eitaa logo
حکایت و داستان قرآنی روایت پند حدیث آموزنده زیبا خواندنی معجزه کلیپ صوتی مذهبی اسلامی
17.6هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.8هزار ویدیو
24 فایل
﷽ 💚منبع انواع حکایات و روایات‌ جذاب مذهبی،داستان وپندزیبا 💚🌹حضورشما باعث دلگرمی ماست🌹💚 . 💚لطفا کپی باذکرصلوات🙏🌹 . . ❌تبلیغات و تبادلاتی که درکانال قرار میگیرند نه‌ تایید و نه‌ رد می‌شوند . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋🍃•° ࿐ྂ ࢪحمت‌خـداوندبیڪࢪان‌است؛        بہ‌درگاهش‌بی‌حدومࢪز، دُعـاڪن...🕊 ‌‌‌‌‌༄‌‌‌✿⃟‌‌‌💕 ⸀💌˼ میزان‌واقعی‌توکلت‌بہ‌خداروفقط‌مواقع‌ِدل‌ نگرانیت‌بسنج..🌱 بہ‌هرمیزان‌بہ‌خدا،اعتمادبیشتری‌داشتہ‌ باشی‌نگرانیِ‌کمتری‌درقلبت‌خواهی‌داشت:)🫀🌻 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
💫 شبتون به زیبایی قلبهای پاکتون روزگارتان به وقت عشق و مهربانی ساعت هاتون به رنگ امید دلتون بی غم و ‌لحظه هاتون سرشار از آرامش....⚘ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🌼خوشبختی🌼 یعنی باور کنیم هیچ انسانی کامل نیست و انسان ممکن الخطاست ... 🏖🌿خوشبختی یعنی قبل از اینکه به فکر تغییر دادن دیگران باشی، 🔻قاضی🔻 زندگی خودت باش... زندگی خانه‌ایست با هزاران پنجره دلت را به‌سوی هر کدام بگشایی، زندگی سهم تو را از همانجا می‌دهد! پنجره ی عشق را بگشا که وجودت را از آن سرشار کنی!   ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🌹داستان آموزنده🌹 در روزگاران قدیم مارگیری بود که زهر مارها را برای تولید دارو به اطبا میفروخت؛ گاهی نیز خود با مارها معرکه ای راه می انداخت. در زمستانی سرد، او در شهر و اطراف آن هیچ ماری پیدا نکرد؛ به ناچار به کوهستانهای برفی دوردستها رفت. گشت و گشت تا اینکه از دور پیکر اژدهایی مهیب و بزرگ را دید! بسیار ترسید و پناه گرفت و‌ از دور اژدها را نگاه میکرد؛ ساعاتی گذشت اما اژدها هیچ حرکتی نمیکرد! آهسته آهسته جلو رفت و متوجه شد که اژدها مرده است! خوشحال شد چون حالا هم اژدها او را نمی‌کشت و هم اینکه میتوانست زهرِ زیادی از اژدها بگیرد. اما تصمیم گرفت اژدها را به شهر ببرد، اینطوری هم به شهرت میرسید و هم مطمئن بود مردم بابت دیدن آن پول خوبی به او میدهند. اژدها بسیار بزرگ و سنگین و حمل آن بسیار سخت بود اما فکر اینکه به شهرت می‌رسد و در چشم مردم بزرگ می‌شود باعث میشد که به هر زحمتی بود اژدها را به میدان اصلی شهر ببرد. . این خبر در شهر پیچید که مارگیر یک اژدها را کشته به همین خاطر میدان بسیار شلوغ شده و همه منتظر بودند تا مارگير پتوهای بزرگی را که روی اژدها کشیده بود را بردارد تا اژدها را ببینند. مارگير بسيار خوشش آمده بود و چون قبلاً معركه گير بود بيشتر از شجاعت و نبرد خود با اژدها سخن میگفت! . زمان رونمایی از اژدها فرا رسید؛مارگیر به اژدها نزدیک شد که ناگهان اژدها با غرّشی مهيب ايستاد! . مارگير تازه فهميد كه اژدها نمرده بود بلكه بر روی برفها در خواب زمستانی بوده و پتوهایی که روی او انداخته بود باعث شده که گرم شود و از خواب بیدار شود! . جمعیت وحشت زده فرار میکردند و نگاهشان به مارگیر بود! مارگیر چاره ای نداشت!یا باید فرار میکرد و طعنه ها و مجازات مردم را تحمل میکرد یا با اژدها میجنگيد و او را دوباره میکشت! او‌ تصمیم گرفت با او بجنگد و او را شکست دهد اما اژدها بسیار قویتر از مارهایی بود که او سالها شکارشان میکرد و به محض اینکه نزدیک اژدها شد،اژدها او را خورد و به کوهستان بازگشت. . . 🌹اوضاع اژدهاهای (نفس، غرور، شهوت، شکم و…) درونِ ما چگونه است؟🌹 . امام علی علیه السلام: کسی که در کوچکی با خواهش های نفسانی مجاهده نکرده باشد در بزرگی به مقام فضل و شایستگی نائل نمیشود(غررالحکم،ص۶۴۵). . اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 ظلم نکنیم ✍️ روزگار می چرخه ، معلوم نیست چه اتفاقی در آینده برای ما بیفتد .... 🎙️ سخنران : استاد مهدی دانشمند اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
روایتی از نايب اغلو حميد از لوتیای تبريز . . در قدیم دختری بسیار زیبا روی در شهر خوی بود. دختری که همه خان ها و ثروتمندارن خواستگار او بودند. ولی در این میان دختر با فردی کشاورز ازدواج کرد. بعد از دو سال ازدواج این دو، پسر خواست به حج برود. در حالی که مانده بود خانم خود را کجا بگذارد. نه دختر پدر و مادری داشت نه پسر. از این رو پسر به نزد عالمان شهر رفت و از آنها خواست همسر او را تا وقت آمدن او از در خانه خود نگه دارند که هیچ کس قبول نکرد و گفتند: همسر تو بسیار زیبا روی است و ما میترسیم مرتکب گناه شویم. مرد آخر سر به نزد همسایه خود میرود که فردی لوتی بود. و از او می خواهد تا وقت آمدن از از همسر او مراقبت کند. قبول می کند و پسر عازم حج میشود. چون با شتر به حج میرفت سفرش حدود ۱ سالی و شاید هم بیشتر طول می کشد(البته به گفته پدرم) بعد از آن که آن پسر به خوی میرسد به در خانه آن لوتی میرود تا همسر خود را با خود ببرد. در را میزند. همسر لوتی در را باز میکند. میگوید کیستی؟ او می گوید من فلانی هستم که همسرم را به خانه شما گذاشتم. همسر لوتی میگوید مرد خانه در منزل نیست و تا او نیاید نمی توانم همسرت را به تو بدهم. پسر از او میپرسد همسرت کجاست؟ زن جواب میدهد : روزی که تو به حج رفتی همسرم هم به تبریز رفت و تا امروز آنجا است. پسر دلیلش را پرسید و زن جواب داد: چون ترسید مرتکب شود به تبریز رفت تا تو آسوده به سفر روی. اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان شنیدنی زن سنی که از نماز خواندن مرد شیعه و تحقیق درباب آن شیعه میشود. 🤲🌼اَللّهُمَ عَجِّل لِوَلِیِّکَ الفَرَج بِحَقِّ زِینَبِ سلام الله عَلَیها🌼🤲 التـــــــــماس د؏ای فرج ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌ ‌‌‌‌ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
در منزل دوستی که پسرش دانش‌آموز ابتدایی و داشت تکالیف درسی‌اش را انجام میداد، بودم. زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: "این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات." پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و چند لحظه بعد گفت: "بابا بزرگ! باز هم که از این جنس‌های ارزون قیمت خریدی الان مداد رنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره." مادر بچه گفت: "می‌بینید آقاجون؟ بچه‌های این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند. اصلا نمی‌شه گولشون‌زد و سرشون کلاه گذاشت." پدربزرگ چیزی نگفت. برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست! همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست. و این داستان را برایشان تعریف کردم: "آن زمان که من دانش‌آموز ابتدایی بودم، خانم بزرگ گاهی به دیدن‌مان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد، بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود. بار اول که به من تکه قندی داد، یواشکی به پدرم گفتم: "این تکه قند کوچک که هدیه نیست!" پدرم اخم کرد و گفت: "خانم بزرگ شما را دوست دارد هر چه برایتان بیاورد هدیه است!" وقتی خانم بزرگ رفت، پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند. خانم بزرگ هنوز هم خیال می‌کند که قند، چیز خیلی مهمی است. بعد گفت: "ببین پسرم! قنددان خانه پر از قند است، اما این تکه قند که مادرجان داده با آنها فرق دارد، چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست. این تکه قند معنا دارد، آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند اما مهربان نیستند! وقتی کسی به ما هدیه می‌دهد، منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم، مانند آن هدیه را بخریم، منظورش کمک کردن به ما هم نیست. او می‌خواهد علاقه‌اش را به ما نشان بدهد می‌خواهد بگوید که ما را دوست دارد و این، خیلی با ارزش است. این چیزی است که در هیچ بازاری نیست و در هیچ مغازه‌ای آن را نمی‌فروشند." چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش می‌افتم، دهانم شیرین می‌شود، کامم شیرین می‌شود، جانم شیرین می‌شود.. ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.. اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
💫ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ راز این امیدواری و آرامشی که در وجودت داری چیست؟! گفت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم : ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ! ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ! ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ! ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ! ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ‌ها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ‌ها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ! ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ... اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🌙 الهی همان که تو خواهی... My life isn't perfect. But i'm thankful for everthing i have. زندگيم بى عيب و نقص نيست، اما براى همه ى چيزهايى كه دارم شكرگزارم. ⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐ شبتون در آرامش وصف ناشدنی ایزدی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi