eitaa logo
حکایت های زیبا و آموزنده
454 دنبال‌کننده
545 عکس
84 ویدیو
2 فایل
🤗گلچینی از بهترین حکایت و داستان های مذهبی و .... . روایات داستان حکایت و..... ادمین تبلیغات و تبادل 👇 @tabadol74
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب چهار قدرت بزرگ.pdf
2.48M
✨کتاب چهار قدرت بزرگ 🔹داستان این کتاب از چند قتل که تشکیل میشود که همگی کار یک سازمان مخوف به نام چهار قدرت بزرگ هستند. که چهار شخص اصلی دارند: یک چینی، یک زن دانشمند فرانسوی، یک ثروتمند آمریکایی و یک بازیگر تئاتر که قتل‌ها به عهده اوست. 🌸 تقدیم به شما 🌸 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
🔴 کوتاه پند آموز در زمان رسول خدا (صلى الله علیه وآله) ، در شهر مدینه مردى بود با چهره اى آراسته و ظاهرى پاک و پاکیزه ، آنچنان که گویى در میان اهل ایمان انسانى نخبه و برجسته است . او در بعضى از شب‌ها به دور از چشم مردمان به دزدى مى رفت و به خانه هاى اهل مدینه دستبرد مى زد . شبى براى دزدى از دیوار خانه اى بالا رفت ، دید اثاث زیادى در میان خانه قرار دارد و جز یک زن جوان کسى در آن خانه نیست ! پیش خود گفت : مرا امشب دو خوشحالى است ، یکى بردن این همه اثاث قیمتى ، یکى هم درآویختن با این زن ! در این حال و هوا بود که ناگهان برقى غیبى به دل او زد ، آن برق راه فکرش را روشن ساخت ، بدین گونه در اندیشه فرو رفت ، مگر من بعد از این همه گناه و معصیت و خلاف و خطا به کام مرگ دچار نمى شوم ، مگر بعد از مرگ خداوند مرا مواخذه نمى کند ، آیا در آن روز مرا از حکومت و عذاب و عقاب حق راه گریزى هست ؟ آن روز پس از اتمام حجّت باید دچار خشم خدا شوم و در آتش جهنم براى ابد بسوزم . پس از اندیشه و تامل به سختى پشیمان شد و با دست خالى به خانه خود برگشت . چون آفتاب صبح دمید ، با همان قیافه ظاهر الصلاحى و چهره غلط انداز و لباس نیکان و صالحان به محضر پیامبر (صلى الله علیه وآله)آمد و در حضور آن حضرت نشست، ناگهان مشاهده کرد صاحب خانه شب گذشته ، یعنى آن زن جوان به محضر پیامبر شرفیاب شد و عرضه داشت: زنى بدون شوهر هستم ، ثروت زیادى در اختیار من است ، قصد داشتم شوهر نکنم ، شب گذشته به نظرم آمد دزدى به خانه ام آمده ، اگرچه چیزى نبرده ولى مرا در وحشت و ترس انداخته ، جرات اینکه به تنهایى در آن خانه زندگى کنم برایم نمانده ، اگر صلاح مى دانید شوهرى براى من انتخاب کنید . حضرت به آن دزد اشاره کردند ، آنگاه به زن فرمودند که اگر میل دارى تو را هم اکنون به عقد او درآورم ، عرضه داشت : از جانب من مانعى نیست . حضرت آن زن را براى آن شخص عقد بست ، با هم به خانه رفتند، داستان خود را براى زن گفت که آن دزد من بودم که اگر دست به دزدى زده بودم و با تو چند لحظه بسر مى بردم، هم مرتکب گناه مالى شده بودم و هم آلوده به معصیت شهوانى و بدون شک بیش از یک شب به وصال تو نمى رسیدم آن هم از طریق حرام ، ولى چون به یاد خدا و قیامت فتادم و نسبت به گناه صبر کردم و دست به جانب محرمات الهیه نبردم ، خداوند چنین مقدر فرمود که امشب از درب منزل وارد گردم و تا آخر عمر با تو زندگى خوشى داشته باشم. کتاب عرفان اسلامی نوشته استاد انصاریان. 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
📘 زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر 💥طوفان لر ها در نخستین رویاروئی نادر با بیگانگان اشغالگر ✍نادر با سرعت تمام به سوی همدان تاخت ، عثمان نعیم پاشا که از مقصود نادر آگاه شده بود بلافاصله پیکی به پادگان کرمانشاه و پیک دیگری به پادگان بغداد فرستاد و درخواست نیروهای پشتیبانی کرد و خود نیز سپاه تحت امرش را آراسته و در نزدیکی نهاوند منتطر ورود نادر شد ، بسرعت، نعیم پاشا سیاهی لشگر ایران را بهمراه فرمانده پر آوازه اش را مشاهده ، که در حال نزدیک شدن بود 🔺 ترکهای عثمانی با توجه به ثروت فراوان و همچنین نبردهای زیادی که در اروپا انجام داده بودند دارای تفنگ و تجهیزات مدرن و توپخانه نیرومندی بودند و از اینطرف کشور ایران با توجه به خالی بودن خزانه و اختلافات داخلی و این اواخر حمله محمود و اشرف افغان از لحاظ تجهیزات جنگی به هیچوجه قابل مقایسه با امپراتوری عثمانی نبود و توپخانه ایران کهنه و فرسوده و تفنگ در سپاه ایران حکم کیمیا را داشت 🔺نادر که بخوبی به این امر واقف بود پس از آرایش جنگی سپاه خود ، به یکی از سرداران خود بنام حسینقلی خان زنگنه از خطه لرستان که فرماندهی پنج هزار سوار لر که در جنگ و گریز مهارت خاصی داشتند ماموریت داد که پس از دستور وی ، از جناح چپ به نیروهای ترک عثمانی یورش ببرند 🔺نادر با توجه به اینکه توپخانه عثمانی دارای برد بیشتری بود از نزدیک شدن بیش از حد به سپاه نعیم پاشا خودداری می کرد و با تحرکات ظاهری وانمود می کرد که بزودی حمله خود را شروع خواهد کرد ، نعیم پاشا در نهایت متفاعد شد که نادر عنقریب دست به حمله خواهد زد ، لذا به توپخانه دستور شلیک به سوی سپاهیان ایران را صادر کرد ، سربازان ایرانی