🔹زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
🔸داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
🔹سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
🔺زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
🔹در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.
🔹حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
🔺عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
🔹حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود :
🔺پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟
🔹سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.
🔅امام جواد عليه السلام می فرمایند :
اعتماد به خداوند بهای هر چیز گرانبها و نردبان هر امر بلند مرتبهای است.
📚بحار الأنوار، جلد 75، صفحه 364
🍃🌸اول گناه
💠بشر بن منصور، يك روز نماز مى گزارد .
💠كسى كنار او نشسته بود و نماز وى را مى نگريست .
💠پيش خود، بشر را تحسين مى كرد و حسرت مى خورد .
💠از درازى سجده ها و حالت او در نماز تعجب مى كرد و در دل، به او آفرين مى گفت.
💠بشر نماز خود را پايان داد و همان دم، رو به مردى كه در گوشه نشسته بود و او را مى نگريست، كرد و گفت:
((اى جوانمرد!تعجب مكن . كسى را مى شناسم كه چون به نماز مى ايستاد، فرشتگان صف در صف مى ايستادند و به او اقتدا مى كردند. اكنون در چنان حالى است كه دوزخيان نيز از او ننگ دارند.))
💠مرد گفت: (( او كيست؟ ))
💠گفت: ((ابليس .))
✅بزرگى گفت: (( اگر همه شب بخوابيد و بامداد در دل بيم داشته باشيد، بهتر از آن است كه همه شب تا صبح عبادت كنيد و بامداد، گرفتار عجب و كبر باشيد . اول گناه كه پديد آمد، كبر بود كه از شيطان سر زد .))
☘🌺☘☘?☘🌺
☘☘?
#مهربانیهای_حق
🍃روايت كردهاند كه در يكى از جنگهاى پيامبر (ص) با مشركان، كودكى اسير شد .
🍃او را در جايى نگه داشتند تا تكليف اسرا روشن شود.
🍃آن جا كه اسيران را نگه داشته بودند، بسيار گرم بود و آفتاب داغى بر سرها مى تابيد.
🍃زنى را از خيمه، چشم بر آن كودك افتاد؛ شتابان دويد و اهل آن خيمه از پس وى مى دويدند، تا كودك را در آغوش گرفت و به سينه خود چسباند و خود را خم كرد تا از قامتش، سايبانى براى كودك بسازد .
🍃زن مى گريست و كودك را مى نواخت و مى گفت: (( اين كودك، پسر من است .))
🍃مردمان چون اين ماجرا بديدند، بگريستند و دست از همه كار بداشتند .
🍃شفقت شگفت آن مادر، همه را به اعجاب آورده بود . پس رسول (ص) آن جا فرا رسيد و قصه با وى گفتند .
🍃او شاد شد از مهربانى و گريستن مسلمانان و گفت: ((عجب آمد شما را از شفقت و رحمت اين زن بر پسر؟ ))
🍃گفتند: (( آرى يا رسول الله!))
🍃گفت: (( خداى تعالى بر همگان رحيمتر است كه اين زن بر پسر خويش .))
🍃پس مسلمانان از آن جا پراكنده شدند، در حالى كه هرگز چنين شاد نبودند
📛موعظه شیطان
✅پس از آنکه حضرت نوح ع قوم گنهکار خود را
نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، ابلیس
نزد او آمد و گفت؛ تو بر گردن من حقی داری که
میخواهم آن را ادا کنم!
✍نوح گفت؛ چه حقی؟! خیلی بر من سخت و
ناگوار است که من بر تو حقی داشته باشم!
ابلیس گفت؛ همان که تو بر قومت نفرین کردی
و همه آنها به هلاکت رسیدند و دیگر کسی نمانده
که من او را گمراه سازم! بنابراین تا مدتی راحت
هستم تا نسل دیگری بیاید!
👈نوح فرمود؛ حالا میخواهی چه جبرانی کنی؟!
ابلیس گفت؛ در سه جا مراقب حيله من باش!
1⃣هنگامی که خشمگین شدی!
2⃣هنگامی که بین دو نفر قضاوت میکنی!
