درون دریاچه پرید، تصویرش در آب ناپدید شد و متوجه شد آنچه باعث ترسش شده، خودش بوده است. 🌱 در واقع مانع میان او و آنچه بدنبالش بود، به این شكل از میان رفت... من نیز وقتی به درون خود فرو رفتم، متوجه شدم مانع من و آنچه در جستجویش می‌باشم، خودم هستم... 💌 @Hekaiathaie_ziba
❤️ داستانک شبی از شب ها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد. استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟» شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!» استاد گفت: «سوالی می پرسم پاسخ ده؟» شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.» استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟» شاگرد گفت: «خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.» استاد گفت: «اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟» شاگردگفت: «خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!» استاد گفت: «حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!» شاگرد گفت: «نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!» استاد گفت: «پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد. 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده 💌 @Hekaiathaie_ziba
می‌گویند روزی یک نقاش بزرگ در عرض سه دقیقه یک نقاشی کشید و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت! خریدار با این قیمت گذاری مخالفت کرد و این قیمت‌ را برای سه دقیقه کار ، منصفانه ندانست ... نقاش بزرگ در پاسخ او گفت : این کار در واقع در سی سال و سه دقیقه انجام گرفته ، سی سالی که به آموزش و پیشرفت فردی و تجربه اندوختن گذشت و تو ندیدی به اضافه‌ی این سه دقیقه که تو دیدی! برخی افراد گمان می‌کنند که افراد موفق از خوش شانسی ، استعداد ذاتی ، یا نعمت الهی خاصی برخوردارند ، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار ، مدت‌ها تلاش طاقت فرسا وجود دارد. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده 💌 @Hekaiathaie_ziba
می‌خواهم با پای برهنه به ملاقات امام حسين(ع) بروم بخاطر شجاعت و دلاوری‌هایش تو جبهه بچه‌ها به او لقب علی چریک داده بودند. در عمليات کربلای۱ ديدند علی چریک با پای برهنه در حال هدايت نيروهاست. رفتند کنارش و گفتند: آقای خداداد چرا پابرهنه هستيد؟ اينجا زمين داغ و پر از سنگ و تيغ است و اگر کفش بپوشيد بهتر است. در جواب گفت: «من که از اصحاب حسين‌(ع) بالاتر نيستم. آنها در روز عاشورا پا برهنه بودند، می‌خواهم با پای برهنه به ملاقات امام حسين(ع) بروم.» شهید سبزعلی خداداد شادی روحش صلوات🌹 @Hekaiathaie_ziba
📘 💠بهترینِ اهل بهشت 🔹مردی به همسرش گفت: برو خدمت حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام از ایشان بپرس آیا من از شیعیان شما هستم یا نه؟ آن زن خدمت حضرت زهرا رسید و مطلب را پرسید. حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمودند: «به همسرت بگو اگر آنچه را که دستور داده ایم بجا می‌آوری و از آنچه که نهی نموده ایم دوری می‌جویی از شیعیان ما هستی وگرنه شیعه ما نیستی.» 🔹زن به منزل برگشت و فرمایش حضرت زهرا را برای همسرش نقل کرد. مرد با شنیدن جواب حضرت سخت ناراحت شد و فریاد کشید: وای بر من! چگونه ممکن است انسان به گناه و خطا آلوده نباشد؟ بنابراین من همیشه در آتش جهنم خواهم سوخت، زیرا هرکس از شیعیان ایشان نباشد همیشه در جهنم خواهد بود. 🔹زن بار دیگر محضر حضرت فاطمه علیهاالسلام رسید و ناراحتی و سخنان همسرش را نزد آن حضرت بازگو نمود. حضرت زهرا فرمودند: «به همسرت بگو؛ آن طور که فکر می‌کنی نیست. اگرچه اینکه شیعیان ما بهترین‌های اهل بهشتند ولی هر کس ما را و دوستان ما را دوست بدارد، دشمنِ دشمنان ما باشد و نیز دل و زبان او تسلیم ما شود، ولی در عمل با اوامر و نواهی ما مخالفت کرده، مرتکب گناه شود، گرچه از شیعیان واقعی ما نیست اما در عین حال او نیز در بهشت خواهد بود، منتهی پس از پاک شدن گناه. آری! به این طریق است که به گرفتاریهای (دنیوی) و یا به شکنجه مشکلات صحنه قیامت و یا سرانجام در طبقه اول دوزخ کیفر دیده، پس از پاک شدن از آلودگیهای گناه به خاطر ما از جهنم نجات یافته، در بهشت و در جوار رحمت ما منزل می‌گیرد.» 📚بحار،ج۶۸،ص۱۵۵ 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
✅حاج حسن می‌گفت: رفته بودیم روسیه که موشک بخریم؛ افسر روسی بهمون موشک نداد از ما اصرار از اون انکار... از آخر بهش گفتم: «ما خودمون میریم می‌سازیم!» افسر روسی هم خندید. برگشتیم ایران،هر کار کردیم دیدیم نشد! پناهنده شدیم به حضرت ثامن الحجج علیه السلام و راهی مشهد شدیم سه روز میرفتم حرم توسل میکردم، فکر میکردم و... تا اینکه روز سوم یک جرقه ای تو ذهنم خورد و یک طرح موشکی به ذهنم رسید. برگشتم همونجا تو دفتر نقاشی بچه‌ام اولین طرح رو زدم. بعدها همین شد طرح اولیه «نسل اول موشک‌های نقطه زن» ایران و بهتر از موشک های روسی... @Hekaiathaie_ziba
⚫️تا سال ها كسى نمى دانست كه چرا آيت الله در حين نماز بر پيكر «ره» ناگهان سكوت كردند،ديگران تصورشان اين بود كه ايشان فراموش كردند،چند بار عبارات را درگوش ايشان تكرار كردند اما آيت الله همچنان سكوت كردند تا اينكه از ابتدا شروع به خواندن كردن! فرزند ايشان به حاج آقا قول داده بودند تا زمانى كه پدر در قيد حيات هستند راز را برملا نكنند،بعد از رحلت ايشان تعريف كردند كه مرحوم پدر در حين اقامه نماز ناگهان وجود نازنين حضرت حجت (عج)را مى بينند كه در حال خواندن نماز بر پيكر امام هستند! ايشان از بهت و حيرت زبانشان بند مى آيد! كه ناگهان خود حضرت ندا مى دهند «آسيد محمدرضا ادامه بده!!!... 📚منبع حکایت: صراط عشق .مجله فرهنگی .معرفتی ادبی هنری «جهت شادی روح بلند و ملکوتی شان صلوات» @Hekaiathaie_ziba
🔴زشتی های مومن را پخش نکن ✍مردی خدمت امام موسی کاظم (علیه السلام) آمد و عرضه داشت : فدایت شوم !از یکی از برادران دینی کاری نقل کردند که ناپسند بود ، از خودش پرسیدم انکار کرد در حالی که جمعی از افراد موثق و قابل اعتماد این مطلب را از او نقل کردند حضرت فرمودند : گوش و چشم خود را در مقابل برادر مسلمانت تکذیب کن .حتی اگر ۵۰ نفر قسم خوردند که او کاری کرده و او بگوید نکرده ام از او قبول کن و از آنها نپذیر. 👈 هرگز چیزی که مایه عیب و ننگ اوست و شخصیَتش را از بین می برد در جامعه منتشر نکن که از آنها خواهی بود که خدا در موردشان فرموده است : ⭐️إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِی الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ  سوره نور : آیه ۱۸⭐️ کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مؤمنان پخش شود عذاب دردناکی در دنیا و آخرت دارند 📚الكافی : ج‏۸ ، ص۱۴۷ 📚مُحَاسَبَةِ النَّفْس‏ : ح 125 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Hekaiathaie_ziba
⭐️🌙 📕_قصه شب....    🔺 حکـایـت گویند: "ملا مهرعلی خویی،" روزی در کوچه دید دو کودک بر "سر یک گردو" با هم دعوا می‌کنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب "کور" کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس "چشم درآوردن،" گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، "گردو از مغز تهی است." 👈 گریه کرد... پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟ گفت: از "نادانی و حس کودکانه،" سر گردویی دعوا می‌کردند که "پوچ بود و مغزی هم نداشت.!" "" دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز!!"" * بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم... 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
🍃🍂 🔴 روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت: را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم. من زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام . پدر با خوشحالی گفت:بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی او را خوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد کند تا بتواند به او تکیه کند. 😳 پسر حیرت زده جواب داد: امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما..... پدر و پسر با هم شدند و کارشان به اداره پلیس کشید.🚔 🔸ماجرا را برای افسر تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو اوشد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بار سه نفری باهم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد رفتند وزیر با دیدن دختر گفت: او باید با وزیری مثل من ازدواج کند...و...قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید با شخص ، 🔹امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج میکند... بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: راه حل مسئله نزد من است. من و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او خواهم کرد. ...و بلافاصله شروع به دویدن کردو پنج نفری: پدر؛ پسر؛ افسر پلیس؛ وزیر و امیر بدنبال او... 🔻ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند. ⚠️دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟! من هستم!! ☑️من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و غافل میشوند تا زمانیکه در گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند...!!! 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
