🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_پنج
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#روایت فتح
#راوی :خانواده و جمعی از دوستان شهید
واقعًا شجاع بودند. به همراه رزمندگان در خطوط مقدم نبرد حضور داشتند.
شجاعانه مبارزه ميکردند اما اسلحه نداشتند! سلاح آنها دوربینی بود که روی دوش گرفته و پابهپای رزمندگان حماسه ی آنها را ثبت ميکردند. حماسه ی فرزندان این مرز و بوم توسط این تصویربرداران
بینشان به تصویر کشیده ميشد.
مردم ایران، دفاع مقدس را از لنز دوربین آنها مشاهده ميکردند. گروه
تلویزیونی روایت فتح با کارگردانی شهید مهندس سید مرتضی آوینی نقش مؤثری در انتقال روح ایثار و شهادت در جامعه داشت.
در دیداری که پس از پایان جنگ با مقام معظم رهبری داشتند، حضرت آقا فرمودند: »روایت فتح را ادامه دهید. بر این اساس دوباره این گروه فعالیت خود را آغاز کرد.«
ضبط دهها فیلم از مناطق عملیاتی و تفحص شهدا از کارهای این مجموعه
بود. در فروردین ماه سال 1372 مسئول این گروه به قافلة شهداپیوست. اما گروه کماکان به کار خود ادامه داد.
سال 1373 مجموعهای به نام شلمچه در چندین قسمت توسط روایت فتح
ضبط و از شبکه اول سیما پخش شد.
کارگردان مجموعه ميگفت: »برای ضبط خاطرات شلمچه به سراغ فرماندهان
و سرداران سپاه مازندران آمدیم. کار فیلمبرداری به پایان رسید. وقتی مشغول جمع آوری وسایل بودیم مشاهده کردم که از دور دو نفر به سمت ما ميآیند؛
جانبازی قطع نخاع که روی ویلچر نشسته بود. به همراه جوانی خوشسیما که هنوز شمایل بسیجیان مخلص دوران جنگ را حفظ کرده بود. به دوستان گفتم: ”دوربین را آماده کنید. از این دونفر فیلم بگیرید.“
وقتی جلو آمدند فهمیدم که آن جوان سید مجتبی علمدار از ذاکران و
بسیجیان لشکر 25 کربالاست و آن جانباز پسرعموی او سید مصطفی علمدار است.
از سید مجتبی خواستیم برای ما از شلمچه بگوید. او هم "بسم الله" گفت و آنچه در درون پاک خود از شلمچه نگاه داشته بود به زبان آورد.
این مصاحبه یکی از بهترین برنامه های ضبط شده ما در آن سفر بود. مصاحبه سید مجتبی در برنامه روایت فتح، قسمت هشتم از مجموعه شلمچه پخش شد و مخاطبان زیادی داشت.«
٭٭٭
خیلیها سید را از برنامه روایت فتح شناختند. او در این برنامه به ویژگیهای شلمچه پرداخت و گفت: »شلمچه خودش خيلي چيزها دارد كه بگويد. اين
خاطرات را بايد از دل شلمچه شنيد، نه از زبان ما. نميدانم ولي فكر ميكنم
"شلمچه از جمله جاهايي است كه همه آمدند، چهارده نور پاك آمدند، انبيا(علیهم السّلام)،
اوليا(ره)، و ... همه آمدند.«"
شب عمليات چهار کيلومتر آبگرفتگي بود. رسيدیم به ساحل شلمچه.
موقعيت طوری شد كه گفتند: »بايد بزنيد به آب.«
سرماي آب از يك طرف، مين و موانع از طرف ديگر. بعضي از بچه ها به
دليل سردي آب سنگ كوب كردند! دو نفر از بچه ها كه قد بلندتري داشتند
تفنگ را روي دوش ميگذاشتند تا آنهايي كه قد كوتاهتري داشتند. آن را بگیرند و به خشكي برسند.
وقتي به ساحل رسيديم از دور نور چراغهاي شهر بصره ديده ميشد. آن نور همه را به خود جذب كرد.
براي يك لحظه وقتي بچه ها وارد ساحل شلمچه شدند و آن نور را ديدند، فكر كردند رسيده اند كربلا، فكر ميكردند رسيده اند به ابا عبدالله ع.
اصلًا شلمچه بو و عطر خاصي داشت؛ زمينش، هوايش، همه چيزش انرژي
خاصي به بچه ها ميداد. بچه ها )در شلمچه( سؤال اولشان اين بود: »از اينجا تا
كربلا چقدر راه است! ميگن شلمچه به كربلانزديكه. براي همينه كه اينجا
بيشتر بوي امام حسين ع رو ميده.«
ميتوانم به تعبير ديگري بگويم، خاك شلمچه، نه به همان قداست، اما بوي خاك چادر حضرت زهرا ع را ميداد. تربت شلمچه بوي تربت ابا عبدالله ع
را ميدهد. خاكش همرنگ خاك تربت ابا عبدالله ع است.
چند روز پيش شخصي تربت ابا عبدالله ع را برايم آورده بود ... هر كدام از بچه هايي كه شلمچه رفته بودند آن را بو كردند، بدون استثنا گفتند: »این خاک بوي شلمچه را ميدهد. بوي جبهه را ميدهد.«
فكر نميكردم روزي شلمچه زيارتگاه شود. ماشين هاي مدل بالا ميآمدند
و از صبح تا غروب در شلمچه ميماندند زيارت ميكردند، نماز ميخواندند.
بچهها بازي ميكردند و ... آخر هم كه ميخواستند بروند مقداري خاك بر
ميداشتند و ميرفتند.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_شش
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#مژده
#راوی :رحیم یوسفی
شلمچه كه بوديم يك بار در مداحي سید حضور داشتم. شنيدم كه "خدا" را به سر بريده "امام حسين(علیه السّلام)" قسم ميداد تا بلکه یک بار زائر "مدينه،" شود.ميگفت: »يك "زيارت عاشورا" در "مدینه" بخوانم، بعد جانم را بگير.« خودش ميگفت: »بعد از زیارت "خانة خدا" دوست دارم يك سال نشده شهيد شوم!« مدتی بعد در منزل يكي از دوستان براي صرف افطاري دعوت بوديم. بعد از افطار به همراه "سيد" ميخواستيم به هيئت برويم. يكي از دوستان آمد و با خوشحالی گفت: "سيد جان يادت هست چند شب قبل، بعد از مراسم وداع با "شهدا" در "حسينه لشكر 25 كربلا" چه دعایی کردی؟"
"سید" با تعجب به چهرة آن دوست نگاه ميکرد. ایشان ادامه داد: »دعا كردي كه زيارت "بيت الله الحرام" نصيب آرزومندان شود؟!«
من آنجا دلم شكست. با حال خوبي آمين گفتم. ديشب از تهران تماس
گرفتند كه مشكل حج شما حل شده. در همين ماه رمضان مشرف ميشوم.
همه خوشحال شديم و به او تبريك گفتيم. یک دفعه نگاهم به سيد افتاد.
احساس كردم خيلي در خودش فرورفته. اما علت را نفهميدم. تا در مراسم آن شب جواب سؤالم را پيدا كردم.آن شب "سيد" در مناجات و مداحي، با "خدا" اينطور حرف ميزد: »خدايا يكي خواب خوش ميبينه، يكي شفا ميگيره، يكي تذكره "حج" ميگيره، اما من ... .« صدای گریه اش بلند بود. آن شب حسابي با "خدا" راز و نياز كرد. انگار كه تنها در محضر "خداوند(متعال)" است و هيچ كس در اطراف او نيست.
خیلی دلم برایش سوخت. دیده بودم چقدر عاشقانه برای "خدا" تلاش ميکند اما هنوز نتوانسته بود به زیارت "مدینه" برود. ٭٭٭ فردا صبح به اداره ارشاد رفتم. يكي از دوستانم به تازگي مسئوليتي در آنجا
گرفته بود. رفتم تا به او تبريك بگويم. وقتي رسيدم دو نفر ديگر هم آنجا بودند. بعد از احوالپرسي هاي معمول، ايشان رو به آن دو نفر كرد و گفت: »من يك فيش حج عمره سهميه دارم اگر تمايل داريد، ميتوانم آن را به يكي از شما دو نفر بدهم.« من با شنيدن اين حرف هيجانزده شدم. بلند گفتم: »نه، اين حج مال من است!« آن دو نفر با تعجب مرا نگاه كردند. وقتي اشتياق مرا ديدند چيزي نگفتند.فيش را گرفتم. رفتم اداره "حج" و زيارت. در راه به ماجراي شب قبل فكر ميكردم. مسئول اداره "حج و زيارت" آشنا بود. وقتي بيتابي مرا ديد علت را پرسيد. من هم جريان شب قبل را برايش تعريف كردم و گفتم كه اين "حج" را مديون "آقا سيد" هستم بعد به آن مسئول گفتم: »يك فيش حج هم براي "سيد" در نظر بگيرد يا اينكه فيش "حج" مرا به نام "سيد" ثبت كند.« او هم گفت: »من نوكر چنين سيد بزرگواري هستم.« خلاصه یک فیش حج هم برای سید مهیا شد. سراسيمه شماره اداره سيد را گرفتم و گفتم: "سيد جان" مژده، "ان شاءالله" قرار است به "حج" مشرف شوي." "سيد" كه فكر ميكرد با او شوخي ميكنم با خنده گفت: »سربه سرم نگذار.« گفتم: »به "خدا" راست ميگم.« بعد هم جريان را برايش تعريف كردم. وقتي حرفم تمام شد، صداي هق هق گريه سيد را از پشت تلفن ميشنيدم. در همان حال آرام نجوا ميكرد: "يا حسين(علیه السّلام) يا زهرا(سلام الله علیها)"
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_هفت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#حج
#راوی :رحیم یوسفی
سه روز بيشتر فرصت نداشتيم. باید خیلی سریع كارهاي اداري را انجام
ميدادیم. از آنجا كه سيد نظامي بود بيشتر كارهايش را بايد در تهران انجام ميداد.
