☘🌺☘☘?☘🌺
☘☘?
#مهربانیهای_حق
🍃روايت كردهاند كه در يكى از جنگهاى پيامبر (ص) با مشركان، كودكى اسير شد .
🍃او را در جايى نگه داشتند تا تكليف اسرا روشن شود.
🍃آن جا كه اسيران را نگه داشته بودند، بسيار گرم بود و آفتاب داغى بر سرها مى تابيد.
🍃زنى را از خيمه، چشم بر آن كودك افتاد؛ شتابان دويد و اهل آن خيمه از پس وى مى دويدند، تا كودك را در آغوش گرفت و به سينه خود چسباند و خود را خم كرد تا از قامتش، سايبانى براى كودك بسازد .
🍃زن مى گريست و كودك را مى نواخت و مى گفت: (( اين كودك، پسر من است .))
🍃مردمان چون اين ماجرا بديدند، بگريستند و دست از همه كار بداشتند .
🍃شفقت شگفت آن مادر، همه را به اعجاب آورده بود . پس رسول (ص) آن جا فرا رسيد و قصه با وى گفتند .
🍃او شاد شد از مهربانى و گريستن مسلمانان و گفت: ((عجب آمد شما را از شفقت و رحمت اين زن بر پسر؟ ))
🍃گفتند: (( آرى يا رسول الله!))
🍃گفت: (( خداى تعالى بر همگان رحيمتر است كه اين زن بر پسر خويش .))
🍃پس مسلمانان از آن جا پراكنده شدند، در حالى كه هرگز چنين شاد نبودند