eitaa logo
حکایات منبــر
382 دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۹ ✅ داستان مردی که در کنار کعبه به زنی دست دازی کرد. امام جعفر صادق علیه السّلام حکایت فرماید: روزی در مراسم حجّ و طواف کعبه الهی، زنی چون دیگر مسلمان ها مشغول طواف کردن بود، در حالتی که دستش از آستین عبایش بیرون و نمایان بود، که ناگاه مرد بوالهوسی - که او نیز مشغول طواف کعبه الهی بود - چشمش به به آن زن افتاد و دید که دستش نمایان است، نزدیک او آمد و دست خود را بر روی مُچ دست زن کشید. در این لحظه به قدرت خداوند متعال دست مرد - هوس باز - به دست آن زن - بی مبالات - چسبیده شد؛ و هر چه تلاش کردند نتوانستند دست خود را از یکدیگر جدا سازند. @hekayatemenbari افرادی که در حال طواف بودند، اطراف این زن و مرد جمع شدند و هرکس به نوعی فعالیت کرد تا شاید دست های این دو نفر را از یکدیگر جدا کنند، ولی سودی نبخشید؛ و در اثر ازدحام جمعّت، طواف قطع گردید. و بعد از آن که ناامید گشتند، فقهاء و قضات آمدند و هر یک به شکلی نظریه ای صادر کردند. بعضی گفتند: باید دست زن قطع شود؛ چون دستش را ظاهر گردانیده و سبب فساد و گناه شده است. و برخی گفتند: بلکه مرد مقصّر است؛ و باید دست او قطع گردد. و چون بین آن ها اختلاف نظر پیدا شد و نتوانستند این مشکل را حلّ نمایند، به ناچار در جستجوی اهل بیت و فرزندان رسول خدا صلوات اللّه علیهم اجمعین بر آمدند؛ و سؤ ال کردند که کدام یک از ایشان در مراسم حجّ مشارکت کرده است؟! @hekayatemenbari گفته شد: حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام شب گذشته وارد مکه شده است؛ و تنها او می تواند مشکل گشا باشد، پس شخصی را فرستادند تا امام حسین علیه السّلام را در آن جمع بیاورد. وقتی حضرت ابا عبداللّه علیه السّلام در آن جمع حضور یافت، امیر مکه خطاب به حضرت کرد و گفت: یاابن رسول اللّه! نظریه شما درباره این مرد و زن - تبه کار - چیست؟ حضرت رو، به جانب کعبه الهی نمود و دست های خود را به سمت آسمان بلند کرد و دعائی را زمزمه نمود؛ و چون دعای حضرت خاتمه یافت دست مرد از زن جدا شد. امیر مکه پرسید: اکنون آن ها را چگونه مجازات کنیم؟ امام حسین علیه السّلام فرمود: دیگر مجازاتی بر آن ها نیست؛ زیرا خداوند توانا آن ها را مجازات نمود. 📚بحارالا نوار: ج 44، ص 183، ج 10. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۴۰ ✅داستان ملاعباس چاوش در مازندران، يك نفر به نام ملا عباس چاوش بودکه هر سال يك پرچم روي دوشش مي گرفت و به طرف كربلا ميرفت و يك عده ازمردم هم به دنبالش به كربلا ميرفتند. يك سال ملا عباس بخاطر گرفتاری اش تصميم گرفت به كربلا نرود. ۳۲نفر از جوانهاي اطراف روستايش آمدند و گفتند: ملا عباس، بيا به كربلا برويم! ملا عباس گفت: من امسال يك گرفتاري دارم كه نمي توانم به كربلا بيايم. جوانها گرفتاريش را برطرف كردند؛ ملا عباس چاوش هم پرچم را برداشت و گفت: «هر كه دارد هوس كربلا بسم الله!» ملا عباس چاوش به راه افتاد و جمعيتي از مردم، از اين ده و آن ده جمع شدند و شهر به شهر آمدند تا به نزديكي هاي كربلا رسيدند و در منزلگاهی منزل كردند. اول شب دور هم نشسته بودند كه ناگهان ملا عباس گفت:امشب چه شبي است؟! - مردم گفتند: امشب شب جمعه است. - ملا عباس گفت: رفقا آن چراغها را مي بينيد؟! - گفتند: آري. - گفت:چراغهاي گلدسته هاي حرم امام حسين(ع) است. يك منزل بيشتر نمانده است؛ مي دانم كه خسته ايد، اما چون شب جمعه است، بياييد اين منزل ديگر را هم برويم، تا اينكه در شب جمعه امام حسين(ع) را زیارت كنيم. رفقا گفتند: باشد، ميرويم! همه راه افتادند و آمدند. در آن زمان مسافرخانه نبود، سراهايي بود. اينها چون به كربلا رسيدند، با اسبها و الاغها توي سرا رفتند. اسبهايشان را در طبقه پايين بستند و خودشان هم در اطاقهاي بالا منزل كردند. ملا عباس گفت: رفقا اكنون اثاثها را رها كنيد! بايد تا صبح نشده است، به حرم آقا امام حسين(ع) برويم. وقتي به صحن امام حسين(ع) رسيدند، يك عده از جوانها دورش را گرفتند و گفتند: ملا عباس شبهاي جمعه اي كه ما در مازندران بوديم، توي روستايمان دورت جمع مي شديم نوحه مي خواندي و ما سينه مي زديم، حالا هم شب جمعه است و مي خواهيم در صحن و حرمش عزاداري كنيم. ملا عباس گفت: چشم ملا عباس مي گويد: با خودم گفتم: در حرم امام حسين(ع) برايشان زيارت مي خوانم و بعد مي رويم بالاي سر حضرت و دفترچه ي نوحه ام را باز ميكنم و هر نوحه اي آمد، همان را ميخوانم. وقتي آمدم بالاي سر امام حسين (ع) دفترچه را درآوردم و آن را باز كردم، ديدم سر صفحه نوحه ي حضرت علي اكبر(ع) آمد. فهميدم كه اين اشاره ي خود ابي عبدالله است؛ نوحه ي حضرت علي اكبر(ع) را خواندم. بعد ملا عباس صدا زد: رفقا بس است! برويم استراحت كنيم؛ همه افراد را برداشت و به سرا بازگشت، همه هم خسته افتادند و خوابشان برد. ملا عباس مي گويد: وقتي كه خوابم برد، در عالم خواب ديدم كه يك نفر در سرا را مي زند. من بلند شدم و آمدم تا ببينم كيست؟ ديدم يك غلام سياهي پشت در است. به من سلام كرد و گفت: ملا عباس چاوش شما هستيد؟! - گفتم: بله. - گفت: آقا فرمودند: به رفقا بگوييد مهيا بشويد، ما ميخواهيم به ديدن شما بياييم! - گفتم:آقا كيست؟! - گفت:آقا همان كسي است كه اين همه راه، به عشق وعلاقه او آمدي. - گفتم: آقا امام حسين(ع) را مي گويي؟! - گفت: آري! - گفتم: كجا هستند؟ما براي پابوسي ايشان مي رويم. - گفت: نه، آقا فرموده اند: خودم مي آيم! @hekayatemenbari ملا عباس مي گويد: در عالم خواب آمدم و رفقا را خبر كردم و همه ي ما مؤدب نشستيم تا آقا بیايند. طولي نكشيد كه ديدم در سرا باز شد! مثل اينكه خورشيد طلوع كند، نور خير كننده اي ظاهر شد، ناگهان من و رفقايم مي خواستيم بلند شويم اما آقا اشاره كردند و فرمودند: ملا عباس، تو را به جان حسين، بنشينيد! شما خسته ايد و تازه رسيده ايد، راحت باشيد. سپس احوال يك يك ما را پرسيدند و بعد فرمودند: ملا عباس! - گفتم:بله آقاجان. - فرمودند:ميداني چرا امشب به اينجا آمدم؟! - گفتم: نه آقا جان! - فرمودند:با شما ۳كار داشتم. - گفتم: آن ۳كار چيست؟ - فرمودند: اولا، بدان كه هر كس زائر ما باشد، به ديدنش ميرويم! ثانيا، شبهاي جمعه در مازندران جلسه داريد و دور هم مي نشينيد، يك پيرمردي دم در مي نشيند و كفشها را درست مي كند، سلام حسين را به او برسان! سپس فرمودند: ملا عباس! كار سوم هم اين است كه آمدم به تو بگويم كه اگر دفعه ي ديگر رفقا را در شب جمعه به حرم آوردي... - گفتم بله آقا؟ يك وقت ديدم بغض راه گلويشان را گرفت. - گفتم: آقا چي شده؟ - فرمودند: ملا عباس اگر دو مرتبه رفقايت را شب جمعه به حرم آوردي و خواستي نوحه بخواني، ديگر نوحه ي علي اكبر را نخواني! - گفتم: چرا نخوانم؟ مگر غلط خواندم؟! - فرمودند: نه. - گفتم پس چرا نخوانم؟! - فرمودند:مگر نمي داني شبهاي جمعه مادرم فاطمه(س) به حرم می آیند. 📚کرامات الحسينيه،ج2،ص11.  ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۴۱ ✅ داستان سیّد یاحسینی گویند سیّدی در اصفهان می زیسته که لکنت زبان هم داشته و آنچنان عاشق امام حسین علیه السلام بوده که در مجالس روضه بعد از سخنران می آمده و با همان لکنت زبان سه «یاحسین» می گفته و با همین سه کلمه مجلس روضه به هم می ریخته وهمه گریه می کردند و شفای مریض می گرفته اند. قبر ایشان در تخته فولاد نزدیک قبر مرحوم صمصمام می باشد. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۴۲ ✅داستان کوهنورد آمریکایی کوهنوردی جوان می‌‌خواست به قله‌ بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.  به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. @hekayatemenbari  سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن ! ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟ - کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من! - آیا به من ایمان داری؟ - کوهنورد گفت : آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام - پس آن طناب دور کمرت را پاره کن! کوهنورد وحشت کرد؛ پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. - گفت: خدایا نمی‌توانم. - آیا به گفته من ایمان نداری؟! - کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم. نمی‌توانم!! روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!! ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۴۳ ✅ داستان مرد فقیر پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. @hekayatemenbari پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز  آن گره را چون نیارستی گشود  این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟! @hekayatemenbari پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخش نمود. 📚دیوان پروین اعتصامی ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۴۴ ✅ داستان ثعلبه انصاری ثعلبه انصاری خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت:  ای رسول گرامی! از خداوند بخواه ثروتی به من عطا نماید. حضرت فرمود: ای ثعلبه! قانع باش! مال کمی که شکر آن را بجا آوری، بهتر است از ثروت زیاد که نتوانی شکر آن را بجای آوری. ثعلبه رفت و چند روز بعد آمد و تقاضای خود را تکرار کرد.این دفعه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به او فرمود:  ای ثعلبه! مگر من الگو و سرمشق تو نیستم؟ نمی خواهی همانند پیامبر خدا باشی؟ سوگند به خدا! اگر بخواهم کوه های زمین برایم طلا و نقره شده و با من سیر کنند، می توانم ولی به طوری که می بینی من به آنچه خداوند مقدر کرده راضی هستم. ثعلبه رفت و بار دیگر آمد و گفت:  یا رسول الله! دعا کن! خداوند ثروتی به من بدهد، حق خدا و فقرا و نزدیکان و همه را خواهم داد. حضرت دید ثعلبه دست بردار نیست گفت:خدایا! به ثعلبه ثروتی مرحمت فرما!  @hekayatemenbari بعد از دعای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم ثعلبه گوسفندی خرید، گوسفند به سرعت رو به افزایش گذاشت تا جایی که شهر مدینه بر او تنگ شد و دیگر نتوانست در شهر بماند و به کنار مدینه رفت. ثعلبه قبلاً تمام نمازهایش را در مسجد پشت سر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می خواند، اما رفته رفته گوسفندانش آن قدر زیاد شدند که نتوانست در نماز جماعت شرکت کند و از فضیلت نماز جماعت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم محروم ماند. فقط روزهای جمعه به مدینه می آمد و نماز جمعه را پشت سر حضرت می خواند. تدریجاً گرفتاری دنیا زیادتر شد و روز به روز بر ثروت او افزوده می گشت، به طوری که نتوانست در کنار مدینه نیز بماند. ناگزیر به بیابان دور دست مدینه رفت و فرصت نماز جمعه را هم از دست داد و به طور کلی رابطه اش با مدینه بریده شد. @hekayatemenbari پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم کسی را فرستاد زکات اموال ثعلبه را بگیرد. مأمور؛ فرمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را به ثعلبه ابلاغ کرد و از او خواست زکات اموالش را بپردازد امّا ثعلبه زکات اموالش را نداد و گفت: این، همان جزیه یا شبیه جزیه است که از یهود و نصارا می گیرند؛ مگر ما کافر هستیم؟ مأمور برگشت و جریان ثعلبه را به عرض پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رساند. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: وای بر ثعلبه! وای بر ثعلبه!  فوراً آیه ای نازل شد: 《وَمِنْهُمْ مَنْ عَاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتَانَا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ* فَلَمَّا آتَاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَتَوَلَّوْا وَهُمْ مُعْرِضُونَ*فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقًا فِي قُلُوبِهِمْ إِلَىٰ يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِمَا أَخْلَفُوا اللَّهَ مَا وَعَدُوهُ وَبِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ》(توبه ۷۵-۷۷) ثعلبه نتوانست از عهده آزمایش بر آید، دنیا را با بدبختی وداع نمود. 📚 بحارالانوار:ج 22،ص 40 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۴۵ ✅ داستان مناجات حضرت علی در نخلستانها ابودردا» مي‌گويد: من در بخشي از باغ هاي مدينه امير مؤمنان را ديدم كه از نظرها ناپديد گرديد اما ساعتي نگذشته بود كه صدايي دلنواز به گوشم رسيد، صدا را پي گرفتم، ديدم آن نيايشگر پرشور و اخلاص اميرمؤمنان است. خود را در گوشه‌اي پنهان كردم و در آن دل شب ديدم به نماز ايستاد و پس از هر نماز به نيايش و دعا مي‌پردازد و اشك مي‌ريزد و از ژرفاي جان ناله سر مي‌دهد. و آن گاه اميرالمؤمنين آن قدر خدا خدا كرد و اشك ريخت و گريه سر داد كه ديگر حركتي از او ديده نشد. با خود گفتم بر اثر شب زنده‌داري خوابش برده است، شايسته است كه آن حضرت را پس از ساعتي براي نماز بامدادي بيدار كنم هنگامي كه نزديك رفتم ديدم خدايا، او بسان چوبي خشك و بي‌حركت بر زمين افتاده است. @hekayatemenbari بي‌درنگ به مدينه بازگشتم تا جريان را به آگاهي خاندانش برسانم، با اين نيت در خانه آن بزرگوار را به صدا درآوردم، نداي دخت پيامبر را شنيدم كه از درون خانه فرمود: كيست؟ فرياد زدم من هستم، من ابودردا!  فرمود: بگو!  گفتم: به خدا علي(ع) در ميان باغ ها جهان را بدرود گفت و آن گاه جريان را به او گفتم. حضرت زهرا(س) فرمود: ابودرداء به خداي سوگند كه علي(ع) جهان را بدرود نگفته، بلكه بسان هميشه در اوج نيايش با حق غش كرده است. 