#داستان_آموزنده
📓یکی از داستانهای زیبای پروین اعتصامی:
✍پیرمرد تهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت.
🔹از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و به سوی خانه دويد.
در همان حال با پروردگار از مشکلات خود سخن میگفت :
🔹و برای گشایش آنها فرج میطلبید و تکرار میکرد:
ای گشاینده گرههای ناگشوده، عنایتی فرما
و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای
🔸پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گرهای از گرههای لباسش باز شد و تمامی گندمها به زمین ریخت.
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت :
🔹من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود
🔸پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند.
✍پروین اعتصامی :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح را ...
📚@Hekayat_org
#داستان_آموزنده
افلاطون روزی شاگردان خود را گردش علمی برد. در کوه و دشت در طبیعت سبز بهاری گشتند و از افلاطون، فلسفه وجود آموختند.
وقت استراحت مشغول خوردن، غذا شدند. پشه ای مزاحم غذا خوردن افلاطون شد و مدام بر روی غذای او می خواست نزدیک شود و بنشیند. افلاطون قدری از غذای خود در مقابل پشه گذاشت، پشه از آن مکید. افلاطون خواست شاگردانش به دقت پشه را زیر نظر داشته باشند.
پشه بر خواسته و روی دست یکی از شاگردان که قدری زخم بود و خون داشت نشست و مشغول خوردن خون شد. افلاطون سیب گندیده ای نزد پشه نهاد، پشه روی قسمت سیاه شده آن نشست و شروع به مکیدن و خوردن کرد....
در همان محل ، در تنه درختی، عنکبوتی توری تنیده و لانه کرده بود، پشه برخواست و تور را ندید و در تور عنکبوت گرفتار شد.
افلاطون به شاگردانش گفت: بنگرید، عنکبوت صبور ترین و قانع ترین حشره است. روزها ممکن است به خاطر یک لقمه غذا در کنار لانه خود منتظر بنشیند. و وقتی شکاری کرد، روزها آرام آرام از آن استفاده کند. حریص و شکم پرور نیست .
اما پشه را دیدید، هم طمعکار است و هم شکم پرور و هم صبری برای گرسنگی ندارد. وقتی روی خون نشسته بود، دیدید، با دست می زدید بر می خواست و دوباره سریع می خواست روی غذا بنشیند چون تاب گرسنگی هرگز ندارد.
پس بدانید ، خداوند طمع کار ترین مخلوق را روزی و غذای، قانع ترین و صبورترین ، مخلوق خود می کند
بسیاری از گرفتاری های انسان نتیجه طمع و زیاده خواهی اوست.
📚@Hekayat_org
✨﷽✨
#داستان_آموزنده
✅ای کاش زودتر رسیده بودم...
✍مردی که به قصد یادگیری علم سفر می کرد وارد شهری شد و نشان نزدیک ترین مسجد را گرفت و به آنجا رفت. عده ای در مسجد نشسته بودند و یک سخنران برای آنان سخنرانی می کرد. مرد به گوشه ای رفت و کوله اش را گذاشت و نشست. مرد کوله اش را باز کرد و خواست کمی نان بخورد اما با خود گفت :
غذا خوردن دیر نمی شود اما ممکن است نکته ای را بگوید و من آن را از دست بدهم، پس در جمع مُستمعین نشست...
🔸سخنران گفت :
نکته آخرم را یادتان باشد،،
بر طولانی بودن رابطه ها با هیچ کسی تکیه نکنید چون حتی دوستی های طولانی هم ممکن است روزی به دشمنی تبدیل شود...
🔹و دیگر آنکه، اگر در جمعی حاضر شدید برای حفظ بزرگی و احترامتان کم سخن گویید و زود مجلس را ترک کنید...
🔹و یادتان باشد آبرو چیزی است که نمیتوان بر آن قیمت گذاشت پس مراقب حفظ آن برای خود و دیگران باشید...
🔸مرد مسافر گفت :
سؤالی دارم و در ادامه گفت :
به نظر شما چطور میتوان انسان ها را شناخت؟؟
سخنران پاسخ داد :
🔹جوابش خیلی طولانی است اما همین قدر بگویم که؛
کسی که قبل از شناخت تو، در حقّت کوتاهی کند را سرزنش مکن و یادت باشد،
🔸حرف کسانی که زیاد قسم میخورند را باور نکن...
مرد، با اینکه از دیر رسیدن به مجلس ناراحت بود اما خوشحال از اینکه مطالب آخر را از دست نداده، و با خود گفت باید همین نکات را در زندگی ام به کار ببرم...
📚کشکول شیخ بهایی
📚@Hekayat_org
#داستان_آموزنده
ابن سینا همراه با ابوریحان بیرونی عازم سفر شدند. بوعلی برای کشف گیاهان دارویی و ابوریحان برای ستاره شناسی.