اهل نماز نبود اما... 🌹 🎙خواهر شهید «مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و ‌گریه بود، نمازهایش را سر وقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می‌خواند، خودش همیشه می‌گفت نمی‌دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده‌ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و‌ گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم .... همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب(سلام‌الله علیها) داشت.» خاطرات شهید مدافع حرم مجید قربانخانی ✅ 🕊🌷 @Hekaiathaie_ziba
🌹موعظه صاحب دل🌹 👈گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. ☘نماز جماعت تمام شد. چشم ‏ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم! هر کس از شما که مى ‏داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد! کسى برنخاست. گفت : حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد ! باز کسى برنخاست. ☝️ 👌گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید @Hekaiathaie_ziba
🍃جزای اعمال🍃 🔸یکی از اصحاب موسی بن جعفر علیهما السلام به آن حضرت عرض کرد: یک نفر کافر است و از برخی از مسائل غیبی خبر می‌دهد. امام کاظم علیه السلام او را احضار نمود و فرمود: تو چگونه از غیب خبر می‌دهی؟ او گفت: من با خواسته نفس خود مخالفت می‌کنم از این رو می‌توانم از غیب خبر بدهم. امام علیه السلام فرمود: آیا نفس تو مایل است که مسلمان شوی؟ عرض کرد: مایل نیستم که مسلمان شوم. امام علیه السلام فرمود: با نفس خود مخالفت کن و مسلمان شو. پس او پذیرفت و مسلمان شد. چون روز دیگر نزد امام علیه السلام آمد و امام از او سؤالات غیبی نمود نتوانست پاسخ بدهد. پس گفت: تعجّب است که قبل از مسلمان شدن قدرت بر غیب گویی داشتم و اکنون که مسلمان شده‌ام از آن عاجز مانده ام؟! امام علیه السلام به او فرمود: هنگامی که تو کافر بودی پاداش مجاهده و مخالفت با نفس تو در دنیا داده می‌شد، و پاداش آخرتی نداشتی و لکن اکنون که مسلمان هستی قابلیّت پاداش آخرتی پیدا کردی و خداوند پاداش مجاهده با نفس را در آخرت به تو خواهد داد و این پاداش برای تو بهتر و فروان تر می‌باشد. [1] مؤلّف گوید: کافر چون نمی تواند قصد قربت کند و عمل خود را برای خدا انجام بدهد، پاداشی در آخرت نخواهد داشت چرا که خداوند می‌فرماید: ﴿فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَدا﴾ [2] از سویی خداوند پاداش هیچ عمل کننده ای که خدمت و احسانی به مردم نموده باشد را ضایع نخواهد نمود و اگر او مؤمن نباشد خداوند پاداش او را در دنیا قرار خواهد داد چنان که می‌فرماید: ﴿إِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ إِنَّا لا نُضیعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلا﴾. 📗📗📗📗 [1]: . چهل حکایت: ص65. [2]: . آخر سوره کهف. @Hekaiathaie_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول سالگرد ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها رو تبریک عرض میکنم -وصالِ حیدر و یارش مبارک -وصالِ یاس و دلدارش مبارک♥️ @Hekaiathaie_ziba
✨﷽✨ 🟢 مناظره امام جواد علیه السلام در کودکی با علمای اهل تسنن 🔹 یک مباحثه شیعی و سنی میان حضرت جواد که هنوز طفل بودند و علمای اهل تسنن برقرار شد. در آنجا آن عالم اهل تسنن در حرف‌هایش احادیثی در فضیلت ابوبکر و عمر روایت کرد. به حضرت عرض کرد: شما درباره شیخین چه می‌گویید و حال اینکه ما حدیث معتبری از پیغمبر داریم که فرمود: «ابوبَکرٍ وَ عُمَرُ سَیدا کهولِ اهْلِ الْجَنَّةِ» یعنی ابوبکر و عمر دو آقای پیرمردان اهل بهشتند. 🔸 همچنین حدیث دیگری نقل کرد که روزی جبرئیل به پیغمبر نازل شد، از جانب خدا عرض کرد: من از ابوبکر راضی هستم، از ابوبکر بپرس آیا او از من راضی هست یا نه؟ حضرت جواد فرمود: ما منکر فضیلت ابوبکر نیستیم ولی یک مطلب هست و آن این است که همه قبول دارند که پیغمبر در حجة الوداع فرمود: «کثُرَتْ عَلَی الْکذابَةُ» دروغگویان بر من زیاد شده‌اند، و معیاری در اختیار قرار داد که هر حدیث را که از من روایت کردند اول بر قرآن عرضه بدارید، اگر موافق قرآن بود قبول کرده والّا رد کنید. قرآن می‌گوید تمام اهل بهشت، جوان هستند. 🔹 و اما حدیث دیگری که گفتید، خدا در قرآن می‌فرماید: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْانْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ اقْرَبُ الَیهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ»(ق/ ۱۶) ما انسان را آفریده‌ایم و از تمام خطورهای قلبی او آگاه هستیم. پس چطور می‌شود خدایی که قرآن او را این‏طور معرفی می‌کند، از پیغمبر بپرسد که من از فلان بنده راضی هستم، تو از او بپرس که از من راضی است یا نه؟! 📗استاد مطهری، اسلام و نیازهای زمان، ج۱، ص۸۳ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Hekaiathaie_ziba @Hekaiathaie_ziba