#حکایات_منبر
#شب_قدر_۱۹
#ناامیدی #رحمت_خدا
#داستان۲۷
✅داستان حمید بن قحطبه و کشتن۶۰سادات
از عبد الله بزاز که پیر مردی بود نقل شده است که بین من و حمید بن قحطبه طوسی معامله ای در جریان بود.
یک روز از نیشابور به طوس سفر کردم، چون حمیدبن قحطبه از ورود من باخبر گردید همان وقت مرا به حضور خود طلبید.
ظهر ماه رمضان بود وارد بر ایشان شدم، دیدم در خانه نشسته بر او سلام کردم، آب آوردند دستهایم را شستم، سفره را پهن کردند غذای مخصوص آوردند من فراموش کردم که ماه رمضان است و روزه ام دست به طرف غذا دراز نمودم وقتی که متذکر شدم از خوردن طعام امساک کردم.
-حمید به من گفت: چرا غذا نمی خوری؟
-گفتم: ای امیر؛ ماه روزه است من سالم هستم و روزه گرفته ام شاید امیر عذری دارند که موجب افطار روزه می باشد.
-آن ملعون گفت: هیچ علتی ندارد و تنم سالم است و عذری ندارم، پس از این جمله اشک از چشمانش سرازیر گردید و بعد از خوردن طعام سوال کردم که چه شده؟
-گفت: علت این است موقعی که هارون در طوس بود به دنبال من فرستاد و احضارم کرد موقعی که بر او داخل شدم دیدم جلوش شمعی روشن است، شمشیر برهنه در پیش خود گذاشته و خادمی پیش او ایستاده است، چون مرا دید سرش را بلند کرد و گفت اطاعت تو از پیشوای مسلمین تا چه حدی و چه اندازه است؟
-گفتم با مال و جان حاضرم از تو فرمانبرداری نمایم، هارون سرش را پایین انداخت، اجازه مرخصی داد.
هنوز در منزل مشغول استراحت نشده بودم دوباره فرستاد به سراغم.
@hekayatemenbari
-گفت: امیر تو را می خواهد، این دفعه خوف و ترس بر من غلبه کرد و کلمه استرجاع را به زبان جاری ساختم: انا لله و انا الیه راجعون و با خود گفتم: مرتبه اول مرا برای قتل طلبیده بود چون مرا دید حیا کرد و خجالت کشید.
این دفعه یقینا دستور اعدام مرا خواهد داد، وقتی که در حضورش رسیدم او را باز در همان حالت اول مشاهده کردم و چون به من متوجه شد، سرش را بلند کرد و باز گفت:
اطاعت تو از خلیفه رسول الله و نماینده پیغمبر خدا تا چه مقدار است؟
گفتم: با جان و مال و عیال و زن و بچه در این حال تبسمی کرد و سرش را به زیر انداخت و به من اجازه مرخصی داد وقتی که وارد منزل شدم، توقف نکرده باز قاصدی آمد و گفت: امیر تو را به حضور خوانده و او مرا پیش هارون برد، پس از ورود کلام سابق خود را تکرار کرد، این دفعه گفتم: حاضرم با جان و مال و عیال و دین و غیره اطاعت فرمان تو می برم.
هارون چون این حرف را از من شنید، خندید و به من گفت: این شمشیر را بردار و این خادم هرچه به تو دستور داد اطاعت کنید.
پس خادم شمشیر را برداشت و به دست من داد و مرا به خانه ای وارد کرد در آن خانه بسته بود آن را باز کرد، آنگاه دیدم در وسط حیاط چاهی است و سه حجره در اطراف آن وجود دارد و درهای آنها نیز قفل است، خادم درب یک حجره را گشود، دیدم که ۲۰نفر که گیسوان بلند دارند و آن زلف بلند علامت و نشانه سیادت آن زمان بود و عده سالخورده و سفید موی و جمعی در سن میانسال و جمعی جوان و نورسیده بودند و همگی از فرزندان فاطمه زهرا و علی علیهما السلام بودند، خادم روی کرد، به من گفت: امیرالمومنین هارون تو را مامور کرده این ها را به قتل برسانی.
خادم آنها را یکی پس از دیگری بیرون می آورد و من گردن آنها را می زدم، تا اینکه نفر آخری را پیش کشید، او را نیز کشتم و خادم نعش های آنها را به همان چاه انداخت.
سپس در حجره دومی را باز کرد. در آنجا نیز ۲۰نفر از ذریّه علی (ع) و زهرا(س) که با زنجیر بسته بودند خادم یکی پس از دیگری را جلو می آورد و من گردن می زدم و به آن چاه می انداختم تا نفر آخری هم به قتل رسانیدم.
بعد در حجره سوم را گشود باز مثل اولی و دومی دیدم ۲۰نفراز سادات زندانی هستند.
خادم گفت: پیشوای مسلمین به تو دستور داده اینها را هم گردن بزنی همه آنها را کشتم و جسدشان را توی چاه انداختم.
۱۹نفر آنها را گردن زدم، فقط یک پیر مرد مانده بود، مانند دیگران گیسوانی داشت، خادم او را پیش کشید او رو به من کرد و گفت: ای بدبخت چه عذر و بهانه حجت داری در روز قیامت در حالی که۶۰نفر از فرزندان رسول الله(ص) کشته ای؟!
حمید می گوید: سخنان آن سید پیر مرد بر من اثر کرد و لرزه بر اندامم افتاد.
چون خادم این حالت را در من دید با حالت غضب به من نگاه کرد؛ لاجرم او را هم گردن زدم و به آن چاه انداختم، با این همه کار نادرست نماز و روزه چه اثری بر من دارد در حالتی که۶۰نفر از اولاد حضرت فاطمه و امیر المومنین (ع) را به قتل رسانیدم بدون تردید در عذاب دردناک الهی هستم و در آتش دوزخ ماندگارم.
عبدالله میگوید این داستان را برای امام رضا(ع) نقل کردم و ایشان فرمود:
《همانا گناه ناامیدی حمید از رحمت خدا به مراتب بالاتراز گناه کشتن۶۰نفر سادات است.》
📚بحار الانوار؛ج48؛ص176
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adf