قرار شد سيد كارهاي مرخصي گرفتن از سپاه را انجام دهد و من كارهاي
گذرنامة او را انجام دهم. پيشرفت كارها خوب نبود. باید تا وقت اداری تمام نشده کارهای گذرنامه را تمام ميکردیم.
بالاخره ساعت يك بعدازظهر كارهاي گذرنامة سيد در كامپيوتر ادارة
گذرنامه ثبت شد. وقتي به واحد مربوطه مراجعه كردم مسئول آنجا گفت: »وقت
اداري تمام شده، شما براي دريافت گذرنامه فردا تشريف بياوريد.«
با ناراحتي به او گفتم: »اگر آن چيزي كه من ميدانم درست باشد، هيچ كس نميتواند مانع اين سفر شود.«
آن بندة خدا وقتي ناراحتي مرا ديد چيزي نگفت.
بايد راه ديگري پيدا ميكردم. رفتم حج و زيارت و تا ساعت چهار هر كاري
ميتوانستم كردم، اما نشد. فرصت رو به اتمام بود. نميدانستم چطور به سیدبگویم که هماهنگ نشد.
ناگهان يكي از كاركنان حج و زيارت كه رابط آنجا و ادارة گذرنامه بود،
وارد اداره شد و به سمت من آمد. با لبخندی بر لب گفت: »مژده بده!«
با تعجب پرسیدم: »چرا؟«
فوري گذرنامة سيد را جلوي من گذاشت و گفت: »مسئول واحد كامپيوتر برات پيغام داده و گفته برو به آن آقا بگو، حرفش درست بود. ظاهرًا حج این
آقا سيد حج معمولي نيست!«
با خوشحالي منتظر سيد شدم. وقتي سيد از تهران آمد همه چيز را برايش
تعريف كردم. سيد فقط گريه كرد. گفتم سيد جان همه چيز درست شده پس چرا گريه ميكني؟
گفت: »امروز تا اواخر ساعت اداري كارم طول كشيد. اما جواب نامه هايم را دريافت نكردم. به گوشه اي از ستاد مركزي سپاه رفتم و خيلي گريه كردم.
به خدا گفتم اين ديگه چه كاري است؟ تا لب چشمه ميآوري و تشنه
برميگرداني.
با دلي شكسته اما اميدوار مجددًا به واحد مربوطه مراجعه كردم. با كمال
تعجب ديدم نامه هايم آماده اند. فوري آنها را گرفتم و بقيه كارهايش را انجام دادم.«
من هم نامهها را از سيد گرفتم و لاي گذرنامه گذاشتم. سرم را كه بلند كردم، نگاهمان به هم گره خورد. ناگهان شروع كرديم به خنديدن.
مشکل دیگر هزینه سفر حج سید بود. سید همیشه انفاق ميکرد. چیزی برای خودش پس انداز نکرده بود که بتواند هزینه این سفر را تأمین کند. اما کسی که خدا دعوتش کرده باشد ...
یکی از دوستان، سید را صدا کرد و گفت: »شما مکه که رفتی یک طواف
به نیابت پدر من انجام بده. مشکل هزينه هم به طرز عجیبی حل شد!
كارهاي مقدماتي سفر را انجام داديم. بالاخره درایام ماه مبارک رمضان، ماه میهمانی "خدا(متعال)"، ما به مهمانی دیگری ازسوی "خدا(متعال)" دعوت شدیم.باهم راهي سفر عشق شديم.در مكه حال سيد خيلي عجيب بود. هميشه نيم ساعت قبل از اذان، زيارت عاشورا ميخواند.
وقتي تعجب مرا ميديد، ميگفت: »مرا "آقا امام حسين(علیه السّلام)" به اينجا آورده.
من هم از طريق "امام حسين(ع)" با "خدا(متعال)" حرف ميزنم. "خدا(متعال)" مرا با واسطه قبول
كرد، من هم با واسطه با او حرف ميزنم.«
در ابتدا حجاج اتاقهاي همجوار از نالهها و مداحيهاي سيد ناراحت
ميشدند. اما بعد از مدتي آنها هم ميآمدند و از نواي جانسوز سيد بهره
ميبردند. ٭٭٭
در جبل الرحمه، رو به صحراي عرفات ايستاده بود. زمزمه اي عارفانه داشت.
چهرهاش نورانيتر شده بود. به خيال آنكه خلوت او را به هم نزنم، خیلی آهسته
به او نزديك شدم و از او عكس گرفتم. بعد در كنار او نشستم و از دوستي
درخواست كردم كه عكسي را از ما به يادگار بگيرد.
در آن لحظه فكر ميكردم كه از سر و صداها متوجه حضور من و ديگر
دوستان شده.
به زمزمة او گوش دادم، با "مولاي خود امام زمان(عج)" مناجات عاشقانه اي
داشت. پس از پايان مناجاتش به او گفتم: »قبول باشه.«
سيد رو به من كرد و گفت: »شما كي به اينجا آمدي!؟«
در اين لحظه بود كه متوجه شدم در تمامي آن مدت سيد متوجه هيچ كس در اطرافش نبوده. سید مانند همه مداحي هاو مناجاتهاي عارفانه اش حضورقلبي عجيبي داشت.
اما حال سيد در مدينه را بايد از خود مدينه پرسيد.مناجات سيد در مدينه
مانند مكه خصوصي نبود. او در كنار قبرستان بقيع مينشست و مداحي را شروع ميكرد. او عاشقانه از اعماق وجود ميسوخت و ميخواند.
مداحان ديگر برنامه هايشان را قطع ميكردند. جمعيت زيادي به دور او حلقه ميزدند. چفيه اش را روي سرش مي انداخت و بدون آنكه به جمعيت اطرافش توجهي كند به مناجات با معبود ميپرداخت.
مصيبت جدة غريبش، فاطمه زهراع ،را براي مشتاقان آن بانوی
زمزمه ميكرد. بعضي شبها مجلس سيد تا صبح ادامه پيدا ميكرد.
يك بار رفته بود پشت قبرستان بقيع و عقده دل خود را گشوده بود. وقتي به هتل برگشت، به داخل اتاق رفت و دوباره شروع به گريه كرد، آنقدر
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_هشت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#زمزمه جدایی
#راوی : دوستان شهید
برخي از شبها پس از مراسم به همراه سيد براي زيارت، به آستانة مقدس
پهنه کلا ۱ ميرفتيم،
يك شب در بين راه در خصوص مسائل مربوط به زندگي و معضلات جامعه و مسائل روز صحبت ميكرديم.
در پايان وقتي همه ساكت شدند. سيد مجتبي لبخندي زد و گفت: »اي آقا، سي سال عمر كه اين حرفها را ندارد.« اين اولين باري نبود كه سيد اين حرف را به زبان ميآورد؛ اما سرانجام در
سي امين بهار زندگي اش جاودانه شد.
٭٭٭
قرار بود مراسم شب يازدهم شعبان در منزل پيرمردي با صفا در آمل برگزار
شود. آن شب جشن ميلاد حضرت علياكبر ع بود. وقتي به منزل آن پيرمرد
رسيديم سيد هنوز نيامده بود.
پس از لحظاتي سيد همراه با خانوادهاش وارد منزل شدند. وقتي نگاهش به
___
1 .يكي از روستاهاي اطراف شهرستان ساري كه حسينة آن محل ظهور كرامات حضرت سيدالشهداع در جهت شفاي بيماران و كارگشايي از شيعيان است.
_________
من افتاد با خنده گفت: »آماده باش، امشب برنامه داري.«
از چهرة او متوجه شدم حال عجيبي دارد. با خود فكر كردم كه امشب بايد از آن شبهايي باشد كه مراسم توسط سيد دگرگون شود.
بعد از تلاوت قرآن، سيد رو به من كرد و گفت: »بلند شو و مدح آقا را
شروع كن.« من هم چند بيت مدح و يك سرود كوتاه خواندم و نشستم. وقتي به سيد نگاه
كردم لبخندي زد و گفت: »خدا خيرت دهد« بعد هم سید شروع كرد به خواندن. همراه با او زمزمة بچه ها هم بلند شد. بعد از مدح حضرت علي اكبرع شروع به خواندن اشعاري در وصف حضرت وليعصر)عج( كرد.
بعد در همان حال گفت: »چند روز ديگر میلاد امام زمان)عج( است. شايد
من در بين شما نباشم!!
پس از فرصت استفاده ميكنم و اين چند بيت را به ساحت مقدس آقا امام زمان )عج( تقديم ميكنم.«
نميدانم!؟ شايد سید فهميده بود. شاید ميدانست که لحظة عروج نزديك است. سيد بيتاب پرواز شده بود.
٭٭٭
با ديدن او هميشه روحم تازه ميشد. نشاط خاصي سراسر وجودم را
فراميگرفت.
غروب سه شنبه سيزدهم شعبان پيش هم بوديم. در رفتار او حالت عجيبي پيدا بود. مثل كسي كه به او خبر خوشي داده باشند. يك حالت شعف دروني داشت.
نوجواني آمد و برگة كمك به هيئت را آورد و از سيد كمك خواست. سيد
با لبخند شيريني که بر لب داشت گفت: »برو پيرمرد. ما خودمان اينكاره ايم.« بعد با او كمي صحبت كرد و دلش را به دست آورد.
با هم به سمت شبستان رفتیم. بايد دعاي توسل در آنجا خوانده ميشد. سيد شروع به خواندن دعاي توسل كرد. ضمن دعا عرض ارادت ويژه اي به محضر حضرت ولي عصر)عج( داشت.
بعد هم عذرخواهي كرد و گفت: »كسي چه ميداند، شايد تا شب ميلاد آقا نبوديم!«
من مبهوت اين سخن سيد شدم. ديگر او را نديدم تا از رفقا خبر بيماري و بستري شدنش را شنيدم.
عجيب بود. وقتي با بچه ها صحبت کردم، همه اذعان ميكردند كه در اين
چند روز آخر، سيد حال و هواي ديگري داشت.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_نه
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#نیمه شعبان
#راوی :حمید "فضل الله" نژاد
براي شب نيمه شعبان کارها هماهنگ بود. قرار شد ابتدا سينا، كه آنوقت
پنج ساله بود، بخواند و بعد چند نفر از دوستان. آخر هم خود سيد مداحي كند و مولودي بخواند.
همه چيز برنامه ريزي شده بود. سيد مجتبی قبل از ظهر به بیمارستان رفته و عصر در منزل بود. حال خوبی نداشت. خیلی ضعیف شده بود.
غروب بود. براي مراسم سينا را آوردم. مراسم با خواندن او شروع شد. همه
چيز طبق برنامه پيش ميرفت. نوبت رسيده بود به خود "سيد". اما خبري از او نشد.
همه منتظر بودند؛ اما نیامد. برای اولین بار مراسم بدون سيد به پايان رسيد.
ناراحت بودم که چرا نیامده. آخر مراسم به ما خبر دادند سيد حالش بد شده و او را دوباره به بيمارستان بردهاند. بچهها هم برايش دعا كردند.
٭٭٭
آخر شب رفتم بيمارستان پيش سيد. صبح او را مرخص كردند و به خانه
آوردند. اما دوباره حالش بد شد و به بيمارستان منتقل شد.
خودم را به بيمارستان "امام خميني(ره)" ساري رساندم. "سيد" اوضاع خوبي نداشت.
ميگفتند دست و پاهايش ورم كرده. بدنش كبود شده و ...
ميخواستم او را از نزديك ببينم. اما اجازه ندادند.
طاقتم تمام شد. شروع كردم به داد و فرياد! من سید را خیلی دوست داشتم.
خیلی به او وابسته بودم. با اینکه پسرداییاش بود و از كودكي با هم بزرگ شده
بوديم، اما به نوعی معلم و استاد من نیز بود.
در جبهه هم با اينكه در يك منطقه نبوديم ولي سعي ميكرديم طوري
مرخصي بگيريم كه همديگر را ببينيم. بعد هم داماد خانواده علمدار شدم. ما همیشه با هم بودیم.
اما حالا سيد در آن وضع قرار داشت. نميدانستم چه کنم.
با سر و صداي من سيد مجتبي متوجه حضورم شد. خودش واسطه شد كه بروم پيشش. روپوش و ماسك زدم و رفتم به ديدن يار.
روز نیمه شعبان را در کنار سید بودیم. روز بعد دوباره به بیمارستان رفتم. نگاه به چهره سید عید من را عزا کرد. فشار سيد روي چهار بود. يكي از كليه هايش از كار افتاده بود. كلية ديگرش هم به درستي عمل نميكرد. طحال را هم قبلًا برداشته بودند.
به علت نداشتن طحال، بدن سيد در برابر بيماريها ضعيف شده بود. آنقدر
سم در خونش زياد شده بود كه كبد و ريه هم درگير شده بود.
از سوي ديگر عوارض شيميايي وضعيت را بدتر كرده بود. سيد با تمام وجود درد ميكشيد، اما فقط لبخندي ميزد و هرچند لحظه یک بار ميگفت
"يا زهرا(سلام الله علیها)"
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب "سلام بر ابراهیم"
#راوی: مرتضی پارسائیان
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
رفتار با اُسرا
روزهای اولِ جنگ، در ارتفاعات کوره موش، چهار اسیر گرفتیم. اسرا را به خانه ای که مستقر بودیم آوردیم تا بعد به "پادگان ابوذر" منتقل شوند. خواستیم اسرا را در اتاقی متروکه مستقر کنیم اما "ابراهیم" قبول نکرد. گفت: "اینها مهمون ما هستند. اگه برخورد صحیح باشه مطمئن باش کار اشتباهی نمیکنند. " دستات اسرا را باز کرد و اورد داخل اتاق سر سفره ناهار. تعداد کنسرو کم بود. با تقسیم بندی "ابراهیم"، خودمان هر دو نفر یک کنسرو را خوردیم، اما به اسرای عراقی، هر نفر یک کنسرو دادیم. دو روز گذشت. "ابراهیم" به من گفت : "حمام روشن کن" و "خودش" چها دست لباس زیر تهیه کرد و یکی یکی اسرای عراقی را به حمام فرستاد ا تمیز شوند. عصر همان روز خودرویی برای انتقال اسرا آمد. اسیران عراقی گریه میکردند و نمی رفتند! التماس میکردند که پیش "ابراهیم" بمانند ولی قانون چنین اجازه ای به ما نمی داد. موقع حرکت تا چن دقیقه نگاه آنها به "ابراهیم" بود. گویی نمیخواستند از "او" دور شوند.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید "ابراهیم هادی" 🍃
@hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب "سلام بر ابراهیم"
#راوی: مرتضی پارسائیان
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
تیمار سگ
با "ابراهیم" سوار مینی بوس از گیلان غرب به کرمانشاه می آمدیم. در راه راننده یک دفعه ترمز کرد.انگار چیزی به ماشین خورد.راننده اما توجهی نکرد و راه افتاد. "ابراهیم" از شیشه نگاه کرد و متوجه شد که این توقف ، به خاطر برخورد ماشین با یک سگ بود. به راننده گفت: " نگه دار ببینیم چی شد ." راننده گفت: چیزی نیست سگ بود. "ابراهیم" بلندتر گفت : "نگه دار من میخوام پیاده بشم. " ماشین ایستاد. "ابراهیم" کرایه دونفر مارو داد و پیاده شدیم. رفتیم به سراغ آن سگ. حیوان قادر به حرکت نبود. "ابراهیم" یک تکه چوب برداشت و بامقداری پلاستیک که کنار جاده افتاده بود، پای سگ را آتل بست. یکی از کردهای محلی که از دور شاهد این صحنه بود از این کار خیی خوشش آمد و تشکر کرد. "ابراهیم" کمی پول به آن شخص داد و گفت : مراقب این زبان بسته باش. اگر شد کمی استخوان برایش تهیه کن. ساعتی بعد همراه "ابراهیم" سوار مینی بوس بعدی شدیم و ادامه راه را رفتیم.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید "ابراهیم هادی" 🍃
@hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: محمدحسام، رضا هادي،ناصر "كدخدا"
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
کشتی
هنوز مدتی از حضور در ورزش باستانی نگذشته بود که ابراهیم به توصیه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتی رفت. در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراسان ثبت نام کرد. و کار خود را با وزن 53 کیلو آغاز کرد.
آقای گودرزی و محمدی مربیان خوب ابراهیم درآن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهیم را به خاطر اخلاق و رفتارش خیلی دوست داشت و آقای گودرزی هم خیلی خوب به ابراهیم فنون کشتی رو یاد میداد و میگفت:
"این پسر خیلی آرومه اما تو کشتی وقتی زیر میگیره، چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله میکنه و تا امتیاز نگیره ول کن نیست. برای همین اسم ابراهيم رو گذاشته بود پلنگ خفته "
خیلی مواقع میگفت:"یه روز، این پسر رو تو مسابقات جهانی می بینید، مطمئن باشید".
سالهای اول دهه 50 در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهیم همه حریفها را با اقتدار شکست داد و در حالی که 15 سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد، مسابقات در روزهای اول آبان برگزار میشد ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد.
مربیها خیلی از دست ابراهیم ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار میشد و جوایز هم توسط او اهداء شده است. برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود.
سال بعد ابراهیم در مسابقات قهرمانی آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال هم در وزن 62 کیلو در قهرمانی باشگاههای تهران شرکت کرد.
در سال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشگاهها وقتی دید دوست صمیمی خودش در وزن او، یعنی 68 کیلو شرکت کرده، ابراهیم یک وزن بالاتر رفت و در 74 کیلو شرکت کرد. در آن سال درخشش ابراهیم خیره کننده بود و جوان 18 ساله قهرمان 74 کیلو آموزشگاهها شد.
تبحر خاص ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به یک کشتی گیر تمام عیار تبدیل شود.
***
در همان سال در مسابقات باشگاهها که در سالن صدری برگزار میشد "ابراهیم" داخل تماشاگرها کنار من نشسته بود.
گوینده سالن اعلام کرد:
کشتی بعدی "ابراهیم هادی" و مرتضی. ق حریف "ابراهیم" که دو ردیف جلوتراز ما توی تماشاگرها نشسته بود، بلند گفت: "این ابراهیم کیه؟" رفقایش همدیگر را نگاه کردند و گفتند: نمیدونیم.
"ابراهیم" هم که داشت صحبتهای اونها رو گوش میکرد بلند گفت:"ابرام رو من میشناسم هیچ عددی نیست".
مرتضی هم به رختکن رفت، بعد هم خوشحال به سمت تشک آمد و رفقایش تشویقش میکردند. بدن خیلی قوی و توپری داشت. با غرور خاصی وارد تشک شد.گوینده سالن دوباره مسابقه را اعلام کرد.
"ابراهیم" که دو بنده کشتی رو زیر لباسش پوشیده بود سریع لباسهایش رو در آورد و اومد پائین و رفت روی تشک.
خیلی از تماشاگرها از بچه محلهای مرتضی بودند و تشویقش میکردند . من هم تک و تنها داشتم ابراهیم رو نگاه میکردم. مربي هم از گوشه تشک ابراهیم رو راهنمائی میکرد.
مرتضی با تعجب داشت ابراهیم رو نگاه میکرد. بعد گفت:"تو که الان پشت سر من نشسته... "هنوز حرفش تمام نشده بود که داور سوت شروع مسابقه رو زد.
به محض شنیدن صدای سوت ، ابراهیم سریع به سمت پاهای حریف رفت و جفت پاهاش رو تو بغل گرفت و بعد هم از جا بلندش کرد و با کمر کوبیدش به تشک.
مرتضی چندین بار تقلا کرد که از حالت پل خارج بشه ولی ابراهیم کمتر از 30 ثانیه، با ضربه فنی پیروز مسابقه شد. اما از آنجائی که خیلی خوش برخورد بود اونقدر با حریفش صحبت کرد و خندید که دل اون رو هم به دست آورد. این دو نفر بعدها رفقای بسیار صمیمی برای هم شدند.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
@Ebrahimhadibot
@hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: امیر منجر
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
در محضر بزرگان
سال اول جنگ بود . به مرخصی آمده بودیم . با موتور از سمت ميدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم . ابراهیم هم عقب موتور نشسته بود . از یکی از خیابانها که رد شدم ابراهیم یکدفعه گفت: "امیر وایسا!" من هم سریع اومدم کنار خیابان و با تعجب گفتم: "چی شده؟! "
گفت: "هیچی ، اگه وقت داری بریم ديدن یه بنده خدا "، من هم گفتم:
"باشه ،کار خاصی ندارم".
بعد با ابراهیم داخل یه خونه رفتیم، چند بار "یا الله" گفت و وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند .پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالاي مجلس بود.
من هم به همراه ابراهیم سلام كردم و در یک گوشه اتاق نشستم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها که تمام شد رو کرد به ما و با چهرهاي خندان گفت:
"آقا ابراهیم راه گم کردی، آقا چه عجب اینطرف ها!"
ابراهیم كه سر به زیر نشسته بود، گفت: "شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم".
همینطور که صحبت میکردن فهمیدم این حاجی، ابراهیم رو خیلی خوب میشناسه، حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد و وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: "آقا ابراهیم ما رو يه كم نصیحت کن"
ابراهیم که از خجالت سرخ شده بود گفت: "حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنین، خواهش میکنم اینطوری حرف نزنین" و بعد از چند لحظه سکوت گفت: "ما اومده بودیم که شما رو زیارت کنیم و "ان شاءالله" تو جلسه هفتگی خدمت میرسیم" و بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: "ابرام جون ،تو هم به این بابا یه كم نصحیت میکردی . دیگه سرخ و زرد شدن نداره که" باعصبانیت پريد تو حرفم و گفت: "چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی ؟" گفتم: "نه !راستي کی بود !؟"
جواب داد: "این آقا یکی از اولیای خداست که خیلیها نمیشناسنش، ایشون حاج ميرزا اسماعیل دولابی بودن".
سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند و تازه با خواندن كتاب طوبيمحبت فهمیدم که جمله ایشان به "ابراهیم" چه حرف بزرگی بوده.
***
البته "ابراهیم" از همان جوانی با بیشتر روحانیان محل در ارتباط بود . زمانی که علامه جعفری در محله ما زندگی میکردند. از وجود ایشان بهرههای فراوانی برد. "شهيدان بهشتي(ره)" و"مطهري(ره)" را الگوي كامل ميدانست.
:ابراهیم" در مورد "امامخمینی(ره)" هم خیلی حساس بود . نظرات عجیبی هم در مورد امام داشت و میگفت: "در بین بزرگان و علمای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت امام رو نداشته". هر وقت پیامی از "امام راحل (ره)"
پخش می شد، خیلی با دقت گوش میکرد و میگفت: "اگر دنیا و آخرت میخواهیم باید حرفای "امام(ره)" رو گوش کنیم".
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال "شهید ابراهیم هادی" 🍃
@Ebrahimhadibot
@hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: رضا هادی
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
محبت پدر
درخانهاي کوچک و مســتاجري درحوالي "ميدان خراسان تهران" زندگي
ميكرديم.
اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. "پدر" چند روزي است كه خيلي
خوشحال است.
"خدا" در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از "خدا" تشــكر
ميكرد.
هر چند حاال در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي "پدر" براي اين پسر
تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند.
البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد:
»ابراهيم«
"پدرمان نام پيامبــري" را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد
بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود.
بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين
آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين "پســر" اينقدر خوشحالي
ميكني؟!