3⃣هنگامی که با زن نامحرم خلوت میکنی و
هیچکس نزد شما دو نفر نیست!
✅در چنین مواقعی به یاد من باش که کار
خود را خواهم کرد
📚بحارالانوار ط جدید ج11 ص318
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 تشرف علامه حلّی به روایت مرحوم احمد کافی https://Gap.im/hkmt
video_2018-12-09_18-47-03.mp3
3.25M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شفا_گرفتن_دخترفلج_از_امام_زمان
کرامت حضرت حجت ابن الحسن (عجلالله)...
شفای دختر جوان فلج ۱۸ ساله
🌸الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج🌸
سلام
من دختری هستم 25ساله
🔸تو سن 16سالگی دوست پسر داشتم خیلی هم #بدحجاب بودم
لذت هم میبردم از کاری که دارم انجام میدم
ما خانواده خیلی راحتی هستیم دوست پسر داشتن و این ها خیلی هم #گناه بزرگی نیست تو خانوادمون
تو عروسی ها میرقصیدم جلوی پسرها و مردهای فامیل
این هم اصلا چیزی نبود تو فرهنگ خانوادگیمون...
با دوست پسرم خیلی راحت بودم..
اون دوست پسرم کات کرد با پسربدی دوست شدم همینطور تا 20سالگی ادامه داشت
4سال شب و روز با این پسر اون پسر حرف زدم دل بستم عاشق شدم شکسته شدم
🔹یه شب دیگه حالم از خودم بهم خورد😔
واقعا روحم مچاله شده بود
حس دستمال کاغذی بودن بهم دست داد حس انزجار از خودم
اونشب حس کردم دارم میمیرم
انگار آخرین شب زندگیم بود خیلی دلم شکسته بود خیلی #گریه کردم
یادم رفته بود قبله کدوم طرفه 😔
رفتم دست صورتم و بشورم وضو گرفتم و #قرآن و برداشتم و باز کردم سوره زمر اومد
💎آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟
افتادم به #سجده و زار زدم زجه زدم آب رو آتیش بود
اون کلمه ورق زندگی من و برگردوند
گمشدم و پیدا کرده بودم
رو در و دیوار نوشتم آیا #خدا برای بنده اش کافی نیست؟
🔸از فردای اون روز جواب هیچ پسری و ندادم #توبه کردم
تو عروسی ها شرکت میکردم همه میگفتن بلند شو برقص حالم واقعا از خودم بهم میخورد که یه رقاصه بودم برای مردهای فامیل
قبلا انگار چشمام بسته بود واقعا نمیفهمیدم چیکار دارم میکنم
کم کم عروسی رفتن هام و کم کردم و الان اصلا شرکت نمیکنم
روزهای اول با تمسخر فامیل بود الان کاری به کارم ندارن
🔹اول غرق تو آیه قرآن بودم
یکم گذشت با استاد #رائفی_پور آشنا شدم با استاد #پناهیان آشنا شدم
بعد از اون لبخند #امام_زمان برام مطرح بود
موهام خیلی بلند بود و همیشه از روسریم بیرون بود این و یه امتیاز میدونستم
از موهامم بدم اومده بود موهام و از ته زدم
فقط لبخند رضایت امام زمان برام مهم بود
الان هم 5سال از اون روز گذشته و من پشیمونم از اینکه چرا انقدر دیر برگشتم
تهوعی باید تا تحولی شاید....
من حالم از خودم و گناهام بهم خورد باعث تحولم شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 حفظ #حجاب از تشرف محضر امام زمان عج بالاتر است
#چشم_برزخی_دختر_دبیرستانی_وحاج_اقا
حاج آقا محمد رضایی میگوید:🌺
خاطره خوب دیگر بنده مربوط میشود به یک راهنمایی و دبیرستان دخترانه عشایری، مدیر مدرسه منطقه محروم -که روحانی کم آنجا میرود- به من گفت: اگر میشد به شما نشان میدادم که خیلی از بچههای ما در اینجا نماز شب میخوانند، خلاصه ما در این مدرسه سخنرانی کردیم و بعد از سخنرانی به سؤالهای دانشآموزان پاسخ میدادیم تا اینکه دانشآموزی پیش من آمد و گفت: من وقتی به چهره بعضیها نگاه میکنم، چهرهشان خیلی نورانی است و بعضی دیگر چهره بسیار وحشتناک و ترسناکی دارند که شبها از ترس خوابم نمیبرد.
