ادامه داستان👇
تا به خزانه سلطان رسیدند، کمندانداز پیش آمد و کمند انداخت و همه دزدان را از دیوار بلند خزانه شاه عبور داد.
آنکه بوی خاک را می شناخت زمین را بویید و محل سیم و زر و خزانه را ردیابی کرد.
نقب زن نیز دست به کار شد و نقبی به خزانه شاه زد و همگان را به آنجا رساند.
خلاصه دزدان هر چه سیم و زَر و جواهرات و جامه های فاخر بود از خزانه برداشتند و بردند و در خانه های امن خود پنهان شدند. شاه که نهانگاه آنان را شناسایی کرده بود از آنان جدا شد.
سلطان محمود غزنوی فردا صبح حکایت دزدان را به ماموران و سرهنگان خود در دیوان، بازگفت و سربازان و سرهنگان رفتند و دزدان را دستگیر کردند و دست بسته به کاخ شاه آوردند و مقابل تخت شاه به صف کردند.
در این لحظه آن که گفته بود من هر کسی را شب ببینم، روز او را در هر لباس و قیافه ای باز می شناسم، در دَم شاه را شناخت و گفت: این همان رفیق شبگرد قرین ما در شب دزدی است که همراه ما بود و همه سرمان (رازمان) را می شنید:
گفت و هو معکم این شاه بود
فعل ما می دید و سرمان می شنود
گفت: شاها! ما همه هر کدام هر هنر و خاصیتی داشتیم انجام دادیم، حالا نوبت توست، و وقت آن است که ریش رحمت و عفوت را بجنبانی و ما را از کیفر برهانی. ما گرفتاریم، جان به قربانت بجنبان ریش را:
رو به شه آورد چون تشنه به ابر
آنک بود اندر شب قدر آن بدر
چون لسان و جان او بود آن او
آن او با او بود گستاخ گو
گفت ما گشتیم چون جان بند طین
آفتاب جان توی در یوم دین
وقت آن شد ای شه مکتوم سیر
کز کرم ریشی بجنبانی به خیر
هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
آن هنرها گردن ما را ببست
زان مناصب سرنگوساریم و پست
💠حکایت فوق دو مطلب اساسی را تفسیر کرده است. یکی بینش حق بینانه عارفان، و دیگری مسئله معیت و همراهی حضرت حق که بر گرفته از آیۀ وَ هُوَ مَعَکُم اَینَما کُنتُم است. مولانا در این حکایت به نحو ماهرانه ای نشان داده است که شناخت و شهود بی واسطه، بالاترین و مطمئن ترین مرتبه شناخت است.
در اینجا آن که هر کسی را در تاریکی شب می دید در روز نیز باز می شناسد، در واقع تمثیل عارفان اهل شهود است. یا آن جا که همین دزد تیزبین شاه را به عفو مجرمان می خواند. مسئله شفاعت صالحان مطرح می گردد.
اما در مسئله معیّت شاه کنایه از حضرت حق است که در همه جا حتی در تاریکنای درون انسان ها همراه آنان است و بر احوال و سِگال ایشان واقف است. چنانکه سلطان محمود بر غارت دزدان ناظر بود و همه شگردهای و رازهای آنان را می دانست.
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
☑️ نابود شدن حسنات
🔰پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله)فرمود: روز قيامت فردى را مى آورند و او را در پيشگاه خدا نگه مى دارند و كارنامه اعمالش رابه اومى دهند،اماحسنات خودرا در آن نمى بيند.
عرض مى كند:الهى!اين كارنامه من نيست! زيرا من در آن طاعات خود را نمى بينم! به او گفته مى شود: پروردگار تو نه خطامى كند و نه فراموش.
🔻 عمل تو به سبب غيبت كردن از مردم بر باد رفت. سپس مردديگرى را مى آورند و كارنامه اش را به او مى دهند. در آن طاعت بسيارى را مشاهدهمى كند. عرض مى كند: الهى! اين كارنامه من نيست!
زيرا من اين طاعات را بجا نياورده ام!گفته مى شود: فلانى از تو غيبت كرد و من حسنات او را به تو دادم...
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️ از یه متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟
گفت:کنار دریا،مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود
اومد پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید...
پایش را سمت نور خورشید گرفت تا خشک شد
اینطوری پای خود را گچ گرفت
فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده...
به خودت نگاه کنی خداشناس می شوی
مغرور نشوید...
وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد،
وقتی میمیرد مورچه او را میخورد.
شرایط به مرور زمان تغییر میکند.
هیچوقت کسی را تحقیر نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان ازشما قدرمندتر است.
یک درخت، هزاران چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند!
💠"پس خوب باشیم و خوبی کنیم."
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
.
❇️داستان کوتاه
🔰ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ،
ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ،
ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ،
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥِ ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ
ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ،
ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ
ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﻲ ﻧﻜﺮﺩ .
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ .
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ !!
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ؟
ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ،
ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ .
" ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺯﯾﻦ ﺃﺧﻼﻗﻨﺎ ﺑﺎ ﺍﻟﻘﺮﺁﻥ ﺑﺤﻖ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻟﻪ "
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺸﮑنیم❤️
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️ضرب المثل
💠مومن از یک سوراخ دو بار گزیده نمیشود!
🔰شخصی به نام «ابوعزّه» در میان مشرکین مکه بود که تبحر بسزایی در سرودن اشعار حماسی و تهییج کفار بر علیه مسلمانان داشت. وی در جنگ بدر به اسارت مسلمانان درآمد. عدهای از این اسرا که سواد خواندن و نوشتن داشتند بنا شد در مقابل آزادی، ده نفر از مسلمانان را با سواد کنند. عده باقیمانده نیز بایستی فدیه و جریمه مالی از جانب خود یا بستگانشان پرداخت میگردید. ابوعزّه جزء این دسته بود، و به پیامبر(ص) عرض کرد: من شخصی فقیرم و چند دختر دارم، بر من منت بگذار و بدون فدیه آزادم کن. پیامبر(ص) فرمود: آیا قول میدهی که دیگر در صف مشرکان علیه مسلمانان جنگ نکنی (و شعر علیه مسلمانان نسرایی)؟
🔸ابوعزّه پاسخ داد: آری قول میدهم. پیامبر(ص) دستور آزادی وی را داد. اما در جنگ احد همین ابوعزّه مجدد و برخلاف عهدی که نموده بود، در صف مشرکان جای گرفته و به جنگ آمد و اتفاقا اسیر شد. او را نزد پیامبر(ص) آوردند، و مجددا با کمال بیشرمی درخواست آزادی کرد، و قول داد دیگر به جنگ نیاید! پیامبر(ص) فرمود: آزادت کنم تا در مکه بگویی، محمد را دو بار مسخره کردهام! همانا مومن از یک سوراخ دو بار گزیده نمیشود!(1)
📚1- بحارالانوار، ج 2، ص 72
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
دعواکن ، ولی با کاغذت . . .
اگر از کسی ناراحتی یک کاغذ مداد بردار
هرچه خواستی به او بگویی روی کاغذ بنویس
خواستی هم داد بکشی تنها سایز
کلماتت را بزرگ کن نه صدایت را . . .
آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن
آنوقت خودت قضاوت کن !
حالا میتوانی تمام خشم نوشته هایت را
با پاک کن عزیزت پاک کنی
دلی هم نشکانده ای ؛ وجدانت را نیازرده ای
خرجش همان مداد و پاک کن بود
نه بغض و پشیمانی !
گاهی میتوان از کورهی خشم پختهتر بیرون آمد
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
منّت خدای را عزّ و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو میرود مُمِدّ حیات است و چون بر میآید مُفَرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
از دست و زبان که بر آید
کز عهدهٔ شکرش به در آید؟
#سعدی
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️حكايت "برگ سبزي است تحفه ي درويش"
🔰می گویند هنگام فرمانروایی حضرت سلیمان (ع) هر دسته از جانوران تصمیم گرفتند برای سپاس گزاری و چشم روشنی هدیه ای بیاورند . گروه مورچگان نمی دانستند چه چیزی تهیّه کنند . سرانجام موری که از همه باهوش تر بود گفت : سلیمان (ع) سالار و سرور همه ی مخلوقات روی زمین است و ما از همه ی جانوران ضعیف تریم . هر قدر که خودمان را به زحمت بیندازیم نمی توانیم هدیه ای تهیّه کنیم که در نظر سلیمان و دیگران جلوه ای داشته باشد . ما مورچه ایم پس هدیه مان هم باید با خودمان تناسب داشته باشد . سپس ادامه داد : خوراک لذیذ موران ملخ است . اگر سلیمان دانا و عاقل باشد یک ران ملخ را هم از ما می پذیرد و ما را سرافراز می کند .
مورچگان گفتند : صحیح است . سپس یک ران ملخ درشت انتخاب کردند و به حضور سلیمان بردند و گفتند : بزرگی به تو می برازد که سلیمانی ولی ما مورچه ایم و این هدیه ی کوچک نشان ارادت ما به توست .
برگ سبزی است تحفه ی درویش
چه کند بی نوا ؟ ندارد بیش
سلیمان (ع) از سخن موران خوش حال شد و گفت : حق با شماست خداوند هم به هرکس به قدر توانایی اش تکلیف می کند و گرنه هیچ کس نمی تواند خدا را به قدر عظمت خدا بشناسد و عبادت کند .
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
💠پیر زنی قد خمیده
در حال عبور بود،
جوانی به تمسخر
به او گفت:
این کمان را چند خریدی؟
پیر زن گفت:
گذر زمان به تو هم
رایگان خواهد داد،
صبر داشته باش...!!!
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
🔰حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب "گرسنه" سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را وادار کرد به دریا برود،
شاید "خداوند" چیزی "نصیبش" گرداند.
مرد "تور ماهیگیری" را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به "دریا" می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک "ماهی خیلی بزرگ" به تورش افتاد.
او خیلی "خوشحال" شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ "غافلگیر" می شوند؟!
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گذار می کرد، "پادشاهی" نیز در همان حوالی "مشغول گردش" بود.
"پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟"
🔹او به پادشاه گفت که "خداوند" این ماهی را به "تورم انداخته" است...
پادشاه آن ماهی را "به زور" از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او "سرافکنده" به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با "غرور" تمام به کاخ بازگشت و جلو "ملکه" خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، "خاری به انگشتش" فرو رفت، درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و "قطع انگشت" پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و "چند روز" به همین منوال سپری گشت.
🔸پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز "ازدیاد درد" موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی "احساس آرامش" کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به "بیماری روانی" شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی "ظلمی" نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به "یاد مرد ماهیگیر" افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر "ماهیگیر فقیر" را پیدا کردند و او با "لباس کهنه و قیافه ی شکسته" بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا "حلال کنی."
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم؛ "چه گفتی؟!"
گفت؛
به آسمان نگاه کردم و گفتم:
* پروردگارا!
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده! *
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️یک خاطره واقعی !! طنز
🔰چند وقت پیش از تهران سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز ، پیرزنی پشت سر راننده نشسته بود
اول جاده قم پیرزن به راننده گُفت پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن
راننده هم گُفت باشه.
رسیدیم قم،
پیرزن پرسید نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت نه
نزدیکی های اراک دوباره پرسید: نرسیدیم؟
راننده گفت یه ساعت دیگه می رسیم
نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد
راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه
رسیدیم نزدیکی خرم آباد
پیرزن از خواب بیدار شد گفت نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت: رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم.
پیرزن خودشو زد به جیغ و داد و کولی بازی طوری که همه مسافران به ستوه اومدن.
راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد،
از بس پیرزن زبون به دهن نمیگرفت وُ دایم نِفرین میکرد مسافران هم هیچی نگفتن، خلاصه رسیدیم بروجرد!
اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت ننه: رسیدیم با احتیاط پیاده شو
پیرزن گفت: برا چی پیاده بشم کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟
من میخوام برم اندیمشک،
دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات بخور حالا بیزحمت یه لیوان آب بده قرصامو بخورم 😂😁
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
🔰روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️حکایت پند آموز "برتری هنر بر ثروت"
🔰حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست
زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️حکایت زیبا و پند آموز "پنجره و آینه"
🔰جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ جواب داد: خودم را میبینم.
دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
AKBARI09.MP3
9.8M
مداحی حاج مهدی اکبری
"علم اگر از دست علمدار زمین نمیخورد"
🕋 مردی که شانزده بار پای پیاده به حج رفت ، امام حسین (ع) را کشت .
🔰یکی از افراد مقابل ابا عبدالله الحسین علیه السلام، شمر بن ذی الجوشن است. از فرماندهان سپاه امام علی در جنگ صفین و جانباز امیر المومنین کسی که در میدان جنگ تا شهادت پیش رفت. این چنین کسی حالا در کربلا شمر می شود. با ورودش به کربلا همه چیز عوض می شود. شمر آدم کوچکی نیست اگر نیایش های شمر را برای شما بخوانند و به شما نگویند که این ها مال شمر است شما با آن ها گریه می کردید. حال می کردید، هیچ گاه گفته نمی شود که وقتی شمر دستش را به حلقه خانه خدا می زد چگونه با خدا زمزمه می کرد!
این آقایی که ما صحبتش را می کنیم (شمر) شانزده بار با پای پیاده به سفر حج رفته است. فکر نکنید شمر اهل نماز و روزه نبوده و یا از آن دسته آدم هایی بوده که عرق می خوردند، عربده می کشیدند؛ شمر و بسیاری دیگر که آن طرف ایستاده اند، آدم هایی هستند که پیشانی پینه بسته داشتند. بسیاری از آن ها اهل تهجد بودند.
... در کربلا هر روز بيست هزار نفر در فرات غسل می کردند. غسل قربة الی الله که حسین را بکشند و می گفتند: غسل می کنیم تا ثوابش بیشتر باشد.
در ظهر عاشورا وقتی ابا عبدالله علیه السلام برای نماز خواندن، اذان می گفتند فکر نکنید در آن طرف کسی نماز نمی خواند. آن ها هم نماز می خواندند! برخی از این افراد به ابا عبدالله علیه السلام می گویند که نماز شما قبول نیست! و حبیب به آن ها می گوید: « نماز شما قبول است؟! » درگیری می شود .حبیب به شهادت می رسد. حضرت حبیب پیش از نماز ظهر ابا عبدالله به شهادت رسیدند.
.... ما در کربلا به کلاس شمر شناسی نیاز داریم.
یک کلاس به عنوان تحلیل شخصیت شمر . شمری که شانزده بار به مکه رفته ، جانباز امیر المومنین بود ، کسی که در کنار مولا زخمی شده بود، چه شد که فرمانده جنگ حضرت علی علیه السلام به این جا رسید؟
این هشدار و اندرزی است برای امروز و فردای ما ...!!!
📚 بخشی از سخنرانی دکتر علی شریعتی درباره «شمر بن ذیالجوشن »
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
خدایا آخر و عاقبت ما را ختم به خیر کن
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️برو همان "کشکت را بساب"
🔰میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید: «تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟
برو همان "کشکت را بساب"
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
🔰روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.
عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید.
عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .
اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