که بدستور نادر درون سنگرها بودند به ندرت آسیب جدی می دیدند ، توپخانه عثمانی بی محابا با شدت مواضع سپاه ایران را می کوبید ولی هیچ تحرکی بجز تحرکات ظاهری و دروغین ، از سپاه ایران مشاهده نمی شد ، کم کم لوله های توپ داغ و داغ تر می شدند و از شدت شلیک آنها کاسته می شد که ناگهان نعیم پاشا مشاهده کرد به یکباره سیلی عظیم با سرعت تمام به سمت جناح چپ لشگرش در حال حرکت است 🔺حسینقلی خان بهمراه یکه سواران زبده لُر ، با حمله ای برق آسا و سخت ، چنان خود را به جناح چپ عثمانیان کوبید که در همان حمله اول ، عده زیادی از آنان در زیر پای اسبان یکه سواران لر ، به خاک و خون غلطیدند ، نعیم پاشا که اوضاع نابسامان جناح چپ خود را مشاهده می کرد نیروهای تفنگدار و تازه نفس را به منطقه درگیری اعزام کرد 🔺از آوای شلیک هزاران تفنگ عثمانیان و چکاچک شمشیر لران ، غرش توپها و صدای شیپور بهمراه صدای نعره ها و ناله ها دو طرف ، هنگامه ای هراس انگیز در نهاوند برپا شده بود ، ولی مردان حسینقلی خان بیدی نبودند که با این بادهای سخت بلرزند و چنان با شدت حمله می کردند که عثمانیان با وجود دفاع سرسختانه قادر به جلوگیری از آنان نبودند ، در همین وضع ترسناک که نعیم پاشا قصد اعزام دومین گروه پشتیبان را به جناح چپ داشت در کمال تعجب دید سواران حسینقلی خان جناح چپ لشگرش را که بسیار آسیب دیده و تقریبا پاشیده بود را رها کرده و به جناح راست لشگر وی هجوم می آورد بدون آنکه در قلب سپاهیان ایران ترس ، خستگی جایگاهی داشته باشد 🔺نعیم پاشا به ناچار ، قلب سپاه خود را به کمک جناح راست که اینک توسط نیزه داران حسینقلی خان آماج حملات گسترده شده بود فرستاد ، نادر که با تیزهوشی منحصر به فرد خویش منتطر چنین لحظه نابی بود موقعیت را مناسب دید و ناگهان با فریاد رعدآسای وی ، سیلی ویرانگرتر از سیل قبلی به سوی سپاه نعیم پاشا سرازیر شد 🔺نادر که به عادت همیشگی خود ، پیشاپش سواران سپاه خود علیرغم غرش توپخانه عثمانی که سواران را مانند برگ خزان بر زمین می ریخت بدون واهمه و با سرعتی وصف ناپذیر خود را به قلب سپاه نعیم پاشا زد 🔺شدت حمله برق آسای نادر چنان شدید بود که بعد از یکساعت نبرد ، آثار شکست در سپاه دشمن هویدا شده و نعیم پاشا دستور عقب نشینی داد ، نادر که مطمئن بود بزودی نیروهای پشتیبان نعیم پاشا از کرمانشاه و بغداد به کمک وی خواهند آمد به لشگر لرستان به فرماندهی حسینقلی خان زنگنه که هنوز بی محابا می جنگید دستور داد تا حد ممکن دست از تعقیب سپاهیان نعیم پاشا برنداشته و آنها را اسیر و در صورت مقاومت به هلاکت برساند ، پس از آن نیز به افراد خود دستور داد تا تجهیزات جنگی و دیگر غنائم باقیمانده دشمن را جمع آوری و به اردوی سپاه ببرند و خود نیز به حالت آماده باش منتظر تحرکات احتمالی عثمانیان گردید 🔺سربازان نعیم پاشا که پراکنده در حال عقب نشینی بودند طعمه آسانی برای سواران حسینقلی خان زنگنه بودند ، ولی نعیم پاشا با سختی زیاد توانست باقیمانده سپاهش را جمع آوری و به دژ همدان پناه ببرد    🌸دانستن حق مردم است🌸 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
♨️حقیقت گناه! با جوانان شهر، پای کوهی بازی می‌کردیم. در بین بازی که به استراحت نشسته بودیم، یک‌مرتبه دوستم مرا صدا زد و گفت بهرام بیا! جلو رفتم و دیدم تعدادی تخم کبوتر را در داخل قوطی حلبی جمع می‌کند. این تخم‌های پرنده مرا به هوس انداخت و از حسین خواستم که از آن‌ها به من هم بدهد که گفت نه! حتی یک عدد هم نمی‌دهم و این تنگ‌نظری او موجب به‌هم‌خوردن دوستی ما شد. پس از چندی باخبر شدیم که خانهٔ حسین در خطر هجوم مارها واقع شده‌است. مأموران شهرداری بررسی کردند و متوجه شدند منشأ این مارها همان قوطی حلبی بود و معلوم شد که آن‌ها تخم مار بودند، نه تخم کبوتر! ⚠️ گناهانی که امروز برای انسان جاذبه و شیرینی دارند، صورت برزخی آن‌ها مار و افعی است و انسان در قیامت با شدت تمام آرزو خواهد کرد ای کاش این گناه در اختیار من قرار نمی‌گرفت و گرفتار این بدبختی نمی‌شدم! آری، جاذبه‌های گناه، مطلوب و خوشایند است ولی صورت برزخی آن بسی کریه و بدمنظر است. 📚 زندگی با قرآن،ج5، ص 93 @Hekaiathaie_ziba
✍️روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند. به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت : تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد. باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت. زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد. وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد. فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد. بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند. فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟ ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم! ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم : کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند آتش اختلافی برافروزد، و... بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم،فقط طناب راتکان داده ایم! مواظب باشیم طنابی راتکان ندهیم...!🤍🌼 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
📚باد آورده در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی‌ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره‌ ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد. پادشاه روم چون پایتخت را در خطر می‌دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه‌ روم بدست ایرانیان نیفتد. این کار را هم کردند. ولی کشتی‌ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتی‌ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی‌ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود، رفتند. ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را «گنج باد آورده» نام نهاد. از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را باد آورده می‌گویند. 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
🔺 مردم همدان که از شکست عثمانیها مطلع شده بودند سر به شورش برداشتند ، نعیم پاشا که از داخل و بیرون شهر همدان تحت فشار قرار گرفته بود شبانه همدان را رها کرده و پنهانی به سمت کرمانشاه گریخت ، صبح روز بعد خبر عقب نشینی نعیم پاشا به حسینقلی خان رسید ، او که شهر همدان را محاصره کرده بود دستور جمع آوری چادرها را صادر و بیدرنگ به تعقیب نعیم پاشا پرداخت و در نزدیکی تویسرکان به او رسید و آرایش جنگی گرفت ، سپس دو سپاه مشغول ورانداز کردن یکدیگر شدند 🔺از آنطرف به نادر خبر رسید که دروازه های شهر همدان باز و مردم با آذین بندی خیابانها منتطر ورود سپاه ایران هستند ، نادر با احتیاط به شهر وارد شد ، مردم همدان که مزه تلخ تحقیر و زیردست بیگانه شدن را چشیده و پس از هشت سال ، چشمشان به سرباز و سپاهی ایرانی افتاد ناگهان اختیار از کف داده و با شور و هیجانی وصف ناشدنی ، به پیشواز نادر و همراهانش آمدند ، اولین اقدام نادر ، رهائی پنج هزار نفر از مخالفان عثمانیان از زندان بود و دومین آن ، جمع آوری توپخانه مدرن و پیشرفته ترکان و سپس صدور فرمان گوشمالی خائنانی که با عثمانیان همکاری کرده بودند 🔹به تویسرکان باز می گردیم ، که حسینقلی خان ، ناگهان از سمت غرب ، شاهد ایجاد گرد و غبار ناشی از ورود نیروهای تازه نفس عثمانی به فرماندهی تیمورپاشا و پیوستن آنان به لشگر نعیم پاشا گردید 🔺 آمدن تیمور پاشا که علاوه بر فرماندهی پادگان کرمانشاه ، شمشیر زن یگانه ای بود ، نیروی مضاعفی به عثمانیان بخشید بطوریکه بی درنگ و متفقاً به سواران ایران تاختند 🔺حسینقلی خان که غافلگیر شده بود پی برد که جنگیدن در مقابل این همه سرباز ترک بیهوده است ، لذا به جای تاخت و تاز ، روش دفاعی را برگزید و در حالیکه از حملات سخت آنان جلوگیری می کرد آرام آرام عقب می نشست ، ضمن اینکه پیکی نیز به نادر که اینک در همدان بود فرستاد و درخواست کمک فوری کرد ، پیک حسینقلی خان در میانه راه با پیک نادر برخورد کرد و به اتفاق نزد نادر رفته و وضعیت بحرانی حسینقلی خان را گزارش کردند 🔺زمانی که پیک ، گزارش خود را به نادر میداد شیپور خاموشی زده شده بود ولی نادر کسی نبود که معنی استراحت را بفهمد ، هماندم مسئول تدارکات احضار و فورا ساز و برگ و آب و آذوقه مهیا و فقط طی سه ساعت سه هزار سرباز چابک و زبده ، بهمراه ده قبضه توپ به فرماندهی شخص نادر ، شبانه عازم آوردگاه خونین تویسرکان شدند ، نادر دستور داد الباقی سربازان ، ظهر فردای همان روز به تویسرکان اعزام شوند ♻️نادر را تا رسیدن به حسینقلی خان رها می کنیم و به تویسرگان می رویم‌ 🔺حسینقلی خان ، این سردار شایسته ، با همه کوششی که کرد ، سرانجام از چهار طرف در حلقه محاصره ترکهای عثمانی گرفتار شد ، او و سوارانش که مرگ را در چند قدمی خود  دیدند ، پیمان بستند که حال که قرار است بمیریم مردانه می میریم و نامی از خود در قوم و قبیله و تاریخ سرزمین مان به یادگار می گذاریم ، فشار دشمن هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد که ناگهان صدای غرش توپخانه ، سربازان پشتیبان عثمانی را مانند برگ خزان بر زمین می ریخت و اندکی پس از آن ، طبق معمول همیشه این نادر بود که پیشاپیش سپاه ایران با چرخش تبرزین معروف خود از سه طرف وارد میدان شد 🔺سواران لر با آمدن نادر با همه خستگی ، دست به پاتک زده و بهمراه نادر ، چنان ضربات سختی به نعیم پاشا و تیمور پاشا وارد کردند که هنوز دو ساعت سپری نشده بود ، سرداران ترک ناچار به عقب نشینی به سوی کرمانشاه شدند ، نادر به حسینقلی خان و سربازانش استراحت داده و پس از آمدن نیروهای تازه نفس از همدان ، بیدرنگ به تعقیب عثمانیان پرداخته و در نزدیکی کنگاور به آنان رسید و بیدرنگ به آنان تاخت و پس از درگیری مختصری ، عثمانیان به کرمانشاه عقب نشینی که در این شهر هم مانند همدان ، با شورش مردم کرمانشاه روبرو شدند لذا با عجله شهر را ترک و به قصرشیرین رسیدند ، در آنجا نیز با سپاهیان نادر روبرو و سراسیمه به آنطرف رودخانه دیاله (رودی در عراق امروزی) رفته و در همانجا اردو زده و موضع گرفتند نادر صلاح ندید سپاهش از رودخانه بگذرند و عده ای از سربازانش را در همانجا مستقر و به کرمانشاه بازگشت 🔺اخبار این شکست های پی در پی و مفتضحانه به دربار امپراتوری عثمانی رسید ، خشمی عظیم دربار را فرا گرفته بود ، امپراتور پس از مشورت با بزرگان سپاهیان بی شمار خود ، سرانجام رسما به دولت ایران اعلام جنگ کرد   ادامه دارد ...... 🌸دانستن حق مردم است🌸 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
