eitaa logo
کانون هلال احمر دانشگاه قم
689 دنبال‌کننده
173 عکس
9 ویدیو
20 فایل
✔️کانون هلال احمر دانشگاه قم این کانال جهت ارائه مطالب مفید برای اعضا و اخبار و فعالیت های کانون می باشد دبیرکانون:؟ پاسخگویی به سوالات:؟
مشاهده در ایتا
دانلود
وارد خانه میشوم. جنان، هنوز پشت پنجره ایستاده و با صورت خیس از اشک، به در خانه چشم دوخته است. با وارد شدن من، به سمت حیاط میدود:«بگو که پیداش کردی» لبخند روی لب هایم مینشیند. پلک هایم را به هم میفشارم. غم و غصه ی نگاه جنان، در کسری از ثانیه، تبدیل به یک لبخند عمیق به روی لب هایش میشود. _«کجاست؟» خنده روی لب هایم خشک میشود. آرام میگویم:«بیمارستان» نگران میشود:«چی شده؟» سعی می‌کنم باور کند که واقعا چیزی نشده:«چیزی نیست. دستش زخمی شده. مهم اینه که زندست» جنان، کلمه «زندست» را با همه ی وجود تکرار میکند و از ته دلش میخندد. آخر میدانی؛ ما همین یک بچه را داریم. آن را هم خدا بعد از ده سال به ما داد. نامش احمد است. او همه ی جان ماست... با جنان از خانه بیرون میزنیم. دیگر طاقت ندارد. از صبح که احمد برنگشته، مثل اسفند روی آتش است. زیر لب حرف میزند، ذکر میگوید، اشک میریزد، میخندد. ناگهان صدای انفجاری از دور، هردویمان را متوقف میکند. معلوم نیست باز کجا را زدند. خدا به داد مادرها برسد. وارد خیابان بیمارستان میشویم. دود غلیظی همه جا را پوشانده. شلوغ تر از وقتی است که دنبال جنان میرفتم. آدم ها به سرعت جا به جا میشوند. سر در‌ نمی‌آورم. نزدیک بیمارستان که میرسیم، جمعیت قفل میشود. بوی دود دارد خفه ام میکند. صدای فریاد و گریه لحظه ای قطع نمی‌شود. حرارت هوا بالا رفته. انگار ا آن جلو چیزی میسوزد. نمیشود جلوتر رفت. جمعیت اجازه نمیدهد. اینها همه زخمی و مریض دارند؟ چه خبر شده؟ خودمان را به سختی از بین جمعیت جلو میکشیم. جلوتر، جلوتر... لحظه ای به رو به رویم نگاه میکنم. فکر کنم اشتباه امده ام. اینجا نبود. شاید زود پیچیدیم. اینجا خرابه ای شعله ور نبود. اینجا یک بیمارستان بود. یک بیمارستان که احمد منتظر من و مادرش، روی تخت نشسته و بهانه می‌گرفت. به جنان نگاه میکنم. او اما فقط روی خرابه ی رو به رویمان ماتش برده. مرد ۵۰ ساله ای از بین خرابه ها بیرون می آید. به پهنای صورت اشک میریزد. صدایش، حتی وقتی فریاد میزند، میلرزد:«بیمارستان المعمدانی دیگه هیچ مجروحی نداره، همه راحت شدن» جمعیت فریاد میکشد. من نمیفهمم. نمیخواهم بفهمم. نمیتوانم بفهمم. او زنده بود. حالش خوب بود. فقط کمی دستش... جمله ی مرد میانسال در سرم بالا و پایین میشود:«بیمارستان المعمدانی دیگه هیچ مجروحی نداره...» همه چیز در کمتر از نیم ساعت اتفاق افتاد. دقیقا از وقتی که من با عجله به سمت خانه راه افتادم، تا وقتی که با جنان به طرف بیمارستان دویدیم. دقیقا در همین نیم ساعت، دنیا تمام شد. ما مردیم نه احمدی ماند، و نه جانی... @helal_qomuni
آرام بخواب مادر اولین صدایی که با گوش جانم شنیدم، صدای تپش قلب مهربانت بود، همان روزهایی که تو تنها پناهم بودی. تو به من جان بخشیدی و با عشق از شیره‌ی جانت، مرا نوشاندی، تا حیاتم بخشی. وقتی برای اولین بار پا به دنیا گذاشتم، چون ترس، تمامِ وجودِ نحیفم را گرفته بود و از جداشدن از تو و تنهاماندن هراس داشتم، گریستم. اما تو با وجود تحمل درد بسیار، مرا در آغوش گرفتی و من دوباره با شنیدن صدای تپش قلبت، آرام شدم و مطمئن شدم خدا مرا در این دنیا هم به تو سپرده. در تمام روزها و سالهایی که گاه‌وبی‌گاه صدای توپ و تانک‌های متجاوزان اسرائیلی آرامش را از دنیای کودکانه‌ام سلب می‌کرد، تنها مأمن آرامشم، تماشای چشمان پرفروغ، مقاوم و امیدوار مادرانه‌ات بود و وقتی مرا در آغوش می‌گرفتی و برایم دعای سلامت می‌خواندی، شنیدن ضربان قلبت برایم همه‌چیز بود. اما امروز بعد از اصابت بمب سگ‌های هار صهیونیستی به خانه‌‌ی کوچکمان، دنیا روی سرم خراب شد و آن همه زندگی و امید از تپش ایستاد. راستی، چرا دیگر نگاه مهربانت نمی‌خندد؟ چشمانت خیره مانده، اما هنوز نگاه سرد و بی‌جانت، نگران من است. نگران زخمهایی که بر جانم نشسته، نگران روزهای بی‌مادری‌ام. مادرجان! آرام بخواب که اینک من هم چون پدرم، یک مجاهد فلسطینی‌‌ام! قول می‌دهم این مشت گره‌کرده را با تمام وجود بر رویِ چهره‌ی کریه استکبار بکوبم و انتقام مظلومیتت را بگیرم. آرام بخواب مادر که من و برادرانم در فلسطین ایستاده‌ایم و تا آزادی کامل خاک مادری‌مان و سربلندی قدس شریف، بااراده و استوار مقاومت خواهیم کرد. @helal_qomuni
به نام خداوند منتقم بابا چرا همه جا تاریک است؟! چرا کسی چیزی نمی گوید؟ بابا دستهایم درد می کند، دستمو بگیر ! چرا اینقدر اینجا ساکت است؟ بابا اون صدای وحشتناک چه بود؟ برقها قطع شد هنوز برق ها وصل نشدند؟ احساس خفگی خیلی شدیدی کردم داشتم خفه می شدم ، بابا دستمو بگیر می ترسم! لب های بابا آرام بر گونه دختر بچه اش نشست، دختر کوچولوی شش ساله دستانش را بالا آورد تا سر وصورت بابا را لمس کند، اما از درد به خود پیچید، و دیگر دستش بالا نیامد. مرد صدا زد پرستار! پرستار؟ بیا بچه ام داره درد می کشد، اما خودش هم نای حرکت کردن نداشت، پرستار درحالی که صورتش را باند پیچی کرده بود وارد اتاق شد، یک آمپول مسکن در دست داشت، مرد و دختر در حال زجر کشیدن بودند، خوب به هر حال بابا قبول نمی کرد که دخترش درد بیشتری بکشد !از پرستار خواست هر چه زودتر آمپول را به دخترش بزند، پرستار آمپول را به دختر تزریق کرد، بعد ازچند دقیقه بچه آرام گرفت و بخواب رفت. مرد گفت ازخانواده ام چه خبر؟ همه جا تاریک شد چه اتفاقی افتاد؟ بعد از آن صدای مهیب؟ پرستار گفت نمی دانم همه جا تاریک شد و همه در حال خفگی بودیم، هر کس در صدد نجات جان خود و عزیزانش بود، من دیگه نفهمیدم چی شد، حالا هم در یک کانکس در وسط خرابه ها داریم بیماران را مداوا می کنیم و وضعیت خودم هم که می بینید. مرد گفت از خانواده هشت نفری ما فقط ما اینجا هستیم بقیه کجا هستند؟ پرستار در حالی که اشکهایش را پنهان می کرد، و خودش را با وسائل پانسمان مشغول می کرد گفت از همه اون بیمارستان فقط این دوسه کانکس مانده که هر کدام چهار پنجتا مجروح در آن هست، همه شهید شدند، مرد آهی کشید و به آرامی شروع کرد به گریه کردن و به دختر کوچکش که حالا بینایی و شنوایی و یک دستش را از دست داده بود و به پای قطع شده خود فکر می کرد، و در دل بانیان و مسببان این ظلم لعنت می فرستاد از خدا تقاضای کمک می کرد. خدایا چرا کسی نیست به داد این مردم مظلوم برسد؟! از این مدافعین حقوق بشر که هر کجا یک اشغالگر کشته شود داد سرمی دهند که تروریسم، تروریسم، چرا حقوق این بچه ها را نادیده می گیرند؟ مگر ما جز حق خودمان را می خواهیم؟ مگر ما جز این استکه می گوییم مهمان خود خوانده نمی خواهیم؟! مگر جز این استکه می گوییم اشغالگران از خانه و وطن ما بیرون بروند؟! تلویزیونی که در گوشه کانکس بود و اخبار پخش می کرد توجهش را جلب کرد، از فعالیت های دیپلماتیک کشورها میگفت و تلاش بعضی از کشورها برای محکوم کردن رژیم اشغالگر و تلاش بعضی برای آرام کردن اوضاع، اما خبر حمایت آمریکا و اروپا از اشغالگران و حق دانستن آنان داغش را تازه کرد! رژیم اشغالگر از خود دفاع می کند؟! در میان خانه ما و وطن ما از خود دفاع می کند؟! صدایی از سر غصه و درد و بی پناهی بر آورد که ای ظالمین چه می خواهید از جان و وطن ما؟! صدای رئیس بیمارستان(کانکس ها) او را از حال و هوایش بیرون آورد ، اما به غصه ای بالاتر فرا خواند که دوا و دارو به حداقلها رضایت دهید! لعنتی ها به مجروحان و زنان و بچه های مجروح هم رحم نمی کنند!!! پس کجاست این حقوق بشری که هر روز بر سر کشورهای ما می کوبید و در اوکراین و رژیم اشغالگر از آن دفاع می کنید؟! @helal_qomuni
به نام خدا اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره،با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.جلوی ماشین راگرفتم. راننده آقا مهدی بود. بهش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها .» گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم اونا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.» مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا @helal_qomuni
محمود اخرین سفارش ها را میکند. میشنوم. اصلا این کار من است. شنیدن وصیت فرزندانم. من در این کار بهترینم... سعی میکنم ارام تر راه بروم تا دیرتر برسیم. اما محمود عجله دارد. برای رفتن، برای رسیدن، برای پرواز کردن. در تاریکی هوا، کوچه ها را با عجله رد میکند. من هم برای اینکه صدایش را بشنوم مجبورم پا به پایش بروم. انگار تلاشم برای کم کردن سرعتش بی فایده است. این از بی مهری اش نیست، نه ابدا، من او را بزرگ کرده ام. میدانم اگر بماند و به چشم های مادرش خیره شود، گریه اش میگیرد. پس نمی ایستد. هم من، هم او، هم آن سه تای دیگر که توی خانه هستند و هم پدرشان که الان چند روز است وقت نکرده از بیمارستان یک سری به خانه بزند، میدانیم رفتن محمود برگشتی ندارد، مگر اینکه خلافش ثابت شود. نفوذ به مراکز نظامی برای منفجر کردن تسلیحات، واقعا برگشتنی ندارد. سفارش های محمود که تمام میشود، وارد کوچه میشویم. من با دلِ او راه می آیم، اما فکر نمیکنم آن سه تای دیگر بدون اشک و آه از محمود دل بکنند. وسط های کوچه شلوغ است. به خاطر قطعی برق و تاریکی هوا، چیزی جز جمعیت زیاد نمی‌بینم. و البته دود که سینه ام را میسوزاند. هرچه نزدیک تر میرویم، جمعیت بیشتر میشود. انگار نزدیک خانه مان اتفاقی افتاده. جلوتر میروم، انگار دقیقا کنار خانه مان است... جلوتر میروم، نه؛ کنارش نیست، انگار خودش است. خانه ماست. زانو هایم شل میشود. روی زمین می‌نشینم. محمود به سمت مخروبه میدود. جمعیت مرا نمی‌بیند. جمعیت مرا تشخیص نمی‌دهد. وگرنه برای دادن خبرهای سنگین، بیشتر مراعات میکردند. _«کسی هم تو خونه بوده؟!» _«آره، سه تا جنازه تا حالا بیرون کشیدن» _«ای وای...بقیه شونم اونجان؟» نه؛ نیستند... زنده اند و میسوزند. محمود در حالی که چیزی را دو دستی بغل کرده از بین خرابه بیرون می اید. بویش را حس میکنم. بوی خوش شیما است. محمود می آید و شیما را در بغلم می گذارد. در بغلم سنگینی میکند. صورتش پر از خاک شده. و لکه سرخ روی شکمش، بزرگ و بزرگ تر میشود. دستم را روی سینه اش میگذارم. آنقدر بی حرکت است که انگار هیچوقت زنده نبوده. چیزی که میخواهد گلویم را پاره کند بغض نیست. چیز دیگریست. سنگ است، شیشه است، نه، کوه است. اشک نمی‌شود. میخواهد خفه ام کند. محمود دوباره به سمت خانه میرود. دلم را زیر پایم له میکنم و دستش را میگیرم. می ایستد و نگاهم میکند. چشمانش خیس اشک است. میدانم که الآن باید برود. میدانم از آن ده دقیقه ای که وقت داشت برای رفتن، ده دقیقه هم گذشته. میدانم که این عملیات، چقدر مهم است. بی خیال دل من. مگر مهم است؟! مال خدا، مال خداست. باید در راه خودش خرج شود... به چشم هایش خیره میشوم:«برو!» از جایش تکان نمیخورد. همینجور به چشمانم خیره مانده. انگار اصلا نفهمیده چه میگویم. بالاخره به حرف می اید:«اما مامان...» _«گفتم برو!» _«مامان؛ مروه و محمد...» فریاد میکشم:«بهت میگم برو!» محمود، دستم را که دور مچش گره خورده باز میکند، به لب های خشکش میچسباند و میبوسد. و بعد میرود. میرود و در تاریکی های ته کوچه گم میشود. شیما را محکم به خودم می‌چسبانم و بلند میشوم. حس میکنم کمرم صاف نمیشود. نه؛ حس نمیکنم، مطمئنم. دیگر صاف نمیشود. داخل خانه ی نیمه ویرانمان میروم و در اتاقمان را که هزار جایش سوراخ شده، پشت سرم میبندم. به در تکیه میدهم. چشمانم را میبندم. بعد از سی سال دویدن، جوانی دادن، مادری کردن، دوباره تنها شدم. مثل نوعروسی که تازه میخواهد راه و چاه زندگی را بشناسد، تنها شدم. با این فرق که دیگر نه توانیست و نه عمری، برای ساختن دوباره ی همه ی انچه که در یک ساعت از کف دادم... کاش باز هم مادر شوم. کاش یک لشکر برای کشته شدن در راه حق، روانه میدان کنم @helal_qomuni
بنام خدا پاره تن من هر لحظه انگار تکه ای از وجودم میسوزد درد میگیرد نه میتوانم از خودم جدا کنم و نه میتوانم به دیگری بدهم تا دردش را بکشد باید خودم دردش را بکشم اما شیرین هست و گوارا. درد وجودم را روز به روز مقاوم تر میکند. انگار با درد آبدیده تر میشود و محکم تر. دخترها زنها مادرها همه به خیابان آمدند انگار درد آنها را هم بیچاره کرده است و نمی توانند یک جا بنشینند باید کاری کنند حرکتی خیزشی اعتراضی خشمی شاید از دردشان کاسته شود تازه با درد آشنا شدند هرچه این درد بیشتر باشد جنب و خروششان بیشتر. نمیتوانم خودم را جای آن زنی قرار بدهم که وقتی خبر مرگ دختر و همسر و فرزندانش را میشنود چه واکنشی خواهم داشت اما اقرار میکنم که صبر اکسیر اعظم است و همه قدرت ها را به ستوه درمیاورد دوباره دختری را میبینم که کنار دیوار خراب شده نشسته و سر در گریبان دارد شاید با خود فکر میکند: « چه کنم! نه خانه ای دارم نه پدری که سایه اش بالای سرم باشد نه مادری که درآغوشش آرامش بگیرم نه برادری که به غیرتش تکیه کنم خدا را شکر که یک چادری بالای سر دارم و زمینی هم زیر پاهایم.» بیمارستان قتلگاه شده است. قتلگاه جلوی چشم همه جهانیان همه قدرتها همه سران فتنه همه اصحاب سلطه همه کسانی که از مقدس مابی شان حقوق بشر ساخته اند اما حالا خفه خون گرفته اند. اینها تجسم نیرنگ و فریب هستند جز برای منافع خود کاری نمیکنند. بلکه تنها سنگ سود و بهره خود را به سینه میزنند شاید اشک تمساحی هم بریزند اما دیگر این حناها برای دنیا رنگی ندارد چون فطرت سالم جهان بیدار گشته است و همه یک دل فریاد میزنند و دوران عوض خواهد و ما در یک دوران جدید قدم خواهیم گذاشت دورانی که حق از همیشه روشنتر و باطل از همیشه تاریک تر. دورانی هرچه جلوتر میرویم خالص و خالص تر میشویم. @helal_qomuni
تو جای من باش،می خواهم بدانم چه میکنی اگر روزهای بی شماری که با عنوان سال و ماه ، کوتاهتر به نظر می رسد،مانند من در اردوگاه چشمانت را به دنیا گشوده باشی و همینجا قد کشیده باشی. با گذشت زمان میفهمی که اردوگاه چیست،و تو چرا بی آنکه خودت بخواهی اینجایی و وامدار سختی هایی هستی که هیچ کدامش را نمیتوانی از سر وا کنی. کودکی ات پر از نجوای دلشکستگی های مادران و پدرانی ست که مانند تو گذشته و حال و آینده شان را باید همینجا طی کنند و حسرت های در سینه شکسته کهنسالانی ست که حتی لحظه ای از گذر عمرشان را بیرون ازاینجا نبوده اند. نفست میگیرد وقتی در اندیشه ات بیشتر از چهاردیواری حصار زندان اردوگاه را حق نداری تصور کنی. خیلی ها که می گویند هم خون و خویشاوند تو هستند ، آن دور دست ها جا مانده اند و نمیدانی آیا حالا هستند یا بی آنکه دیده باشی شان ، آمده اند و رفته اند. و تو حسرت لحظه ای گرمی مصافحه و دیدار بر دلت تا ابد می ماند و لبخند نیامده بر لبانت می خشکد. اینجا غریبانه میچرخی و می روی و می آیی و آنقدر شنیده ای که دیگر باورت شده که هیچ کجای اینجا مال تو نیست،بی اختیار زیر پایت خالی می شود و بند دلت می لرزد و همیشه دچار این خیالی که به اینجا تعلق نداری. غرورت جریحه دار است از اینکه جایت،وطنت،در دست اغیار است اما نمیتوانی آن را پس بگیری یا حتی به داشتنش مباهات کنی. اینجا همه چیز کم است ، دلت هیچگاه یک وعده سیر غذا ندیده ، لباس هایت را فراموش کرده ای که چندوقت از نو بودنش می گذرد. اسباب بازی تو و همه همسالانی که در اردوگاه همبازی تو هستند از ناکجایی آمده که فقط اسمش را شنیده ای و نمیدانی دشمن است یا نه. اینجا دلت همه چیز می خواهد،طبیعت زیبای باغ هایی از شهرهای وطنت که باد در گیسوان درختانش هو هو کشان جوانان عاشق و برومند را به رقص وا می دارد،هوای تازه و عطر شکوفه های سیب و پرتقال و سبزی درختان زیتون که فقط وصفش را شنیده ای دلت را شاد می کند،اما شادی که آمیخته با حسرت است. در کوچه پس کوچه هایش در خیالت میدوی و همه جا از صدای شاد کودکانه تو و مانند تو پر می شود بی آنکه خاطرت از حضور هیچ نامحرمی ناآرام شود. تازه این ها خوب های ماجرای من و اردوگاه است. هراز گاهی صدای شیون و ضجه همسایه ای پرده خیالت را می درد و تا اعماق وجودت رسوخ می کند. اینجا گاه و بیگاه خبر می آورند،خبر از دردهای ناتمام ساکنان اردوگاه . یا پاره تنشان را کشته اند یا بدتر از کشتن،به زندانهایی برده اند که فرجامشان نامعلوم است. می گویند برادرم که ندیده امش هم ، با همین سرنوشت نامعلوم از ما دور افتاده و مادرم سینه اش تا ابد سوخته و همیشه میبینم که نجیبانه بی قرار است و یواشکی گریه می کند . صداهای هراس آور هم اینجا کم نیست. می گویند کمی آنطرف تر ساکنان اندک شهرهای مانده را اگر نتوانند مانند ما بیرون کنند، به هر وسیله ای می کشند و خانه هایشان را می گیرند . خردسال باشند یا بزرگسال ، زن باشند یا مرد. نمیدانم میتوانی حال ما را تصور کنی یا نه، به هر حال شاید به نظرت خیلی سخت و غیر ممکن باشد اما برای من و امثال من ممکن شده است. گاهی از درونم ندایی نهیبم می زند که بروم. گویی کسی هم نوایش از بیرون صدایم می زند و مرا فرا می خواند که بیایم. آری باید بروم،برادرم تنهاست،مادرم امیدش را به من بسته که قد بکشم و بزرگ شوم و رؤیای زیبای بازگشتن را برایش واقعی کنم. پرستوی قلبم فصل پریدنش فرا رسیده ، اگر چه سیاه فام است و سیاهی دردهایش فراگیر، اما ، تیز پرواز است و آشیانه اش را یافته است ، باید سنگ بردارم. باید ابابیل شوم ، باید مانند برادرم پرواز کنم .... @helal_qomuni
حسین زمان هست، عباسش اما کجاست؟! می‌دانی قلمی که در دست توست ، همان علم شکسته‌ی عباس است. همان علمِ بر زمین فتاده‌ی معروف. همانی که آن روزها رقصش در آسمان ها آوازه داشت. و عباس امروز اگر بود، بی شک علم اش نه در آسمان ها ، که بر کاغذِ ذهنِ مردمان می‌چرخید. زیرا حسینی که دیروز علمدار می‌خواست ، امروز قلمدار می‌خواهد. که خامنه ای ، این حسین زمان، فرمود : امروز جنگ، جنگ روایت هاست. این جنگ را شمشیری نیست که عَلَمی بخواهد. که فریب دارد و قلم می‌خواهد. اگر دیروز علم بدست ها راهنمای لشگر بودند، امروز این قلم بدستان اند که باید راهنمای امت باشند! یاران! علمداری را امروز قلمداری ست جلودار. این همه علمدار و قلمدار گفتن ها را روا دانستم چرا که تصویرِ ولیِّ بدون آن ، تصویر بغض علی ست هنگام گفتنِ و فی العین قذی و فی الحلق شجا... تصویر ناله ی حسین است هنگام گفتنِ الان انکسر ظهری و قلت حیلتی... راستی... آیا میدانی حسینی که انکسر ظهری گفت را اصلا کسی جوابی هم داد؟! منکه ندیدم. تو دیدی؟ آن کمری که شکست را التیامی هم آمد؟! دوایش عباس است. میدانی که؟ آری علمدار میخواهد. نمی آیی؟! امروز که او نیست، حسینِ زمان هست. عباسش اما کجاست؟! منکه علمداری را کنارش نمیبینم. تو میبینی؟ نگاهی کن. خدا کند خوش خبر باشی... با خود می‌گویم اگر رهبری را غریب بدانیم ، مهدی فاطمه را چه کنیم؟ او را که الطرید دانستند. باورش سخت است هزار و چهارصد سال امامی در غمِ غربت پدر و همزمان خود نیز در همان غربت! ضمنا... بدون عباس! بدون زینب! رفیق! قلم روی میزت، همان عَلَمِ بر زمین مانده‌ی عباس است! حسین تنهاست... کودکان غزه عمو می‌خواهند... هنوز هم حرامیان خیمه‌‎ی مسلمین را رها نکرده اند. ما اما چرا. و این است که میگویم حسین با همان حالت انکسر ظهری اش هنوز هم یکه و تنها مانده... چرا که اگر علمداری داشت، امت اش این روز ها را نمی‌دید. @helal_qomuni
از شدت سرما، نفسم سرد شده بود′.. از درو دیوار صدا میریخت. صدای بمب، موشک، تیر و تفنگ و ترکش. در آغوش گرم مادرم میلرزیدم. لحظه به لحظه فشرده شدنم را در آغوش مادرم بیشتر حس می‌کردم. موشکی به خانه کناریمان خورد و منفجر شد. کل خانه های منطقه لرزید. اشک مادرم روی گونه‌ام چکید و با خون‌های روی لبم ترکیب شد. صبح هفته پیش، پدرم برای هیزم آوردن به بیرون از خانه رفته بود′. ظهر شد بابا نیامد. مادرم با گام های بلند و پر استرس از اینور خانه به آنور قدم برمی‌داشت. خورشید تاریک شد. بابا نیامد. دیگر مادرم خسته‌ام، کنار مبل روی زمین نشسته و با بغض به دیوار زل زده بود′. صبح روز بعد، دست در دست مادرم، به سر خاکی رفتیم. عکس پدرم را که بر قبر خاکی دیدم، سردرد عجیبی گرفتم. دنیا برایم سیاه شد. با خودم گفتم حالا که دیگر کسی برایمان هیزم نمی‌آورد، تب روی پیشانی ام خانه را گرم میکند. شب‌ها خاطرات برادر کوچکم و دلتنگی‌اش میخواهد سینه‌ آزرده‌ام را شرحه شرحه کند. دیشب خواب دیدم در روزی آفتابی، قاصدک‌ها در آسمان پرواز می‌کردند. در پارک سر خیابان مشغول بازی بودیم. من میدویدم و برادرم دنبالم می‌آمد. صدای جیغ های شعف بار و دوستداشتنی‌مان، هنوز در گوشم می‌پیچد. در شیرینی خواب غرق بودم که تلخی موشکی، به بدن نیمه جانم لگدی زد. با جیغی هراسناک از خواب پریدم. هرچه مادرم را صدا میزدم، کسی جوابی نمی‌داد. بوی باروت و دود در کل خانه حس می‌شد. بلند شدم کلید لامپ را زدم، برق ها رفته بود′. سراسیمه به سمت حیاط دویدم، آنجا هم کسی نبود′. نور ماه به روی دستانم تابید. کف دستم چیز هایی نوشته بود′. دستخط مادرم بود. کمی دقت کردم، نام و فامیل‌ام را با خودکار نوشته بود′. قطره آبی که انگار اشک مادرم بود′ روی روز تولدم، جوهر خودکار را پخش کرده بود′. راه پله هارا، دوتا یکی به بالا دویدم تا وارد خانه شدم. مادرم گوشه خانه، غرق در خون افتاده بود″... این همه بود′ کاش هیچ وقت نبود... @helal_qomuni
عنوان داستانک: دوچرخه ای برای اسماعیل بوی نان تازه در خانه میپیچد، اسماعیل خواب و بیدار در تشکش غَلت میزند.خواهرش ساره اما ،وقت خروس خوان ، پیش از بیدار شدن مادرشان بیدار است. حالا دارد با سلیقه ی دخترانه اش روبان های رنگی ای را در کیسه ای می گذارد . مادر اجازه ی رفتنش را میدهد و ساره باشادی و هیجان به سمت کوچه می دود. ‌کوچه ها رایکی پس از دیگری میگذراند .هر از گاهی همسایه ای با اشاره دست به "دختر ابو اسماعیل "سلامی میکند. یکی از همسایه ها جلویش را میگیرد؛ _کجا میروی این وقت صبح؟ صبحانه خورده ای؟ _نه نخوردم.کار مهمتری دارم عمو.راستی وقت ناهار برایتان نان می آورم. پیرمرد سری تکان میدهد و لبخندی به رویش میزند.. و ساره باز هم می دود. نفس کم می آورد دست به زانو میگیرد.فقط چند قدم مانده به خرابه . نگاهی به درون خرابه میاندازد ،آرزو میکند کاش دوچرخه را انقدر دور نبرده بودند. الان که دوستانش همراهش نبودند می ترسید برود داخل خرابه ، آخر اسم آنجا را "خرابه ارواح " گذاشته بودند. کاش برادرش بود ، اگر بود زود شیر می شد و با شجاعت می رفت داخل‌. بالاخره می رود تو ،کمی می ترسد ،ولی نه زیاد...قدمهایش را بسمت دوچرخه تند تر می کند،دوچرخه را با رضایت نگاه میکندو از میان علف های بلند و هرز باغچه ی آن خانه خرابه میکشدش بیرون... از آنجا که بیرون می آید اول با دستمالی که در جیبش گذاشته بود دوچرخه را کمی تمیز میکند و بعد دانه دانه روبان هارا از کیسه می آورد بیرون و با دقت به دسته های کناری دوچرخه گره میزند. دوچرخه مانند اسب سفید شاهزاده ها شده ..زیبا و برّاق... از درخشش دوچرخه چشمانش برق میزند... دلش ضعف میرود ، بوی نان خیالیِ داغ در تنور را تصور میکند...دهانش آب میفتد.. برای بار هزارم واکنش اسماعیل وقتی دوچرخه را ببیند خیال میکند ؛ (اسماعیل چشم گشاد میکند ، آرام به سمت من و مادر که پشت دوچرخه ایستادیم می آید ،اول دستی به روی بدنه دوچرخه و بعد فریاد بلندی از خوشحالی میزند.!) ساره سوار دوچرخه میشود و تند تند پا میزند به سمت خانه... اسماعیل با چشمان نیمه باز سر سفره صبحانه صبحانه نشسته .آن روز سفره بسیار رنگین است.مادر چند نان گرم را درون پارچه میپیچد برای عمو مُخلص،چند نان هم در گوشه ای از سفره میگذارد و پارچه ی سفره را رویش میکشد تا خشک نشوند...تکه ای هم میدهد به اسماعیل و او هم میچپاند در لپش. ناگهان صدایی مهیب میاید ،آسمان آبی غزه خاکستری میشود،مردم در خانه هایشان، در کوچه ،مغازه یا هرکجا ک هستند بسوی صدا برمیگردند. مادرزیرلب ذکری میگوید ‌.اسماعیل خشکش زده ..با نگاهش پنجره ی خانه را میبیند دودی غلیظ کمی ان طرف تر در آسمان پخش شده.. به فرار پرندگان از توده ی دود وغبار نگاه میکند. صدای همهمه و فریاد همسایه ها می آید. مادر نمیخواد وحشتش را بروز دهد نباید بگذارد ترس به دل بچه ها راه پیدا کند ...با پاهایی لرزان میرود در اتاق صادق و سراسیمه نوزاد را بغل میکند.به اسماعیل اشاره میکند ؛ _برو ببیین چه شده!یاالله اسماعیل همانطور که نان در دهانش قلمبه شده از خانه بیرون میزند، به دنبال دیگر بچهای محل که خودشان هم نمیدانند کجا میروند،میدود.بچه ها می ایستند ، اسماعیل هم می ایستد. چند نفر کمی دورتر به آوار اشاره میکنند .اسماعیل هم نگاهش میرود به همان سو....به همان خانه ی خرابه که چند وقتی بود برای بازی با خواهرش و دوستانشان آنجا میرفتند ...باد می وزد و چند روبان سبز و آبی و صورتی از زیر دیوار های همان خانه خرابه می آید بیرون و در هوا می رقصد..... دست خاکی و ظریفی از زیر آن آجرها مشخص است. اسماعیل چشم گشاد میکند،آرام به سمت ویرانه میرود ، آجرهارا کنار میزند، بدون کمک کسی آجر ها راهل میدهد آن طرف تر .... و آنوقت جسم کوچک دختری بر رکاب دوچرخه شبیه به شاهزاده ای سوار بر اسب سفید نمایان میشود... اسماعیل فریادی از غم میزند...از شدت هق هق گریه اش ، نان گرم تنوری از دهانش بیرون می پرد .صورتش را سیل اشک پوشانده .صورت پسری خیس از اشک است ‌ولی کسی متوجه اش نیست ،هر کس میان ویرانه ای به دنبال عزیزانش میگردد... .کبوترهای سفید در گوشه کنار باغچه ی خرابه افتاده اند که فقط میشود از پر های سفیدشان تشخیصشان داد... صدای مهیب دیگری می آید،این بار پرنده ای نمی پرد ، پرنده ای هم نمی میرد ، در خانه اسماعیل پرنده ای نبود...دو فرشته بود... تنور خاموش میشود.سفره صبحانه پر از خاک میشود.نان های تازه خشک میشوند ‌و اسماعیل هم...اسماعیل هم... تنها میشود.تنهای تنها...... @helal_qomuni
برای بچه هایی مظلومِ غزّه.... قدرت! از کلمه ی قدرت بدم آمده! قدرتی که طفلی شیرخوار راازهم میدرد ، قدرتی که کودکی را تکه تکه میکند، قدرتی که بیماری رنجور و زخمی را آتش میزند، قدرتی که مادری داغدیده را هدف گلوله قرار میدهد، مظلومانی که پناه آورده اند به بیمارستانی که مثلا امن است را....منفجر میکند... قدرت در بازوهای شیاطینِ انسانی، جان هزاران مظلوم بیگناه را گرفته...آواره شان کرده!داغدارشان کرده! یتیمشان کرده! خانه هاشان را ویران کرده! اینها معنی قدرت است؟ یعنی اگر معنی این کلمه را داشتی یورش ببری؟؟ چون زور داری حیوانی درنده شوی؟ آخر حیوان هم نمیشود بشما گفت! کدام حیوان درنده ای تاکنون جنایتی مرتکب شده؟ که اگر شکاری کرده برای ارضای نیاز گرسنگی بر یک هدف بسنده کرده! قدرتِ شیطانی شما را تبدیل به موجودی کرده که حتی نمیشود نام درنده برشما گذاشت... دیشب دیدم پسری زخمی بر بالین برادر مُحتضرش شهادتین تلقین میکرد...برادر بزرگتر ده دوازده ساله بنظر میرسید.. مگر کودکی به این سن چقدر در قلب کوچکش توان دارد؟که داغی به این وسعت را تحمل کند...بخدا اگر برای این صحنه بمیریم کم است...بارها خودم را جای برادر بزرگتر گذاشتم...چه کشیده در آن لحظات؟ درتمام لحظاتی که برای برادر کوچکِ محتضرش تلقین میگفت چه خاطراتی رامرور میکرد؟؟ بازیهایشان را؟ راه مدرسه تا خانه را که باهم میرفتن؟ شبها که قبل از خواب برای مسواک زدن ازهم سبقت میگرفتن؟ دلخوشیهای کوچک کودکانه ای که بین خودشان دونفر بود را؟ کیکی که آنروز مادرشان پخته بود و چقدر ذوق کرده بودند برای خوردنش دورهم؟ شاید یاد آنشبی افتاده بود که مادرشان اجازه داد شب را باهم خانه ی مادربزرگ بمانند..یاد آنروز که پدرشان دوتا ماشین پلاستیکی پلیس برایشان خریده بود؟ خدایا..من فقط چند ثانیه از زندگی این دو کودک را در فضای مجازی دیدم ولی...تمام زندگیشان را در ذهن و جانم مرور میکنم..تمام حدس هایم را درباره ی زندگی کوتاهشان درکنارهم رادر ذهنم زنده میکنم... نمیتوانم آن چند ثانیه فیلم را از یاد ببرم... بارها با خودم مرور کردم به چه گناهی دیگر به این کودکان اجازه ی خندیدن ندادند؟ مگر بچه باید اینطور زخمی و ترکش خورده شود؟ مگر سرباز جنگی است؟ بچه ها در تمام دنیا باید شاد باشند، بازی کنند و آرزو های کوچک قشنگ داشته باشند... از قدرتی که شادی کودکانِ غزّه را گرفته بیزارم..ننگ براین قدرت ...ننگ براین ناتوانی که بخداقسم در ظاهر قدرت است! روضه های کربلا برایم زنده شده! صحنه ی شهادت حضرت علی اصغر را بارها و بارها در غزه دیدم...دیگر چه چیز دلمان را آرام میکند؟دیگر چه کسی لبخند برلب هایمان می آورد؟ با عجزی عمیق و چشمانی لبریز از اشک هرلحظه زمزمه میکنم: الهی مولای مارابرسان..... @helal_qomuni