eitaa logo
کانون هلال احمر دانشگاه قم
701 دنبال‌کننده
173 عکس
9 ویدیو
20 فایل
✔️کانون هلال احمر دانشگاه قم این کانال جهت ارائه مطالب مفید برای اعضا و اخبار و فعالیت های کانون می باشد دبیرکانون:؟ پاسخگویی به سوالات:؟
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل همیشه روی زانوهایش نشست. دستانش را بازکرد. مرا به سینه‌اش چسباند. معمولا روی کول¬اش سوارم می‌کرد و دور خانه می‌چرخاند. ولی آن¬روز نه. مرا از آغوشش زمین گذاشت. دست مامان را بوسید. به اتاقش رفت. طولی نکشید که از اتاقش بیرون آمد. کوله‌اش پر بود. لباس چهارخانه‌ای سبزش را پوشیده بود با شلوار شش‌جیب. تا نگاهش به مامان گره خورد، لبخندی زد و نگاهش را دزدید. شانه‌ی کوچکش را از جیب درآورد و به صورتش کشید. باز با دستش هم ریش‌هایش را صاف¬وصوف کرد. حرفی نمی‌زد. مامان هم حرفی نمی‌زد و نوک بینی‌اش قرمز بود. چشم‌هایش هم قرمز بود و با دستمال کاغذی گوشه‌ی چشمهایش را تندتند پاک می¬کرد. دست داداش هاشمم را گرفتم. داداشی بیا بریم تو اتاق بازی کنیم. الان عروسیم شروع میشه ها! ببین پیرهنمو پوشیدم؟! بعد هم گوشه دامنم را بالا گرفتم. لبانم را غنچه کردم و جلویش چرخیدم. دامنم چرخید و چرخید... هاشم صدایش به لرزه افتاد. - باشه آبجی کوچولو! تو برو اتاقت بازی کن. منم هروقت عروسیت شروع شد میام. بدو دختر خوب! بااینکه بغض راه گلویم را گرفته بود یواش گفتم: - قولِ قول؟ دامن بلند و پر‌چینم را با دستش صاف‌وصوف کرد. توی چشمانم زل زد. انگشت کوچک دست راستش را جلوی صورتم گرفت و با اشاره‌ی صورتش فهیدم که باید انگشتش را بگیرم. - قول مردونه! مامان نه به صورت من نگاه می¬کرد نه به صورت هاشم. سرش پایین بود. سینی به دست، جلوی در ایستاد. قرآن را بالا گرفت. هاشم قبل از اینکه از زیر قرآن رد شود، روی پای مامان افتاد و هی بوسید. دلیلش را نمی‌فهمیدم اما با اینکارش گریه‌ام گرفت. با پشت دستم اشک¬هایم را جمع می‌کردم که مبادا روی صورتم بریزند. عصر دلگیری بود. حتی از غروب جمعه¬ها هم دلگیرتر. اصلا شبیه روزی بودکه خبر شهادت بابا را به ما داده بودند. از چند روز بعد، مامان از رادیو جدا نمی¬شد. اتاق... آشپزخانه... همه جا همراهش بود. دائما موج رادیو را می‌چرخاند. همش منتظر اخبار بود. - شنوندگان عزیز! رزمندگان غیور اسلام... اشکهای مامان صورتش را خیس کرد. رد کردن دانه‌های تسبیح در دستش سرعت گرفت. زیر لب ذکر می‌گفت. از آن به بعد عصرها از پای تلویزیون جم نمی‌خوردیم و نیم¬ساعتی که عکس رزمنده ها پخش می‌شد، موبه‌مو همه را چک می‌کردیم. پنجشنبه صبح‌ها مامان بیدارم می‌کرد و می‌رفتیم به یک اداره. مامان می‌گفت اینجا صلیب سرخ است. بعدها تابلواش عوض شد و اسمش شد: «هلال احمر». یک آلبوم عکس می‌گذاشتند جلومان و می‌گشتیم. بادقت تمام. حتی تمام کله‌های ریز و کمرنگ گوشه¬ی عکس¬ها را... نبود که نبود! وقتی برمی¬گشتیم خانه، مامان روی در خانه را با دقت نگاه می‌کرد. می‌گفت: - شاید نوشته باشه: آمدم نبودید! بعداز ناهار، سفره که هنوز پهن بود بعضی از ظرف‌ها پشت¬سرهم قطار می‌شدند. انگشت اشاره‌ام را یکی‌یکی از روی‌شان رد می¬کردم: - میاد...نمیاد میاد...نمیاد میاد! تورسفیدم را روی موهایم فیکس می¬کنم. جلوی آینه می¬ایستم و دستی به گونه¬های سرخم می¬کشم. چقدر گرم است. با تور سفیدم خودم را باد می¬زنم. صدای هاشم می¬آید. می¬دوم سمت در. سرم گیج می¬رود. درست است چشمم سیاهی می¬رود اما می¬بینم تورسفیدم آتش گرفته. بیخود نبود انقدر گرمم بود. پیشانی¬ام می¬سوزد. تور را از روی سرم می¬کَنم. پرتش می¬کنم روی فرش. کم¬کم فرش هم شعله می¬گیرد. هاشم ظرف آبی را روی فرش می¬ریزد. شعله زود خاموش می-شود. می¬دود سمت من. دستش را که می¬گذارد روی پیشانی¬ام آرام می¬شوم. انگار هنوز ادامه‌ی بازی بود ولی راستی‌راستی داشتم عروس می‌شدم. صبح بهاری بود. از خواب بیدار شدم. برای پرو لباس عروسم ذوقی نداشتم. یک بغض یازده ساله گلویم را می¬فشرد. به خیاط سپرده بودیم که دیگر وقتی نمانده و باید لباس را در اسرع وقت تحویل دهد. با عجله مسواک زدم و آبی به صورتم پاشیدم. جورابهایم را پا کردم و آماده شدم. روسری¬ام را روی سرم گذاشتم و مرتب-اش کردم. صدایم زد! صدای خودش بود. همان صدایی که سالها می¬شنیدم. بین همه¬ی خانواده، فقط با خودم حرف می¬زد! هر وقت می¬آمدم اتاق. دوست نداشت کسی حرف¬هایمان را بشنود. من هم دوست نداشتم. نگاهم گره خورد به عکس کوچکش که بالای آینه¬ی اتاقم چسبانده بودم. گفت: «مبارکه عروس خانم!» از دستش عصبانی شدم. خواستم باهاش قهر کنم. دلم نیامد. لب¬هایم مثل بچه¬ها می¬لرزید. بغض کرده¬بودم. چشم¬هایم را تنگ کردم و گفتم: «خیلی نامردی مگه نگفتی میای؟ پس کو؟ هان؟!» فقط لبخند تحویلم داد. از لبخندش حرصم درآمد. دستم را روی میز آرایشم به سرعت حرکت دادم. شیشه¬های ادکلن روی فرش اتاق غلتیدند. از ترس مامان دویدم سر میز صبحانه، که باز دلخور نشود. که نگوید ناشتا کجا؟! به صورتش دقت کردم. از بچگی عادتم شده بود به صورتش خیره شوم. که نکند یواشکی گریه کرده باشد. نوک بینی‌اش قرمز بود. چشم‌هایش هم سرخ شده¬بود!