❤️‍🔥 شهادتت مبارک سید...سید عزیز راهت ادامه دارد.... برای ما هم دعا کن یا زهرا سلام الله علیها سید_حسن_نصرالله ❤️ 🪧 @Hekaiathaie_ziba
هدایت شده از سخنرانی مذهبی
هر چند به چشم،اشک و بر لب،آه است تا قلـــه مسیــرمـان دگـــر کــوتاه است در رأس امـــور مــاست آزادی قــدس این توصیــهٔ شهیــــد نصـــرالله است ۱۴۰۳/۷/۷ شهادتت مبارک سیــــد💚😭
🔴مچ گیری نکنیم! مردی باغ انار داشت، روزی که محصول رو جمع می‌کردند، فرزند این آقا بهش مراجعه کرد و کارگری رو در میان جمع کارگران نشون داد و گفت بابا این کارگر دزدی کرده. پدر گفت: نه! من به این کارگر اعتماد دارم. پسر اصرار کرد و پدر وقتی اصرار پسر رو دید به جای اینکه حرفش رو قبول بکنه با سیلی به صورتش زد! پسر ناراحت شد، دور شد. بعدازظهر دوباره مراجعه کرد گفت: بابا من یقین دارم که این کارگر دزده. پدر گفت: من هم میدونم که کارگرم دزده. گفت پس چرا من رو تنبیه کردی؟ گفت: چون دلم نمیخواست توی جمعیت آبروش رو بریزم! ما حق نداریم آبروی آدم‌ها رو به راحتی ببریم. گذشت... یکی دو روز بعد اون کارگر مراجعه کرد و گفت من واقعا دزدی کرده بودم ولی الان توبه کردم! این یک مثال خوب تربیته! چشم پوشی از گناه، خطا و اشکال. ما در مواجه با بچه‌هامون خیلی از مواقع باید از عنصر تغافل استفاده بکنیم، باید خودمون رو به غفلت بزنیم. ما قرار نیست مدام از بچه‌هامون مچ گیری بکنیم، باید گاهی دست گیری کنیم کاری کنیم اگر بچه‌مون جایی کار غلط انجام داد اول به خود ما مراجعه کنه. از ما کمک بگیره نه اینکه مدام نگران باشه که ما مچش رو بگیریم! 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند... کفش‌هایش را گذاشت زیر سرش و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از آن دو نفر گفت: طلاها را بگذاریم پشت منبر... آن یکی گفت: نه ! گویا آن مرد نخوابیده و وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد. گفتند: امتحانش میکنیم کفش‌هایش را از زیر سرش برمیداریم اگر بیدار باشد معلوم میشود. مرد که حرفای آن‌ها را شنیده بود خودش را بخواب زد. آن دو، کفش‌هایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند پس حتما خواب است طلاها را بگذاریم پشت منبر... بعد از رفتن آن دو فرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای آن دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفش‌هایش را بدزدند...! ❌ پس هیچوقت خودتون رو به خواب نزنید 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
❤️ سلیمان و دهقان بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم برگزیده حضرت سبحان ، جناب سلیمان با بساط شاهی و سلطنت و عظمت و مکنت بر دهقانی گذر کرد . دهقان چون شأن سلیمان را دید گفت : خدای مهربان به پسر داود پادشاهی عظیم و سلطنتی کبیر کرامت فرموده . باد این سخن را به گوش سلیمان رسانید . حضرت از بساط عظمت به زیر آمد و نزد او رفت و فرمود : چیزی را که توانایی آن را نداری و تحمل مسئولیتش را برایت قرار نداده اند آرزو مکن ؛ اگر یک تسبیح تو را خدا بپذیرد ، برای تو از آنچه حشمت دنیا به سلیمان عنایت شده بهتر است ، زیرا ثواب تسبیح باقی و ملک سلیمان فانی است ! منع:ربیع الآثار 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
🔆مادر قبر کن حضرت حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج آقا حسين نظام الدينى اصفهانى رحمة اللّه عليه نوشته اند: روزى منزل حاج عبدالغفور يكى از حاجى هاى موجه و ملازم آية اللّه حاج سيد محمد تقى فقيه احمد آبادى صاحب كتاب شريف مكيال المكارم فى فوائد الدعاء للقائم علیه السلام بودم ، يكى از رفقاء ايشان به نام حاج سيد يحيى مشهور به پنبه كار مى گفت : برادرم را كه مدتى بود فوت نموده در خواب ديدم با وضع و لباس خوبى كه موجب تعجب شگفت بود، گفتم : داداش ديگر آن دنيا كلاه چه كسى را برداشتى ؟ گفت : من كلاه كسى را بر نداشتم . گفتم : من تو را مى شناسم اين لباس و اين موقعيت ازآن تو نيست ، گفت : آرى ، ديشب ، شب اول قبرِ مادرِ قبر كن بود، آقا حضرت سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين علیه السلام به ديدن آن زن تشريف آوردند و فرمودند: به كسانى كه اطراف آن قبر بودند خلعت ببخشند و من هم از آن عنايات بهره مند شدم بدين جهت از ديشب وضع و حال ما خوب و اين لباس فاخر را پوشيده ام . از خواب بيدار شدم نزديك اذان صبح بود، كارهاى خود را انجام داده و حركت كردم براى تخت فولاد قبرستان تاريخى و با عظمت اصفهان براى تحقيقات سر قبر برادرم رفتم ، بعضى قرآن خوانها كنار قبر قرآن مى خواندند از قبرهاى تازه پرسش كردم ، قبر مادر قبر كن را معرفى كردند. گفتم : كى دفن شده ؟ گفتند: ديشب شب اول قبر او بوده ، متوجه شدم تاريخ با گفته برادرم در خواب مطابق است . رفتم نزد آقاى قبر كن در تكيه مرحوم آية اللّه آقا ميرزا ابوالمعالى استاد مرحوم آية اللّه العظمى بروجردى و صاحب كرامات عجيبه كه محازى قبر آن زن بود، احوالپرسى نمودم راز فوت مادرش را سوال كردم . گفت : ديشب شب اول قبر او بود. گفتم : ايشان روضه خوانى مى كرد؟ روضه خوان بود؟ كربلا مشرف شده بود؟ گفت : خير، سئوال كرد: اين پرسشها براى چيست ؟ خواب خود را گفتم . گفت : مادرم هر روز زيارت عاشورا مى خواند. حاج عبدالغفور در تكيه آقا ميرزا ابوالمعالى بالا خانه اى داشتند كه هر وقت ايشان با رفقايشان مى رفتند تخت فولاد در اين اطاق منزل مى كردند، روزى به اتفاق ايشان و مرحوم حاج آقا مصطفى فقيه ايمانى و حاج شيخ امير آقا و حاج آقا حسين مهدوى اردكانى ... و جمعى از علماء و بزرگان و امام جماعتهاى اصفهان و رفقاء حاج عبد الغفور به تكيه آميرزا ابوالمعالى رفتيم ، حاج عبدالغفور قبر مادر قبركن را نشان داد و گفت : مادر قبركن قبرش اينجاست كه امام حسين ع به ديدن او تشريف آوردند و خلعت دادند به كسانى كه اطراف قبر او دفن شدند. 📚آثار، ص 60. 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
💡 یکی از خان های بختیاری هر روز که فرزندانش را به مدرسه می فرستاد، خدمتکار خانه اش شخصی  به نام ابوالقاسم را نیز  به همراه فرزندانش می فرستاد تا مراقب آنها باشد. ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه می برد و همان جا می ماند تا مدرسه تعطیل میشد و دوباره آنها را به منزل میبرد. دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل میکردند یک کالج آمریکایی  یعنی همان دبیرستان البرز بود که مدیریت آن بر عهده دکتر جردن بود.دکتر جردن قوانین خاصی وضع کرده بود. مثلا برای دروغ، ده شاهی کفاره تعیین کرده بود. اگر در جیب کسی سیگار پیدا میشد یک تومان جریمه داشت! میگفت "سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است!" القصه.. دکتر جردن از پنجره دفتر کارش میدید که هر روز جوانی قوی هیکل، چند دانش آموز را به مدرسه می آورد. یک روز که ابوالقاسم در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد، دکتر جردن از کار ابوالقاسم خوشش آمد و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمیدهد؟ ابوالقاسم گفت چون سنم بالا رفته و پول کافی برای تحصیل ندارم و با داشتن سه فرزند قادر به انجام دادن این کار نیستم. دکتر جردن با شنیدن این حرفها، پذیرفت که خودش شخصا، آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد!  او به علت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و سرانجام در سن ۵۵ سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت. و این شخص کسی نیست جزو دکتر ابوالقاسم بختیار، اولین پزشک متخصص ایران و بنیانگذار  دانشکده ی پزشکی دانشگاه تهران ، و جالب این است که این مرد بزرگ  تا سن ٣٩ سالگی تنها  تحصیلات ابتدایی داشت! 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
🔆سيماى شيعيان شبى مهتابى بود، امام على (علیه السلام ) از مسجد كوبه بيرون آمد و به عزم صحرا حركت كرد، گروهى از مسلمين به دنبال آنحضرت حركت كردند، امام ايستاد و به آنها رو كرد و فرمود: من انتم : شما كيستيد؟ آنها عرض كردند: نحن شيعتك يا اميرالمؤ منين : ما از شيعيان تو هستيم اى اميرمؤمنان . حضرت با دقّت به چهره آنها نگريست و سپس فرمود: چگونه است كه سيماى شيعه را در چهره شما نمى نگرم ؟ آنها پرسيدند: سيماى شيعه چگونه است ؟ فرمود: صفر الوجوه من السّهر، عمش العيون من البكاء، حدب الظّهور من القيام ، خمص البطون من الصّيام ، ذبل الشّفا من الدّعاء، عليهم غيرة الخاشعين . آنها: 1. زرد چهرگان بر اثر بيدارى شب 2. خراب چشمان بر اثر گريه 3. خميده پشت بر اثر قيام 4. تهى دل بر اثر روزه 5. خشكيده لب تر بر اثر دعا هشتند، و گرد فروتنان بر آنها نشسته است . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
‌ 📚حکایت مشهدی غفار پیرمردی به نام مشهدی غفار ،حدود صد و بیست سال پیش ، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان شهر خوی،سالها بود ڪه اذان می گفت. پسر جوانے داشت ڪه به پدرش می گفت: ای پدر صدای من از تو سوزناڪ تر و دلنشین تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم. پدر پیر مےگفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست . من مےترسم از آن بالا سقوط ڪنے ،مےخواهم همیشه زنده بمانے و اذان بگویے. بگذار تو جوان هستے عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو. از پسر اصرار بود و از پدر انڪار. روزی نزدیڪ ظهر پدر پسر خود بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را ڪنترل مےڪرد. دید پسرش هنگام اذان گاهے چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر مےڪند. وقتی پایین آمد مشهدی غفار به پسر جوانش گفت: فرزندم من می دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، می دانم دلنشین تر از صدای من است. و هیچ پدری نیست بر ڪمالات و هنر فرزندش فخر نڪند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانے چون تو نیست و برای تو خیلے زود است. آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی دهد، نفسے ڪشته و پیر مے خواهد ڪه رام موذن باشد . تو جوانے و نفست هنوز سرکش است و طغیان گر، برای تو زود است این بالا رفتن. به پایین مناره ڪفایت ڪن، و بدان همیشه همه بالا رفتن ها به سوی خدا نیست. چه بسا شیطان در بالاها ڪمین تو ڪرده است ڪه در پایین اگر باشے ڪاری با تو ندارد. 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
🔱حکیمی؛ از شخصی پرسيد؛ روزها و شب هايت چگونه می گذرد؟ شخص با ناراحتی جواب داد، چه بگويم امروز از شدت فقر و گرسنگی، مجبور شدم کوزهٔ سفالی که يادگار سيصد سالهٔ اجدادم بود را بفروشم و برای خود نانی تهيه کنم. حکيم گفت؛ خداوند متعال روزی تو را ،«سيصد سال پيش» کنار گذاشته، و تو اينگونه ناشکری و ناسپاسی میکنی.؟!!! 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
📚نتیجه ی حکم به ناحق دهقانی یک ظرف عسل برای فروش به شهر آورد. نگهبان دروازه ی شهر برای گرفتن راهداری جلوی او را گرفت و سر ظرف را باز کرد که ببیند چیست؛ ولی از شدت بد ذاتی آنقدر او را معطل کرد و سر ظرف را باز نگه داشت تا این که مگس‌های زیادی از اطراف آمدند و روی عسل نشستند و عسل را از بین بردند، طوری که مشتری برای خریدن آن رغبت نمی کرد. دهقان پیش قاضی رفت و شکایت کرد. قاضی گفت: تقصیر از راهداری نیست. بلکه تقصیر از مگس‌ها است. هر کجا که مگس‌ها را ببینی حق داری آنها را بکشی؟ دهقان از این قضاوت جاهلانه متعجب شد و گفت: این حکم را روی کاغذ بنویسید و به من بدهید. قاضی حکم قتل مگس‌ها را نوشت و امضا کرد و به دهقان داد. دهقان همین که نوشته را دریافت کرد و در جیب خود گذاشت، دید مگسی بر صورت قاضی نشسته است. فورأ یک سیلی محکم به صورت قاضی نواخت و مگس را کشت. قاضی با شدت غضب گفت: او را حبس کنید. دهقان بی درنگ نوشته را از جیب خود در آورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید. 📙هزار و یک حکایت خواندنی ۱ / ۱۹۸؛ به نقل از: هزار و یک حکایت / ۳۵۶. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
📘زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر ✍برای امپراتوری عثمانی که نیمی از اروپا را درنوردیده بود و اکنون با تصرف دهها کشور اروپائی به وین ، پابتخت اتریش رسیده بود مایه ننگ بود که از یک سردار نوخاسته از کشوری ویران و پاره پاره شده که تا سه سال پیش هیچکس نام او را نشنیده شکست بخورد ، بهمین خاطر سردار بی همتای خود را بنام علیرضا پاشا که جنگاوری تیزهوش و شجاع و توانا بود را از جبهه اروپا به استانبول فراخوانده و به جنگ با سپهسالار سپاه ایران اعزام کرد ، علیرضا پاشا پس از ده روز ، نیروی سِتُرگ و عظیم بالغ بر یکصد و پنجاه هزار نفر با تجهیزات بسیار پیشرفته ، آماده و به سلطان عثمانی قول داد که ضربه ای سخت بر سپاه ایران وارد آورده و با سر نادر ، سپهسالار سپاه ایران ، به حضور سلطان برسد 🔺از آن سو ، نادر که تا دیاله در عراق امروزی تاخته بود پس از استقرار نیروی مرزی و ساختن پادگانی در آنجا به قصرشیرین و کرمانشاه مراجعت کرده و پس از ساختن پادگان های متعدد در مسیر جاده ها ، وارد همدان شد ، روزی که نادر به همدان مراجعت کرد مصادف با ورود پیک شاه تهماسب به همدان گردید ، نادر پس از اطلاع از اعلام رسمی جنگ توسط عثمانیان ، بدون درنگ به سپاه خسته و تازه از جنگ بازگشته خود دستور حرکت به سمت تبریز را داده و در حال حرکت به تبریز با فرستادن پیک هائی به شهرهای مختلف ایران ، با قید فوریت تمام ، درخواست اعزام سرباز و پیوستن آنان به سپاه خود را ابلاغ کرد ، در درازای مسیر تبریز ، تعداد سربازان نادر افزون گشته بطوری که هنوز به تبریز نرسیده ، تعداد نفرات ارتش ایران ، به یکصد هزار نفر رسید 🔺نادر بخوبی می دانست با توجه به اعلام رسمی جنگ توسط دولت عثمانی به ایران ، چنانچه در این جنگ شکست بخورد ، سلطه و اشغال امپراتوری عثمانی بر تمامی آذربایجان و کردستان و کرمانشاه و لرستان و خوزستان ، مشروعیت بین المللی یافته و برای همیشه ، کار از کار خواهد گذشت ، لذا با عجله بدون حتی یک روز استراحت در همدان ، بسوی تبریز تاخت ، او از جنوب و علیرضا پاشا از شمال مانند سیلی عظیم به یکدیگر نزدیک و نزدیک تر می شدند تا در نهایت در یکصد کیلومتری تبریز به هم رسیدند ، علیرضا پاشا که زودتر از نادر به میدان نبرد رسیده بودند بی درنگ فرمان حمله به سپاه ایران را صادر کرد و سربازان عثمانی مانند مور و ملخ به لشگر ایران تاختند 🔺سپاهیان ایرانی با سفارش و تاکید نادر ، در لاک دفاعی سختی فرو رفتند ، نیروهای ترک با توجه به برتری همه جانبه نسبت به نیروهای ایران ، بر شدت حملات خود افزوده و موفق شدند در جناح راست لشگر ایران نفوذ کرده و تلفاتی نیز وارد نمایند ، با  فرا رسیدن تاریکی شب ، هر دو سپاه به خطوط اولیه خود بازگشته و اولین روز نبرد با پیروزی ترکها پایان یافت 🔺سرداران نادر با شگفتی از تغییر رویه نادر ، شبانگاه به چادر وی رفته و علت امر را جویا شده و درخواست کردند لشگر ایران را از حالت دفاعی خارج و فرمان حمله بدهد ، نادر بدون اینکه دلیلی بیاورد دستور داد رویه و حالت لشگر ایران در صبح فردا نیز دفاع کامل بوده و هیچکس حق حمله ندارد 🔺پاسخ گنگ و مبهم ولی قاطع و تحکم آمیز نادر ، سرداران را قانع نکرد ولی چون جرات و جسارت مخالفت نداشتند برای ابلاغ دستورات فرماندهی به افراد خود به چادرهای خود مراجعت کردند 🔺بامداد روز بعد مجددا سربازان ترک که طعم شیرین پیروزی روز قبل را چشیده بودند به تاخت از جناههای مختلف به سپاه ایران یورش آورده و سپاهیان ایران که در لاک دفاعی فرو رفته بودند فقط تنها برای دفع حمله دشمن دست به عکس العمل های محدود می زدند ، سستی سپاه ایران ، باعث شد سرداران ترک ، اعتماد به نفس بیشتری یافته و سخت ترین حملات را از تمام جهات به نیروهای ایران وارد کنند ، دیری نگذشت که در جناح راست سپاه ایران ، شکافی بزرگ ایجاد شد و هر لحظه احتمال از هم پاشیده شدن آن میرفت، روز به پایان رسید و با تاریکی شب ، آرامشی سست و لرزان ، بر هر دو سپاه ، حاکم شد 🔺شبانگاه ، سرداران سپاه ایران  مجددا به چادر نادر رفتند و قبل از اینکه حرفی بزنند نادر رشته سخن را بدست گرفت و دستور داد جناح راست سپاه را که آسیب جدی دیده بود شبانه و بطور پنهانی و بی سر و صدا ، با دو برابر نیروهای قبلی تقویت کرده و آرایش دفاعی لشگر نیز از نو تغییر یافته و این بار تاکید کرد سپاه ایران فردا مجددا ، حالت دفاعی اما دروغین بخود گرفته ولی بلافاصله با نزدیک شدن دشمن ، با تمام قوا و از همان سمت به آنان حمله ور شوند ، فرمانده جناح راست نادر ، حسینقلی خان زنگنه از خطه لرستان بود که در جنگ نهاوند با سپاه خود ، آسیب های فراوانی به عثمانیان وارد کرده بود و بشدت مورد علاقه نادر بود 🌸دانستن حق مردم است🌸 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
📚 داستان کوتاه « چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن » 🔸این شگرد مادربزرگ بود ... همیشه وقتی می خواست بیاد خونمون برای همه هدیه می آورد ...وقتی می رسید دل تو دلم نبود که چمدونش رو باز کنه و منو صدا کنه ... صدام می کرد و می‌گفت چشمات رو ببند تا نگفتم باز نکن ... 🔸چشمام رو می بستم و به همه چیزهایی که دوست داشتم فکر می کردم ... خیلی ثانیه های عجیبی بود ... اما همیشه یه مشکلی وجود داشت ... مادربزرگ سلیقه ی من رو بلد نبود ... برای همین هیچوقت اون هدیه چیزی نبود که تو ذهنم تصور می کردم ... 🔸 ولی من می دونستم مادربزرگ چقدر دوسم داره ..‌ می دونستم چقدر ذوق داشته برای اینکه خوشحالم کنه ... برای همین وقتی هدیه م رو باز می کردم می پریدم بغلش و‌ خودم رو خوشحال ترین بچه ی دنیا نشون می دادم ... 🔸 اما اون خوشحالی فقط ظاهر قضیه بود ... تو خلوتم ناراحت بودم ... مادربزرگ هم می دونست که نتونسته من رو از ته دل خوشحال کنه ولی همیشه تلاشش رو می‌کرد تا خوشحالم کنه با اینکه هیچوقت موفق نشد... 🔸از اون روزها سالها می گذره... حالا دلم لک زده برای اینکه احساس کنم کسی برای خوشحالیم تلاش می کنه ... حتی اگه هیچ وقت موفق نشه. 👤 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
🔴 شیشه و آیینه جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می‌بینی؟ گفت: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ گفت: خودم را می‌بینم. عارف گفت: دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شیئ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی و…) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری. 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
داستان عجیب میلیاردری که کنار پولهایش از گرسنگی مرد! رود روتشیلد، میلیاردر بریتانیایی در دهه 20 میلادی، بقدری ثروتمند بود که در برخی موارد به دولت بریتانیا وام داده بود. او یک روز وارد گاوصندوق امن و غیر قابل نفوذ خود شد و درب گاو صندوق اشتباهاٌ از روی سهل انگاری خود به روی او بسته شد. هر چه صدا کرد هیچ کس صدایش را نشنید، غیبت چند روزه او هم عادی بود، و در آخر در کنار طلا و پول های خود از گرسنگی جان سپرد، می گویند او با بریدن انگشت خود، با خون خودش روی دیوار نوشته بود: ثروتمند ترین مرد جهان از گرسنگی در کنار پول هایش می میرد .. 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
🔴 ​آرایشگر و امام رضا علیه السلام بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم هنگامیکه امام رضا علیه السلام به سمت مرو میآمدند بعد از نیشابور کاروانسرایی رسیدند و کاروان متوقف شد. بر اساس دستور مأمون، ماموران اجازه ارتباط گیری مردم با امام را نمی‌دادند تا اینکه پیرمردی عاشق امام رضا ـ علیه‌السلام ـ شغل و هنر خود را بهانه کرد تا امام زمان خویش را ببیند. او به بهانه اصلاح و آرایش سر و صورت امام رضا ـ علیه‌السلام ـ خود را به حضرت رساند و توفیق دیدار امام زمانش را به دست آورد و امام رخصت دادند و مشغول کار شد. پیرمرد هنگام آرایش موهای امام، از اشتیاق دیدن آن حضرت صحبت میکرد که یک لحظه فکر کرد:< ای کاش از امام تقاضای اجرت کند‌‌‌>تا این فکر به ذهنش رسید، در همان لحظه امام رضا ـ علیه‌السلام ـ با اشاره به سنگی که به‌وسیله آن قیچی خود را تیز میکرد آن را تبدیل به طلا کردند. این پیرمرد بامعرفت به امام عرض کرد: ای امام رئوف، من اجرت دنیوی نمی‌خواهم من صباحی بیش زنده نیستم؛ چرا که عمر خود را گذرانده‌ام ؛ من پیراهنی از شما میخواهم که با آن نماز خوانده‌اید و عبادت خدا را کرده‌اید تا کفنم باشد و خداوند به‌واسطه آن عذاب و فشار قبر را از من بردارد ❌ ادامه در پست های بعد... 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
امام رضا ـ علیهالسالم ـ دستور دادند که یکی از لباس‌هایشان را به پیرمرد بدهند، در این لحظه پیرمرد به ذهنش رسید تا درخواست دیگری داشته باشد پس گفت: ای مولی! من از سکرات موت می‌ترسم و بزرگواری کنید و لحظه مرگ در کنار من باشید که امام پذیرفتند. پیرمرد با خوشحالی لباس و وسایل سلمانی خود را بدون نگاه به سنگ طلا برداشت و خداحافظی کرد. آن حضرت فرمودند: سنگ طلایت را بردار ما آنچه را که دادیم پس نمیگیریم. (این خاندان، خاندان کرم هستند تا کسی را راضی نکنند دست از بخشش و کرم برنمیدارند مخصوصاً که لقب رضا ـ علیه‌السلام ـ را خداوند متعال به ایشان عنایت فرموده است.) روزی اطرافیان امام دیدند حضرت رضا ـ علیه‌السلام ـ فرمودند: »لبیک لبیک لبیک« و بعد از آن هرچه به دنبال آن حضرت گشتند ایشان را نیافتند تا اینکه آن حضرت آمد و ماجرای این پیرمرد سلمانی را تعریف کردند و فرمودند اکنون لحظه جان دادن او بود. من هم بر بالینش حاضر شدم تا به آسانی جان داد. همای سعادت، همائی واعظ، ص ۱۱ 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba
زیبا و خواندنی 🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 «این داستان واقعی می باشد» خواندن این داستان را به بانوان گرامی توصیه می کنم..!     ”پـیـامـک نـاشـنـاس“      ✍️چند ماه قبل زماني که مشغول انجام کارهاي خانه بودم پيامکي با عنوان ”سلام“ برايم ارسال شد شماره تلفن فرستنده پيام برايم کاملاً ناآشنا بود، ترديد داشتم که به آن پيام پاسخ بدهم يا نه؟! در همين افکار سير مي کردم که به خاطر يک کنجکاوي ساده تصميم گرفتم فرستنده پيام را سر کار بگذارم به همين دليل در پاسخ او پيامي با اين مضمون ”عليک سلام که چي!“ برايش فرستادم، اما همين پاسخ کوتاه به آتشي تبديل شد که شعله هاي آن تمام زندگي ام را سوزاند، ارتباط پيامکي من و سعيد اين گونه آغاز شد و مدتي ادامه يافت من هم که فکر مي کردم طرف مقابلم يک پسربچه است و او را سر کار گذاشته ام مدام به پيام هايش پاسخ مي دادم، تا اين که او از من درخواست ملاقات کرد..! به همين خاطر سر قرار با او در اطراف يکي از ميدان هاي مشهد حاضر شدم، اما وقتي چشمم به جواني که سرقرار آمده بود، افتاد تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي مرتکب شده ام، او کارگر فروشگاه محله ما بود، اما ديگر دير شده بود و نمي توانستم خودم را پنهان کنم چون مي ترسيدم او با آبروي من بازي کند به همين خاطر ارتباطم را با او ادامه دادم، ديگر به پيام هاي شبانه او عادت کرده بودم اين ارتباط خياباني تا آن جا پيش رفت که جملات مبتذل و مستهجن براي يکديگر ارسال مي کرديم. در همين روزها بود که همسرم متوجه موضوع شد و از دادگاه تقاضاي طلاق کرد من هم که نمي خواستم زندگي ام را از دست بدهم چند شکايت مانند تقاضاي مهريه مطرح کردم، اما او با دسترسي به پيامک هايي که براي آن شخص فرستاده بودم دوباره از من شکايت کرد، حالا هم مي دانم اين نتيجه آتشي است که خودم آن را شعله ور کردم، ولي نمي دانم عاقبت دختر ۳ ساله ام چه خواهد شد. 🔻خواهر مسلمانم! »آن زن در ادامه می گوید: هیچ گاه فکر نمی کردم با پاسخ دادن به یک پیامک ناشناس این گونه  زندگی ام در معرض تاراج قرار گیرد و با دست خودم آن هم فقط بخاطر یک کنجکاوی مسخره آشیانه ای را که چند سال برای ساختنش زحمت کشیده بودم..! ویران کنم....... ”مواظب حیله های شیطان باشید.. 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ✔️ @Hekaiathaie_ziba