خیلی برای من عجیب بود که یک دانشآموز دختر دوم دبیرستانی به این درجه رسیده باشد، من که هنگام پاسخ به سؤالها سرم پایین بود، هنگامی که دانش آموز این جمله را گفت، مو بر تنم سیخ شد و پیش خودم گفتم که الان آبروی من رفته است و معلوم نیست من را چگونه میبیند! بنابراین اولین سؤالی که کردم گفتم: من را چگونه میبینی؟! گفت: بعضیها را همان طور که هستند میبینم، شما را عادی میبینیم! نفس راحتی کشیدم، بعد یک نگاهی به ایشان کردم دیدم: بله چه حجابی دارد! در آن منطقهای که زنان چادر سر میکنند ولی حد و حدود حجاب را زیاد رعایت نمیکنند، دیدم چقدر محجبه است.
بعد ادامه داد: میخواهم کاری کنم که دیگر چهره برخی افراد را ترسناک نبینم، شبها واقعاً میترسم و خوابم نمیبرد، از آنجایی که خودم جواب سؤال را نمیدانستم، به منزل یکی از علمای بزرگوار زنگ زدم و گفتم که چنین سؤالی از من شده است، آیا چنین چیزی میشود؟
ایشان گفتند: بله! اشکال ندارد، تقوا داشته و خدا این توفیق را به ایشان داده، به او بگو که به هیچ کس نگوید، والا سلب توفیق میشود، به این عالم ربانی گفتم که میگوید میترسم!
گفت: توجیه کنید که ترس ندارد، بلکه توفیقی است که خدا به اولیاء الله و دوستانش میدهد، قدرش را بداند و خدا را شکر کند، بعد از اینکه تلفن را قطع کردم، از آن دختر سؤال کردم که شما نماز شب میخوانید؟! بعد با یک اکراهی که دوست نداشت بگوید، گفت: بله! من نماز شب میخوانم.
آن دختر محجبه دوم دبیرستان منطقه محرومی که خیلیها در آنجا نماز نمیخوانند، چون روحانی نداشتند که بروند و در گوش آنها بگویند نماز بخوانید، نماز که هیچ! نماز شب هم میخواند، خداوند به ایشان توفیق داده که به چنین مقاماتی برسد
هدایت شده از ولايت
حاجب بروجردی قصیده ای زیبا در مدح امیر المومنین، علی (ع) سرودند که شاه بیت آن این بود:
حاجب اگر محاسبه حشر با علیست
من ضامنم که هر چه بخواهی گناه کن!
همان شب در عالم رویا مولا علی بن ابیطالب (ع) به خواب ایشان آمده و فرمودند:
ای حاجب ! هم بیت اول تو و هم بیت دوم تو ایراد دارد .
حاجب عرض می کند:
یا مولا شعر برای شما و در مدح شماست!
حضرت علی(ع) می فرماید پس بیت شعرت را این گونه بنویس:
حاجب یقین محاسبه حشر با علیست
شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن
هدایت شده از معارف
😱عوامل عاقبت بشر شدن...
نقل است كه فُضَيل بن عياض كه يكي از رجال
طريقت است، شاگردي داشت كه اَعلَمِ شاگردان او محسوب ميشده، وقتي ناخوش شد، هنگام اِحتِضار، فُضَيل به بالين او آمد و نزد سر او نشست و شروع كرد به خواندن «يس».
آن شاگردِ مُحتَضَر گفت: مخوان اين سوره را اي استاد! پس فُضَيل ساكت شد و به او گفت: بگو: لا اله الاّ اللَّه، گفت: نمي گويم آن را به جهت آنكه - اَلْعِياذُ بِاللَّهِ - من بيزارم از آن، پس به اين حال مُرد.
فُضَيل از مشاهده اين حال بسي دَرهم شد، و به منزل خود رفت و بيرون نيامد.
