#مسابقه_قهرمان_من
#کانون_هلال_احمر_دانشگاه_قم
#کد6
ژن خوب
امروز یک خبر خوب برایت دارم! البته امیدوارم خانمت تا حالا قضیّه را لو نداده باشد. هزار ماشاءالله خدا خانم خوبی روزیات کرده. چایت را بخور سعید جان! تعارف نکن. اینطوری به من نخند! نگاه کن خندههایش را! عین عمو سعیدت میخندی.
وقتی به دنیا آمدی، جای خالی عمویت را برایم پر کردی. نمیدانم اگر در آن وضعیت تو به دنیا نمیآمدی چه چیزی میتوانست آرامم کند. این عطیّه و عبّاس هم همهاش به تو حسودی میکردند. البتّه خیلی هم بیجا نمیگفتند. بین خودمان باشد! من تو را بیشتر از آنها دوست داشتم! بیشتر از آنها مواظبت بودم!
اوه! هیس! صدای عطیّه میآید. هنوز هم به تو حسودیاش میشود. وقتی میبیند با تو حرف میزنم ناراحت میشود. به رویم نمیآورد ولی از چشمهایش پیداست.
مادرت رفته در و همسایه را خبر کند برای مراسم امشب مسجد. رفقایت هم قرار است بیایند.
صدای پای عطیّه میآید. فکر کنم میخواهد تو را ببرد. تا نیامده خبر خوبم را برایت بگویم.. حدس بزن! خانمت آبستن است. پسر! قرار است اسمش را بگذاریم سعید.
- آقاجون! هنوز دارید با قاب عکس سعید صحبت میکنید؟ این برای حجله هست! تنها عکسی هست که توی سوریه داره! بدید ببرمش. حجلهش بدون عکسه. بدید قربونتون برم.