📚امام علي(ع) از ولادت تا شهادت؛علامه سيّدمحمدكاظم قزويني؛ص۳۲۳ ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۴۶ ✅داستان سیبدهاشم حطّاب یکی از علمای معروف در علم و زهد و تقوا مرحوم «سیّد هاشم حطاب بن سیّد محمد بن سیّد عوید موسوی» است، و علت این که «سیّد هاشم» را «حطّاب» شهرت داده اند،گویند: او در اوایل تحصیل کاسبی می کرد و از صحرای نجف هیزم می چید و می آورد در بازار می فروخت و به این وسیله معیشت و زندگی می کرد و درس می خواند؛ هیچ وقت آن الاغی که هیزم بار او می کرد را نمی زد. نقل می کنند:  مردی که عازم حجّ بیت اللَّه الحرام بود، صندوقچه ای که در او پول و طلای فراوانی بود نزد تاجری که به امانت داری معروف بود، گذاشته و می رود، پس از انجام مناسک حجّ وقتی که به نجف مراجعت کرد و امانتش را از مرد امین مطالبه کرد، مرد منکر شد و امانت او را نداد و این خبر در نجف شهرت یافت.  عدّه ای آن حاجی را راهنمائی کردند که برود خدمت سیّد هاشم حطّاب شکایت کند. @hekayatemanbari پس آن شخص نزد سیّد آمد و قصّه را شرح داد، سیّد به او گفت: من به در دکان او می روم تو مراقب من باش وقتی که دیدی من از دکان او برخواستم و رفتم بلافاصله بیا نزد او و مالت را طلب کن. پس سیّد حرکت کرد و رفت به دکان تاجر و مقداری نشست و صحبت کرد، سپس حرکت کرد و رفت آن وقت صاحب مال با عجله آمد نزد تاجر و مالش را طلب کرد. @hekayatemanbari مرد تاجر این دفعه برخلاف دفعات قبل که منکر می شد؛ گفت: مالت حاضر است، فوری رفت و مال را آورد و به صاحبش داد. وقتی که مال را تحویل گرفت، علّت و جهت انکار مال را و پس از آن هم اصرار و به انکار علّت اعتراف و دادن مال را سؤال کرد. مرد گفت: «اما علّت انکار مال کثرت و زیادی مال بود که طمع مرا وادار کرد که انکار کنم. @hekayatemanbari امّا جهت اینکه اعتراف کردم و به تو دادم این بود که سیّد هاشم حطاب مرا موعظه کرد، و سپس رانش را نشان من داد که در آن اثر زخمی بود که در اثر داغ کردن چندین ساله بود که مانده بود و جهتش این بود که یک فلس از مال شخصی در ذمّه او مانده بود. یک شب در خواب دیده بود که قیامت بر پا شده و ملکی از جانب امیرالمؤمنین (ع) او را کشان کشان برد، تا کنار جهنّم. هر چه سیّد خواست خود را به جانب امیرالمؤمنین (ع) بکشاند، حضرت مانع می شد. تا اینکه سیّد گوید: من به حضرت التماس کردم که مرا بپذیرد، حضرت فرمود: اگر تو به خدا بدهکار بودی من می توانستم از خدا بخواهم که تو را ببخشد، ولی حق مردم را ناچار باید ردّ کنی، و من یادم نبود که یک فلس بدهکارم. ناگهان دیدم مردی از جهنّم به سوی من حمله کرد و گفت: ای سیّد! پولم را بده پس انگشتش را به ران من داخل کرد و به قوّت فشار داد. این که می بینی در ران من است جای انگشت سبابه اوست» پس مرد تاجر گریه کرد و از او حلالیّت خواست و مالش را ردّ کرد. 📚مردان علم در میدان عمل 2/312 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۴۷ ✅ داستان زن مومنه و لرزان از بازهر برگشتن... مرحوم محدث قمی داستانی نقل کرده اند که مضمون آن به شرح ذیل است: @hekayatemenbari مردی صالح، زنی با عفت داشت، روزی به زنش گفت: عفت تو از عفت و پاکدامنی من است. زن گفت: چنین نیست زیرا اگر زن پاکدامن نباشد، مرد نمی تواند جلو او را بگیرد. @hekayatemenbari روزی این زن به بازار رفت، در هنگام بازگشت مردی گوشه لباس او را گرفت ولی زود رها کرد. زن سراسیمه و لرزان به منزل آمد و ماجرا را برای شوهرش بیان کرد. شوهر گفت: الله اکبر! وقتی من جوان بودم زن بسیار زیبایی را دیدم و لباس او را گرفتم ولی زود متنبه شدم و استغفار نمودم و دست برادشتم. الان پس از سالها اینگونه به مجازات عمل خود رسیدم. زن گفت: حال دانستم که عفت و پاکدامنی زن از عفاف شوهر است. به همان مقداری که شوهر به دیگری خیانت کند به ناموس او نیز خیانت می کنند. 📚 کیفر کردار، ج 2، ص 274 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۴۸ ✅داستان پیامبر در فلسطین و نفرین برای گناهکاران از پیامبرخاتم(ص) نقل شده که فرمودند: آنگاه که خداوند ابراهیم خلیل را به فراز ملکوت آسمانها برد(و کذالک نری ابراهیم ملکوت السموات والارض ولیکون من الموقنین) خداوند دیده او را نیروی زیادی بخشید. وقتی بر فراز آسمان بالا رفته بود تمام اهل زمین کسانیکه آشکار بودند و هم اشخاصی که پنهان بودند می دید. @hekayatemenbari در آن حال مرد و زنی را مشاهده کرد که مشغول عمل ناشایستی هستند، آنها را نفرین نموده هماندم هلاک شدند. باز دو نفر دیگر را دید ایشان را نیز نفرین نمود به هلاکت رسیدند. برای سومین بار دو نفر دیگر را مشاهده کرد؛ نفرین نمود آنان نیز هلاک شدند. @hekayatemenbari در مرحله چهارم که دو نفر دیگر را دید باز هم خواست نفرین کند که خطاب رسید: ابراهیم! از نفرین کردن بر بندگانم خودداری کن (فانی انار الغفور الجبار الحلیم) آنها را در حال معصیت که می بینم اما هرگز برای تسلی خشم خود کیفر نمیکنم چنانکه تو می کنی. پس زبان از نفرین باز دار تو بنده ای هستی که برای انذار و ترساندن مردم مبعوث شده ای! @hekayatemenbari بندگانم در نزد من از سه حال خارج نیستند. آنانکه معصیت میکنند عجله در کیفر در آنها نمی کنم اگر توبه کردند من نیز گناهان ایشان را می بخشم و پرده پوشی میکنم. یا اینکه دسته ای از معصیت کاران را مهلت میدهم چون میدانم از صلب آنان فرزندان مؤمنی به وجود می آید با پدر و مادر کافر مدارا می نمایم تا این فرزندان بوجود آیند.  آنگاه که منظور حاصل شد کیفرم آنها را فرا می گیرد و بلا گرفتار می شوند. اگر این دو نبود (توجه و فرزندان صالح) کیفری که برای آنها آماده کردیم شدیدتر از خواسته تو است که هلاک شوند. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۴۹ ✅سعدی و نقل داستان بت پرست و بت گلی شخصی از همه کناره گرفته بود و کمر به خدمت بتی بسته بود. در ابتدا بت اش گلی بود بعد از چندسال که اوضاعش بهتر شد آن را چوبی کرد؛ رفته رفته آن را سنگی کرد و پس از مدتی آن را طلایی کرد. @hekayatemenbari پس از چند سال، سرنوشت حالتی سخت برای آن بت پرست، پیش آورد. آن بیچاره به امید اینکه از بت خیری ببیند، زیر پای آن بت در پرستشگاهش  در خاک غلتید که: ای بت! درمانده هستم دستم را بگیر و یاری ام کن؛ جانم به لبم رسیده است، بر تن من رحم کن. @hekayatemenbari بارها در خدمت آن بت گریه کرد ولی کارهایش هیچ روبراه نشد. کی بت می‌تواند کارهای مهم انسانها را برآورده سازد وقتی که حتی نمی‌تواند مگسی را از خودش براند؟! بت پرست خشمگین شد وفریاد زد که: ای قید و بند گمراهی! این چند سال تو را بیهوده پرستیدم؛ خواسته مهمی که دارم را برآورده کن وگرنه سراغ پروردگار مسلمانها می روم و آن را از پروردگار خواهم خواست. @hekayatemenbari هنوز صورتش به خاک زیر پای بت آلوده بود که یزدان پاک، خواسته‌اش را اجابت نمود. ملائکه تعجب کردند که خدایا او گفت می روم سراغ پروردگار هنوز که نیامده. خدا فرمود من ۴۰ سال منتطر بودم که بگوید می روم سراغ پروردگار... اگر خواسته اش زا اجابت نکنم پس فرق بین صنم و صمد چه میشود؟؟!! باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار اگر توبه شکستی باز آ ای خدا! گناهکار به خدمتت آمدیم. دستمان خالی است ولی امیدوار به نزدت آمدیم. 📚  بوستان سعدی؛ باب دهم در مناجات و ختم کتاب ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا