5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 امام حسن عسکری (علیه السلام) فرمودند :
✍ أَوْرَعُ النّاسِ مَنْ وَقَفَ عِنْدَ الشُّبْهَةِ، أَعْبَدُ النّاسِ مَنْ أَقامَ عَلَي الْفَرائِضِ أَزْهَدُ النّاسِ مَنْ تَرَكَ الْحَرامَ، أَشَدُّ النّاسِ اجْتَهادًا مَنْ تَرَكَ الذُّنُوبَ.
👌 پارساترين مردم كسي است كه در هنگام شبهه توقّف كند.
👌 عابدترين مردم كسي است كه واجبات را انجام دهد.
👌 زاهدترين مردم كسي است كه حرام را ترك نمايد.
👌 كوشنده ترين مردم كسي است كه گناهان را رها سازد.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋سوره ی مریم را که باز میکنی
دنیایی سراسر شگفتی میبینی
از دعای حضرت زکریا برای درخواست
فرزند در نهایت پیری و نازایی
تا تولد بدون پدر حضرت عیسی
و سخن گفتن در گهواره ی او و ...
اما نکته ی جالب اینجاست
(قَالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ )
[سورة مريم 21]
(پرودگارت گفت
این کارها نزد من بسیار آسان است...)
🦋یعنی خداوند شگفت انگیز ترین
کارها برای ما را
آسان ترین کارها برای خود میداند
و جالب اینجاست این جمله را
چندین بار تکرار میکند تا همواره به تو
اطمینان دهد که:
🦋آنچه تو سخت و دشوار و محال می پنداری
نزد خـداوند ابدااا سختی و دشواری ای ندارد
به قدرتش اعتماد کن ، بر او توکل کن
بی شک ، او تو را به سر منزل
مقصودت خواهد رساند
🙏و خـدایی که به شدت کافیست
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
💟داستان آموزنده
💫داستانی واقعی از یک قاضی مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.
او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت.
بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
💫"به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند
داستان ها و مطال💟ب پند آموز
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
25.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا شکرت💚🌱🌱
بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی……
«همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن
بخشنده باشن
پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت»
«همه میتونن درس بخونن اما همه فهمیده نیستن
باسوادشدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت»
«همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن
زیبا زندگی کنن
زندگی عادته اما زیبا زیستن 🤍
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
آوای رود را گوش کن
زندگی جاریست
لحظه ها را لبخند بزن
تا آوای زندگی در قلبت به صدا درآید
💡 هرگز از یک روز زندگیت هم پشیمان نباش
روزهای خوب شادی بخشند،
روزهای بد تجربه آورند،
روزهای بدتر درس میدهند،
و روزهای بهتر خاطره آورند
The day that broke you
In the end, the day will come
They make you . .
روزایی که تو رو درهم شکست
در نهایت همون روزایی میشن که
تو رو میسازن . . .🌸
سلام صبح بخیر🌤
▣
#انگیزشی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
کسی قدم به حرم بی مدد نخواهد زد
دم از صفات رضا بی احد نخواهد زد
گدای کوی رضا شو که این امام رئوف
به سینه احدی دست رد نخواهد زد
🕊شهادت آقـا
🖤علی بنموسی الرضا (ع)
🕊 بر همه محبان اهل بیت
🖤 تسلیت باد
❖
#امام_رضا
#شهادت_امام_رضا
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم رضا و دلم تا حرم رسید
از سوی او نسیمی به چشم ترم رسید
دست ادب به سینه و لبریز التماس
گفتم ابالجواد و مراد دلم رسید...
شهادت امام الرئوف علی بن موسی الرضا علیه السلام تسلیت باد🖤
#امام_رضا
#شهادت_امام_رضا
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ماجرای کتک خوردن استاد قرائتی
✍ خدا اموات را رحمت كند. من با پدرم دعوا داشتم. من مى خواستم به دبيرستان بروم. اما پدرم مى گفت: بايد آخوند شوى. آن زمان آخوند خيلى كمياب بود. سى و دو سال پيش مردم به پدرم مى گفتند: تو كه آخوند نيستى. تو بازارى هستى. بچه ات را دنبال كاسبى بفرست. آخوندى چيست؟ آن زمان آخوند شدن خيلى مشكل بود. آن زمان خيلى فقر وجود داشت. خلاصه ما با پدرمان دعوا كرديم. گفتم: من نمى خواهم آخوند شوم. مى خواهم به دبيرستان بروم. پدرم خسته شد. عاجز شد. گفت: برو هر كارى مى خواهى بكن. به دبيرستان رفتم. با بچه هاى دبيرستانى حرفمان شد. ما شكايت بچه ها را به رئيس دبيرستان كرديم. رئيس دبيرستان هم آمد و به بچه ها تشر زد. بچه ها گفتند: بايد حال قرائتى را بگيريم. گفتند: اگر او را بزنيم، دوباره از ما شكايت مى كند.
روز آخر مدرسه ها كه مدرسه تعطيل مى شود، حالش را مى گيريم. من مى خواستم آن روز به مدرسه نروم. اما گفتم: آنها فكر مى كنند كه من از آنها ترسيده ام. باور نمى كردم كه حالا بعد از چند ماه يادشان باشد. روز آخر دبيرستان شانزده نفر از اين بچه هاى دبيرستانى ريختند و من را كتك زدند. به قدرى سر و صورت من را سياه كردند كه ديگر طاقت نداشتم. يادم است كه وقتى مى خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمين افتادم. دستم را به ديوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: من مى خواهم طلبه شوم. چه كتك خوبى بود.
💥به هرحال آدم گاهى اوقات نمى داند كه چه چيز به صلاحش است. گاهى در يك جايى شكست مى خورد. بعد هم مى بيند كه خوب شد كه شكست خورد. ما نمى دانيم كه خيرمان در چيست. از خدا خير بخواهيد. مأيوس نشويد. اگر يك دعا مستجاب نشد، به يه كارى نرسيديد، مايوس نشويد.
📚 بخشی از برنامه درسهایی از قرآن سال۷۴
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi