eitaa logo
حکمت و حکایت
436 دنبال‌کننده
307 عکس
869 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 هرگز كسی را كوچك نشماريم 🌴علی بن يقطين از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسی بن جعفر عليه السلام و وزير مقتدر هارون الرشيد بود. 🌴روزی ابراهيم جمال (ساربان) خواست به حضور وی برسد. علی بن يقطين اجازه نداد. در همان سال علی بن يقطين برای زيارت خانه خدا به سوی مكه حركت كرد و خواست در مدينه خدمت موسی بن جعفر عليه السلام برسد. حضرت روز اول به او اجازه ملاقات نداد. 🌴روز دوم محضر امام عليه السلام رسيد. عرض كرد: آقا! تقصير من چيست كه اجازه ديدار نمی دهی؟ حضرت فرمود: به تو اجازه ملاقات ندادم، به خاطر اينكه تو برادرت ابراهيم جمال را كه به درگاه تو آمده و تو به عنوان اينكه او ساربان و تو وزير هستی اجازه ملاقات ندادی. خداوند حج تو را قبول نمی كند مگر اينكه ابراهيم را از خود، راضی كنی. 🌴می گويد عرض كردم: مولای من! ابراهيم را چگونه ملاقات كنم در حاليكه من در مدينه ام و او در كوفه است. امام عليه السلام فرمود: هنگامی كه شب فرا رسيد، تنها به قبرستان بقيع برو، بدون اينكه كسی از غلامان و اطرافيان بفهمد. در آنجا شتری زين كرده و آماده خواهی ديد. سوار بر آن می شوی و تو را به كوفه می رساند. 🌴علی بن يقطين به قبرستان بقيع رفت. سوار بر آن شتر شد. طولی نكشيد در كوفه مقابل در خانه ابراهيم پياده شد. درب خانه را كوبيده و گفت: من علی بن يقطين هستم. 🌴ابراهيم از درون خانه صدا زد: علی بن يقطين، وزير هارون، در خانه من چه كار دارد؟ علی گفت: مشكل مهمی دارم. ابراهيم در را باز نمی كرد. او را قسم داد در را باز كند. همين كه در باز شد، داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت: ابراهيم! مولايم امام موسی بن جعفر مرا نمی پذيرد، مگر اينكه تو از تقصير من بگذری و مرا ببخشی 🌴ابراهيم گفت: خدا تو را ببخشد. وزير به اين رضايت قانع نشد. صورت بر زمين گذاشت. ابراهيم را قسم داد تا قدم روی صورت او بگذارد؛ ولی ابراهيم به اين عمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وی قبول نمود، پا به صورت وزير گذاشت. در آن لحظه ای كه ابراهيم پای خود را روی صورت علی بن يقطين گذاشته بود، علی می گفت: (اللهم أشهد). خدايا! شاهد باش. 🌴سپس از منزل بيرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب، شتر را بر در خانه امام در مدينه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام اين دفعه اجازه داد و او را پذيرفت. 📚 بحار ج 48،ص 85 📜🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️📜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖼شاید در افتادن ها خیری نهفته باشد عَسي أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ چه بسا چیزی راخوش نداشته باشید حال آن که خیرِ شمادرآن است آیه ۲۱۶ سوره بقره
⭕️نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده می‌شد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت. 🔰عمروعاص که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بی‌دلیل مغرور نشو❗️ این‌ها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمی‌آمدند و «علی» را انتخاب می‌کردند. 💠معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که نماز‌گزاران را ثابت می‌کند. پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخن‌رانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود‌ را به نوک بینی‌اش برساند، خدا بهشت را بر او واجب می‌نماید و بلافاصله مشاهده‌کرد که همه تلاش می‌کنند نوک‌ زبان‌ِشان را به نوک بینی‌ِشان برسانند تا ببینند بهشتی‌اند یا جهنمی⁉️ 🔰عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش می‌کند و سعی می‌کند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود. 💠از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو می‌خواهند. ""علی""برای این جماعت حیف است.
👈 یک خلاف، پنج نوع مجازات! اصبغ بن نباته که یکی از اصحاب حضرت امیرالمؤمنین، علی علیه السلام است حکایت کند: روزی عمر بن خطّاب نشسته بود که پرونده پنج نفر زِناکار را نزد او آوردند تا حکم مجازات هریک را صادر نماید. عمر دستور داد تا بر هریک، حدّ زنا اجراء نمایند. امام علی علیه السلام که در آن مجلس حضور داشت، خطاب به عمر کرد و فرمود: این حکم به طور مساوی برای چنین افرادی صحیح نیست و قابل اجراء نمی باشد. عمر گفت: پس خود شما هر حکمی را که صلاح می دانی صادر و اجراء نما. امام علی علیه السلام اظهار داشت: باید اوّلین نفر اعدام و گردنش زده شود، دوّمین نفر سنگسار گردد، سوّمین نفر صد ضربه شلاّق بخورد، چهارمین نفر پنجاه ضربه شلاّق و پنجمین نفر را تعزیر یعنی، مقداری شکنجه نمایند. عمر و حاضرین در مجلس، از صدور چنین حکمی بسیار تعجّب کرده؛ و علّت اختلاف مجازات را برای یک معصیت جویا شدند؟ امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام فرمود: شخص اوّل مشرک بود و حکم مرد زناکار مشرک با زن مسلمان اعدام است. شخص دوّم مسلمان بود ولی چون همسر داشت، زنای او محصنه بوده است و می بایست سنگسار شود. شخص سوّم نیز مسلمان بود، و چون ازدواج نکرده بود، حدّ آن صد ضربه شلاّق است. شخص چهارم غلام و عبد بود و حدّ او نصف حدّ افراد آزاد می باشد. و شخص پنجم دیوانه است و بر دیوانه حدّ جاری نمی گردد؛ بلکه باید او را تعزیر و شکنجه نمایند. 📗 ، ج 28، ص 64 ✍️ شیخ حرّ عاملی
👈 تا شب گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید! 📗 ✍️ عطار نیشابوری
✍️رفع گرفتاری با توسل به علیه السلام 🔸عبدالله به دیواره ی سخت صخره ی کوچک تکیه داد . دلش پر از غصه شد . دور و بر خود چشم چرخاند . دلش می خواست با ناله ی بلند، عقده هایش را بیرون بریزد . چه کسی بود که پای درد دلش بنشیند و غصه هایش را بروبد! چشم به آسمان کشاند و به خدا شکایت کنان گفت: «فقط خودت به دادم برس; تنهایم، خدا!» یاد طیس و دوستانش افتاد . در نظرش، طیس چه قدر پست شده بود! دیگر کم مانده بود که آن ماجرا را از همه جای شهر جار بزند . حالا خیلی ها به موضوع پی برده بودند . همان ماجرای پول مختصری که عبدالله به «طیس » بدهکار بود . 🔹آخرین بار، همین چند دقیقه ی پیش بود که طیس، سر راه او سبز شد و زبان پشت لب های درشت و سیاهش چرخاند که: «آهای عبدالله! دوباره که دست خالی هستی، نکند باز هم گرفتاری و شرمنده ... هان؟!» عبدالله هم با رویی سرخ، اما دلی خشمگین گفت: «نه! باور کن هنوز در تلاش هستم تا هر طور شد، بیست و هشت دینارت را برایت جور کنم; کمی صبر داشته باش مسلمان!» ناگهان دوستان «طیس » دور عبدالله جمع شدند و او را به باد خنده های مسخره آمیزشان گرفتند . - آهای آهای عبدالله گدا! آهای آهای عبدالله بی پول! عبدالله گرسنه! همان دم بود که عبدالله از دست آن ها گریخت . «طیس » هم پشت سرش عربده کشید که: «تا فردا مهلت داری پولم را پس بیاوری; وگرنه، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی . می دهم نوچه هایم از پا به نخل های نخلستانم آویزانت کنند، آن وقت ... !» حالا عبدالله آرام آرام می گرید . 🔸- خدایا! از کجا بیست و هشت دینار طلا جور کنم . برای من پول زیادی ست . کاش محتاج نبودم و از او قرض نمی گرفتم! کاش می مردم و دست به دامان او نمی شدم! فکری به خاطرش رسید . - بروم دست به دامان او بشوم . نه ... بهتر نیست؟! او خیلی کریم است . خیلی هم با گذشت و راز دار! 🔹فوری به عریض، در نزدیکی مدینه رفت . چون اهل خانه ی امام رضا ( علیه السلام) گفته بودند که حضرت به آن جا رفته است . به طرف کلبه ی امام راه افتاد . امام را از دور دید، تا آمد پا تند کند، دید امام فوری اسبش را به سمت او راند و خیلی زود به او رسید . هر دو گرم سلام و احوال پرسی شدند . عبدالله تا آمد حرفی بزند، امام رضا ( علیه السلام) پرسید: «چه خواسته ای داری عبدالله!» - قربانت گردم مولای من! «طیس » از من طلبی دارد و چند روزی ست که در گرفتن آن پافشاری می کند . من نتوانسته ام پولش را تهیه کنم; اما او با حرف ها و اعمال خود مرا در کوچه و بازار، رسوای مردم کرده است! صورت امام رنگ به رنگ شد . عبدالله فکر کرد شاید امام به «طیس » خواهد گفت که باز هم به عبدالله مهلت بده و دیگر او را آزار نده! اما چنین نشد . امام رضا ( علیه السلام) با جمله ی کوتاه گفت: «همین جا باش تا برگردم!» او بر روی زیلویی ساده در بیرون کلبه نشست . ماه رمضان بود . عبدالله هم مثل امام روزه دار بود . دقایقی گذشت، امام نیامد . عبدالله نگران شد . برخاست تا به مدینه برگردد و روزی دیگر به سراغ امام بیاید . چون وقت افطار شده بود . تا آمد راه بیفتد، امام را در برابر خود دید . امام رضا ( علیه السلام) با مهربانی او را به درون کلبه برد . عبدالله در کنار امام رضا ( علیه السلام) و خدمت کارش افطار کرد . بعد از خوردن غذا، امام با خوش رویی به عبدالله گفت: «تشکی را که رویش نشسته ای بلند کن . هر چه زیر آن است، برای توست!» عبدالله تعجب کنان، لبه ی تشک را بالا زد . دستش به کیسه ای کوچک خورد . با خوشحالی آن را برداشت . داخل آن پر از سکه بود . آن را تکان داد و سپس از امام تشکر کرد و برای رفتن برخاست . عبدالله خداحافظی کرد و با شعف و شوق راه افتاد . دوستان امام تا جایی که از دید یاران ابن مسیب دور بود او را همراهی کرند . سپس به نزد امام بازگشتند . عبدالله، بی قرار و باعجله وارد خانه شد و ماجرا را برای همسرش باز گفت . بعد بند از دور گلوی کیسه باز کرد و سکه های طلای آن را یکی یکی شمرد . 48 سکه ی طلا بود . شگفت زده شد . ناگهان نگاهش به نوشته ی روی یکی از سکه ها گره خورد: «28 دینار طلب آن مرد است و بقیه هم برای توست!» عبدالله به گریه افتاد . همسرش که با بهت و ناباوری نگاهش می کرد، پرسید: «چرا گریه می کنی مرد، چه شده عبدالله؟!» صدای عبدالله بریده بریده از ته حلقش بیرون آمد . ☀️- است; معجزه ی امام رضا علیه السلام. سوگند به خدا من به امام نگفته بودم که طلب «طیس » چه قدر است . اما انگار او همه چیز را فهمید . خدایا، او چه قدر به دل دوستانش نزدیک است! 📜🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️📜
نقل نمود طبیب معتمد امین الحاج محمد جواد مذکور که: در سال هزار و سیصد شصت و چیزی قمری مشرف شدیم به زیارت و عتبه بوسی ائمه عراق و در هنگام مراجعت به شوشتر در قطار بغداد و بصره ملاقات نمودم سیّد جلیل مقدس و متدین یعنی آن کسی که نماینده و معتمد تهرانی ها بود در اقامه مجلس عزاداری و روضه خوانی ایشان در کربلا در دهه عاشورا که با اصطلاح خودشان تشکیل تکیه باشد. ✨💫✨ حاجی طبیب می گوید: از او پرسیدم که چند سفر است که به کربلا آمده ای؟ قریب بیست سفر را گفت. مؤلف گوید: تردید از من است. به هر حال حاج طبیب گفت: از او پرسیدم که در این سفر های کثیر خود آیا معجزه ای مشاهده نموده ای؟ فرمود بلی در یکی از سفرهای خود ساعت دو تقریبا از شب گذشته از حرم بیرون می آمدم. نزدیک کفش کن در میان صحن مطهر سیدی را دیدم با عمامه سبز و لباس مقطع (لباس شیک و مرتب) به شکل عرب قدم می زد. ✨💫✨ از شکل و هیئتش خوشم آمد به او سلام کردم و با او انس گرفتم. از جمله کلمات نوازش اثری که فرمود این بود که فرمود: ای سیّد، به زیارت جدّت آمدی، خوب کردی، بسیار کار خوبی نمودی، خوش به حال تو! و از این گونه کلمات مکرر فرمود و پس از صحبت عرض کردم: اگر ممکن است به منزل ما تشریف بیاورید و صرف شام نمایید. اجابت کرد. او را به منزل خود برده غذایی ساده که برای خود تهیه می نمودم حاضر کردم. چون سیّد مشغول خوردن شد در خجلت فرو رفتم که این غذا مناسب حال سیّد نبوده و عذر خواهی نمودم. پس از صرف غذا فرمود: حالا من از تو وعده شام فرداشب را می گیرم؛ باید فردا شب به مهمانی من بیایی و وعده گاه من و تو در همین ساعت مثل امشب در همان جا از صحن مطهر. قبول کردم. چون فردا شب در همان وقت از حرم بیرون آمدم سیّد را همان جا یافتم که قدم می زد. مرا با خود از یکی از بابهای شریفه بیرون برد و پس از چند قدم داخل بازارچه دری پیدا شد آن را کوبید. جوانی آمد در را باز کرد. پله ای بود از پله بالا رفتیم اطاق مفصل و مجلسی با فرش ها و پرده های ملوکانه پیدا شد. در میان آن نشستیم. من از وضع آن مجلس و پذیرایی شب گذشته بر خجلتم افزوده شد. ✨💫✨ مؤلف گوید که خاطرم نیست قبل از غذا آیا صرف میوه و یا چیز دیگر مثل آن نقل شده یا خیر؟ به هر حال سیّد فرمودند: آفتابه لگن بیاورید. آوردند. آفتابه لگنی که به خوبی آن ندیده بودم. پس فرمود غذا بیاورید. آوردند. غذایی که مثل آن نخورده بودم و همه را از پشت پرده ها حاضر میکردند. پس از صرف غذا من تصمیم گرفتم که وقت دیگر از سیّد دعوت کنم و غذایی که مناسب مقام او باشد به او بدهم، پس برخاسته از خدمتش مرخص شدم. چون صبح شد برای وعده خواهی در همان محل از خیابان رفته خانه هایی دیدم که اصلاً و ابداً شبیه به آن خانه نبود. ✨💫✨ هرچه بالا و پایین را ملاحظه کردم آن را نیافتم آخرالامر مجبور شدم که درِ یکی از آن خانه ها را کوبیدم. آوازی ناشناس به گوشم رسید که کیست؟ گفتم: منم سیّدی که اینجا تشریف داشته میخواهم ملاقات کنم. گفت: این خانه فلان فلّاح یا فلان حمال است مثلاً و این مطلبی که می گویی بسیار دور است از وضع ما. گفتم: در این نزدیکی خانه چنین سیّد یا فردی که احتمال آن باشد که چنین سیّدی بر ایشان وارد باشد نیست؟ گفتند: خیر. و اصلاً وابداً در آن حوالی خبری از آن خانه و آن سیّد بدست نیامد. 📗ملاقات با امام زمان در کربلا ص ٨٨
حضرت آیت اللّه آقای آیت الهی نقل کرده‌اند: در سفر چهارم که در سال ١٢۵٩ شمسی به اتفاق عده‌ای از دوستان به حج مشرف شده بودیم، پس از رسیدن به جده، نشسته بودیم که دیدم خانمی صدا می‌زند: آقای علامه... آقای علامه! نزد او رفتم و پرسیدم: چکار دارید؟ گفت: من از اهالی اطراف کرمانشاه هستم چند سال است که قصد داشته‌ام به مکه مشرف شوم، آقا امسال به من اجازه داده و توصیه کرده‌اند که مناسک و اعمال را با شما و به راهنمایی شما انجام دهم. پرسیدم: پدرتان هم همراهتان هستند!؟ گفت: آقا که می‌گویم منظورم امام زمان ارواحنافداه هستند و مژده داده‌اند که ان شاء الله در این سفر خدمتشان می‌رسیم. ✨💫✨ وقتی که بیشتر با ایشان آشنا شدم متوجه شدم خانمی است که ارادت بسیار فراوانی به حضرت دارد و در مسیر رضایت امام زمان ارواحنافداه زندگی می‌کند و بدلیل علاقه زیاد به آن حضرت به او فاطمه صاحب الزمانی می‌گفتند. از اینکه حضرت چنین مژده‌ای داده‌اند بسیار خوشحال شدم، لذا تمامی اعمال حج بیاد حضرت بودم، اعمال تمام شد و خبری نشد. باتفاق دوستان و همین خانم به مسجد تنعیم رفتیم و برای عمره مفرده مُحرم شدیم و به مسجدالحرام برگشتیم. پس از طواف و نماز طواف، سعی صفا و مروه، طواف نساء را شروع کردیم. در حین انجام طواف نساء می‌دیدم که این خانم آرام آرام راه می‌رود و با حال بسیار خوشی حضرت را صدا می‌زند و مرتب اشک می‌ریزد، منهم منقلب شده و حضرت را صدا می‌زدم و اشک می‌ریختم. ✨💫✨ در شوط آخر کنار حجر اسماعیل ناگهان آقایی را دیدم که جلوی من آمد و مرا در بغل گرفت و فرمود: «مرحبا و بک ابغی» احسنت برتو. سپس پیشانی مرا بوسید، منهم او را بوسیدم ولی دقیقا ایشان را نشناختم، در عین حال مواظب بودم که طوافم بهم نخورد. پس از طواف نساء نماز را خواندیم و حرکت کردیم. این خانم به من گفت: حاج آقا! وعده آقا امام زمان امشب تحقق پیدا کرد. گفتم: چطور؟! گفت: از اول طواف نساء تا پایان طواف حضرت همراه ما بودند و من دیدم در شوط هفتم در کنار حجر اسماعیل شما را بغل گرفتند. و در این موقع بود که متوجه شدم آن آقا امام زمان ارواحنافداه بوده‌اند و از اینکه همان موقع حضرت را نشناخته بودم بسیار متأثر شدم. 📗تشرف بانوان خدمت امام زمان علیه‌السلام ص ٢٠٩ 📜🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️📜
👈 رضايت خدا، نه رضايت خلق لقمان عليه السلام به پسرش چنين وصيت كرد: پسرم! قلبت را به خشنودى مردم و تعريف و تكذيب آنها وابسته نكن، چرا كه چنين چيزى هر چند انسان كوشش فراوان كند به دست نمى آيد. پسر گفت: مى خواهم در اين مورد، مثال يا نمونه عملى بنگرم تا موضوع را به روشنى دريابم. لقمان عليه السلام فرمود: برخيز از خانه بيرون برويم، تا موضوع را به تو نشان دهم. لقمان و پسرش از خانه خارج شدند، الاغى نيز داشتند، لقمان سوار بر آن شد، پسرش پياده به دنبال او به راه افتاد، تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند گفتند: اين پيرمرد را ببين چقدر سنگدل و نامهربان است، خود سوار بر مركب شده و پسرش پياده به دنبالش حركت مى كند، به رسايت كه اين كار، بدكارى است. لقمان به پسرش گفت: آيا سخن آنها را شنيدى؟ پسر گفت: آرى. لقمان گفت: اينك من پياده مى شوم و تو سوار شو، لقمان پياده شد و پسرش سوار گرديد و حركت كردند، تا به گروهى رسيدند، آن گروه وقتى اين منظره را ديدند، گفتند: اين پدر و پسر هر دو پدرِ بد و پسرِ بد هستند، پدر از اين رو بد است كه پسرش را تربيت نكرده به گونه اى كه پسر بر مركب سوار شده، و پدر پيرش پياده حركت مى كند، پسر نيز بد است از اين رو كه با اين بى رحمى، به پدرش جفا نموده است، زيرا پدر شايسته تر است كه احترام شود و سوار گردد. لقمان به پسرش گفت: سخن آنها را شنيدى، پسر گفت: آرى. لقمان فرمود: اين بار هر دو سوار مى شويم. آنها هر دو سوار بر مركب شدند و حركت نمودند تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند، گفتند: در دل اين دو سوار يك ذره رحم نيست، دو نفرى سوار بر اين حيوان زبان بسته شده اند، كمر اين حيوان را شكستند، چرا بيش از توان اين حيوان به او تحميل كرده اند؟ بهتر اين بود، كه يكى سوار گردد و ديگرى پياده حركت كند. لقمان به پسرش گفت: سخن آنها را شنيدى؟ پس گفت: آرى. لقمان فرمود: بيا اين بار هر دو پياده شويم و به دنبال الاغ حركت كنيم، آنها هر دو پياده شدند، و به دنبال الاغ حركت نمودند، اين بار به گروهى رسيدند، آن گروه گفتند: به راستى اين دو نفر عجب آدمهاى جاهلی هستند، خود پياده حركت مى كنند و الاغ را بدون سواره رها كرده اند، چقدر بى فكر هستند. لقمان عليه السلام به پسرش فرمود: سخن آنها را شنيدى؟ او عرض كرد: آرى. لقمان عليه السلام فرمود: آيا ديگر هيچگونه چاره اى براى كسب رضايت مردم وجود دارد؟ اكنون كه چنين است رضايت آنها را محور قرار نده بلكه رضايت خدا را محور و هدف قرار بده تا به سعادت و رستگارى دنيا و آخرت نايل شوى. 📗 ، ج 13، ص 433 📜🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️📜
👈 تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!» آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود. 📗 ، ص79
🔹حضرت عیسی بن مریم علیه السلام با جمعی در جائی نشسته بود، مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می گذشت، حضرت عیسی علیه السلام به اطرافیان خود فرمود: شما تعجب ندارید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسیدند. او بعد از احوالپرسی از مرد هیزم شکن، فرمود: هیزمت را باز کن، وقتی که باز کرد مار سیاهی را در لای هیزم او دید، حضرت علیه السلام فرمود: این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟ 🔹🔹گفت: نان می خوردم فقیری از مقابل من گذشت، قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد. حضرت علیه السلام فرمود: در اثر همان دستگیری از مستمند خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و پنجاه سال دیگر زنده خواهی بود تفسیر نمونه، ج 3، ص 223
تو آمریکا مراسم روضه بود شب اول یه سیاه پوست هم اومدمراسم،براش یه مترجم گذاشتیم..... شبای بعد همینجور هی تعداد سیاه پوست ها زیاد میشد تا مجبور شدیم یه جای دیگه را هم مراسم بگیریم شب آخر ۱۵۰ تا سیاه پوست گفتن که میخان شیعه بشن... پرسیدم برای چی میخایید شیعه بشید؟!!! همه نگاه کردن به سیاه پوستی که شب اول اومده بود روضه ! ازش پرسیدم برای چی شیعه؟ گفت شب اول یه تیکه از روضه ی جوانی را خوندی!!!! غلام سیاه امام حسین (علیه السلام)....همونی که وقتی امام حسین سر جوان را گذاشت رو پای خودش جوان سه بار سرش رو انداخت و گفت جایی که سر علی اکبر(ع) بوده جای سر غلام سیاه نیست!!! ولی امام حسین(علیه السلام ) سرش رو گذاشت رو پاهاش و جوان شهید شد.... من رفتم و گفتم بیاید که دینی را پیدا کردم که توش سیاه و سفید فرقی نداره... ▪️✨▪️✨▪️
انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت رامیداد دیروز از دنیا رفت!! ❌زود قضاوت نکنیم
فقیری به ثروتمندی گفت: اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟ ثروتمند گفت: تو را کفن میکنم و به گور می سپارم. فقیر گفت: امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار ..
