#حکایات_منبر
#جوان_فاطمی
#جلسه_پنجم
#محبت_اهلبیت
#داستان۶
✅ داستان ابونیذر نجاشی
در صدر اسلام، مسلمانان تحت شکنجه مشرکین و کفار قریش بودند که پیغمبر(ص) فرمودند:به حبشه هجرت کنید که پادشاه حبشه ، مسیحی است اما جوانمرد است.
مسلمانان به سرپرستی جعفر بن ابیطالب(جعفر طیّار)برادر حضرت علی(ع) به حبشه رفتند و زمانی که
نجاشی از دین آنها سؤال کرد جعفر آیاتی از سوره مریم را تلاوت کرد که اشک نجاشی جاری شد و مسلمانان را پناه داد.
@hekayatemenbari
سالها گذشت و نجاشی از دنیا رفت و بعد از نجاشی فرزندش ابونِیزَر پادشاه شد و چند سالی هم حکومت کرد ولی بعد از مدتی، شورشی در حبشه اتفاق افتاد که تاج و تخت را از ابونیزر گرفتند و او را به عنوان غلام فروختند و شرط کردند که ابونیزر را به مکه ببرند.
امیر المؤمنین در مدینه بودند که به ایشان خبر دادند که ابونیزر فرزند نجاشی در مکه فروخته می شود.
حضرت مبلغ زیادی پول دادند و فرمودند: ابونیزر را بخرید و به اینجا بیاورید.
ابونیزر را خدمت حضرت آوردند و حضرت به او فرمود:تو در راه خدا آزادی ولی اگر دوست داری چند روزی مهمان ما باش.
@hekayatemenbari
ابونیزر علت آزاد کردنش را پرسید حضرت فرمود:پدرت نجاشی در حق
مسلمانان خوبی کرده بود و دین ما می گوید :جواب نیکی را با نیکی بدهید.
ابونیزر فکری کرد و گفت عجب دین قشنگی دارید؛ من هم مسلمان می شوم و مسلمان شد.
روزها با حضرت کار می کردند و شبها مهمان حضرت بود و خلاصه شده بود یک عاشق دلباخته مولا علی(ع).
مدتی گذشت و شورش در حبشه شکست خورد و مردم گفتند ما پادشاه خودمان ابو نیزر را می خواهیم.
آمدند مکه و از مکه به مدینه، آمدند درِ خانه امیر المؤمنین(ع) و گفتند: ابونیزر! مردم منتظر تو هستند ،تاج
و تخت پادشاهی منتظر توست به حبشه بیا و پادشاه باش.
@hekayatemenbari
ابونیزر گفت:زمانی که عاشق پادشاهی بودم علی را نمی شناختم ؛ زمانی که شیفته قدرت بودم حسن و حسین را ندیده بودم .
پادشاهی حبشه که هیچ، اگر پادشاهی عالم را به من بدهند؛ دست
از علی(ع) و خاندان علی بر نمی دارم.
سالها بعد فرزندش نصر بن ابونیزر در کربلا در رکاب امام حسین(ع) شهید می شود.
📚ابصار العین، ص 98 _ معجم البلدان،جلد4،صفحه175
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#جوان_فاطمی
#جلسه_پنجم
#کنترل_خشم
#داستان۷
✅داستان اهانت خرمافروش به امیرالمومنین(ع)
اميرالمؤمنين(ع) بر خرما فروشان گذشت، ناگاه كنيزى را در حال گريه ديد، فرمود: سبب گريه ات چيست؟
گفت: آقايم مرا با يك درهم براى خريد خرما فرستاد، از اين شخص خرما را خريدم و نزد خانواده آقايم بردم، ولى نپسنديد، هنگامى كه به ايشان برگرداندم از پس گرفتن سر باز زد.
@hekayatemenbari
حضرت به خرمافروش گفت: اى بنده خدا! اين يك خدمتكار است و از خود اختيارى ندارد، درهمش را باز گردان و خرما را پس بگير.
خرمافروش از جا برخاست و مشتى به حضرت زد.
مردم گفتند: چه كردى اين اميرالمؤمنين(ع) است!
مرد از شدّت ترس به تنگى نفس افتاد و رنگ چهره اش زرد شد و خرما را از كنيز گرفت و درهم را به او باز گردانيد سپس گفت: اى اميرالمؤمنين! از من راضى شو.
@hekayatemenbari
حضرت فرمود: چه چيزى بيشتر از اينكه ببينم تو خود را اصلاح كرده اى مرا راضى مى كند؟!
و كلام اميرالمؤمنين (ع) به اين صورت آمده است :
من در صورتى از تو راضى مى شوم كه حقوق مردم را تمام و كامل بپردازى.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57