eitaa logo
📚 حکایت و داستان های شنیدنی 📚
3.7هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
977 ویدیو
2 فایل
حکایت و داستان های شنیدنی و جذاب😍 #فرهنگی #آموزشی #مذهبی #طنز #اجتماعی و.... کپی: آزاد ادمین : @rezazadeh_joybari تبلیغات: @tablighatch 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️جوانی عاشق دختری شد و با رنج و مصیبت یک روز نصیبش شد تا ساعتی او را ببیند و از دست دختر شانه‌ای به رسم یادگار بگیرد. از قضای روزگار دختر ازدواج کرد و پسر را چاره‌ای جز فراموش کردن او نماند. نزد دوست مؤمن خود رفت و گفت: چگونه او را فراموش کنم؟ دوستش گفت: هر چه نشان از او داری از خود دور کن. جوان عاشق شانۀ چوبی را به دور انداخت. مدتی گذشت و جوان آن دختر یادش برد. تنگی معیشت جوان را گرفت و یاد خدا فراموش کرد. دوست مؤمن به او گفت: شرم باد بر تو! از دختری شانه‌ای چوبی داشتی به هزاران زحمت توانستی فراموشش کنی، چگونه از خدایی که این همه نعمت در کنار خود داری از دیدن آن‌ها چشم پوشیده‌ای و فراموشش کرده‌ای؟! حداقل نعمت‌های خدا (اگر می‌توانی) از خود دور کن سپس فراموشش کن... •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✍️جوانی عاشق دختری شد و با رنج و مصیبت یک روز نصیبش شد تا ساعتی او را ببیند و از دست دختر شانه‌ای به رسم یادگار بگیرد. از قضای روزگار دختر ازدواج کرد و پسر را چاره‌ای جز فراموش کردن او نماند. نزد دوست مؤمن خود رفت و گفت: چگونه او را فراموش کنم؟ دوستش گفت: هر چه نشان از او داری از خود دور کن. جوان عاشق شانۀ چوبی را به دور انداخت. مدتی گذشت و جوان آن دختر یادش برد. تنگی معیشت جوان را گرفت و یاد خدا فراموش کرد. دوست مؤمن به او گفت: شرم باد بر تو! از دختری شانه‌ای چوبی داشتی به هزاران زحمت توانستی فراموشش کنی، چگونه از خدایی که این همه نعمت در کنار خود داری از دیدن آن‌ها چشم پوشیده‌ای و فراموشش کرده‌ای؟! حداقل نعمت‌های خدا (اگر می‌توانی) از خود دور کن سپس فراموشش کن... •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✍پیرمردی با پسر جوان خود در ماه رمضان برای جمع کردن خار به صحرا رفت. شدت گرما بر عطش پسر جوان افزود. پدرش گفت: پسرم! از دهان خود برای خود آب قرض کن. پسر گفت: چگونه پدرم؟! پدر انگشتر خود به پسر داد تا در دهانش گذاشت و از کام او بزاق ترشح کرد و اندکی حال پسر بهتر شد. 🌘پدر گفت: پسرم! بدان در روزهای سختی، از تو به تو نزدیک‌تر کسی نیست. زمانی که در سختی زندگی گرفتار شدی، بجای قرض گرفتن از دیگران و بجای سیر کردن شکم خود، از خود قرض بگیر و در زمان تمتع و دارایی کمتر بخور تا شکم تو به کم خوردن روی کند، آن‌گاه خودت به خودت قرض خواهی داد، بدون منت و کسر عزتی از تو!!! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✨﷽✨ ✍مردی با شاگرد جوانش در بازار مغازۀ زرگری داشتند. مرد همیشه می‌دید شاگرد جوانش زمان مراجعه زنان برای خرید، با آنان گرم صحبت حاشیه‌ای می‌شود و با آنان می‌گوید و می‌خندد. زرگر بر شاگردش ایراد گرفت که پسر! از من به تو نصیحت که از سخن گفتن با زنان پرهیز کن که سودی بر تو ندارد که هیچ، بلکه زیان نیز به تو می‌رساند. شاگرد گفت: زیاد سخت نگیر؛ در هر کاری که خدا لذتی قرار داده، نهایتی هم برای گناه آن تعریف کرده است و آن گناه در این امر زناست. مرد زرگر سکوت کرد تا هنگام ظهر، زمان نهار رسید. سفارش داد مرغ بریانی از غذاخوری آوردند. بوی غذا در مغازه پیچیده بود. شاگرد وسوسۀ خوردن کرد. زرگر را گفت: سریع نماز خود بخوان تا با هم طعام کنیم. مرد زرگر چون نماز خواند درب مغازه بستند و به اطاقک پشت مغازه رفتند تا بساط نهار مهیا کنند. شاگرد گفت: بوی غذا مرا دیوانه کرده است. چرا چنین تأخیر می‌کنی؟ مرد سفره را گشود و شاگرد برای شستن دست و صورتش به بیرون از مغازه رفت. دقایقی نگذشته بود که شاگرد بعد از برگشتن متوجه شد مرد زرگر همۀ مرغ بریان را به تنهایی خورده است. شاگرد را از این رفتار مرد خشم آمد. مرد زرگر روی به شاگرد کرد و گفت: پسرم! دیدی بوی غذایی که پای سفره خوردن آن ننشستی، جز دیوانه کردن تو، سودی برای تو نداشت؟! پس گفتن و خندیدن با زنانی که شب در کنارشان ننشینی به مانند این بوی مرغ بریان است که جز خشم و ولع تو چیزی نیفزاید. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✍️غروب یک روز سرد پاییزی، به قبرستان برای دفن جنازه‌ای رفتیم. صدای قارقار کلاغ‌های پاییزی آزاردهنده بود. بعد از دفن جنازه، عده زیادی از مرحوم، ذکر خیر می‌کردند، و تنها دلیل ذکر خیرشان یک چیز بود و آن این که، مرحوم برای فرزندان خود ثروت و آسایش بسیاری گذاشته و رفته بود. جالب‌تر این که، یکی از آن‌ها حدیثی هم استخراج کرد و جای مرحوم را هم در بهشت مشخص کرد که چون به فکر فرزندان‌اش بوده و ثروت بسیاری برایشان گذاشته است، قطعاً بهشت جایگاه اوست. کسی منکر تلاش پدر و به فکر فرزندان بودن‌اش بعد از مرگش نیست، ولی سؤال اینجاست، به چه قیمتی؟! و از چه حلال و حرامی؟! واقعاً تأسف باید خورد بر جهل و نادانی این مردم، یاد حدیث زیبایی از نبی مکرم (ص) افتادم که چه زیبا فرمودند: «عادت دنیا بر این است که وقتی کسی مُرد و از دنیا رفت، مردم از هم می‌پرسند: چه چیزی از مال دنیا از خود باقی گذاشت؟! و فرشتگان وقتی روح او را به سمت عرش، نزد خداوند می‌برند، از هم می‌پرسند: چه چیزی از مال دنیا برداشته و می‌آید؟! (انفاق، بخشش، صلۀ ارحام و...) پس اگر بخواهیم در دنیا و آخرت رستگار شویم باید مردم و افکار آن‌ها را کنار بگذاریم و به فکر خویش باشیم. بدانیم! بعد از مرگ، ما جایی می‌رویم که اکثر زمینی‌ها از آن بی‌خبرند. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✍️یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی می‌فروشد نقل می‌ڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بی‌سابقه‌ای از من خواست. گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره می‌خواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول می‌دهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی می‌ڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه می‌ڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون می‌گویند: دختر بی‌جهاز مانند روزه بی‌نماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و.... 💥در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعت‌های غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا ‌می‌شود. ڪسی ڪه بتواند این بدعت‌ها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
🔸همیشه گمان می‌کردم اگر روزی انسان به اجبار در مجلس عروسی مختلطی وارد شود و دلش با خدا باشد، نفس را بر او اثری نیست. روزی، بعد از اذان صبح در زمستانی سرد از اتوبوس برای خواندن نماز پیاده شدم تا وارد یک غذاخوری بشوم، عینکی بر چشم داشتم، دیدم سریع عینکم را بخار گرفت و دیگر چیزی ندیدم. آن روز فهمیدم محیط تا چه اندازه بر روی نفس تأثیر دارد. اگر انسان وارد محیطی از گناه شود، خواسته یا ناخواسته مثل عینکِ من که بخار آن را فراگرفت، نفس هم رویِ عقل را می‌پوشاند و دیگر جز نفس چیزی را نمی‌بیند. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
🔸گویند: پادشاهی برای شکار به صحرا رفت. پیرمردی را در بیابان در چادری دید که چند گوسفند داشت، به خیمه او رفت تا قدری از آفتاب دور شود. چند کیسه زر به او داد و گفت: این زرها بستان و در شهر خانه و کاری برای خود پیدا کن. پیرمرد گفت: نمی‌خواهم. گفت: ده کیسه طلای دیگر بدهید تا خیالش راحت‌تر شود. گفت: نمی‌خواهم. شاه با تعجب گفت: چرا نمی‌خواهی؟ پیرمرد گفت: ده سال پیش روزی یک گوسفند از من تلف شد هنوز غصه می‌خورم، اگر این همه پول را از من بدزدند من دیوانه می‌شوم. اگر در این دنیا دزد هم نبرد، با مرگ من از من دزدیده می‌شود. وقتی تلخی سلب نعمت را اندیشه می‌کنم شیرینی برای بدست آوردن آن از من زایل می‌شود. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
🔸جوانی عاشق دختری شد و با رنج و مصیبت یک روز نصیبش شد تا ساعتی او را ببیند و از دست دختر شانه‌ای به رسم یادگار بگیرد. از قضای روزگار دختر ازدواج کرد و پسر را چاره‌ای جز فراموش کردن او نماند. نزد دوست مؤمن خود رفت و گفت: چگونه او را فراموش کنم؟ دوستش گفت: هر چه نشان از او داری از خود دور کن. جوان عاشق شانۀ چوبی را به دور انداخت. مدتی گذشت و جوان آن دختر یادش برد. تنگی معیشت جوان را گرفت و یاد خدا فراموش کرد. دوست مؤمن به او گفت: شرم باد بر تو! از دختری شانه‌ای چوبی داشتی به هزاران زحمت توانستی فراموشش کنی، چگونه از خدایی که این همه نعمت در کنار خود داری از دیدن آن‌ها چشم پوشیده‌ای و فراموشش کرده‌ای؟! پس نعمت‌های خدا (اگر می‌توانی) از خود دور کن سپس فراموشش کن... •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✍️یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی می‌فروشد نقل می‌ڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بی‌سابقه‌ای از من خواست. گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره می‌خواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول می‌دهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی می‌ڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه می‌ڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون می‌گویند: دختر بی‌جهاز مانند روزه بی‌نماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و.... 💥در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعت‌های غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا ‌می‌شود. ڪسی ڪه بتواند این بدعت‌ها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
. 🔸دو مرد هندو گازر (لباس شوی) بودند که در رود سند لباس‌های مردم را می‌شستند. آنان از منزل مردم لباس‌هایشان را می‌گرفتند و در رود سند شسته و هنگام غروب بعد از خشک شدن تحویل‌شان می‌دادند. پادرا مرد خداترسی بود و هر از گاهی از جیب لباس‌ها سکه یا اسکناسی می‌یافت که آن را کنار می‌گذاشت تا شب به صاحب آن تحویل دهد. اما سونیل مردی بود که اگر سکه‌ای می‌یافت که صاحب آن ثروتمند بود آن را برگشت نمی‌داد و فقط به فقراء برگشت می‌داد. روزی پادرا در جیب شلواری سکه‌ای یافت که لباس متعلق به مرد ثروتمندی بود. شب سکه را همراه لباس که برگشت داد صاحب لباس پادرا را انعام بزرگی بخشید که پادرا با آن در بمبئی خانه‌ای بیست متری خرید و از خیابان و گذرخوابی رها شد. سونیل از این اتفاق که برای پادرا افتاد تصمیم گرفت کاری کند. روزی ثروتمندی در بمبئی لباسی به او داد و سونیل موقع برگشت از جیب خودش سکه‌ای در جیب شلوار گذاشت و به صاحب شلوار گفت: «این سکه یادش رفته بود...» تا او نیز بتواند انعامی بگیرد. ولی داستان برعکس شد. وقتی سکه را تحویل داد مرد ثروتمند مچ دست او را گرفت و گفت: «من ده سکه گم کرده‌ام که تو یکی را دادی و مطمئن شدم بقیه هم در شلوارم مانده بود باید بقیه را هم بدهی....» و از سونیل شکایت برده و به جای دادن انعام، به جرم سرقت او را روانۀ زندان کرد. پادار به سونیل زمان بدرقه‌اش به زندان گفت: «هرگز ریاکارانه و متظاهر به کار نیک مباش، بدان اگر کار نیکی را که برای خدا نکنی، کار شری برای تو شده و دامان تو را خواهد گرفت.» •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•