پس از تاریکی هوا به خانه پیرمردی در بیابان رفتند تا شب را در آن اندکی استراحت کنند. پس از آنکه پیرمرد طعامی به آنها داد از آنها خواست در اتاق بخوابند. اما ابوریحان گفت: جای خواب ما را پشتبام پهن کن تا من صبح اندکی مطالعه ستارگان کنم.
پیر مرد گفت: امشب باران میبارد بهتر است از خوابیدن در پشت بام منصرف شوید. ابوریحان گفت: من ستارهشناسم و میدانم که امشب هوا صاف خواهد بود.
پیرمرد اتمام حجت کرد و بستر این دو مهمان را در پشت بام گستراند. پاسی از شب نگذشته بود که با چکههای باران هر دو دانشمند از خواب برخواستند و از نردبان پایین آمده و کنار دیوار ایستادند در حالیکه خیس شده بودند.
ابو علی سینا به ابوریحان گفت: کاش اندکی غرور خود را کنار میگذاشتی و حرف این پیرمرد را گوش میدادی تا ما اکنون خیس نبودیم.
ابوریحان که از این دانش پیرمرد در حیرت بود تا صبح منتظر شدند تا پیرمرد برای نماز برخواست.
پیرمرد گفت: من برای گوسفندانم سگی دارم که هر شب بیرون اصطبل میخوابد و نگهبانی میدهد. شبی که، این سگ به داخل اصطبل برای خواب رود من یقین میکنم آن شب باران خواهد آمد و دیشب، سگ داخل اصطبل رفت.
ابوریحان در حیرت ماند و گفت: حال باورم شد، که علم را باید خدا به مخلوقاتش عطا کند علمی که خدا به سگش داده، ابوریحان سالها اگر با اصطرلاب، پی آن رود به اندازه سگ هم نمیفهمد.
ابوریحان دست بالا برد و دعا کرد، ❀رَبِّ زِدنی عِلمًا❀ ۩خدایا علم مرا افزون کن۩ و هر دو آمین گفتن
📚@Hekayat_org
#داستان_آموزنده
🔴 کفاره ی گناهان
صف های نماز جماعت بسته شده بود و همه آماده شنیدن اذان بودند. ناگهان مردی با چهره ای نگران در حالی که سرش را پایین انداخته بود، در کنار پیامبر (ص) به زمین نشست، اما خجالت می کشید به چهره او نگاه کند. پیامبر (ص) با مهربانی نگاهی به او کرد و آماده شنیدن حرف هایش شد. مرد به آهستگی و با صدای لرزان گفت: «ای رسول خدا! من گناهی کرده ام که...». پیامبر (ص) دیگر به حرف های آن مرد گوش نداد و برخاست تا نماز را شروع کند.
مرد فکر کرد که بی موقع مزاحم آن حضرت شده است. به همین دلیل با شرمندگی بلند شد و به صف های نمازگزاران پیوست. همین که نماز تمام شد به سرعت و قبل از آن که کسی به حضور پیامبر (ص) برسد، نزد او رفت و دو زانو نشست. پیامبر (ص) به چهره آن مرد نگاهی کرد. مرد که سرش پایین بود، گفت: «یا رسول الله! عرض کردم گناهی کردم که...».
پیامبر (ص) با مهربانی پرسید: «مگر اکنون با ما نماز نخواندی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! پیامبر (ص) پرسید: «مگر به خوبی وضو نگرفتی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! حضرت به آرامی گفت: «پس نمازی که خواندی کفاره گناه تو بود.»
به نقل از: تفسیر نمونه، ج 9، ص 268
📚 @storymolanseruddin 📚
#داستان_آموزنده
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچهها را به صف کرد و گفت: «بچهها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟»تمام بچهها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکتکننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچههایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟»
دانش آموز در جواب گفت: «با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!»
تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد. مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق از او پرسید: «تو چطور توانستی ردپایی صاف در برفها به وجود آوری؟»
آن دانش آموز گفت: «آقا اینکه کاری ندارد، من جلوی پایم را نگاه نکردم!»
مدیر پرسید: «پس کجا را نگاه کردی؟»
دانش آموز گفت: «من آن تخته سنگ بزرگی را که آن طرف حیاط است نگاه کردم و به طرف آن حرکت کردم و هیچ توجهی به جلوی پایم نداشتم و تنها هدفم رسیدن به آن تخته سنگ بود.»
پی نوشت اگر در زندگی خودمان ایده و هدفی نداشته باشیم و تمام توجهمان را دقیقاً به مشکلات امروز و فردا و فرداهای بعد معطوف کنیم سرانجام به هدفمان نخواهیم رسید. ولی اگر بجای آنکه توجهمان را به مشکلات روزانه متوجه کنیم به هدفمان متمرکز سازیم، قطعاً به هدفمان خواهیم رسید.
👳📚 @storymolanseruddin 📚
#داستان_آموزنده
🔆اگر توبه نمايند، نجات ياند؟!
در بعضى از روايات آمده است :
روزى يكى از منافقين به حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام عرضه داشت : بعضى از شيعيان و دوستان شما خمر (شراب مست كننده ) مى نوشند؟!
امام عليه السلام فرمود: سپاس خداوند حكيم را، كه آن ها در هر حالتى كه باشند، هدايت شده ؛ و در اعتقادات صحيح خود ثابت و مستقيم مى باشند.
سپس يكى ديگر از همان منافقين كه در مجلس حضور داشت ، به امام عليه السلام گفت : بعضى از شيعيان و دوستان شما نبيذ مى نوشند؟!
حضرت فرمود: بعضى از اصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله نيز چنين بودند.
منافق گفت : منظورم از نبيذ، آب عسل نيست ؛ بلكه منظورم شراب مست كننده است .
ناگاه حضرت با شنيدن اين سخن ، عرق بر چهره مبارك حضرت ظاهر شد و فرمود: خداوند كريم تر از آن است كه در قلب بنده مؤ من علاقه به خمر و محبّت ما اهل بيت رسالت را كنار هم قرار دهد و هرگز چنين نخواهد بود.
سپس حضرت لحظه اى سكوت نمود؛ و آن گاه اظهار داشت :
اگر كسى چنين كند؛ و نسبت به آن علاقه نداشته باشد و از كرده خويش پشيمان گردد، در روز قيامت مواجه خواهد شد با پروردگارى مهربان و دلسوز، با پيغمبرى عطوف و دل رحم ، با امام و رهبرى كه كنار حوض كوثر مى باشد؛ و ديگر بزرگانى كه براى شفاعت و نجات او آمده اند.
وليكن تو و امثال تو در عذاب دردناك و سوزانِ برهوت گرفتار خواهيد بود
📚بحارالا نوار: ج 27، ص 314، ح 12، به نقل از مشارق الا نوار: ص 246
📚 @storymolanseruddin 📚
#داستان_آموزنده
ملا مهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سوالی نزد او آمد و گفت: پدرم قصاب است و در ترازو کم فروشی می کند، اما خدا در این دنیا عذابش نمی کند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملا مهرعلی گفت: بیا با هم مغازه پدرت برویم.
وارد مغازه پدر شدند. ملا مهرعلی از پدرش پرسید: این همه خرمگس های زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ قصاب گفت: ای شیخ درست گفتی من نمی دانم چرا همه خرمگس های شهر در قصابی من جمع شده و روی گوشت های من می نشینند؟ ملا گفت: به خاطر این که هر روز 2 کیلو کم فروشی می کنی، هر روز دوهزار خرمگس مامور هستند دو کیلو از گوشت های حرام را که جمع می کنی جلوی چشمان تو بخورند. و کاری از دست تو بر نیاید.
ملا مهرعلی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف کنار زد ، به ناگاه دیدند که زنبورهایی هم کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساخته اند که عسل ها شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بی خبر بود. رو به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت اندازه کف دست به پیرزنی بی نوا می بخشد و این زنبور های عسل هم ، هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است.
ملا علی رو به پسر کرد و گفت: ای پسر بدان که او(خدا) حرام را بر می دارد و حلال را بر می گرداند هرچند حرام را جمع می کنی و حلال را می بخشی. پس ذره ای در عدالت او در این دنیا بر خود تردید راه نده.
📚 @storymolanseruddin 📚
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
#طمع
روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟
وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید.
سلام کرد و جواب گرفت.
به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم.
این بود که راه خارج از شهر را گرفتم.
اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم.
بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد
چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژده اي برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست.
بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت به زیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت.
وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده.
چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه بار زبانت را به مدفوع سگ من بزنی.
وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج.
چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست....
📚 @storymolanseruddin 📚
#داستان_آموزنده
دو نفر از مأمورین حکومت، سواره در زمین زراعی تاختند و مقداری از آن مزرعه را پایمال کردند.
زارع بیچاره گفت آخر چرا به این کشت و زرع خرابی می آورید؟
گفتند از کدخدای ده، دست خط داریم.
گفت باکی نیست.
سپس سگش را رها کرده و به طرف آن دو مأمور اشاره کرد.
سگ نیز به آن دو پرید و لباسشان را درید.
التماس کردند که بیا سگت را بگیر.
گفت دست خط کدخدا را نشانش بدهید می رود.
📚 @storymolanseruddin 📚
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
#منت
اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او
را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب
گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده
میکردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت:
ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع
میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم
خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که
تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد. ارباب
برگشت و خود را یک بار تسلیم مرگ کرد .
قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید.
📚 @storymolanseruddin 📚
#داستان_آموزنده
روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندایی را از عالم غیب شنید: « ای مردهرچه همین الان آرزو کنی، به تو داده میشود.»
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود. در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد. ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ مرد گفت: کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد بلافاصله مرد کور شد!
نکته : وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است. خدا بزرگ است، از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
@sokhan_iw