🔰روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.
عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید.
عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .
اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️"علف بایدبه دهان بزی خوش بیاید "
🔹ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺰﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﯾﻢ؛ ﺍﻣﺎ ﻣﻌﻨﯽ ﻭ ﻣﻔﻬﻮﻣﺶ ﭼﯿﺴﺖ؟
🔰ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﻠﯿﻘﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻪﻋﺒﺎﺭﺗﯽ ﻣﺰﻩ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﺮ ﻓﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ
ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ، ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻮﺭﺩﭘﺴﻨﺪ
ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﻟﻌﮑﺲ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﭘﺴﻨﺪﯾﺪ، ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﻧﺒﺎﺷﺪ .
ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﻪﻧﻮﻋﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ
ﺍﺣﺘﺮﺍﻡﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻭ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﻭ ﺳﻠﯿﻘﻪ
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺩﺭ ﻣﻘﻮﻟﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻭ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻟﺰﻭﻡ ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﻭﺍﻗﻊ ﺷﺪﻥ ﻃﺮﻓﯿﻦ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﻟﯿﻠﯽ ﺩﺭ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﮐﻬﻦ ﮐﺸﻮﺭﻣﺎﻥ. ﻭﺣﺸﯽ ﺑﺎﻓﻘﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺑﯿﺎﺗﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ:
ﺑﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﻋﯿﺐ ﺟﻮﯾﯽ
ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺍﺯ ﻟﯿﻠﯽ ﻧﮑﻮﯾﯽ
ﮐﻪ ﻟﯿﻠﯽ ﮔﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺣﻮﺭﯾﺴﺖ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺰﻭﯼ ﺯ ﺣﺴﻦ ﺍﻭ ﻗﺼﻮﺭیست
ﺯ ﺣﺮﻑ ﻋﯿﺐﺟﻮ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﺮﺁﺷﻔﺖ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻧﺸﯿﻨﯽ
ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻟﯿﻠﯽ ﻧﺒﯿﻨﯽ
💠ﺍﯾﻦ ﺍﺑﯿﺎﺕ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻓﺮﺩﯼ ﻧﻈﺮ ﻭ ﻋﻘﯿﺪﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﻮﻟﻪﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻭ ﻧﻮﻉ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ.
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️"حکایتی از سعدی "
" در سیرت پادشاهان"
🔰 يكى از شاهان پيشين، در نگهدارى كشور سستى مى كرد و بر سپاهيان سخت مى گرفت و آنان را در تنگدستى رها مى كرد تا اينكه دشمن قوى و ظغيانگرى به آن كشور حمله كرد. شاه به دست و پا افتاد و سپاهيان خود را به جلوگيرى از دشمن فرا خواند، ولى آنها پشت كردند و از اطاعت فرمان شاه خارج شدند.
چو دارند گنج از سپاهى دريغ
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
🔹يكى از آن سپاهيان كه نافرمانى از شاه نموده بود، با من سابقه دوستى داشت. او را سرزنش كرده و گفتم: از فرومايگى و حق ناشناسى است كه انسان به خاطر رنجش اندک، هنگام حادثه از فرمان نعمت بخش خارج گردد و حقوق و محبت چند ساله شاه را ناديده بگيرد.
او در جواب گفت: اگر از روى كرم و بزرگوارى عذرم را بپذيرى شايسته است، حقيقت اين است كه: اسبم در اين حادثه جو نداشت و زين نمدين آن را براى تامين زندگى به گرو داده بودم. شاهى كه سپاه خود را از اموال و نعمتها دريغ دارد و در اين راه بخل ورزد، نمى توان با او راه جوانمردى پيش گرفت.
زر بده مرد سپاهى را تا سر بنهد
و گرش زر ندهى، سر بنهد در عالم
اذا شبِعَ الکمیُّ یَصولُ بَطشاً
وَ خاوی البطنِ یَبْطِشُ بِالفَرارِ (1)
🔸1_ مفهوم بیت: اگر جنگجو از نظر خوراک تأمین باشد با نهایت توان به دشمن حمله میکند و اگر شکمش خالی باشد در فرار کردن پیروز است.
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️ داستان ضرب المثل "جنگ زرگری"
🔰در روزگاران قدیم هر گاه مشتری به ظاهر پولداری وارد بعضی از دکانهای زرگری میشد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی میکرد، زرگر فوراً بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام میکرد و به شکلی (مانند علامت یا چشمک و فرستادن شاگردش)، زرگر مغازه همسایه را خبر میکرد تا وارد معرکه شود. زرگر دوم که به بهانهای خود را نزدیک میکرد به مشتری میگفت که همان جواهر را در مغازهاش دارد و با بهای کمتری آن را میفروشد. بهای پیشنهادی زرگر همسایه کمتر از بهای زرگر اولی اما هنوز بسیار بالاتر از بهای اصلی جواهر بود.
در این حال زرگر اولی جنگ و جدلی با زرگر دومی آغاز میکرد و به او دشنام میداد که: «داری مشتری مرا از چنگم در میآوری» و از این گونه ادعاها.
زرگر دوم هم به او تهمت میزد که: «میخواهی چیزی را که این قدر میارزد به چند برابر بفروشی و سر مشتری محترم کلاه بگذاری.»
🔹خلاصه چنان قشقرقی به راه میافتاد و جنگی درمیگرفت که مشتری سادهلوح که این صحنه را حقیقی تلقی میکرد بیاعتنا به سر و صدای زرگر اول، به مغازه زرگر دوم می رفت و جواهر موردنظر را بدون کمترین پرسش و چانهای از او میخرید و نتیجه آن بود که مشتری ضرر میکرد و دو زرگر، سود به دست آمده را میان خود تقسیم میکردند.
این جنگ که یکی از حیلههای برخی زرگران برای فریفتن مشتری و فروختن زیورآلات به او بوده است، رفته رفته از بازار طلافروشان فراتر رفته و در ادبیات فارسی به صورت اصطلاح درآمده است.
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
توانگری نه به مال است پیش اهل کمال
که مال تا لب گور است و بعد از آن اَعمال
من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال
" سعدی"
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️حکایتی آموزنده از مولانا
🔰عاشقی، در خانه ی معشوقش را زد. معشوق هم از آن طرف در پرسید« کیستی؟» عاشق در جواب گفت:« منم». معشوق، او را به خانه اش راه نداد و گفت« تو هنوز خامی. باید آتش فراق، تو را پخته کند. در این خانه جایی نداری. برو.»
با این که عاشق، دلش پیش معشوق بود ولی از دستور او اطاعت کرد و بمدت یکسال با حالی زار و نزار در آتش دوری سوخت و غم ندیدن معشوق را تحمل کرد، سپس بار دیگر در خانه معشوق را زد.
بار دیگر، معشوق پرسید« کیستی؟» عاشق پاسخ داد« تویی، تو. تو خودت هستی.» این دفعه معشوق در را باز کرد و او به داخل خانه آمد و گفت« اکنون تو و من یکی شده ایم.»
💠مقصود مولانا در این داستان اینست که چنانچه سر نخ، دو شاخه شود، نمیتوان آنرا از راه سوزن گذراند و در صورت جدا شدن عاشق و معشوق، عشق در رهگذر کاری ندارند و به عبارتی دیگر تفکیک میان عاشق و معشوق در راه عشق، ناممکن است.
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️حکایتی اموزنده از مولانا
🔹ناشنوایی که دسته گل به آب داد
🔰ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
🔸پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد . با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای . او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
🔹مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده ! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
💠مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️عارف فرزانه آیت اللّه بهجت (ره) می فرمود:
مضمون زیارت عاشورا گواه و روشن کننده عظمت آن است، مخصوصاً وقتی آنچه در سند زیارت ملاحظه می کنیم که امام صادق علیه السلام به صفوان می فرماید: زیارت عاشورا را بخوان و در خواندن آن استمرار داشته باش، من به خواننده آن چند چیز را تضمین می کنم: زیارت او قبول، تلاشش مشکور و حاجت وی از جانب خداوند متعال بر آورده می شود و با دست خالی باز نخواهد گشت. ای صفوان! این را با ضمانتی از پدرم، و پدرم از امیرالمؤمنین علیه السلام و ایشان از حضرت رسول صلّی الله علیه وآله و رسول خدا از جبرئیل و جبرئیل از خداوند عزّوجلّ دریافت نموده، هر یک از آنها این زیارت را با این ضمانت تضمین نمودند، خداوند عزّوجل به ذات اقدس خود قسم خورده که هرکس زیارت کند حسین علیه السلام را به این زیارت از نزدیک یا دور و دعا کند به این دعا، زیارت و دعای او را قبول می کنم و خواسته اش هرچه باشد بر آورده سازم. پس از درگاه من با ناامیدی و زیان باز نگردد و او را به برآمدن حاجتش، و رسیدن به بهشت و آزادی از دوزخ خرسند و خوشحال می کنم و شفاعت او را در حق هر کس که شفاعت کند بپذیرم.
📗(زیارت عاشورا و داستان های شگفت آن، ص 56)
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️"حکایت آموزنده"
🔰گویند: شبی ابراهیم ادهم همه تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد.
آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد.
🔸نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟
ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم.
🔹بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح میکردم سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همه آنها را از من خواهد گرفت. نفسام هرگز سیر نمیشد.
اکنون که همه باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
💠بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️ حکایت ضرب المثل " فوت کوزه گری است"
🔰در ایام قدیم کوزه گری با شاگردش مشغول کوزه گری بود. او هر روز به کمک شاگردش از خاک، گِل درست می کرد و با گِل، کوزه های سفالی می ساخت. کوزه گر آدم با تجربه و هنرمندی بود. به همین دلیل کوزه های تمیز، زیبا و ارزشمندی درست می کرد.
در یکی از روزها که استاد کوزه گر مشغول کار بود، ناگهان شاگردش جلو آمد و گفت: «استاد! مزد من خیلی کم است. دیگر نمی خواهم در کارگاه شما کار کنم. یا مزد مرا زیاد کنید، یا بگذارید من بروم دنبال کار خودم.»
استاد کوزه گر، هم به شاگردش احتیاج داشت، هم پول بیشتری نداشت که مزد او را زیاد کند. او راه دیگری نداشت جز این که از کمک شاگردش چشم بپوشد. اما این را هم می دانست که شاگرد او هنوز تجربه ی زیادی ندارد و هنوز به مرحله ی استادی نرسیده است.
این بود که به او گفت: «تو هنوز باید شاگردی کنی. هنوز استادکار خوبی نشده ای. بهتر است مدتی دیگر پیش من بمانی تا هم من شاگرد دیگری برای خودم پیدا کنم و هم تو فوت و فن کوزه گری را بهتر یاد بگیری»
شاگرد کوزه گر که فکر می کرد همه کارهای کوزه گری را یاد گرفته است، زیر بار نرفت و گفت: «نه! من دیگر اینجا کار نمی کنم»
🔹فردای آن روز شاگرد رفت تا برای خودش کارگاه تازه ای راه بیندازد و استاد هم تنها شد. شاگرد بهترین خاک رس منطقه را تهیه کرد. با آن گِل رس درست کرد و مشغول کار شد. سعی کرد هر چه را که از استادش آموخته بود به کار ببندد.
با گِل رس ظرف های سفالی قشنگی ساخت. بعد، ظرف ها را توی کوره گذاشت تا گِل پخته شود. دو روز بعد، کوره را خاموش کرد و ظرفهای سفالی پخته شده را از کوره بیرون آورد. ظرف هایی که شاگرد در کارگاهش ساخته بود، سالم و محکم بودند، اماهیچ کدام مثل ظرف های دست ساز استاد شفاف و زیبا نبودند.
شاگرد دوباره کارهای استاد کوزه گر را در ذهنش مرور کرد. دوباره با خاک رس گِل درست کرد و پشت دستگاهش نشست و به گِل رس شکل داد. ظرف های گِلی که آماده شد، شاگرد باز هم کوره اش را روشن کرد تا دست سازهای خودش را در کوره بپزد. در همه مراحل سعی کرد کارهای استادش را مو به مو اجرا کند.
🔸وقتی زمان خاموش کردن کوره فرا رسید، شاگرد به سراغ ظرفهای سفالی رفت. این بار هم ظرف ها سالم و محکم از کار در آمده بودند، اما هیچ کدام شفاف و زیبا نبودند.
شاگرد نمی دانست چه کار کند. دل به دریا زد و در کارگاهش را بست به سراغ استاد کوزه گر رفت. سلام کرد و خسته نباشیدی گفت. استاد جواب سلامش را داد و پرسید: «شنیده ام که کارگاهی برای خودت رو به راه کرده ای، خوب وضعیت چطور است؟ کار و بارت خوب است؟»
شاگرد گفت: «نه استاد! ظرف هایم شفاف و زیبا از کار در نمی آید. من تمام مراحل ساخت و پخت ظرف سفالی را از شما آموخته ام. آنها را مو به مو اجرا می کنم، اما نمیدانم چرا ظرف های من مثل کارهای شما زیبا و شفاف نمی شود.»
استاد گفت: «من تو را دوست دارم. تو هم باید مرا دوست می داشتی و یکباره تنها رهایم نمی کردی. باید صبر می کردی تا من شاگرد تازه ای پیدا کنم، بعد می رفتی. عیبی ندارد. حالا چاره ی کار این است که دوباره پیش من کار کنی تا هم من شاگرد تازه ای پیدا کنم و هم تو مشکل کارت را پیدا کنی.»
شاگرد قبول کرد. کارگاه خودش را بست و دوباره پیش استاد مشغول کار شد. شاگرد از آن روز به بعد بیشتر از گذشته به کارهای استادش دقت کرد. استاد گِل رس را شکل می داد. ظرف های درست شده را لعاب می زد و سر آنها را توی کوره می چید و می پخت. شاگرد هم در کارگاه خود همه ی این کارها را می کرد اما هنوز نمی دانست چرا کوزه های او شفاف و زیبا از کار در نمی آمد.
یک روز شاگرد نزد استاد رفت و گفت: «اگر ده سال دیگر هم بخواهید من پیش شما کار می کنم. اما راز شفاف و زیباتر شدن کارهایتان را برای من بگویید. چون بدون شک رمز و رازی دارد. من باید بفهمم چرا ظرف هایی که می ساختم خوش آب و رنگ نمی شدند.»
استاد گفت: «نه! دیگر نیازی نیست پیش من کار کنی. از فردا شاگرد تازه ای به کمکم خواهد آمد. تو همه ی کارها را به خوبی یاد گرفته ای اما فوت کوزه گری را نیاموخته ای.»
🔸شاگرد گفت: «فوت کوزه گری؟ این دیگر چه نوع کاری است؟»
استاد گفت: «من پیش از آن که کوزه های ساخته شده را توی کوره بگذارم، به آنها فوت می کنم تا از گرد و خاکی که در کارگاه روی آنها نشسته است پاک شوند. تو این کار را نمی کردی. گرد و خاک روی ظرف ها باعث تیره شدن رنگشان می شود. تو باید فوت کوزه گری را هم یاد می گرفتی».
💠کاربرد ضرب المثل
از آن به بعد، هر وقت استادی بخواهد تجربه و استادی خودش را به دیگران نشان بدهد، یا هنگامی که از او راز موفقیتش را بپرسند و نخواهد رازش را فاش کند، می گوید: «فوت کوزه گری است.»
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
💠حکایت پندآموز
❇️درویش و کریم خان
🔰درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد ! روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
🔸ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست .
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
❇️حکایت آموزنده
🔰سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه امام زمان (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد.
روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟»
سید عرض کرد: آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجب تر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم.
حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کار شد.
پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟»
سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت: قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید “کفش مرا پینه می زنی” داد و فریاد می کنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید !
حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.»
📚 منبع ؛ کتاب روزنه هایی از عالم غیب
╔═📚🍃.════╗
"حکایات وپندیات"
@hekayat_pandyat
╚════📚🍃.═╝
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