پس او را در خواب ديد كه او را به سوي جهنم ميكشند.
فُضَيل از او پرسيد كه تو أعلمِ شاگردان من بودي چه شد كه خداوند معرفت را از تو گرفت و به عاقبتِ بد مُردي؟
گفت: براي سه چيز كه در من بود:
اول: نمّامي و سخن چيني كردن.
دوم: حَسَد بردن.
سوم: آنكه من علّتي داشتم و به طبيبي عرضه كرده بودم، او به من گفته بود كه در هر سال يك قَدَح شراب بخور كه اگر نخوري اين عِلّت در تو خواهد ماند. پس من بر حسب قول آن طبيب شراب ميخوردم، به اين سه چيز كه در من بود عاقبت من بد شد و به آن حال مُردم.
📚 منازل الآخره
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
🔺شيخ بهائي - عَطَّرَ اللَّهُ مَرْقَدَه - در كشكول ذكر نموده كه شخصي از ارباب نعمت و ناز را مرگ در رسيد، در حال اِحتِضار او را به كلمه شهادتين تلقين كردند.
او در عوض، اين شعر را ميخواند:
يا رُبَّ قائِلَةٍ يَوماً وَ قَد تَعِبَت
اَيْنَ الطَّريقُ اِلي حَمّامِ مَنجابٍ
و سبب خواندن او اين شعر را - عَوَضِ كلمه شهادت - آن بوده كه:
روزي زن عفيفه خوش صورتي از منزل خود درآمد كه برود به حمّامِ - معروف به حمام «مَنْجاب» -.
پس راه حمّام را پيدا نكرد، و از راه رفتن خسته شد، اين مرد را بر دَرِ منزلي ديد، از او پرسيد كه: حمام مَنْجاب كجا است؟
او
اشاره كرد به منزل خود و گفت: حمّام اين است، آن زن به خيال حمام، داخل خانه آن مرد شد.
آن مرد فوراً در را بر روي او بست و عزم كرد كه با او زنا كند.
آن زن بيچاره دانست كه گرفتار شده و چاره اي ندارد جز آنكه به تدبير، خود را از چنگ او خلاص كند.
لا جَرَم اظهار كرد كمال رغبت و سرور خود را به اين كار، و آنكه من چون بدنم كثيف و بدبو است كه ميخواستم به جهت آن به حمّام بروم، خوب است كه يك مقدار عطر و بوي خوش براي من بگيري كه من خود را براي تو خوشبو كنم و قدري هم طعام حاضر كني كه با هم طعامي بخوريم، و زود بيايي كه من مشتاق توأم.
آن مرد چون كثرتِ رغبتِ آن زن را به خود ديد مطمئن شده، او را در خانه گذاشت و بيرون شد براي گرفتن عطر و طعام.
چون آن مرد پا از خانه بيرون گذاشت، آن زن از خانه بيرون رفت و خود را خلاص كرد.
چون مرد برگشت زن را نديد و بجز حسرت چيزي عايد او نشد؛ الحال كه آن مرد در حال اِحْتِضار است در فكر آن زن افتاده و قصه آن روز را در شعر، عوض كلمه شهادت ميخواند .
📚 كشكول شيخ بهايي - ۲ جلدي، ج ۱، ص ۲۳۲.
🌸✨🌸
شخصی از پیامبر گرامی (ص) پرسید:
چرا از مرگ میترسیم؟
رسول خدا (ص) فرمود: آیا مال داری؟
گفت: بله
فرمود: آیا در راه خدا داده ای؟
گفت: نه،
فرمود: به همین خاطر میترسی.
❇️نظیر همین سؤال را شخص دیگری از امام حسن (ع) کرد؛
🔷امام جواب داد: شما تمام کوشش خودتان را صرف آبادی دنیا کردهاید و برای آخرت کار نیکی ندارید و به همین خاطر از مرگ میترسید که از جای آباد به جای خراب منتقل شوید.
⚜«إنکُم أخرَبتُم آخِرَتَکُم وَ عَمَّرتُم دُنیاکُم فَأنتُ تَکَرَون النَّقلَهَ مِنَ العُمرانِ إلی الخَرابِ»⚜
بحارالانوار، 129:6
هدایت شده از عارفانه
#چشم_برزخى
🍃استاد عارف حضرت آیت الله کشمیری (ره) فرمودند: در نجف به خاطر حشر و نشر با اولياء و مجاهدت، چشم برزخى ام باز مىشد و افراد سرشناس صورتهاى ناخوشايندى داشتند، و اين مسئله آزارم مى داد.
ولى افرادى كه مطرح نبودند و معروفيتى نداشتند، چهره برزخى شان بسيار زيبا بود. كم كم اين ديدنها سبب شد توجهى به افراد نكنم و سرم به پايين باشد. روزى به خودم گفتم گرچه يقين قلبى بيشتر پيدا مى كنم ، امّا نسبت به افراد حالت بدگمانى پيدا كردم و شايد طرف بعد توبه و استغفار كند در حالى كه من آنها را قبلاً به صورت ناپسند برزخى ديده ام.
🌿 پس در پى چاره جويى بودم تا يكى از عارفان وارسته كه در يكى از شهرهاى هند سكونت داشت به قصد زيارت حضرت اميرعليه السلام به نجف آمده؛ و هر وقت كه مى آمد در ايام مخصوص و مدتى مى ماند بعد به هند مى رفت.
روزى او به ديدارم آمد و در همان نگاه اول فرمود: به دست آوردن چشم برزخى خيلى دشوار است و از دست دادن آن بسيار آسان است.
گفتم: طاقت ادامه اين وضع را ندارم. فرمود: امروز به قصابى محل مراجعه كن و گوشت گوساله بخر و در حياط خانه و در فضاى باز آن را بروى آتش كباب كن و بعد ميل نما ، مشكل تو حل مى شود.
طبق دستور انجام دادم و با خوردن اولين لقمه چشم برزخى ام بسته شد و حالت عادى پيدا كردم.
📚 (میناگردل: ص 113 و 114)
حضرت استاد سید علی اکبر صداقت
هدایت شده از عارفانه
جوانی به حکیمی گفت:
«وقتی همسرم را انتخاب کردم،
در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش
را در دنیا نیافریده است...
وقتی نامزد شدیم،بسیاری را دیدم که مثل او بودند ...
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم...
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه
اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت:
«اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی،
احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید:
«چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
🍃کرامات امام عصر عجل الله فرجه
◀️شفای سرطان
🔴مادر میگوید:
«مدتی پیش غده سرطانی در زیر شکم پسرم، سعید که در مکانیکی کار میکرد، به وجود آمد.
🔴بعد از مراجعه به کمیته امداد امام و معرفی به پزشکان تهران با پیشنهاد دکتر، غدّه را برداشتند و شیمی درمانی کردند، اما بعد از عمل، نتیجه ای عاید نشد و پسرم همیشه در ناراحتی و عذاب بود.
🔴شبی در منزل خود که در بلوچستان است به آقا امام زمان (علیه السلام) متوسل شدم و شفای پسرم را از آقا خواستم. در همین حال دیدم که آقایی با عمّامه سفیدی که نور از صورت آن بزرگوار آشکار بود وارد منزل ما شد و آب خواست. وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند. سپس دست بر زمین گذاشت و دو دانه ریگ برداشت و آنها را قدری مالش داد که به صورت دو عدد جواهر و دُرّ درآمد. بعد نگاهی به سعید کرد و فرمود: ان شاءاللّه سعید خوب میشود.
او عصایی در دست داشت که از نور بود.
🔴خواستیم به عنوان تشکر پولی به ایشان بدهیم که قبول نکرد و بلافاصله تشریف برد و اثری از ایشان ندیدم.
🔴سعید را برداشتیم و به مسجد جمکران آوردیم. در شب چهارشنبه، ساعت ۵/۲ شب که مشغول نماز، دعا و توسل به آقا امام زمان (علیه السلام) بودیم، ناگهان سعید متوجه شد که نوری به طرف او میآید. ابتدا وحشت کرد، ولی بعد کم کم ترس او برطرف شد پس از لحظه ای آن نور او را احاطه کرد در همین هنگام سلامتی خود را در به دست آورد و حالا اثری از غدّه و جای بخیه در بدن او وجود ندارد».
📚 #کرامات_امام_زمان
✍واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران
هدایت شده از نما
⁉️ شاگردان از استادشان پرسیدند: سفسطه چیست؟
👤استاد کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی می زنم، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید، کدام یک این کار را انجام دهند؟
🔸هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند:
خوب مسلما کثیفه!
👤استاد گفت: نه، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند؟
🔸حالا پسرها... می گویند: تمیزه!
👤استاد جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد. و باز پرسید: خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟
🔸یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه!
👤استاد گفت: اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟
🔸بچه ها با سر درگمی جواب دادند: هر دو!
👤استاد این بار توضیح می دهد: نه، هیچ کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
🔸شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است.
👤استاد در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی سفسطه! خاصیت سفسطه بسته به این است که چه چیزی را بخواهی ثابت کنی
🔺مهم نیست که حقیقت چیست، مهم این است که رسانهها چه چیزی را میخواهند اثبات کنند!
#سواد_رسانه_ای
هدایت شده از حیات طیبه
✍ﻣﺠﻠﺲ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ.
ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ.
ﺍﻣﺎﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ،ﻋﺼﺎﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ
ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﻬﺎﺩ.ﻭ ﭼﻮﻥ ﺩﺳﺘﻪ ﻋﺼﺎ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ،
ﺗﻌﺎﺩﻝ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
🔸ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﭼﻮﻥ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ،
ﺩﯾﮕﺮ ﺣﻮﺍﺱ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ
ﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻋﺼﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ
ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﻬﺎﺩﻩ.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ
ﮐﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﻪ ﻭﯼ ﮔﻔﺘﻨﺪ :
🔹ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻋﺼﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ؟ !
ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﺘﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
🔸ﺯﯾﺮﺍ ﺍﻧﺘﻬﺎﯾﺶ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺳﺖ؛
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻓﺮﺵ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺎﻥ ﺧﺎﮐﯽ ﻧﺸﻮﺩ.
✨هیچ وقت زود قضاوت نکنید ✨
هدایت شده از حیات طیبه
زنگوله!
🔹 میگویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته، تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده، بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده، در نهایت هم رهایش میکرده، تا اینجای داستان مشکلی نیست!
درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است، هم جانش را دارد، هم دُمش را، پوستش هم سر جای خودش است.
میماند فقط آن زنگوله!
⭕️ از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند، دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد، بنابراین گرسنه میماند!🔔
صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد، پس تنها میماند !
از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را هم آشفته میکند، آرامش اش را به هم میزند و در نهایت از گرسنگی و انزوا میمیرد !
دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر #ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد، دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند !
🔴 زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند، بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست، "برده افکار منفی خودش شده" و هر جا برود آنها را با خودش میبرد، آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله....
🔵 #کنترل_ذهن
هدایت شده از حیات طیبه
✅ #رزق چیست🤔
🍃رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند🔰
✍ زمانی که خواب هستی و ناگهان،به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار میشوی رزق است.چون بعضیها بیدار نمیشوند.
✍زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی خداوند صبری به تو میدهد که چشمانت را از آن بپوشی،این صبر، رزق است.
✍زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدرت میدهی این فرصت نیکی کردن ، رزق است.
✍گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست نباشد (مقیم اتصال نباشی) ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی (متصل میشوی) این تلنگر، رزق است.
✍یکباره یاد کسی میفتی که مدتهاست ازو بی خبری و دلتنگش میشوی و جویای حالش میشوی، این رزق است.
✍رزق واقعی این است.. رزق خوبی ها،
نه ماشین نه درآمد،اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش میدهد،اما رزق خوبیها را فقط به دوستدارانش میدهد.
ودر اخر همینکه عزیزانتان هنوز در کنارتان هستند و نفسشان گرم است و سلامت این بزرگترین رزق خداوند است
زندگيتان پر از رزق باد🙏
#تشرفات
یکی از شاگردان شیخ انصاری نقل میکند که: نیمه شبی در کربلای معلی از خانه بیرون آمدم، در حالیکه کوچه ها گلآلود و تاریک بودند و من چراغی با خود برداشته بودم. از دور شخصی را مشاهده کردم که چون به او نزدیک شدم دیدم استادم شیخ انصاری است، او را نمیشناختم که از دور میآید. با دیدن ایشان به فکر فرو رفتم و از خود پرسیدم که آن بزرگوار در این موقع شب در این کوچههای گلآلود با چشم ضعیف به کجا میروند؟
✨💫✨
از بیم آنکه مبادا کسی در کمین ایشان باشد آهسته به دنبالش حرکت کردم، شیخ آمد و آمد تا در کنار خانهای ایستاد و در کنار آن خانه زیارت جامعه را با یک توجه خاصی خواند، سپس داخل آن منزل گردید. من دیگر چیزی ندیدم اما صدای شیخ را میشنیدم که با کسی سخن میگفت... ساعتی بعد به حرم مطهر مشرف گشتم و شیخ را در آنجا دیدم... بعدها که خدمت آن جناب رسیدم و داستان آن شب را جویا شدم.
✨💫✨
پس از اصرار زیاد که من کردم، به من فرمودند: گاهی برای رسیدن خدمت امام عصر ارواحنافداه اجازه پبدا میکنم و در کنار آن خانه که تو آن را پیدا نخواهی کرد، میروم و زیارت جامعه را میخوانم، چنانچه اجازه ثانوی برسد خدمت آن حضرت شرفیاب میشوم و مطالب لازم را از آن سرور میپرسم و یاری میخواهم و برمیگردم. سپس شیخ از من پیمان گرفت که تا هنگام حیاتش این مطلب را برای کسی اظهار نکنم.
📗عنایات حضرت ولیعصر علیه السلام و ملاقات با امام زمان ارواحنافداه ص ١٣۵
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
#تشرفات (قسمت اول)
حاجی حسن حبرانی -فرزند حاجی محمدرضا حبرانی- که در حال حاضر به شغل بزازی در فلکه شهداء قوچان مشغول کسب می باشد این قضیه را از مرحوم پدرشان نقل می کردند و می گفتند:
پدرم شبی برایم صحبت کرد که من نوجوان بودم و پدرم را از دست داده بودم و زیر نظر مادر زندگی می کردم. اما خیلی به خواندن درس علوم دینی علاقه داشتم. به مکتب رفتم و قرآن را یاد گرفتم. تصمیم گرفتم که به مدرسه ی علوم دینی بروم. بالاخره با زحمات زیاد مادرم به مدرسه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. طولی نکشید که عدّه ای عازم کربلای معلا شدند.
✨💫✨
من هم از شوقی که داشتم به خانه آمدم و به مادرم پیشنهاد کردم که: مادر، عده ای عازم کربلای معلا هستند. اجازه بده با آنها به این سفر بروم، شاید در نجف بتوانم به تحصیل مشغول شوم. با التماس زیاد مادرم حاضر شد و مبلغ ۳۵ ریال که در آن زمان خیلی زیاد بود به من داد و بلافاصله آمدم با همان عده کاروان مهیای سفر شدم. با زحمات زیاد بین راه بالاخره به کربلا رسیدیم. پس از چند روز زیارت مجدداً عازم شهر نجف شدیم و به هر نحوی بود با وساطت همسفران و همچنین همشهریانی که قبلاً در حوزه نجف به تحصیل اشتغال داشتند به تحصیل علوم دینی مشغول شدم. ضمناً در حوزه علمیه عده ای بودند که هر هفته صبح روز پنجشنبه پیاده با آنها به کربلا می رفتیم و شب جمعه را در کربلا می ماندیم و روز جمعه به نجف بر می گشتیم.
✨💫✨
یک روز پنجشنبه دوستان مذکور بدون آنکه به من خبر بود بدهند به طرف کربلا حرکت کرده بودند. وقتی فهمیدم که آنها مرا ترک کرده اند خیلی دلتنگ شدم و غصه میخوردم و از تنهائی خودم رنج می بردم. مخصوصا که از نظر مالی هم خیلی در مضیقه بودم. آن روز بعد از ظهر شد. در اطاقی که در محل حوزه علمیه داشتم، نشسته بودم. غم دلم را گرفته بود. با چند قطره اشک دلم را تسلی می دادم. با خودم گفتم: حالا این هفته نشد. هفته دیگر خواهی رفت. یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد...
ادامه دارد
#تشرفات (قسمت دوم)
یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد و فرمود: شیخ محمد رضا، اگر به کربلا میخواهی بروی بیا برویم. من از علاقه ای که داشتم بدون آنکه فکر کنم حالا بعد از ظهر است ممکن است دیر شده باشد و نتوانم به کربلا برسم، نیرویی وادارم کرد که بلند شوم و بروم. از جا بلند شدم درب اتاق را بستم و با آن سیّد که تا به حال او را ندیده بودم به سوی کربلا حرکت کردیم. در میان باغ ها از راه های میانبر که می گذشتیم به باغی رسیدیم. آن سید به من گفت: بیا از این طرف برویم. سوال کردم: چرا؟ فرمود: این باغ غصب است و مال یتیم است، من از میان آن نمی روم.
✨💫✨
با او گرم صحبت بودیم که یکوقت متوجه شدم نزدیک کربلا رسیدهایم، سؤال کردم: آقا چرا راه نزدیک شد؟ فرمود: من از راه کوتاه تو را آوردم که زود برسیم. وارد شهر شدیم و در مغازه عطرفروشی رسیدیم. آقا شیشه کوچکی عطر خرید و به من داد و فرمود: کمی به خودت بزن و بعد به راه ادامه دادیم تا به حرم رسیدیم. داخل حرم که شدیم دیدم آن دوستان طلبه هم تازه وارد حرم کربلا شدهاند. اما چون دور بودند، به طرف آنها نرفتم و داخل حرم شدم. دنبال زیارتنامهای میگشتم که زیارت بخوانم. آقا فرمودند: شیخ محمدرضا تو زیارت میخوانی یا من بخوانم؟ عرض کردم: آقا شما خودت بخوان، منهم خودم میخوانم، چون اگر خودم بخوانم بهتر میتوانم حضور قلب داشته باشم.
✨💫✨
ایشان آهسته مشغول زیارت خواندن شدند ولی من بلند بلند میخواندم. همینکه رسیدم به سلامی که باید به امام زمان بدهم، یک مرتبه با صدایی بلند فرمود: و علیک السلام یا شیخ! من که تا آن زمان او را یک فرد عادی میدیدم، همانطور که سرم به خواندن زیارت گرم بود نگاه کردم دیدم آقا نیست، بلافاصله فکر مطالب گذشته مثل برق از نظرم گذشت و با خودم گفتم: تو چگونه توانستی به کمتر از یکساعت از نجف به کربلا بیایی! از کجا اسم تو را میدانست که شیخ حبرانی هستی؟! وقتی در زیارت به آقام امام زمان سلام دادی، جواب "علیک" شنیدی! برگشتم ببینم آقا هست یا نه، دیگر او را ندیدم، بهرجای حرم سر زدم نبود که نبود.
✨💫✨
واقعا به کودنی خودم افسوس میخوردم که چقدر گیج بودم. چه اندازه بیبصیرت هستم! اینهمه لطف و محبت اما آخر هم از دست دادی! ناچارا با حسرت تمام زیارتنامه را خواندم و پهلوی دوستان رفتم. آنها تعجب کردند که چگونه تنها به کربلا آمدهام. وقتی که قضیه را برای آنها نقل کردم همه به گریه افتادند و به بیتوجهی من افسوس خوردند. اما دیگر غصه و گریه فایده نداشت. چون فعلا مصلحت در غیبت و پنهان بودن حضرت است نه ظاهر بودن و معرفی شدن تا زمانی که خداوند ظهور ایشان را مصلحت بداند.
📗عبقریالحسان، ج٢، ص ٣۶٠
📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه در کربلا ص ٩۴
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة