#حکایات_منبر
#سیره_امام_حسن
#انفاق
#داستان۱۶
✅داستان حاتم طاعی و دزد
شبی فقیری وارد خانه حاتم طاعی شد که سکه ای بدزدد اما ناکام ماند.
موقع خروج از منزل؛ حاتم طاعی که مشغول عبادت شبانه بود او را دید و مچش را گرفت.
دزد که ترسیده بود التماس کرد که او را تحویل ماموران ندهد.
@hekayatemenbari
حاتم گفت بشرطی که قول بدهی دقایقی در کنار من بنشینی و به حرفهایم گوش دهی تحویلت نمی دهم.
سپس حاتم طاعی شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
می دانی که حاتم طاعی هم روزگاری فقیر بوده و گدایی می کرده؟؟!!
فقیر که تعجب کرده بود گفت مگر چنین چیزی ممکن است؟!
حاتم طاعی در جوابش گفت:
آری من هم روزگاری فقیر بودم و از فرط فقر و نداری دست گدایی ام به سوی مردم دراز بود.
@hekayatemenbari
روزی موقع زوال آفتاب درب خانه ای را کوبیدم که قدری طعام به من بدهند.
همین طور که منتظر بودم تا طعامی برایم بیاورند صحنه ای توجه نرا به خود جلب کرد.
در مقابلم بنایی مشغول کار بود؛ دقت کردم دیدم شاگرد بنا دستانش از آجر پر میشد و سپس آجرها را برای بنّا پرتاب میکرد و زمانی که دستش خالی از آجر میشد دوباره دستانش را از آجر پر می کرد.
@hekayatemenbari
همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد که مسیر زندگی من را عوض کرد.
پیش خود گفتم قصه ما و خدا و رزق و روزی هم همین است تا انسان دست پرش را خالی نکند و دست خالی بودنش نمایان نشود دستش پر نمی شود.
از همانجا تصمیم گرفتم که بروم کار کنم و درآمدم را سه قسمت کنم و دو قسمتش را در راه خدا خرج کنم و یک سومش را خرج خورد و خوراک خودم کنم.
و این نقطه عطف زندگی حاتم طاعی بود که از گدایی کارش به جایی رسید که روزی چندین گدا با دست خالی به در خانه اش می آمدند و با دست پر می رفتند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موضوعی
#حضرٺ_زهرا #انفاق
#داستان۵۸
✅گردن بند پر برکت
پیر مرد رو به پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله) کرد و گفت: گرسنگی در جگرم اثر گذاشته وبرهنه ام؛ به من غذا و لباس بده که سخت تهی دست هستم.
حضرت که در آن هنگام چیزی نداشتند، به بلال حبشی فرمودند:« این پیرمرد را به خانه فاطمه(سلام الله علیها) برسان».
بلال او را به خانه دختر پیامبر آورد و وی جریان تهی دستی خود را عرض کرد.
یگانه دختر پیامبر، گردن بند نقره ای خود را- که هدیه دختر عمویشان بود- به وی بخشیدند.
@hekayatemenbari
پیرمرد با خوشحالی نزد پیامبر آمد و جریان را باز گفت و گردن بند را در معرض فروش قرار داد.
عمار یاسر به او گفت: آن را چند می فروشی؟
پیرمرد گفت: به اندازه یک وعده غذا که مرا سیر کند، یک لباس که با آن نماز بخوانم و دیناری که با آن مخارج سفر نزد خانواده ام را تأمین کنم.
عمار یاسر بیست دینار و دویست درهم، یک دست لباس، یک وعده غذا و مرکب سواری خود را به وی داد.
آن گاه آن گردن بند را با مشک خوشبو کرد، در میان یک لباس پرارزش نهاد و به غلامش، سَهم داد و گفت: نزد فاطمه برو این گردن بند را به ابو بده؛ خودت را نیز به ایشان بخشیدم.
@hekayatemenbari
حضرت فاطمه(سلام الله علیها) گردن بند را گرفت و سهم را آزاد کرد.
سهم که از آغاز تا پایان ماجرا را اطلاع داشت، خنده اش گرفت و گفت: «برکت این گردن بند مرا به خنده آورد؛ چرا که گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشانید، فقیری را بی نیاز کرد، برده ای را آزاد ساخت و سرانجام نزد صاحبش بازگشت».
📚داستان های شنیدنی از چهارده معصوم(ع)؛ محمدی اشتهاردی؛ص۳۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57