🌹اهمیت رفتن سر قبر اموات ✔️ بهترین زمان زیارت اموات عصر پنجشنبه است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرموده است، شاید بهتر از آن صبح جمعه بین الطلوعین باشد. 👈 از امام صادق (علیه السلام) سؤال شد که اگر شخصی سر قبر کسی برود، آیا اینکارِ او ، فایده ای برای آن شخص دارد؟ 🌷 امام فرمودند بله. این مثل هدیه ای است که به زنده‌ها می‌دهید و او را کاملاً خوشحال می‌کنید. 🔸یکی از نزدیکان رجبعلی خیاط می‌گفت ما با ایشان به قبرستان ابن‌بابویه رفته بودیم و قبر مادر من هم آنجا دفن بود. من سر قبر مادرم نرفتم. سر چند تا قبر فاتحه خواندیم. وقتی می‌خواستیم از قبرستان بیرون بیاییم، ایشان گفتند که مادر شما اینجا دفن است؟ گفتم بله. گفت مادر شما در عالم برزخ داشت از شما گله می‌کرد. برگشتیم و سر قبر مادرم رفتیم. ❓اگر کار خیری که می‌کنیم، به تعدادی از اموات هدیه کنیم آیا از ثواب آن کم می‌شود؟ خیر. اگر شما یک صلوات به کل اموات مؤمنین و مؤمنات هدیه کنید به خاطر کار ارزشمندی که شما کردید و همه را در نظر گرفتید و بخل نورزیدید، خدا ثوابش را به همه می‌دهد و از هیچ کس هم ثوابی کم نمی‌شود. 🌼پیامبر اسلام(ص) می‌فرمایند: وقتی انسان آیت الکرسی را بخواند و ثوابش را برای همه‌ی اهل قبور مومنین و مؤمنات بفرستد خدا ثواب را به هر کدام از اموات می‌دهد.
نجران نام استانی است در جنوب غرب عربستان و در نزدیکی مرز این کشور با یمن که این روزها حتما اسم آن را به دلیل جنگی که در یمن اتفاق افتاده بارها شنیده اید. 24 ذی الحجه سال بعد از فتح مکه و قبل از حجه الوداع در سال دهم هجری بود که پیامبر اهالی این منطقه را که مسیحی بودند به اسلام دعوت کرد. مسیحیان که به شدت از قدرت اسلام در هراس بودند بعد از شور و مشورت گروهی 60 نفره را به سرپرستی سه اسقف خود عازم مدینه کردند. به مدینه که رسیدند در دفاع از عقاید خود با پیامبر اسلام بحث کردند و ادعا کردند که عیسی پسر خدا است به دلیل آنکه پدری ندارد. جبرئیل بر پیامبر نازل شد و از سوی خدا به پیامبر امر کرد بگو اگر این طور است پس حضرت آدم اولی تر است به اینکه پسر خدا باشد چون نه پدری دارد و نه مادری در حالی که عیسی علیه السلام مادر داشت. مسیحیان نجران توان پاسخ نداشتند و وقتی دیدند نمی توانند بحث را ادامه دهند به دروغ اظهار اسلام کردند. پیامبر که به نهان آنها آگاه بود فرمودند شما از روی اجبار و برای فرار از بحث اینگونه می گویید. حال که بر عقیده خود استوار هستید بیائید مباهله کنیم. مباهله سنتی بود که درادیان قبلی هم سابقه داشت و عبارت است از لعن (لعن دعا برای دوری از رحمت خدا است) الهی برای اثبات حقانیت است وقتی که هر دو طرف ادعای حقانیت دارند و خداوند دعای هر کدام بر حق بودند را مستجاب می کند. مسیحیان که این موضوع را منصفانه دیدند گفتند بله این سنت در دین ما هم وجود دارد و پذیرفتند که فردا مباهله کنند. فردا پیامبر (ص) در حالی برای مباهله آمد که دو کودک همراهشان بود و دو نفر دیگر پشت سر ایشان در حرکت بودند. مسیحیان که آنها را نمی شناختند پرسیدند اینها چه کسانی هستند که پیامبر را همراهی می کنند و اهل مدینه جواب دادند آن کودکی که در آغوش پیامبراست حسین نوه اوست و دیگری که دست در دست پیامبر دارد حسن نوه ی دیگر اوست. آن دو نفر نیز که پس از او می آیند علی پسر عمو و همسر دختر پیامبر است و آن زن نیز دخترش فاطمه زهرا سلام الله علیها است. ابو حارثه بزرگ مسیحیان اوضاع را که اینگونه دید گفت: اگر محمد بر حق نبود با عزیز‌ترین افرادش نمی‌آمد و اگر با ما مباهله کند پیش از آنکه سال بر ما بگذرد، یک نصرانی بر روی زمین نخواهد ماند. به خدا من چهره هایی را می بینم که اگر از خدا بخواهند کوهی را از جا برکند خدواند اجابت خواهد کرد، مباهله نکنید که همگی هلاک می شوید.