"پــدر" با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من
مطمئن هســتم كه "ابراهيم من"، "بنده خوب خدا" ميشــود، "اين پسر نام من را هم زنده ميكند"!
راست ميگفت. محبت "پدرمان" به "ابراهيم"، محبت عجيبي بود.
هر چند بعد از او، "خدا" يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد،
اما از محبت "پدرم" به "ابراهيم" چيزي كم نشد.
٭٭٭
"ابراهيم" دوران دبســتان را به "مدرســه طالقاني" در خيابان زيبا رفت. اخالق
خاصي داشت. توي همان دوران دبستان "نمازش" ترك نميشد.
يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: "باباي من" آدم
خيلي خوبيه. تا حاال چند بار امام زمان )عج( را توي خواب ديده.
وقتي هم كه خيلي آرزوي "زيارت كربلا" داشــته، "حضرت عباس" را
در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده.
زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه،
"آقاي خميني(ره)" كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه.
حتــي "بابام" ميگه: همه بايد به دســتورات اون "آقا" عمــل كنند. چون مثل
دستورات "امام زمانِ(عج)" می مونه.
دوســتانش هم گفته بودند: "ابراهيم" ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي ناظم
بفهمه اخراجت ميكنه.
شــايد براي دوســتان "ابراهيم" شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به
حرفهاي "پدر" خيلي اعتقاد داشت.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
@Ebrahimhadibot
@hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: رضا هادی
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
محبت پدر
درخانهاي کوچک و مســتاجري درحوالي "ميدان خراسان تهران" زندگي
ميكرديم.
اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. "پدر" چند روزي است كه خيلي
خوشحال است.
"خدا" در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از "خدا" تشــكر
ميكرد.
هر چند حاال در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي "پدر" براي اين پسر
تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند.
البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد:
»ابراهيم«
"پدرمان نام پيامبــري" را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد
بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود.
بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين
آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين "پســر" اينقدر خوشحالي
ميكني؟!
"پــدر" با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من
مطمئن هســتم كه "ابراهيم من"، "بنده خوب خدا" ميشــود، "اين پسر نام من را هم زنده ميكند"!
راست ميگفت. محبت "پدرمان" به "ابراهيم"، محبت عجيبي بود.
هر چند بعد از او، "خدا" يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد،
اما از محبت "پدرم" به "ابراهيم" چيزي كم نشد.
٭٭٭
"ابراهيم" دوران دبســتان را به "مدرســه طالقاني" در خيابان زيبا رفت. اخالق
خاصي داشت. توي همان دوران دبستان "نمازش" ترك نميشد.
يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: "باباي من" آدم
خيلي خوبيه. تا حاال چند بار امام زمان )عج( را توي خواب ديده.
وقتي هم كه خيلي آرزوي "زيارت كربلا" داشــته، "حضرت عباس" را
در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده.
زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه،
"آقاي خميني(ره)" كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه.
حتــي "بابام" ميگه: همه بايد به دســتورات اون "آقا" عمــل كنند. چون مثل
دستورات "امام زمانِ(عج)" می مونه.
دوســتانش هم گفته بودند: "ابراهيم" ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي ناظم
بفهمه اخراجت ميكنه.
شــايد براي دوســتان "ابراهيم" شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به
حرفهاي "پدر" خيلي اعتقاد داشت.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
@Ebrahimhadibot
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: تیمار سگ 🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب "سلام بر ابراهیم"
#راوی: مرتضی پارسائیان
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
تیمار سگ
با "ابراهیم" سوار مینی بوس از گیلان غرب به کرمانشاه می آمدیم. در راه راننده یک دفعه ترمز کرد.انگار چیزی به ماشین خورد.راننده اما توجهی نکرد و راه افتاد. "ابراهیم" از شیشه نگاه کرد و متوجه شد که این توقف ، به خاطر برخورد ماشین با یک سگ بود. به راننده گفت: " نگه دار ببینیم چی شد ." راننده گفت: چیزی نیست سگ بود. "ابراهیم" بلندتر گفت : "نگه دار من میخوام پیاده بشم. " ماشین ایستاد. "ابراهیم" کرایه دونفر مارو داد و پیاده شدیم. رفتیم به سراغ آن سگ. حیوان قادر به حرکت نبود. "ابراهیم" یک تکه چوب برداشت و بامقداری پلاستیک که کنار جاده افتاده بود، پای سگ را آتل بست. یکی از کردهای محلی که از دور شاهد این صحنه بود از این کار خیی خوشش آمد و تشکر کرد. "ابراهیم" کمی پول به آن شخص داد و گفت : مراقب این زبان بسته باش. اگر شد کمی استخوان برایش تهیه کن. ساعتی بعد همراه "ابراهیم" سوار مینی بوس بعدی شدیم و ادامه راه را رفتیم.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید "ابراهیم هادی" 🍃
@hekayate_deldadegi