💫
ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔـﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ :
ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔـﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳـﺎﺗﻢ
ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩند
ﭼـﻪ ﮐﻨﻢ؟؟
گفــﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﻭﺍﮔـﺬﺍﺭ ﮐﻦ ﮐﻪ
ﭼـﺮﺥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺑـﺎلا و پایین ﺩﺍﺭد
📚@Hekayat_org
دوستــے که
معناے اشک هاے شما را میفهمد
ارزشش
خیلے بیشتر از
هزاران دوستے است که
فقط لبخندتان را می شناسند...
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی چه بی گناه،دلت پیر میشود
اینجا همان دمیست که زود دیر میشود...
گاهی به رغم تشنگی عشق، عاقبت
با حسرتی فقط، عطشت سیر میشود....
گاهی همان دو چشم که رامت نموده بود
بی رحم چون کمان ،کمانگیر میشود....
گاهی همان گلی که به دل پروراندیش
خارش به سینه ات چه نفس گیر میشود....
گاهی نیایشت که فقط بهر وصل بود
چون نیست قسمتت،به دلت تیر میشود....
گاهی صدای بارش باران که دلرباست
باچتر خاطراتت چه دلگیر میشود....
گاهی مسیر عشق، ز پیکارعقل ودل
از تیزی وخطر،چو شمشیر میشود....
گاهی که منطقت ندهد پاسخی به دل
باید نشست ودید، چه تقدیر میشود.....
📚@Hekayat_org
#حکایتسعدیوبازرگان
✍بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار.
شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجره خویش در آورد.
🔸همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که :
فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قبالهٔ فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین.
🔹گاه گفتی :خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است.
باز گفتی: نه! که دریای مغرب مشوش است.
🔸سعدیا! سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم.
گفتم: آن کدام سفر است؟
🔹گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسهٔ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینهٔ حلبی به یمن و برد یمانی به پارس، و زآن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم.
انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند!
🔸گفت : ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیده.
گفتم:
آن شنیدستی که در اقصای غور
بارسالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیادوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
📚#گلستانسعدی
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب
فرصتی ست تا
به رؤیاهایمان فکر کنیم
شاید صبحِ فردا
محال ترین آرزویمان
برآورده شود 🌙⭐️
شبتون خوش روياتون شيرين
#شب_بخیر
📚@Hekayat_org
♥️صبح که می شود
♥️دنبال اتفاقات خوب بگرد
♥️دنبالِ آدم های خوبی که
❤حال خوبت رابا لبخند هایشان
♥️به روزگارت سنجاق کنی
♥️یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد
♥️سـاختـه می شود....
♥️صبحتون عـالـی و پـر امـیـد
📚@Hekayat_org
اگر روزی
عقل را بخرند و بفروشند
خیلی ها
به خیال اینکه زیادی دارند
فروشنده خواهند بود نه خریدار...
📚@Hekayat_org
هرکس سه چهره داره:
اولی رو به دنیا نشون میده،
دومی رو به خانواده و دوستانش نشون میده،
و سومی که به هیچ کس نشون نمیده!
و این سومی حقیقی ترین انعکاس از شماست!
📚@Hekayat_org
گوینـد بین صـلاح الـدین ایوبی و برادرش، مسـعود اختلاف بود.
هنگـامی که مسـعود درگـذشت،
ملـک و مـال فراوانی براي
فرزندش، باقی گذاشت.
صلاح الدین متعرض میراث او شد
و بیشتر آن را مصادره کرد.
یک سال بعد وقتی که صلاح الـدین، فرزند مسعود را دیـد،
به قصـد دل جویی از او پرسـید:
تا کجاي قرآن پیش رفته اي؟
گفت: تا این آیه:
«إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَىٰ ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا»
آنان که اموال یتیمان را به سـتم می خورنـد، شـکم خویش را پر از آتش می
کنند.(نساء ۱٠)
حاضران و صلاح الدین از هوش و حاضرجوابی اش شگفت زده شدند.
📚@Hekayat_org
📚ابوعلی سینا میگوید
سه نکته را اگر رعایت کنید
زنـدگی آرامـی خواهید داشت:
✔️خوشحال هستید #قـول ندهید
✔️عصبانـی هستید #جـواب ندهید
✔️ناراحـت هستید #تصمیم نگیرید
📚@Hekayat_org
آنکه بیشتر می داند
رنج بیشتری می کشد
تنهایی عمیق تری را تجربه می کند
تفاوت رنج می آورد
تو را وا می دارد زخم را پنهان کنی
درد را نگه داری برای خودت
تنها تر شوی .....
📚@Hekayat_org
📙 بزرگواری
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیرزن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.»
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد.
📚@Hekayat_org