[5] آنگاه درخواست کردند که به حکومت اسلام جزیه (مالیات) دهند و بر دین خود باقی بمانند که پیامبر (ص) پذیرفتند. چند تن از بزرگان آنها با اهداء هدایایی به پیامبر (ص) مسلمان شدند و آئین و طریق حقیقت را پذیرفتند.[6] بنابراین، پس از فرارسیدن علم [وحی] به تو، هر کس درباره او [حضرت عیسی(ع)]، با تو به چالش برخیزد، به او بگو: بیایید تا فرزندانمان و فرزندانتان، و زنانمان و زنانتان، و جان‌هایمان و جان‌هایتان را فراخوانیم، آنگاه (به درگاه خداوند) زاری [تضرّع] کنیم تا لعنت خداوند را بر دروغگویان نهیم. آیه 61 سوره آل عمران بر همین واقعه دلالت دارد که شیعه و اهل سنت همگی متفق القول اعتقاد دارند که آیه در شأن پنج تن آل عبا یعنی پیامبر اسلام، حضرت علی علیه السلام، امام حسن و امام حسین علیهم السلام و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها نازل شده است که فضیلتی بی همتا برای ایشان است و پیامبر در هنگام نزول آیه اینان را اهل بیت خود نامیدند. امام رضا در پاسخ سوال مأمون که درخواست کرد بزرگترین فضل علی را در قرآن بگو، به آیه مباهله اشاره کردند و فرمودند هیچ آفریده‌ای برتر از پیامبر(ص) نیست؛ پس به حکم خداوند، بایستی کسی برتر از نَفْس[جان] پیامبر(ص) نباشد و علی در این آیه نفس و جان پیامبر است.[7] اللهم هولاء اهلى؛ بار پروردگارا! اینان اهل بیت من هستند.[8]
👈 اين الطّالب بدم المقتول بکربلا کلينی به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت کرده است که چون حضرت امام حسين عليه السلام را شهيد کردند، آسمان ها و زمين ها و هرکه بر اين ها بود از ملائکه فرياد بر آوردند که: «پروردگارا ما را رخصت بده که خلق را از روي زمين براندازيم و همه را هلاک گردانيم، که هتک حرمت تو را حلال شمردند و برگزيدگان تو را کشتند.» پس حق تعالی وحی کرد به سوی ايشان که: ای ملائکه ی من و ای آسمان ها و زمين، ساکن باشيد. پس حجابی از حجب را برداشت و در پشت آن حجاب محمد و دوازده وصی او صلوات الله عليهم اجمعين را ديدند؛ پس اشاره کرد بسوی قائم آل محمد صلی الله عليه و آله وسلم و سه مرتبه فرمود که: ای ملائکه ی من و ای آسمان ها و زمين من! به اين مرد انتقام خواهم کشيد از برای او. 📗 ، ج1، ص 534
دو دوست در جنگل بودند که ناگهان شیری به سمت آنها آمد یکی از دوستان شروع کرد به محکم کردن کفش. دوست از او پرسید: چه می کنی؟ تا کنون هیچ انسانی از شیر سریعتر نرفته است؟ دوست گفت: نیازی به بیش دویدن من از شیر نیست، کافی است از تو سریعتر بدوم... 👈آری بسیاری از رفاقت ها این گونه است...
🎵جرج جرداق(نویسندۀ مسیحی) : 🍁هنگامیکه این حکایت را مینوشتم از (علیه السلام)و وی به کودکان و بی سرپرستان، بر روی کاغذ میریخت و نوشته ام را خیس میکرد و آن حکایت اینست: 🍁علی(علیه السلام) شبی برای خانوادۀ بی سرپرستی انبانی از غذا بُرد ولی دید نا آرام است،از علّت گریه اش پرسید:گفت:بچه ها در کوچه به من میگویند: .! 👈امام فرمود:به آنها بگو: « (علیه السلام)خلیفۀ مسلمین پدر من است». 🍁بچه آرام نگرفت وگفت:بچه ها در کوچه دارند و من ندارم،علی علیه السلام چوبی فراهم کرد و به وی داد شاید خوشحال شده،آرام گیرد؛اما کودک یتیم که از و نوازشهای پدرانه توان خویش را ازدست داده بود و یاد سیمای پدر وی را بی تاب کرده بود و پی در پی بهانه میگرفت ،گفت:من اسبی میخواهم که بر او سوار شوم و مرا حرکت دهد و راه برد. 👈امام و در دل شب را بر پشت خود سوار کرد و آنقدر به شکل گرداند تا کودک در پشتش به رفت و او با دلی شاد به بستر رفت. 📚حکایات برگزیده ، صفحه۱۳۰.
حکایتی از آیت‌الله بهجت در نزدیكی نجف اشرف، در محل تلاقی دو رودخانۀ فرات و دجله، آبادی‌ای است به نام «مصیب»، كه مردی شیعه برای زیارت مولای متقیان امیرالمؤمنین علیه‌السلام از آنجا عبور می‌كرد. مردی كه در سر راه مرد شیعه خانه داشت، چون می‌دانست او همواره به زیارت حضرت علی علیه‌السلام می‌رود، او را مسخره می‌كرد. حتی یک‌بار به امیرالمؤمنین علیه‌السلام جسارت كرد و همچنین گفت به او (امام علی علیه‌السلام) بگو من را از بین ببرد، وگرنه در بازگشت، تو را خواهم کشت! مرد شیعه خیلی ناراحت شد. چون به زیارت مشرف شد، بسیار بی‌تابی كرد و عرض کرد شما که می‌دانی این مخالف چه می‌كند؛ چرا پاسخش را نمی‌دهید؟! آن شب آن حضرت را در خواب دید و به ایشان شكایت كرد. حضرت امیر علیه‌السلام فرمودند او بر ما حقی دارد كه نمی‌توانیم در دنیا او را كیفر دهیم. مرد شیعه می‌گوید آری، لابد به‌خاطر آن جسارت‌هایی كه او می‌كند، بر شما حق پیدا كرده است؟! حضرت فرمودند روزی او در محل تلاقی آب فرات و دجله نشسته بود و به فرات نگاه می‌كرد، ناگهان ماجرای كربلا و منع سیدالشهدا علیه‌السلام از نوشیدن آب، به خاطرش آمد و پیش خود گفت عمربن‌سعد كار خوبی نكرد كه این‌ها را تشنه كشت، و ناراحت شد و یک قطره اشک از چشم او ریخت؛ از این جهت بر ما حقی پیدا كرد كه نمی‌توانیم او را در این دنیا مجازات کنیم. آن مرد شیعه می‌گوید از خواب بیدار شدم و به سمت منزل خود رفتم. در سر راه با آن سنی ملاقات کردم. با تمسخر گفت امامت را دیدی و از طرف ما پیام رساندی؟! مرد شیعه گفت آری، پیام تو را رساندم و پیامی دارم. او خندید و گفت بگو چیست؟ مرد شیعه جریان را تا آخر تعریف كرد. مرد سنی با شنیدن این ماجرا سر به زیر افكند و كمی به فكر فرو رفت و گفت خدایا، در آن زمان هیچ‌كس در آنجا نبود و من این را به كسی نگفته بودم، علی علیه‌السلام از كجا فهمید؟! بلافاصله شیعه شد. 📚 رحمت واسعه، ص٢٧٢
👈 رسم دنیا انس بن مالک که از اصحاب رسول الله (ص) است، گوید: رسول (ص) را شتری بود که آن را عضبا می گفتند. از همه شتران تندتر و تیزتر می دوید و در همه مسابقه ها، از همه شتران، پیش می افتاد. روزی، عربی بیامد و شتر خویش را با عضبا در یک راه، دوانید. شتر اعرابی، پیش افتاد و مسابقه را برد. مسلمانان، اندوهگین شدند. رسول (ص) فرمود: اندوه مدارید! حق است بر خدای - تعالی - که هیچ چیز را در دنیا بالا نبرد، مگر آن که روزی وی را به زیر آورد. 🍂چنین است رسم سرای درشت 🍂گهی پشت زین و گهی زین به پشت 📗
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍂شب اول قبر تنهاعشق ❣️به امیرالمومنین که نجاتت میده. 💥داستان واقعی ازتجربه ای ازمرگ
💳 💳 شخصی به محضر رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و از فقر خود شکایت کرد. 💎 حضرت به او فرمود : هر وقت داخل خانه ات شدی 1️⃣ کن هرچند کسی در خانه نباشد 2️⃣ بر من بفرست. 3️⃣ سپس سوره احد را یک مرتبه بخوان ، تا فقرت برطرف شود. ◀️ آن مرد چنین کرد و چیزی نگذاشت که آن قدر رزق و روزی اش زیاد شد که به همسایگانش نیز کمک مالی می کرد. میرزا جواد آقا ملکی تبریزی(ره) 📗 اسرار الصلاه، ، ص۲۶۲
🌹شکر خدا را که در پناه حسینم🌹 ✍️سید بحرالعلوم به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در مسیر، شدیداً در فکر بود. شخص عربی (امام زمان) سوار بر اسب به او رسید و پرسید: سید، درباره چه به فکر فرو رفته ای؟ سید گفت اینکه چطور میشود خدا این همه ثواب به زائرین و گریه کنندگان سیدالشهدا میدهد؟ مثلا در هر قدمی ثواب یک حج و یک عمره و برای قطره ای اشک، گناهان صغیره و کبیره شان آمرزیده میشود؟ آن سوار عرب (ضمن بیان داستانی بسیار زیبا و بامفهوم) گفت: جناب بحرالعلوم، امام حسین هرچه از مال و منال و اهل و عیال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد. پس اگر خدا به زائرین و گریه کنندگان آنحضرت این همه اجر و ثواب بدهد، نباید تعجب کرد، چون خدا که خدایی اش را نمیتواند به سیدالشهدا بدهد، پس هر کاری که میتواند برایش انجام میدهد. یعنی صرف نظر از مقامات عالی خود امام حسین، به زوار و گریه کنندگان ایشان هم درجاتی عنایت میکند و در عین حال این ها را جزای کامل برای فداکاری ایشان نمیداند. 🔺 وقتی شخص عرب این مطالب را گفت، از نظر سید بحرالعلوم غائب شد. 📚 برکات حضرت ولیعصر، ص۲۱۸